هدایت شده از شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
هنوز باورم نمیشه....
چهار سال پیش همین امروز بود. ۱۶ فروردین ۹۷ ...
زنگ زدم بهش...گوشی روجواب داد....
سلاااااام. چطوری ؟
سلام. خوبی؟ هنوز نرفتی؟ گفتم بهت زنگ بزنم زیارت قبولی بگم از مشهد اومدی. سال نوت مبارک. نمیای قم ببینیمت؟ امسال عید نیومدی دلمون تنگ شده.
نه نمیتونم بیام. دارم میرم. وقت ندارم. این هفته وسط هفته بیاید تهران دیدن خانمم. این دفعه خیلی داغونه. بیاید بهش سربزنید...
تو که میدونی وسط سال تحصیلی نمیتونم بیام تهران. بچه ها مدرسه دارن...
میدونم ولی این دفعه بیاید. با بچه هامم درباره من حرف نزنید که یاد من نیفتن....
مهدی... نمیشه یه کم کار تو کم کنی؟! خانمت و بچه هات خیلی اذیت میشن....
نه نمیشه. وظیفه س...وسط هفته بیایدتهران...
مگه کی برمی گردی اینقدرمیگی؟!!!!
نمیدونم. دوروزدیگه...دوهفته دیگه... دوماه دیگه....
پس مواظب خودت باش....
خداحافظی کردیم. دلم لرزید. ذکرهمیشگی رو گفتم و رو به تهران ...ولی نمی دونستم انتخاب شده و آخرین باره باهاش حرف می زنم.
اما خودش میدونست. حرفاشو هی تکرار می کرد...
همونطورهم شدکه گفت.
وسط هفته همگی رفتیم تهران. ولی نه دیدن خانمش. با خانمش رفتیم دیدن خودش... معراج شهدا...همونجا که آخر دنیاس...همونجا که فکر میکنی تو هم داری جون می دی تا با عزیزت بری...همونجا که برای آخرین بار عزیز دلت رو غرق بوسه می کنی...و وقتی سردی صورتش رو حس کردی باید قبول کنی که آخرین دیداره. باید بره... و تو بمونی و کوه خاطرات و انتظار برای رفتن پیشش...
#مهدی بیادمون باش و برامون دعا کن. تو دعا کردن رو خوب بلدی....خدا به همرات...
#خاطره خواهر شهید لطفی نیاسر
#شهید_راه_نابودی_اسرائیل
#شهید_محمد_مهدی_لطفی_نیاسر
🌹 @sh_mahdilotfi 🌹
هدایت شده از شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
🌹🌹🌹🌹🌹
هنوز باورم نمیشه....
شش سال پیش همین امروز بود. ۱۶ فروردین ۹۷ ...
زنگ زدم بهش...گوشی روجواب داد....
سلاااااام. چطوری ؟ف
سلام. خوبی؟ هنوز نرفتی؟ گفتم بهت زنگ بزنم زیارت قبولی بگم از مشهد اومدی. سال نوت مبارک. نمیای قم ببینیمت؟ امسال عید نیومدی دلمون تنگ شده.ی
نه نمیتونم بیام. دارم میرم. وقت ندارم. این هفته وسط هفته بیاید تهران دیدن خانمم. این دفعه خیلی داغونه. بیاید بهش سربزنید...
تو که میدونی وسط سال تحصیلی نمیتونم بیام تهران. بچه ها مدرسه دارن...
میدونم ولی این دفعه بیاید. با بچه هامم درباره من حرف نزنید که یاد من نیفتن....
مهدی... نمیشه یه کم کار تو کم کنی؟! خانمت و بچه هات خیلی اذیت میشن....
نه نمیشه. وظیفه س...وسط هفته بیایدتهران...
مگه کی برمی گردی اینقدرمیگی؟!!!!
نمیدونم. دوروزدیگه...دوهفته دیگه... دوماه دیگه....
پس مواظب خودت باش....
خداحافظی کردیم. دلم لرزید. ذکرهمیشگی رو گفتم و رو به تهران ...ولی نمی دونستم انتخاب شده و آخرین باره باهاش حرف می زنم.
اما خودش میدونست. حرفاشو هی تکرارمی کرد...
همونطورهم شدکه گفت.
وسط هفته همگی رفتیم تهران. ولی نه دیدن خانمش. با خانمش رفتیم دیدن خودش... معراج شهدا...همونجا که آخر دنیاس...همونجا که فکر میکنی تو هم داری جون می دی تا با عزیزت بری...همونجا که برای آخرین بار عزیز دلت رو غرق بوسه می کنی...و وقتی سردی صورتش رو حس کردی باید قبول کنی که آخرین دیداره. باید بره... و تو بمونی و کوه خاطرات و انتظار برای رفتن پیشش...
#مهدی بیادمون باش و برامون دعا کن. تو دعا کردن رو خوب بلدی....خدا به همرات...
#خاطره خواهر شهید لطفی نیاسر
#شهید_راه_نابودی_اسرائیل
#شهید_محمد_مهدی_لطفی_نیاسر
🌹 @sh_mahdilotfi 🌹