30.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺باید تمام زندگی ام مثل او شود...
🔻 ما ملت امام حسینیم علیه السلام
🎥 #فایلتصویری
🏴 صفــر المظفـر ۱۴۴۲
🚩روضــــه امـام #حسن مجتبی علیه السلام
☑️ کـربلایـی رضـا شینـی
🔰 مکــان: گلزارشـهــدای شهرستان امیدیه
🚩 کـانال رسمی #هیئتمحبینالرقیهعلیهاالسلام _ امیدیه
🚩 @mohebinalroghaye:
19.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺باید تمام زندگی ام مثل او شود...
🔻 ما ملت امام حسینیم علیه السلام
🎥 #فایلتصویری
🏴 صفــر المظفـر ۱۴۴۲
🔺شـور: عمـریه گریه کن عزای بدن بی کفن حسینم
☑️ کـربلایـی رضـا شینـی
🔰 مکــان: گلزارشـهــدای شهرستان امیدیه
🚩 کـانال رسمی #هیئتمحبینالرقیهعلیهاالسلام _ امیدیه
🚩 @mohebinalroghaye:
🖼 تصویر نوشته
💌 بـهـ وقت حـاج قــاسم
«خاطراتی از شهید حاج قاسم سلیمانی»
📃 یک تخت گوشه اتاق بود.
چهارده نفر باید با همین یک تخت تا صبح سر میکردیم. تازه رسیده بودیم ژاندارمری روستا برای مأموریت.
قرار شد تا صبح آنجا باشیم و آفتاب نزده برویم برای شناسایی. گفتم حاجی که حتما اتاق جداگانه دارد و اینجا بین نیروها نمیخوابد. بچه ها توی اتاق نیامده، رفتم روی تخت دراز کشیدم.
یکهو دیدم حاجی آمد. تندی از روی تختخواب آمدم پایین. حاجی گفت: 《راحت باش.》
- نه حاجی، شما بفرما بالا استراحت کن.
- من فرمانده تو هستم امر می کنم همون جا بخوابی
امر فرمانده برای راحتی من بود و سختی خودش. تا صبح یک کنج روی زمین استراحت کرد. میدانم که خیلی اذیت شد ولی لام تا کام حرف نزد.
🆔 @mohebinalroghaye
29.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺باید تمام زندگی ام مثل او شود...
🔻 ما ملت امام حسینیم علیه السلام
🎥 #فایلتصویری
🏴 صفــر المظفـر ۱۴۴۲
🔺زمینـه: رو نیزه تـا دیدم سـرت رو برات گریه کردم
☑️ کـربلایـی رضـا شینـی
🔰 مکــان: گلزارشـهــدای شهرستان امیدیه
🚩 کـانال رسمی #هیئتمحبینالرقیهعلیهاالسلام _ امیدیه
🚩 @mohebinalroghaye
🖼 تصویر نوشته
💌 به رنگ حاج قاسم
«خاطراتی از شهید حاج قاسم سلیمانی»
📜 -حاج قاسم سه بار زنگ زده، حتماً کار مهمی داره.
تازه از سر کار برگشته بودم. همسرم می خواست که با حاجی تماس بگیرم، اما یاد برخورد تندش افتادم و بی اعتنا از کنار تلفن گذشتم. دوباره تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم. خودش بود. بعد از حال و احوال، به خاطر کاری که کرده بودم، تشکر کرد و گفت: 《کاری که انجام دادی خیلی ارزشمند بود》 همان کاری که سرش با هم دعوایمان شده بود را میگفت. چند بار تشکر کرد و با خداحافظی تلفن را گذاشتم. لبخند آمد روی لبهایم. همسرم گفت: 《چی شده بود؟》 گفتم: 《هیچی! امروز به خاطر کار یه جر و بحثی شد الان حاجی تماس گرفته از دلم در بیاره. اگر شب زنگ نمیزد خوابش نمی برد. الان دیگه رفت راحت بخوابه.》
وقت کار با کسی تعارف نداشت. برایش فرقی نمی کرد طرف رفیق سی چهل ساله اش است یا تازه به او رسیده. به وقتش بدترین تنبیه های نظامی را هم به خرج میداد؛ اما نمی گذاشت روزی بگذرد و طرف دلخور بماند.
💌 @mohebinalroghaye