خاطره شهید جمشید #بیات
راوي : مادر شهيد
سرباز امام
این چه حکایتی است نمی دانم! اما خوب لمس کردم روزی که روح خدا رو در روی طاغوت ایستاد و گفت: «سربازان من در گهواره اند.» بی شک از جمشید بیات هم سخن گفته بود. سال دوم راهنمایی بود، مدرسه ی راهنمایی صدری می رفت، روح انقلابی و شور حماسی در او شکفته بود. با سن کم خوب تشخیص داده بود که از کدام مسیر می شود فریاد اعتراض و نفرت را به گوش سران حکومت ظلم برساند. در جمع دوستان هم سن و سالش نفوذ کرده بود و تاثیر زیادی روی آنان گذاشته بود، همه از او حرف شنوی داشتند. سرباز کوچک امام راهی را پیش گرفته بود که فریاد اعتراضش عده ای زیاد از مردم، دانش آموزان را متوجه خود کرد. هر روز در مدرسه شیرهای کوچکی به عنوان تغذیه روز در اختیار دانش آموزان می گذاشتند، عده ی زیادی را با خود همراه و متقاعد کرده بود شیر را نمی خوردند، در کیف ها پنهان می کردند و موقع خروج از مدرسه بیرون می آوردند. ساعت خروج ساعت تردد وسائل نقلیه بود، در خیابان اصلی جمع می شدند و شیرها را به طرف مسیر حرکت ماشین ها می گذاشتند. وقتی وسائل نقلیه از روی شیرها عبور می کرد صدایی بلند حاصل از ترکیدن پاکت شیر بلند می شود، این صدا توجه همه رهگذران و مردم و دانش آموزان را جلب می کرد. همزمان او و دوستانش فریاد می زدند:
ما شیر بز نمی خواهیم، ما شاه دزد نمی خواهیم
همه تحت تاثیر زیاد فریاد عدالت خواهی این نوجوانان کوچک قرار می گرفتند که دستشان هنوز آغشته به رنگ اسپری حاصل شعار نویسی شب گذشته بود.
این سرباز امام با این انگیزه و این شجاعت بی شک مراحلی را طی می کرد تا به جایی برسد که اکنون جایگاه اوست و تبدیل شود به دانشجوی عارف شهید جمشید بیات که همیشه از خدا رستگاری می خواست.
خاطرات شهيد جمشید #بیات
راوي : مادر شهيد
جلودار
از کودکی عاشق بود و برای رسیدن به هدفش تلاش می کرد. ذهن فعالی داشت و تفکر و قلب دوستانش را کنترل و جذب می کرد. سریع بین همه جا باز می کرد. جمشید توی روستا متولد شد، معلم روستا که آغاز سال تحصیلی به روستا آمد جای اقامت نداشت. منزل پدربزرگ جمشید وسیع بود و از او دعوت کردند که آن جا بماند. آمد و ساکن خانه ی پدربزرگ جمشید شد. جمشید یک برادر بزرگتر داشت به اسم سعید که تازه اول ابتدایی بود. جمشید از حرکت قلم و کتاب خواندن و مطلب نوشته برادرش لذت می برد و به حکم همان نیروی قوی باطنی و قدرت حرکت، قبل از زمان هرکاری اقدام به انجام آن می کرد. اصرار و اصرار و اصرار که من هم باید خواندن و نوشتن بیاموزم، من هم باید بنویسم. به خاطر اصرار و گریه بی حد مادر بزرگش دست او را می گرفت و با هزار چه کنم چه کنم او را به مدرسه می برد و سر کلاس می نشاند. بار سوم گفت: «نمی برمش! مزاحم درس و مشق بقیه می شد. با معلم صحبت کردیم و جریان را شرح دادیم. گفتش که مشکلی ندارد. بیاید و به صورت مستمع آزاد از برنامه ها استفاده کند.
از سعید باهوش تر بود و پا به پای او درس می خواند. با سعید امتحان داد و باهم وارد کلاس دوم شدند. وقتی که وارد مدرسه راهنمایی شد آمدیم ملایر مدرسه صدری می رفت. به قلب همه نفوذ کرده بود و دوستانش حرف شنوی خوبی از او داشتند.
فکر بسیار و قدرت تصمیم گیری بالایی داشت. در دوره انقلاب پیش رو و جلودار بود. تا دو نیمه شب با دوستانش به شعارنویسی مشغول بودند. نیمه شب ها بی سروصدا می رفت. از دست های رنگی اش می فهمیدیم که رفته شعارنویسی. همیشه جلودار و صف اول راهپیمایی علیه طاغوت بود. انقلاب که پیروز شد ولباس بسیجی پوشید و جلودار حرکت های دفاعی شدو بعد از کنکور،دانشگاه دولتی علوم تربیتی قبول شد
مناجات نامه شهید جمشید #بیات(1)
تاريخ : 1365/11/18
خدايا چه کنم ؟
تازه از بيرون آمده ام اين خانه ديگر برايم قابل تحمل نيست اي کاش همان تنهايي منزل دايي را از دست نمي دادم که تنهايي زيباست، واقعا ً زيباست چند روزي است که به تهران آمده ام سرم حسابي درد مي کند بطوري که حتي بودن خود را در اين دنيا هيچ مي دانم و ديگر هيچ. همه اش به فکر بچه ها هستم، بيشتر از همه حيدر، حيدري که براي من يک دنيا اميد بود هر کاري که مي خواستم انجام دهم هر جايي که مي خواستم بروم هر چيزي مي خواستم بگيرم حيدر بود و اين حيدر بود و حيدر. الان هم که به خانه آنها مي روم احساس مي کنم که حيدر در کنارم نشسته است اين او است که حال مرا مي داند و ديگر نه. من نمي خواهم قبول کنم که حيدر رفته است و مرا تنها گذاشته است تازه اگر هم بخواهم نمي توانم نه نمي توانم اين از آن خواستنهايي نيست که توان نيز داشته باشد. من خيلي اشتباه داشتم، خيلي کارهاي اشتباهي انجام مي دادم و اين اون بود که با کمال متانت و بزرگواري مثل يک برادر خوب و صادق يکرو مرا کمک مي کرد و حال اي خدا من مانده ام و دنيايي از دنيا، دنيايي از پليدي، دنيايي از زشتي و نازيبايي. کيست که مي گويد زندگي زيباست ؟
يادم مي آيد که مادرم قبل شهادت مي گفت خدا کند که سربی داغ زمين بگذارم و من حالا مي فهمم که چقدر زيبا مي گفت و حالا مي بينم که چقدر زندگي تلخ است. تلخ تر از آنچه که خيلي تلخ است. خدايا مي دانم که چرا مرا نگه داشته اي و شايد دانسته من کفر باشد به همين خاطر است که نمي توانم بنويسم. خدايا از تو مي خواهم کمکم کني تا بتوانم آنچه را که تو مي خواهي باشم. آن طور که خودت مي خواهي، خدايا کمکم کن که گناه نکنم و کمکم کن از گناهاني که مرتکب شده ام توبه کنم.
خدايا تو صبوري، رحيمي، کريمي و ستارالعيوبي. خدايا من لغزش زيادي دارم کمکم کن که در راه تو پايم نلغزد و کمکم کن که در راه شيطان پا نگذارم که مي دانم بد راهي است
خدايا کمکم کن #عبدالرضا باشم که اگر #عبدالرضا شوم ترا بهتر خواهم شناخت.
خدايا کمکم کن #حيدر شوم. خدايا کمکم کن #داريوش (رضا) شوم که اينان نيز از تو بودند و براي تو و بخاطر تو ... خدايا من از شر شيطان وسواس خناس بتو پناه مي برم، خدايا من از پليدي، زشتي، حسد، غيبت، و تمام خبائث به تو پناه مي آورم. کمکم کن.کمکم کن که نيازمند کمکهاي تو هستم.
بياد همه شهدا ء:#حيدر، #داريوش، #رسول، #حبيب، #نبي، #محمد
و همه شاعراني که شعري عظيم سرودند و رفتند و اينان شاعر بودند.
65/11/18
بنده نااميد از دنيا و اميدوار به تو
جمشيد
دلنوشته شهید جمشید #بیات در فراق شهیداحمدرضا#احدی (2)
بعد از تو ای احمد محمود
درکه (1) عزادار است فاو سیه پوشیده شلمچه گریان است اروند رود خاموش است کردستان چون یتیمی سردرگریبان دارد
حیدر و داریوش به استقبال آمده اند. مگر چه شده؟
دانشگاه بر سر زن که گل سرسبدت را پرپر کردند.
شلمچه غم ببار که فاتحت را به خون کشیدند.
اروند رود آرام بگیر که نهنگ قدرتمند را کشتند.
نخلستان ابوشانک بسوز که شیرت را گرفتند.
میمک درهم ریز که پلنگ توانایت را در بند کشیدند.
"آری بهار مرده است "
(1) درکه: محله ای که دانشجویان شهید حیدر کاظمی، داریوش ساکی و احمدرضا احدی در آن مسکن داشتند.
شهید جمشید #بیات سی ام فروردین 1345 در شهرستان ملایر به دنیا آمد. پدرش محمد خواربار فروش و با کسب روزی حلال در تلاش بود تا فرزندان خود را با سرشتی پاک و خداجوی پرورش دهد.
سال 1352 وارد دبستان شد و تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی در دانشگاه علامه طباطبائی در رشته علوم تربیتی (دبیری الهیات و معارف) ادامه داد.
با آغاز جنگ تحمیلی احساس تکلیف کرد و داوطلبانه از سوی بسیج دانشجویی به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد. در مناطق مختلف عملیاتی حضور یافت و همراه با دیگر همرزمان خود حماسه ها آفرید.
سرانجام پس از 7 سال حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل به عناوین مختلف از جمله تخریبچی و غواص و خدمت خالصانه به اسلام و انقلاب و دفاع از خاک و ناموس وطن، در یکم تیر ماه 1367 در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مزار وی در گلزار شهدای بهشت هاجر ملایر زیارتگاه عاشقان شهادت و رهروان راه امام و شهیدان است.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
دست نوشته های شهید جمشید #بیات (3)
بسم الله الرحمن الرحیم
ساعت ۲۲ دقیقه غروب روز هفتم دی ماه ۶۴ - روز شنبه در حالتی آن هم سراسر وجودم را گرفته و بغض گلویم را می فشارد و در حالی که نگاهی به کتاب ها می اندازم و آهی از ته دل میکشم و در حالی که تمام بچه ها چه انقلابی و چه ضد انقلاب چه شهرستانی و چه تهرانی همه شدیدا در حال درس خواندن هستند و در جهت یادگیری مطالب می تازند. و در حالی که مستضعفین در زیر ستم و در حال فقر به سر میبرند. و در حالی که احتیاج هست تا ساکی و امثال او شدید درس بخوانند و به مستضعفین کمک نمایند. و در حالی که خانواده ام در ضعف مالی به سر می برند و مرا به دانشگاه فرستاده اند و در حالی که مادر همیشه چشم انتظار من است تا من از در خانه وارد شوم و برای من اشک می ریزد و در حالی که چشم های زیادی منتظر است تا من تحصیلاتم را به پایان برسانم و در حالی که اشک می ریزم.
و باز هم با تمام این مسائل که وجود دارد شب ها و ساعت های متوالی به تعریف می نشینم و با بچه ها به تعاریف نه چندان مفید و خدا پسند می پردازیم. آری وقتم را که کاملا بیهوده می گذرانم و از آن استفاده نمی کنم. برای جبران مطلب تا آخرشب می شینم و بعد نیز خوابم می برد شام می خورم بعد تصمیم می گیرم که بلند شوم ولی از تمام مسائل بالا غافلم و هیچ به روی خود نمی آورم که تمام درس هایم جمع شده و بر روی خود نمی آورم که مادرم چقدر منتظر من است و باز یک ساعت و یا بیشتر آن را طول می دهم و به تعریف می پردازم ساعت 10 برای استراحت می روم در حالی که خسته نیستم و تا ساعت 5/10 می نشینم هیچ بلکه تا ساعت ۱۱ و گاهی نیز بیشتر آن را طول می دهم. وقتی درس می خوانم حواسم پرت است و اصلا توجه به درس ندارم و به چیزهای کاملا بیهوده فکر می کنم و خوابم می گیرد فکر نمی کنم که درس دارم و از جایم بلند نمی شوم و آبی به صورتم بزنم خواب آلودگیم رفع شود. صبح اگر کسی از خواب بیدار نشود من هم بلند نمی شوم صبحانه را که می خورم و بعد از آن درسم را ادامه نمی دهم، سرکلاس که می روم یا خواب هستم یا مسخره بازی می کنم یا حواسم پیش درس نیست یا به اطراف نگاه می کنم و کمتر به استاد توجه می نمایم. کلاس ها که تمام می شوند از حداقل وقت استفاده نمی کنم، ظهر تا وقت دارم هیچ درس نمی خوانم بعد از اتمام درس وقت دارم تا به مطالعه بپردازم ولی از این کار خودداری می کنم. غروب تا کلاس تمام می شود به خانه می آیم و یا می خوابم یا همه اش به خوردن می پردازم و درس داده شده را مرور نمی کنم. وقتی قرار می گذارم تا فلان درس را بخوانم، نمی خوانم و دوباره روزم تکرار می شود. سراسر روز را به مسخره بازی می پردازم. یکم جدی نیستم. برای ورزش خود برنامه ندارم و {...}
حالا سوال این است که این حالات تا کی می خواهد ادامه پیدا کند. آری سوال جالبی است در جواب می گویم همین حالا با تمام شرح و تفصیلات بالا دیگر هیچ کدام از اعمال فوق را انجام نمی دهم و به جای آن کارهای خوب را جایگزین می نمایم. خداوند نیز چون من قصد خدمت به مستضعفین را دارم که در درک مطالب و هم در اراده کردن در درس خواندن یاری می نماید و به راه راست مرا هدایت میکند.
دست نوشته های شهید جمشید #بیات (4)
بسم الله الرحمن الرحیم * امروز پنج شنبه آخرین روز ماه مبارک رمضان است. دیروز بچه ها گفتند: که چون بین امتحان نمی توانیم به شهرستان برویم در این یکی دو روز تا فرصتی هست برویم و احوالی بپرسیم و برگردیم به همین منظور راه افتادیم و دیشب با هزار آرزو به وطن رسیدیم بگذریم، به خانه افطار کردم و برای نماز هم به مسجد محل رفته و نماز را خواندم بعد از آن هم چون شنیده بودم که بچه ها به تالار قرآن می روند، برای دیدن آن ها به آنجا رفتم و به حمدالله همگی بچه ها را دیده و زیارت کردم. آخر جلسه ما هم طبق معمول هر شب آن ها برای خیابان گردی بیرون آمدیم. در بین راه با یکی از دوستان که معلم یکی از روستا های به اصطلاح خوب است صحبت می کردیم و ایشان از کمبودها و فقر فرهنگی شهر و روستا و نقاط ضعف آموزش و پرورش و خیلی چیزهای دیگر صحبت کرد و من نیز با هزار ذوق و علاقه به ایشان می گفتم که دوست دارم معلم شوند و حتما اگر شده در یکی از همین روستاهای شهر خودمان به تعلم پرداخته و در ضمن تعلیم هم ببینم. در پی همین گفتگو بود که من به ایشان قول دادم که امروز صبح ساعت پنج و نیم در جایی که هر روز خود می رفت در آنجا باشم و با سرویس کرایه ای خودشان به همراه ایشان به روستا بروم. حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود که با بچه ها خداحافظی کرده و به خانه آمدم بعد از خوردن سحری (جای شما خالی) نماز خوانده و خوابیدم به مادرم گفتم: اگر من بیدارم نشدم مرا زود بیدار کند تا به قراری که دارم برسم.
* صبح ساعت شش بود که از خواب بیدار شدم مادرم هم خواب مانده بود خیلی زود لباس پوشیده و به طرف گاراژ آن روستا راه افتادم، گفتم شاید حرکت نکرده باشند اما وقتی رفتم دیدم که خیلی زودتر از این ها رفته بودند یک چند دقیقه ای آنجا ایستادم و به خانه آمدم چون یکسری جزوه درسی داشتم که می بایست بخوانم.
* ساعت ده و نیم بود که برادرم صدایم زد و گفت که پستچی آمده و تو را می خواهد، {...} بالاخره امضایی در دفتر پستچی زدم و نامه را گرفتم، دیدم نوشته بود از طرف آموزش و پرورش است اما هر چه فکر کردم، ندانستم که به چه خاطر است یا راجع به چه موضوعی است چون مسئله مورد نامه را تقریبا حل شده می دانستم و به همین منظور دنبال آن نرفته بودم. و اما از این ها همه که بگذریم برم سراغ متن نامه برای دانشجویی بیش از ۲۰ واحد...