eitaa logo
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
318 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
113 فایل
○•﷽•○ - - 🔶براێ شهادٺ؛ابتدا باید شهیدانھ زیسٺ"^^" - - 🔶ڪپی با ذڪر صلواٺ جهٺ شادێ و تعجیل در فرج آقا آزاد - - 🔶شرو؏ـمون⇦۱۳۹۷/۱/۲٤ - - 🔶گروھمون⇩ https://eitaa.com/joinchat/2105344011C1c3ae0fd73 🔹🔶باماھمراھ باشید🔶🔹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت8⃣1⃣ محسن، میانه ای با مسابقات نداشت . هیچ شاگردی را برای موفقیت در مسابقات تربیت نکرد. می دانست اگر مسابقات هدف بشوند، دیگر نه قاری ساز بلکه قاری سوزند. گاهی پیش می آمد که در محفلی ازش می خواستند برای کم کردن روی دیگران بخواند. نمی خواند. هرچه اصرار می کردند، نمی خواند. قرائت در نگاهش یک جور پیامبری بود. همیشه به آدم هایی فکر می کرد که پای تلاوت او نشسته اند و دارند گوش می دهند. آن ها دستگاه های شور و حجاز و ... را نمی شناختند. اما قلب هایشان فرق صدای دل و صدای حنجره را تشخیص می داد. می خواست شاگردهایش به جای داوران بین المللی به آن آدم ها فکر کنند. به این که چطور قرآن بخوانند تا دل آنها به خدا نزدیک شود. وقتی نیت قاری، جلب نظر داوران باشد، نمی تواند به بالاتر از سقف مسابقات برود و با ارواح آدم ها رفیق بشود. قبل از مسابقات بین المللی مالزی، سیزده سال توی هیچ مسابقه ای شرکت نکرده بود. می خواست چنین نگاهی را در خودش تقویت کند. وقتی تلاوتش در محافل تمام می شد مثل بقیه نمی رفت به اتاق مخصوص قاریان. همان بیرون می ایستاد. مردم با اینکه او را از قبل نمی شناختند به سمتش می آمدند. می بوسیدنش و حال و احوال می کردند. بعضی سوال قرآنی می کردند. محسن مدت ها سرپا می ایستاد و پاسخ می داد. دانشگاه رضوی داخل حرم است. سمت ِ بستِ طبرسی. دانشجوها زمان های قرائتش را گرفته بودند و خودشان را می رساندند به مجلسش. بعد از قرائتش هم ولش نمی کردند. پا به پایش در مسیر برگشت می آمدند. مردم عادی به جواد گفته بودند: نمی دونیم چی در قرائت برادرتون هست که اینطور دل آدم رو می کـِشـه!. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت9⃣1⃣ 😍 می رفت به محله های پایین شهر برای تلاوت. پولی بهش نمی دادند. این جور کارهایش را به کسی نمی گفت. یک بار که خانواده خبر دار شدند، 💌 وقتی به خانه بر می گشت توی جیبش یک پاکت خالی می گذاشت تا اهل خانه خیال کنند پول گرفته. مصطفی گفته بود: _ راه به این درازی! خب بگو برات ماشین بگیرند! محسن گفته بود: _ نمی تونن بندگان خدا. خودم می رم. 🍁وقتی شاگردهایش باخبر شدند محسن سر از آن محلات درآورده، حسابی برزخی شدند. گفتند: 🌺چرا نفر اول مسابقات بین المللی باید بره به جایی که فرق قرائت خوب و بد رو نمی دونن؟! چرا به ما نگفتید که برای تلاوت بریم؟! ⛔️ محسن آب پاکی را روی دستشان ریخت: _ اونجا که سهله! اگه بگن بیا سر قله قاف قرآن بخون هم می رم !. 💵 بعد ها می شنیدند محسن به بچه های آن محلات که برای تلاوت حاضر می شدند، اسکناس های نو هدیه می داده. 🔮 با این که خودش اوضاع مالی مساعدی نداشته، خانواده ای را زیر پر و بال گرفته بود و به اندازه وسعش ماهیانه مبلغی را به حسابشان واریز می کرد. بعد از شهادت، وقتی قفل گوشی را شکستند، پیامک ها نشان می داد که از این دست کارها زیاد می کرده و به کسی نمی گفته ... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت0⃣2⃣ 🌸 یک روز عمران از شمال زنگ زد. دعوتش کرد برای قرائت به شهرشان برود. بعد ازش خواست که بگوید چه مبلغی باید تقدیمش کنند تا با صاحب جلسه در میان بگذارد. 🌹 محسن گفت: هیچی! عمران جا خورد. گفت: اینطوری که نمیشه! محسن پرسید: چرا نمیشه؟ عمران من و منی کرد و گفت: بالاخره هر محفلی چیزی به شما می دن! 🌼 اصرار عمران افاقه نکرد. محسن علاقه ای به این بحث ها نداشت. سرو ته حرف را زود جمع کرد و گفت: 🌺ببین عمران! من فقط دنبال یه فضای خوب و قرآنی ام. دیگه هیچی برام مهم نیس! 🍀شاگرد هایش مال شهر های مختلف بودند. هرکدام دعوتش می کردند به شهر و دیارشان محسن با هزینه شخصی می رفت و آنجا تلاوت می کرد و آموزش می داد. 🌷 جواد و مصطفی که به بعضی شهر ها برای قرائت دعوت می شدند از آنجا می شنیدند که: حاج محسن چند سال پیش اومده برای ما تلاوت کرده و هنوز پولش رو نگرفته. حتی زنگ هم نزده! 💐همیشه می گفت: خود قرآن روزی آدم رو می ده! ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت0⃣6⃣ 🌺 پنجشنبه بعد از ظهر بود. یکی دو ساعت بعد، محسن پرواز داشت به سمت تهران. از آنجا هم به سمت عربستان. زنگ زد به هادی گفت بلندشو بیا. دوست داشت آن لحظه های آخر را کنار هم باشند. هادی که از راه رسید، دید محسن پشت تلفن نشسته و با دوستانش خداحافظی می کند. مامان هم داشت وسایل سفرش را آماده و دائما از اتاق دیگر صدایش می کرد. 🍁 محسن یک دقیقه آرام و قرار نداشت. یکدفعه گوشی اش زنگ خورد. محسن دستش بند بود و دائم توی اتاق راه می رفت. گوشی را گذاشت روی بلندگو. 🔊 نوجوانی از جنوب زنگ زده بود. اولین بار بود که با محسن حرف می زد. شماره اش را به سختی پیدا کرده بود. با صدای خواهش مندی گفت : 🌟ببخشید آقای حاجی حسنی من تازه می خوام قرآن رو شروع کنم، چه توصیه ای دارید؟! چیکارکنم؟! 🔺محسن نگفت من الان گرفتارم، بعدا زنگ بزن. نگفت تو کی هستی و شماره ام رو کی بهت داده و .... فوری دست از کار کشید. نشست پای گوشی. گفت : ☺️ چه صدای خوبی داری! چندسالته؟! و دقیقا یک ربع برای آن نوجوان توضیح داد که چه کارهایی باید بکند ... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت1⃣6⃣ 🌸 محسن سفر زیاد رفته بود. قبل از این هم حج رفته بود. اما این برای مامان با همه سفر های دیگرش فرق داشت. ✨ در جلسه هفتگی خانه شان آخرین تلاوتش را اجرا کرد. داشت سوره یوسف می خواند. صدای بلندگو می پیچید توی خانه و مامان در طبقه پایین می شنید. با اصرار، هیاهوی طبقه پایین را ساکت کرد . 😔 گوشه خلوتی پیدا کرد و نشست به شنیدن تلاوت محسن. اشک توی چشمانش جمع شد. کمی که گذشت افتاد به هق هق. 😭 ✈️ رفتند فرودگاه. آنجا محسن بعد از خداحافظی چند بار و هر بار به بهانه ای بر می گشت و صحبتی می کرد. آخرش مامان گفت : محسن برو دیگه! چرا همش بر می گردی؟! می خوای دل منو تکون بدی؟! محسن خندید. برای آخرین بار دست تکان داد و گفت : 💕 خداحافظ! و رفت .. مامان همیشه لحظه خداحافظی با محسن اشک می ریخت. اما اینبار نمی دانست چرا دلش این طور محکم شده. 🌹همانطور که محسن دور و دورتر می شد، دل او هم انگار داشت از محسن برداشته می شد. شاهدش هم این بود که گریه اش نگرفت ... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت2⃣6⃣ 🌹شب عرفه بود. سه شنبه شب. مصطفی ترتیبی داد تا مامان با محسن ارتباط تصویری داشته باشد. کمی قبل، جرثقیل در خانه خدا سقوط کرده بود و چندین نفر به شهادت رسیده بودند. محسن گفت: کاش منم همراه اونا شهید شده بودم! مامان بهش توپید : زبونت رو گاز بگیر! من طاقت این حرفا رو ندارم! محسن خندید باز گفت : _ نه مامان! شما نمی دونید چقدر شهادت توی خونه خدا لذت داره! 🌸 مامان که دید دست بردار نیست دیگر منعش نکرد. انگار نه انگار که قرار بود بعد از برگشتن از حج، در شبکه قرآن بهش کار بدهند. تا آن روز هیچ کار رسمی نداشت. 🍁 این همه که اینور و آن ور تلاوت می کرد، گاهی بهش حق الزحمه می دادند و گاهی نمی دادند. اگر استخدام می شد دیگر می توانست به فکر ازدواج هم باشد. 🌼 محسن گفت : فردا می ریم عرفات. سه روز آینده نمی تونم به شما زنگ بزنم. اونجا هم تلاوت دارم هم باید اعمال خودم رو انجام بدم. 😥چهارشنبه صبح روز عرفه مامان دید حالش یک طور دیگر است. یک جا تاب نمی آورد. مثل مرغ پر کنده هی می رفت توی حیاط دور می زد و باز بر می گشت خانه. 😭 دلشوره اش ساعت به ساعت بیشتر می شد. نمی دانست چرا. همین دیشب با محسن حرف زده بود! نفهمید صبح را چطور شب کرد و شب را چطور صبح .... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃