#یه_داستان_قشنگ
نامه ها و نوشته ها و امانت های مالی مردم همراهش بود و باید به امام تحویل می داد.
وقتی رسید سامرا، خبر همه جا پیچیده بود.
امام حسن عسکری علیه السلام دیگر بین ما نیستند 🕊🖤
حالش دگرگون بود. دنیا بدون امام، روشنایی نداشت برایش😔
می دانست که نمی گذرد زندگی بدون ولی خدا ...
کنار خانه ی امام که رسید، جعفر عموی امام را دید ایستاده و همه به او تسلیت می گویند 🏴
ذهنش بهم ریخت. نه رَدا و عبا و نه عمامه ی جعفر او را فریب نمی داد.
می دانست که با خلیفه ی باطل عباسیان و دَم و دستگاه آنها رفت و آمد دارد.
می دانست که پسر امام است و عملش خلاف دستور امام 😞
رفت مقابل جعفر. نه جعفر از او پرسید، نه او از امانت چیزی گفت 😶
متحیر و گریان ایستاده بود، سر و صدایی شد.
متوجه شد که می خواهند بر پیکر امام نماز بخوانند !!!
جعفر جلو رفت و ایستاد و پشت سرش عده ای ...
در ذهنش گذشت که تنها یک امام بر بدن امام نماز می خواند🤔
جعفر که دست بالا برد تا تکبیر اول را بگوید ...
🔅 پسری زیبا رو جلو آمد، عبای جعفر را گرفت و گفت:
عمو عقب بیا که من به نماز بر پدرم شایسته تر از تو هستم 🕊
حالش، حال دگرگون قبل نبود، حال سردرگم و بی کسی.
بعد از نماز ایستاد که همان پسر مقابلش قرار گرفت و فرمود:
ای بصری، نامه ها و نوشته هایی را که همراهت هست بیاور👌
اشک در چشمانش حلقه زد 😭
دلش از دگرگونی به آرامش رسید. چشمش را بست و در دل چنان خدا را شکر کرد که تا به حال اینگونه شکر نکرده بود.
🔹 کمال الدین و تمام النعمه، ج۲، ص۴۷۵
🌺🌺🌺◾️◾️◾️◾️🌺🌺🌺
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ