4_5800856879508752377.mp3
4.18M
🍃 خدا با ماست!
🎙 روایتِ شنیدنیِ حاج قاسم
از حضرت موسی(ع)
•🌿•
| #درمحضراستاد |
| #آقامونه |
از ماه شعبان چند روز بیشتر نمانده است
عزیزان من! فرزندان من! جوانان عزیز!
از همین چند روز هم استفاده ڪنید.
از خداوند بخواهید ،
دلہاے باصفاے خود را متوجه خدا ڪنید
و با او حرف بزنید.
این #مناجات_شعبانیه
این دعاهاے ماه رجب و شعبان
این مضامین عالے و معجزه گون
وسیله اے براے دعا ڪردن ماست.
من شما عزیزان را به #توجه_به_دعا
در این ایام دعوت میڪنم.
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه_ای
#یک_حبّه_ی_نور
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۲-۳۴
#پارت_نهم 🦋
دوران راهنمایی به پایان رسید.
ازسال ۱۳۵۴ وارد دبیرستان دکتر شریعتی(شاهپور)🏫شد و در #رشته_تجربی ادامه تحصیل داد.
دبیرستان شریعتی سمت مشتاق بود و مسجدجامع هم در نزدیکی این مدرسه.
☀️ظهر که غلام حسین بعد از نماز به خانه آمد، محمدحسین برنگشته بود.به همسرم گفتم:
《نزدیک ناهار است،همه آمده اند، اما از محمدحسین خبری نیست.》
غلام حسین گفت:《نگران نباش! به همراه چندتا از دوستانش داخل مسجد بودند که من آمدم.》
گفتم:《چرا نگفتی بیاید خانه؟》
گفت:《اتفاقا گفتم دارم به خانه می روم، اگر دوست داری همراه من بیا؛ گفت بابچه ها توی کتابخانه کاری دارم.》
⏰ساعتی گذشت....
محمدحسین وارد خانه شد!
بانگرانی گفتم:
《مادر! توی مسجد چه کار می کردی؟مگر نباید ناهار بخوری؟!》
گفت:《بابچه ها قرارگذاشتیم روزی چندساعت با مطالعه کتاب های #مطهری و #شریعتی بگذرانیم؛
شما دیگر باید به دیرآمدن من و شاید هم نیامدن من عادت کنید.☺️》
چون رفتار مشکوک یا خلاف اخلاقی از او نمی دیدم،سر به سرش نگذاشتم..
سفره را پهن کردم،خودش غذا را کشید و خورد.
خواندن قرآن ،نهج البلاغه و کتاب های ارزنده دیگر،برحالات روحی و رفتارش تاثیرفراوان گذاشته بود.👌
بسیارخوش ذوق ،باسلیقه وخوش پوش بود.
اقوام و آشنایان دوستش داشتند.
خودش برای همه احترام قائل می شد و دیگران هم به او احترام می گذاشتند.🤗
#رساله_امام ،یکی دیگر از کتاب هایی بود که مطالعه میکرد.
غلام حسین مطالعه رساله را به فرزندان بزرگ تر و به محمدحسین سفارش می کرد!
آن ها با واجبات،محرمات ،مستحبات ،احکام و نماز و روزه و.. آشنا شدند و شخصیت امام را بیش ازپیش درک کردند.
حضورمستمر محمدحسین به همراه پدر و برادران بزرگ تر در مساجد، سبب آشنایی بیشتر او باانقلاب و امام شد.🇮🇷
او بیشتر وقت ها دیر به خانه می آمد.
وقتی می پرسیدم "کجابودی؟" می گفت:"مسجد".
مسجد محل امنی بود؛ هیچ وقت مانع حضورش نمی شدم..؛
نگرانی من فقط به خاطر این بود که اتفاقی برایش نیوفتد.من هم مثل مادرهای دیگر دوست داشتم درخت تازه به ثمر رسیده ام،میوه و بر بدهد.
طبیعی بود نگرانش باشم.
چند روزی بود که ....
ادامه دارد✍
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۵_۳۴
#پارت_دهم 🦋
چند روزی بود که حالم اصلا خوش نبود و احوال پریشانی داشتم.😞
وقتی غلام حسین علت دلواپسی ام را جویا شد، چیزی غیر از آنچه خودش هم به آن فکر می کرد نبود؛
یعنی "دغدغه حضور محمدحسین درجمع #انقلابیون و بروز خطرات احتمالی برای او."
غلام حسین گفت:《دیشب که برای اقامه نماز به مسجد رفته بودم،با چشمان خودم دیدم که او #اعلامیه_ها و نوارهای امام را در پیراهنش پنهان می کند.
همسرم! همه چیز را به #خدا بسپار🙌
فالله خیرحافظا وهو ارحم الراحمین.》
کم کم فعالیت انقلابیون از گوشه وکنار کشور به گوش می رسید!
همه مردم درجریان فعالیت ها و تظاهرات قرار می گرفتند...؛ بعضی از خانواده ها، نوارهای سخنرانی و اعلامیه های امام را در خانه خود تحلیل و بررسی میکردند و آن ها را در بین مردم پخش می نمودند و گاهی ازسوی نیروهای رژیم، مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند.
درخانهِ ما هم غلام حسین به همراه بچه ها، به تجزیه و #تحلیل اعلامیه ها و سخرانی های امام می پرداخت.📄
یادم می آید آن روز، داخل باغچه مشغول چیدن سبزی بودم،
رادیو را روشن کردم و خودم را در باغچه سرگرم کردم؛
ناگهان خبری توجه ام را به خود جلب کرد.
👈رادیو از سرکوبی #تظاهرات جمعی از مردم بی گناه #تهران درمیدان ژاله خبر داد و همه کسانی را که از ظلم #شاه به تنگ آمده بودند،
"خلافکار و ضدرژیم" تلقی می کرد.
❗️مرتب هشدار میداد از تجمع بپرهیزید!
به پدران و مادران اخطار می کرد که مراقب رفتار فرزندان خود باشند، چون دولت هیچ گونه مسئولیتی دربرابر عواقب ناشی ازخرابکاری آن ها را نمی پذیرد.
آن روز تنها چیزی که در ذهنم مجسم شد، رفت و آمدهای مشکوک محمدحسین و محمدهادی بود!!
مطمئن بودم آن ها در جمع انقلابیون🇮🇷 فعالیت هایی دارند؛ زیرا آن ها تحت تعلیم پدر و برادران بزرگ تر، با #انقلاب آشنا شده بودند.
توان از دست و پاهایم گرفته شد. دل شوره عجیبی در دلم افتاد..😓
دلم به حال مردمی که عزیزانشان را در این واقعه از دست دادند، بسیار می سوخت.
از جوّ حاکم و ظلم ظالمان متنفر شده بودم، فقط برای سلامتی همهِ انقلابیون دعا میکردم.🙏
با نزدیک شدن مهرماه...
ادامه دارد✍
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۶-۳۵
#پارت_یازدهم 🦋
با نزدیک شدن مهرماه، آرامش نسبی پیدا کردم و با خود گفتم:
《مدرسه ها🏫باز میشوند و بچه ها مشغول درس و مدرسه، کمتر خطر تهدیدشان میکند.》
...اما غافل از اینکه برای بچه ها، مقابله با #ظلم و فریاد مخالفت علیه ظالم، زمان نمی شناسد.
🌱محمدحسین در اوج نوجوانی بود که روزهای پر شور انقلاب، آغاز و حضور او در جمع انقلابیون پررنگ تر شد!
رفتار و کردار محمدحسین نشان می داد که فکرش مشغول چیزی هست..
از او پرسیدم :《پسرم! اتفاقی افتاده که این قدرآشفته ای؟🤔》
گفت:《امام یک هفته قبل از آغاز سال تحصیلی، در سخنرانی هایش دستور تعطیلی مدارس و دانشگاه هارا داده اند؛ مردم تهران نیز اعلام آمادگی کرده اند..؛
اما در #کرمان، حرکت های دانش آموزی منسجمی شکل نگرفته، خیلی ازبچه ها خبر ندارند و موضع بی طرفی دارند.
نمی توانم بی تفاوت باشم و هیچ اقدامی نکنم.😔》
گفتم :《پسرم! با یک گل بهار نمی شود..؛
مبادا دست به کاری بزنی که برایت دردسر شود!》
خندید:《قول نمی دهم ،اما سعی خودم را میکنم.😊》
نزدیک غروب شد.وضوگرفت و داشت از خانه بیرون می رفت.
سراسیمه دنبالش دویدم:《محمدحسین!
نمازت راخواندی، زود برگرد!
یک شنبه اول مهر است.》
همین طور که میرفت، به عقب نگاه کرد:《چشم !قول نمی دهم،اما سعی میکنم زود برگردم.》
شب فرا رسید..🌙
همه برگشتند، طبق معمول محمدحسین نبود.
خجالت میکشیدم بپرسم محمدحسین را در مسجد دیدید یا ندیدید؛
اما این قدرحرف زیر و رو کردم تا فهمیدم او هنوز داخل مسجد است.🕌
زمان می گذشت و از آمدنش خبری نبود.
وقت شام شد.بچه ها گرسنه بودند. شام خوردیم و هرکسی رفت سراغ کار خودش، اما چشم من از روی عقربه های ساعت برداشته نمیشد...😟
ادامه دارد✍
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۷_۳۶
#پارت_دوازدهم 🦋
🕦زمان برایم سخت و سخت تر می گذشت.
ساعت از یازده گذشت؛ خبری از او نشد.
بلندشدم با قرآن و دعا خودم را سرگرم کردم.
مطمئن شدم بایداتفاقی افتاده باشد!
باخودم گفتم:
《اگر ان شاءالله سالم برگردد، خیلی دعوایش می کنم .. به خاطر این تاخیرش باید تنبیه بشود.》
همان طورکه در عالم خیال با او دعوا می کردم ،از راه رسید..
وقتی چشمم به قیافه مظلوم و خسته اش افتاد، یادم رفت که ازدستش عصبانی بودم.😇
گفتم:《مادر! تا این وقت شب کجابودی؟
به ساعت نگاه کردی؟》
گفت:《خیلی شرمنده ام مادر!
ببخش! بعدا برایت تعریف می کنم؛
فعلا بخواب، پدر بیدار نشود.》
☀️صبح که برای نماز بیدارشد، فرصتی دست نداد.
قبل از هفت از خانه بیرون زد تا به مدرسه برود.
به پدرش گفتم ماجرای دیشب را ازطریق بچه های مسجد پیگیری کند.
او قول داد:
《ته و توی این تاخیر را در می آورم.نگران نباش! خیره ان شاءالله..》
ظهر که همسرم از مدرسه🏫 برگشت، با صبر و حوصله از زبان #علیرضا_رزم_حسینی ،یکی از دوستانِ مسجدی محمدحسین ماجرا را چنین تعریف کرد ....
ادامه دارد✍
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
ابراهیمجانتولدتوبهانهایبراییافتن خویشتنخویشاستوگرنهتوهرروزتولدی تازهدردلماداری
#تولدتمبارک🎊🎈🎂 🎁🎉
شادیروحمطهرش #پنجصلوات
🍃🌸✨اللهم صلی علی فاطمة الزهرا و ابیها و بعلها و بنیها و سرالمستودع فیها بعدد ما احاط به علمک✨🌸🍃
شهدا، همان مسجود ملائکه هستند و 14 معصوم برترین شهدا🌹...
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۹_۳۷
#پارت_سیزدهم 🦋
《دبیرستان شریعتی》
شب، من و محمدحسین داخل شبستان #مسجد_جامع نشسته بودیم و راجع به پیام #امام درباره تعطیلی مدارس صحبت میکردیم.
محمدحسین به این فکر بود که کاری کند تا هرطورشده فردا مدرسه تعطیل شود.
بالاخره نقشه ای طرح کرد!
قرار شد همان شب وارد عمل شویم.برای اجرای این نقشه نیاز به اسپری در رنگ های مختلف بود؛
آن را تهیه کردیم و حوالی ساعت ده به طرف مدرسه شاهپور راه افتادیم.🕙
نقشه ما، تغییر نام مدرسه از شاهپور به "شریعتی" بود و دیگر اینکه دانش آموزان باید از #اطلاعیه امام آگاه میشدند.
وقتی به مدرسه رسیدیم،کسی در محوطه نبود!
کوچه خلوت و بن بست بود.محمدحسین که خطش از من بهتر بود، اسپری را برداشت، بزرگ روی سردرِ مدرسه نوشت:
《دبیرستان پسرانه دکتر شریعتی》
و بعد پایین آمد.
دوتایی محوطه را گشت زدیم، نه خبری از نیروهای گشتی که شهر را قرق کرده بودند، بود و نه از عابر پیاده. نقشه اول اجرا شد و به خیر گذشت.✌️
کنار تابلوی مدرسه ، تخته سنگ سفید و تمیزی بود که خیلی به درد شعار نوشتن میخورد.
روی آن نوشت:
"به فرمان امام خمینی اعتصاب عمومی است"
تا فردا وقتی دانش آموزان می خواهند وارد مدرسه شوند، آن را ببینند و مدرسه تعطیل شود.
همان لحظه به ذهنمان رسید که شاید مسئولین مدرسه آن را ببینند و پاک کنند، تصمیم گرفتیم بالای سر آب خوری مدرسه شعاری بنویسیم که هم از دید مسئولین مخفی باشد و هم بیشتر بچه ها آن را ببینند.
محمدحسین بلافاصله از دیوار بالا رفت و خودش را به آب خوری رساند.
آنجا نوشت:
" مرگ بر این سلسله پهلوی"
من هم این طرف کشیک می دادم.
وقتی کارمان تمام شد، از نیمه شب گذشته بود.
باورکنید ما خودمان هم روی برگشت به خانه را نداشتیم، اما کارمان کمی طول کشید.
ادامه دارد✍
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۴۰_۳۹
#پارت_چهاردهم 🦋
《دبیرستان شریعتی 》
همانطور که همسرم تعریف می کرد،مو به تنم راست شده بود.😧
خدایا اگر محمّدحسین را در حال #شعار نوشتن می گرفتند چه بلایی سرش می آمد؟
از همسرم پرسیدم:
_شما نپرسیدید اگر نیروها می آمدند شما چطور می خواستید همدیگر را خبر کنید؟🤔
گفت:
+چرا سوال کردم؛ علیرضا گفت:"قرار بود اگر اتّفاقی افتاد، من فریاد بزنم و محمّدحسین خودش را در جایی مخفی کند."
-خب سوال نکردی عکس العمل مدیر مدرسه👨💼 چه بود؟
آن ها بویی نبردند که این کار محمّدحسین است؟
+چرا از او سوال کردم، پاسخ داد: "فردا صبح وقتی ما وارد خیابان مدرسه🏫 شدیم،از ابتدا تا انتهای خیابان نیرو گذاشته بودند..؛
غوغایی بر پا شده بود، گشت شهربانی👮♂
رفتارها را زیر نظر داشت.
مستخدم مدرسه🧔 با شلنگ آب افتاده بود به جان سنگ سفیدِ سر درِ مدرسه تا آن را پاک کند، امّا فایده ای نداشت.
شروع کرد به سابیدن آن ،باز هم آن طور که باید و شاید پاک نشد!!
مسئولین مدرسه دست و پای خود را گم کرده بودند، چون قرار بود استاندار به مناسبت بازگشایی مدرسه ها سخنرانی کند،
امّا هنوز هیچ مقدّماتی فراهم نشده بود.
خوشحالی در چشمان من و محمّدحسین موج میزد!!!😄
هرچند کسی آن را نمی دید.
خلاصه بچّه ها متفرّق شدند و مدرسه🏫
به حالت نیمه تعطیل در آمد."
وقتی صحبت های همسرم تمام شد،
گفتم:
_آقا!! من خیلی نگران محمّد حسین هستم،😔
میترسم این #شجاعت و بی باکی اش کار دستش بدهد.
گفت:
+وقتی کار را به #خدا سپردی نگرانی معنی ندارد.
ادامه دارد✍
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
1_200589783.mp3
9.58M
﷽
🔸پیشنهاد دانلود
.
🔸مناجات با شهدا
.
🔹حاج مهدی رسولی
.
{#شهیدحججی🌹
«همیــشه برای خدا بنـده باش...»}
🌸تا خدا بنده نواز است
🍃به خلقش چه نیاز👌
🌸دل که شد محرم راز
🍃درحرم یار بماند
🌸هر که این نکته
🍃ندانست در اسرار بماند
📿 اللهم عجّل لِولیکَ الفَرَج والعافِیهَ و العاقِبَهَ وَالنَصر.✨
💕💕💕