🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۳۱
#پارت_صد_و_ششم 🦋
(( روبوسی ))
#محمّد_حسین همیشه قبل از رفتن به #عملیّات خداحافظی میکرد ، اما روبوسی نمیکرد .
من هم هر بار که می خواستم روبوسی کنم مانع می شد و به شوخی میگفت :« خیالت راحت باشد ! من سالم میمانم . مطمئن باش که طوری نمی شوم.»
آن روز وقتی داخل اتاق شد و پیش من آمد ، دیدم حال و هوای دیگری دارد .
مرا چند بار بوسید و گفت :« حسین آقا ! حلالم کن .»
من نمی دانستم چه بگویم ، زبانم بند آمده بود ، بغض گلویم را میفشرد و نمی گذاشت حرف بزنم .
تا به حال این طور خداحافظی نکرده بود .
ما از سال شصت و یک با هم بودیم و در خیلی از عملیّاتها شرکت داشتیم .
چندین #ماموریت انجام داده بودیم و برای هر کدام از این ها با هم وداعی داشتیم ، اما هیچکدام مثل این یکی نبود .
هیچکدام این طور بوی #شهادت نمی داد.
♦️به روایت از حسین ایرانمنش
#ادامهدارد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۳۱
#پارت_صد_و_ششم 🦋
(( روبوسی ))
#محمّد_حسین همیشه قبل از رفتن به #عملیّات خداحافظی میکرد ، اما روبوسی نمیکرد .
من هم هر بار که می خواستم روبوسی کنم مانع می شد و به شوخی میگفت :« خیالت راحت باشد ! من سالم میمانم . مطمئن باش که طوری نمی شوم.»
آن روز وقتی داخل اتاق شد و پیش من آمد ، دیدم حال و هوای دیگری دارد .
مرا چند بار بوسید و گفت :« حسین آقا ! حلالم کن .»
من نمی دانستم چه بگویم ، زبانم بند آمده بود ، بغض گلویم را میفشرد و نمی گذاشت حرف بزنم .
تا به حال این طور خداحافظی نکرده بود .
ما از سال شصت و یک با هم بودیم و در خیلی از عملیّاتها شرکت داشتیم .
چندین #ماموریت انجام داده بودیم و برای هر کدام از این ها با هم وداعی داشتیم ، اما هیچکدام مثل این یکی نبود .
هیچکدام این طور بوی #شهادت نمی داد.
♦️به روایت از حسین ایرانمنش
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه :٢٣۴_٢٣٢
#پارت_صد_و_هفتم 🦋
((آخرین عزاداری))
روز دوم، #عملیات والفجر هشت، به سمت جادّهٔ فاو _امّ والقصر ادامه یافت. قرار بود لشکر شب وارد عمل شود.
از طرف فرماندهی به واحد #اطلاعات
دستور رسید که هر چه زود تر گروهی برای شناسایی #منطقه به #خط_مقدم اعزام شوند.
محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت، بلافاصله خودش را آماده کرد
و سوار موتور شد.
ما هم همین طور، همگی با چهار موتور سیکلت به طرف جادّهٔ امّ القصر راه افتادیم.
محمّد حسین علی رغم ضعف جسمی شدیدی که داشت، با سرعت زیاد جلوی
همه می رفت و ما هم به دنبالش بودیم.
#دشمن دو طرف جادّه را به شدت می کوبید، نزدیک خط رسیدم، هلی کوپتر #عراقی بالای سرمان ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. 🚀
فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت؛ به همین دلیل زود از موتورها پیاده شدیم و موضع گرفتیم، راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلی کوپتر رفت.
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم.
منطقه ای را که باید #شناسایی میکردیم، سه راهی کارخانهٔ نمک بود؛ دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود، محمّد حسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچّهها منطقه را شناسایی کرد، نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد.
بعد از پایان مأموریّت، دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم.
در راه از چهره و حالت محمّد حسین به خوبی میشد فهمید هر لحظه متظر گلوله ای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند. 🕊
وقتی به خطّ خودی رسیدیم، گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم؛ امّا در همین موقع، از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) وارد عمل میشود؛
به همین سبب قرار شد که بچّهها برای یک استراحت کوتاه به مقرّ اصلی واحد در عقبه بروند وفردا صبح دوباره به منطقه برگردند.
همه به همراه محمّد حسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار #اروند بود،آمدیم.
وقتی رسیدیم، هرکس دنبال کاری رفت..
حمّام،
#نماز
و استراحت.
آن شب همهٔ بچّه ها استراحت کردند؛
چون همان طور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود.
صبح روز دوم بعد از نماز، مجلس عزاداری و دعا بر پا بود.🤲 حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطّلاعات، داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطّلاعات دورهم جمع بودند. بچه ها متوسّل به خانم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) شدند.
یک هفتهٔ آخرِ همهٔ مجالس عزاداری، به نیت حضرت زهرا ( سلام اللّه علیها) بر پا می شد.
همه شور و حال خاصّی داشتند.
هر کس گوشه ای نشسته بود و ضجّه می زد، 😭انگار میدانستند این آخرین عزاداری است!!
مراسم که تمام شد، مشغول خوردن
صبحانه شدیم.
#ادامهدارد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه :٢٣۴_٢٣٢
#پارت_صد_و_هفتم 🦋
((آخرین عزاداری))
روز دوم، #عملیات والفجر هشت، به سمت جادّهٔ فاو _امّ والقصر ادامه یافت. قرار بود لشکر شب وارد عمل شود.
از طرف فرماندهی به واحد #اطلاعات
دستور رسید که هر چه زود تر گروهی برای شناسایی #منطقه به #خط_مقدم اعزام شوند.
محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت، بلافاصله خودش را آماده کرد
و سوار موتور شد.
ما هم همین طور، همگی با چهار موتور سیکلت به طرف جادّهٔ امّ القصر راه افتادیم.
محمّد حسین علی رغم ضعف جسمی شدیدی که داشت، با سرعت زیاد جلوی
همه می رفت و ما هم به دنبالش بودیم.
#دشمن دو طرف جادّه را به شدت می کوبید، نزدیک خط رسیدم، هلی کوپتر #عراقی بالای سرمان ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. 🚀
فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت؛ به همین دلیل زود از موتورها پیاده شدیم و موضع گرفتیم، راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلی کوپتر رفت.
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم.
منطقه ای را که باید #شناسایی میکردیم، سه راهی کارخانهٔ نمک بود؛ دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود، محمّد حسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچّهها منطقه را شناسایی کرد، نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد.
بعد از پایان مأموریّت، دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم.
در راه از چهره و حالت محمّد حسین به خوبی میشد فهمید هر لحظه متظر گلوله ای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند. 🕊
وقتی به خطّ خودی رسیدیم، گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم؛ امّا در همین موقع، از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) وارد عمل میشود؛
به همین سبب قرار شد که بچّهها برای یک استراحت کوتاه به مقرّ اصلی واحد در عقبه بروند وفردا صبح دوباره به منطقه برگردند.
همه به همراه محمّد حسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار #اروند بود،آمدیم.
وقتی رسیدیم، هرکس دنبال کاری رفت..
حمّام،
#نماز
و استراحت.
آن شب همهٔ بچّه ها استراحت کردند؛
چون همان طور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود.
صبح روز دوم بعد از نماز، مجلس عزاداری و دعا بر پا بود.🤲 حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطّلاعات، داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطّلاعات دورهم جمع بودند. بچه ها متوسّل به خانم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) شدند.
یک هفتهٔ آخرِ همهٔ مجالس عزاداری، به نیت حضرت زهرا ( سلام اللّه علیها) بر پا می شد.
همه شور و حال خاصّی داشتند.
هر کس گوشه ای نشسته بود و ضجّه می زد، 😭انگار میدانستند این آخرین عزاداری است!!
مراسم که تمام شد، مشغول خوردن
صبحانه شدیم.
#ادامهدارد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۳۵_۲۳۴
#پارت_صد_و_هشتم 🦋
((بچّه ها زیر آوارند!))
آن هایی که قرار بود آن طرف اروند بروند، زودتر صبحانه خوردند و در حال آماده شدن بودند.
من هم صبحانه ام تمام شده بود و داشتم چای می خوردم.
#محمد_حسین گفت: « ابراهیم برو یگان دریایی و یک قایق بگیر که بچّه ها را به آن طرف ببریم!» 🛶
گفتم: «چشم! چایی میخورم، می روم.»
بیشتر بچّه ها از اتاق خارج شده و در حیاط ساختمان ایستاده بودند.
محمّد حسین در کنار حیاط بود، گروهی هم که قرار بود جلو بروند، همراه او به طرف بیرون ساختمان راه افتادند، امّا درست در همین لحظه سر و کلّهٔ هواپیماهای عراقی پیدا شد.
اول فقط صدایش را شنیدیم، ولی بعد از چند لحظه آن ها را بالای سرمان دیدیم.
محمّد حسین برگشت و رو به بچّه ها فریاد زد: «هواپیما! هواپیما
سریع پخش شوید، یک جا نایستید.» 😲
اغلب بچّه ها به داخل اتاق های ساختمان رفتند.😫
عدّه ای هم که تازه صبحانه شان را خورده بودند و می خواستند بیرون بیایند، دوباره برگشتند.
محمّد حسین همچنان وسط حیاط ایستاده بود، یک مرتبه با همان پای مجروح به طرف ما دوید و فریاد زد: «بچّه ها راکت، راکت!» 🚀
هنوز حرفش تمام نشده بود که چند انفجار پی در پی صورت گرفت. 💥
هواپیماها سه راکت زدند که دو تا به طرفین ساختمان و یکی درست به همان اتاقی که بچّه ها در آن جمع بودند، اصابت کرد. 😱
وقتی انفجار رخ داد، فهمیدیم که راکت ها #شیمیایی بودند، 😓امّا با این حال اتاق روی بچّه ها خراب شد و مواد شیمیایی به شکل مایع روی بدن بچّه ها ریخت.
مقداری آوار هم به سر و صورت آن هایی که داخل حیاط بودند، فرو ریخت.
محمّد حسین آسیبی ندیده بود با شنیدن فریادهای « شيميايي! شیمیایی!» هرکس به طرفی می دوید.
و سعی می کرد از #منطقه دور شود.
عدّهٔ زیادی توانستند به میان نخلستان بروند 🌴و خودشان را نجات دهند.
محمّد حسین یک دفعه در میان راه ایستاد و گفت: «بچّهها زیر آوارند، باید کمکشون کنیم.»
و بدون اینکه منتظر کسی بماند به داخل ساختمان برگشت.
او می دانست این کارش چقدر خطرناک است، امّا وجدانش اجازه نمی داد به آنها کمکی نکند.
او از ناحیهٔ پا جراحت داشت از طرفی قبلاً "شیمیایی" شده بود؛ به همین سبب بدنش حسّاسيت بیشتری داشت.
و از همه مهم تر ماسک هم نداشت، 😷
با این حال دلش نیامد بچّه ها را بگذارد و برود؛
در صورتی که راحت می توانست خودش را از #خطر نجات دهد.
ما هم با دیدن محمّد حسین نتوانستیم فرار کنیم، برگشتیم تا به کمک او بچّه ها را نجات دهیم.
♦️به روایت آقای
" ابراهیم پس دست"
و آقای "حسین ایرانمش"
#ادامهدارد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه :٢٣٧_٢٣۶
#پارت_صد_و_نهم 🦋
((نگران نباش!))
من به محمّدحسین گفتم: «بابا! خداوکیلی شما بیاید بروید، ما بچّهها را نجات می دهیم.
محمّدحسین ! تو که وضعیتت از همه خراب تر است.
قبلاً توی خیبر #شیمیایی
شدی، برو این جا نمان! ماسک هم که نداری،
برو خودت را شستشو بده!»
گفت : «نترس! نگران نباش با هم هستیم!»
خلاصه خیلی اصرار کردم امّا گوش نکرد.
وقتی به خرابه های اتاق رسیدیم، صدای #حسین_متصدی را از زیر آوار شنيديم که بد جوری داد و فریاد میکرد. 😓
((بارقهٔ امید))
راکت که منفجر شد 💥ساختمان فرو ریخت.
من زیر آوار ماندم.
آن هایی که توی اتاق نزدیک در بودند، توانستند خودشان را نجات دهند؛
امّا بقیه از جمله خود من، همان جا گیر کردیم. فریاد میزدم و کمک می خواستم،
نفسم داشت بند میآمد ناگهان صدای محمّدحسین بارقه ای از امید در دلم روشن کرد!
صدای صحبت هایشان به گوشم میرسید و مطمئن شدم که نجات پیدا خواهم کرد. آن ها کمک کردند تا من از زیر آوار بیرون بیام.
من که اول بیرون آمدم، گفتم : «وزیری، دیندار، دامغانی، کیانی و چند تا از بچّهها هنوز زیر آواراند.»
آن ها هر کدام را بیرون آوردند، شهید شده بود. من نمیدانستم دقیق چه کسانی توی اتاق بودند و این کار را مشکل کرده بود.
حالم از دیدن پیکر های پاک بچّهها دگرگون شده بود و به ذهنم فشار می آوردم!
ناگهان یادم آمد که #شگرف_نخعی قبل از انفجار مقابل من نشسته بود. به محمّدحسین گفتم: «شگرف هنوز زیر آوار است.»
تا این حرف را زدم، همگی دوباره شروع به جستجو کردند، امّا نتوانستند او را پیدا کنند... 😞
محمّدحسین گفت: «این طور نمی شود. بروید لودر بیاورد.»
در همین موقع صدایی توجّه همهٔ را به خود جلب کرد. 😳
او شگرف بود که از پشت سر می آمد گفتم : «تو کجا بودی؟ مگر زیر آوار نماندی؟»
گفت: «نه! راه باز شد و من به سمت بیرون فرار کردم.»
با آمدن شگرف دیگر بچّه ها مطمئن شدند کسی جا نمانده است.
♦️به روایت: "حسین متصدی "
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه :٢٣٩_٢٣٧
#پارت_صد_و_دهم 🦋
((آقا تو نیا))
بعد از آن انفجار، 💥قرار شد آن ها که سالم هستند آن طرف #اروند بروند.
من، محمّد حسین، #رمضان_راجی، #منوچهر_شمس_الدینی و چند نفر دیگر با هم راه افتادیم.
راجی به محمّد حسین گفت: «آقا! تو دیگر نیا آن طرف. قبلاً #شیمیایی شدی، برو خدایی ناکرده کار دست خودت می دهی.»
محمّد حسین گفت: « من طوریم نیست، مشکلی ندارم.»
با یک قایق 🛶 از اروند گذشتیم و وارد #منطقه_عملیاتی شدیم.
چند قدمی نرفته بودیم که شمس الدّینی حالش به هم خورد.
چون حالت تهوّع اولین مشکلی است که برای مصدوم شیمیایی پیش می آید.
محمّد حسین به من گفت: «شمس الدّینی را ببر لب آب و با یک قایق بفرست عقب!»
به نظر می رسید خودش هم حال خوبی نداشت، 😞 ولی به فکر دیگران بود.
منوچهر را آوردم لب آب و به وسیلهٔ یک قایق به آن طرف فرستادم.
وقتی برگشتم، محمّد حسین پرسید: « چه کار کردی؟»
گفتم: « هیچی! فرستادمش عقب.»
گفت: «خیلی خوب! پس برویم.»
هنوز به #خط_مقدم نرسیده بودیم که محمّد حسین هم حالت تهوّع پیدا کرد.
شانه هایش را گرفتم : « محمّد حسین چی شد؟»
گفت : «چیزی نیست.»
معلوم بود که خودش را نگه داشته. هر چی جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد.
تا جایی که نتوانست ادامه دهد.
راجی، محمّد حسین را سوار ماشین کرد و گفت: «سریع او را به عقب بر گردانید!»
♦️به روایت:"ابراهیم پس دست"
((چشمان نابینا))
حوالی ظهر بود.
محمّد حسین در حالیکه دستش در دست کسی بود به این طرف اروند آمد.
حالش خیلی بد شده بود. 😰 چشمانش جایی را نمی دید.
دیدن او در این وضعیّت خیلی برایم سخت بود. 😔
اول فکر کردم خودم طوری نشده ام، امّا یکی، دو ساعت بعد متوجّه شدم که وضعیّت من هم مثل محمّدحسین است.
کم کم چشمان من هم نابینا شدند، تعدادمان لحظه به لحظه داشت زیاد
می شد...
♦️به روایت:"حاج اکبر رضایی"
#ادامهدارد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۴۱_۲۳۹
#پارت_صد_و_یازدهم 🦋
((حسرت آخ ))
#مجید_آنتیک_چی سریع ماشینی جور کرد تا بچه ها را به بیمارستان برساند ، چون بچه هایی که قبلاً مصدوم شده بودند ، دسته جمعی برده بودند و ما جمعاً با #محمد_حسین ، #محمّد_علی_کارآموزیان و یکی دیگر از بچهها ، چهار نفر میشدیم .
یادم میآید مجید آن لحظه دوست داشت هر کاری که از دستش برمی آید انجام بدهد .
او با همان وضعیّت که پیراهنی تنش نبود و فقط یک چفیه دور گردنش انداخته بود ، نشست توی ماشین و ما را به بیمارستان صحرایی فاطمة الزهرا (س) رساند .
توی بیمارستان خیلی از بچهها بودند ، همه توی صف ایستاده بودند تا یکی یکی توسط دکتر معاینه شوند ، محمدحسین آنجا هم دوباره حالش به هم خورد .
وضعش وخیم بود.
یکی از بچه ها خارج از نوبت ، او را جلوی صف برد تا دکتر معاینه اش کند.
محمدحسین آنطرفتر منتظر ایستاد تا بقیه جمع شوند و با اتوبوس به #اهواز منتقل شوند .
من همینطور که ایستاده بودم ، کنترل خود را از دست دادم حالم بد شد نقش زمین شدم .
خدا رحمت کند #شهید_یزدانی را ! آمد دو تا دستش را گذاشت زیر بازوهایم مرا از زمین بلند کرد و برد جلو ،گفت :« کمک کنید این بنده خدا دارد میمیرد.»
دکتر آمد معاینه ام کرد و دید حالم خیلی خراب است ، چند قطره چکاند داخل چشمم مرا هم فرستاد پیش محمدحسین .
من و محمدحسین هر دو بدحال بودیم ، اما او خیلی سعی می کرد خودش را سرپا نگه دارد .
در واقع هنوز میتوانست خودش را کنترل کند.
در همین موقع دوباره هواپیماهای عراقی آمدند و محدودۂ بیمارستان را #بمباران کردند .
آنهایی که توان حرکت داشتن پناه گرفتند ، اما ما نتوانستیم حتی از جایمان تکان بخوریم.
محمدحسین همانطور ایستاده بود و بمب ها را تماشا میکرد .
بالاخره تعداد به حد نصاب رسید و اتوبوس برای انتقال مصدومین آمد .
صندلی های اتوبوس را برداشته بودند.
بچهها دو طرف روی کف اتوبوس نشستند ،همه حالت تهوع داشتند و بعضیها که وضعیت بدتری داشتند دراز کشیده بودند .
من دیگر چشمانم باز هم نمیشد؛
گفتم :« محمدحسین در چه حالی من اصلاً نمی بینم.»
گفت :« من هنوز کمی می توانم ببینم .»
وقتی به اهواز رسیدیم و خواستم پیاده شویم ، گفتم :« من هیچ جا را
نمی بینم.»
محمدحسین گفت :« عیبی ندارد !خوب می شوی پیراهن من را بگیر ،هر جا رفتم تو هم بیا !»
من پیراهنش را گرفتم و پشت سرش راه افتادم .
از طریق صداهایی که میشنیدم ، متوجه اوضاع اطراف میشدم وارد سالن بزرگی شدیم .
محمدحسین مرا روی تخت خواباند .
خودش هم کنار من روی تخت دیگری خوابید .
احساس میکردم خیلی رنج می کشد و تمام بدنش درد می کند ،چون تخت ها چوبی بود و از سر و صدای تخت مشخص بود که محمدحسین بدجوری به خودش می پیچید ،اما کمترین
آه و ناله ای نمیکرد ، حتی من یک آخ هم از او نشنیدم و عجیب تر اینکه در آن وضعیّت حال مرا میپرسید .
به روایت از "محمد علی کار آموزیان"
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۴۲_۲۴۱
#پارت_صد_و_دوازدهم 🦋
((عروج))
یادم میاید آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمة الزهرا (س) ، بیشتر بچه های #اطلاعات مجروح و مصدوم روی تخت های بیمارستان افتاده بودند.
حال من بهتر از همه بود و تنها کاری از عهده ام بر می آمد این بود برایشان کمپوت باز میکردم و آب آن را در لیوانی میریختم و به آنها میدادم.
یک مرتبه دیدم #محمد_حسین و چند نفر از بچه ها را آوردند.
سراسیمه به طرف محمد حسین رفتم ، حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمیدید.
او را روی تخت خواباندم.
برایش کمپوت باز کردم تا بخورد،اما او گفت:«نژاد! دیگر فایده ندارد و از من گذشته. »
گفتم:« بخور! این حرفا ها چیه ؟
الان وسیله ای می آید و همه را به اهواز منتقل میکند.»
گفت:« بله! چند تا اتوبوس می آید و صندلی هم ندارند.»
با خودم گفتم او که الان از منطقه آمد، از کجا خبر دارد؟!🤔
احتمالا حالش خیلی بد است هذیان میگوید!!
هنوز فکری که در سرم می پروراندم به آخر نرسیده بود که یکی از بچه ها فریاد زد « اتوبوس ها آمدند، مجروحان را آماده کنید ،اتوبوس ها آمدند.»
به طرف در دویدم .
خیلی تعجب کردم😳؛
محمد حسین از کجا خبر داشت اتوبوس می آید؟!
برای اینکه مطمئن شوم،داخل اتوبوس هارا نگاه کردم؛
نزدیک بود شکه شوم.😧
هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند!!
به طرف محمد حسین رفتم و او را به اتوبوس رساندم.
گفت:«نژاد! یک پتو بیار و کف ماشین بیانداز .»
او را کف ماشین خواباندم.
گفت:« حالا برو و محمد رضا کاظمی را هم بیار اینجا.»
از داخل پله های اتوبوس ک پایین رفتم دیدم محمد رضا با صدای بلند داد میزند:
«نژاد بیا! نژاد بیا!»
به طرفش رفتم.
او نیز همین خواهش را داشت:«نژاد!
من را ببر کنار محمد حسین.»
این دو نفر معروف بودن به دوقولو های #واحد_اطلاعات.
محمد رضا کاظمی را آوردند و....
#ادامهدارد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ٢۴٣_٢۴٢
#پارت_صد_و_سیزدهم 🦋
((عروج))
#محمد_رضا_کاظمی را آوردم و کنار محمّد حسین قرار دادم.
دو نفری دستشان را روی سر هم گذاشتند و در گوش هم چیزی گفتند ولبخندی زدند.
می خواستم بروم تا به بچههای دیگر کمک کنم، محمّد حسین گفت : « نژاد گوش کن!
من دارم می روم و این دیدار آخر است.
از قول من به بچهها سلام برسان و بگو حلالم کنند.»
وقتی این حرف را زد، دلم از جا کنده شد!
به طرفش برگشتم و دستی روی سرش کشیدم و با دست دیگرم صورتش را نوازش کردم، دیدم که قطرات اشک از گونه هایش سرازیر است. 😭
او گفت: « فکر نکنی که از درد، اشک می ریزم، هر اشکی بخاطر ناراحتی نیست،اشک من به خاطر شوق است، من به آرزوی دیرینه ام رسیدم.
فقط تنها ناراحتی من این است که با بچه ها خداحافظی نکردم.» 😔
گفتم: «ان شاء اللّه به سلامتی بر می گردی.»
بعد با او خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم. هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که دوباره گفت: « نژاد! یادت نرود پیغام من را به بچهها برسانی.»
او می دانست که دیگر بر نمی گردد و من نفهمیدم از کجا بعضی چیزها را پیشگویی میکرد.
به روایت : رضا شاهرخ آبادی
💠چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقی جامی به من ده تا بیاسایم دمی
💠در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرحمی
💠اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه٢۴۴
#پارت_صد_و_چهاردهم 🦋
((بچّه های آشنا))
در بیمارستان #اهواز زیاد ما را نگه نداشتند.
فقط یک معاینه ساده و یک سری اقدامات درمانی اولّیه را انجام دادند، بعد همه را به فرودگاه فرستادند.
من از روی صداها فهمیدم که همۂ بچه ها آشنا هستند.
توی مسیر، یکی آه و ناله می کرد و دیگری ذکر می گفت و یکی صحبت می کرد.
خلاصه خیلی طول کشید تا ما به فرودگاه رسیدیم، اما آنجا زیاد معطّل نشدیم و مارا به سرعت سوار هواپیما کردند و به تهران فرستادند.
♦️به روایت از"حاج اکبر رضایی"
((بیمارستان خاتم الانبیا))
معمولاً اگر خبری از #محمّد_حسین
می شد و یا اتفاقی برایش می افتاد، به من می گفتند.
دوستانش اطّلاعات دادند که محمّدحسین #شیمیایی شده و اکنون در بیمارستان خاتم الانبیا تهران بستری است.
من قضیه را برای داداش تعریف کردم.
او هم این خبر را با مقدمه چینی، طوری که مادر اذیت نشود ،
به آن ها اطلاع داد و قرار شد همان روز من به همراه پدر، مادر و برادرم، محمّدشریف، به طرف تهران حرکت کنیم.
♦️به روایت از "محمّدعلی یوسف الهی"
#ادامهدارد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه۲۴۷_۲۴۵
#پارت_صد_و_پانزدهم 🦋
((محفظه های شیشه ای آخرین دیدار))
وقتی پسرم خبر داد که #محمّد_حسین در بیمارستان خاتم الانبیا بستری است،
خانه برایم مثل زندان شد.
مادرش هم اصرار داشت که همین امروز برای دیدن محمّدحسین به تهران برویم.
این شد که با حاج خانم و دوپسرم،
محمّدعلی و محمّدشریف ، به تهران حرکت کردیم.
اینقدر نگران بودیم که نفهمیدیم مسیر راه کرمان تا تهران را چطور سپری کردیم.
دلم هزار راه می رفت و افکار جور واجور
ذهنم را خسته کرده بود.
از طرفی نگران همسرم بودم، چون او بیماری قلبی داشت و بی تابی هایش بیشتر نگرانم می کرد.
نزدیک بیمارستان که رسیدیم، تصمیم گرفتم طوری برنامه ریزی کنم تا خودم محمّدحسین را ندیدم ، مادرش را بالای سرش نبرم؛
چون حدس می زدم حالش خیلی وخیم باشد.
به او گفتم:«حاج خانم! شما خسته آید و این بیمارستان بزرگ است و ما نمی دانیم او دقیقا کجا بستری شده ، ما می رویم داخل، اتاقش را که پیدا کردیم،
محمّدعلی را می فرستم دنبال شما.»
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۴۸_۲۴۷
#پارت_صد_و_شانزدهم 🦋
(( لبخند همیشگی _ ستاد معراج ))
یک ماهی میشد که #محمّد_حسین را ندیده بودم .
وقتی خبر شهادتش را شنیدم ، حالم دگرگون شد .
نمی دانم که از خانه تا ستاد #معراج_شهدا را چگونه رفتم .
میخواستم هر طور شده برای اخرین بار او را ببینم ، اما سربازی که جلوی درِ ستاد بود نگذاشت داخل شوم .
بی اختیار همان جا نشستم و زار زار گریه کردم .
حالم دست خودم نبود.
پاهایم قدرت ایستادن و راه رفتن نداشت .
یکی یکی خاطرات محمدحسین پیش چشمم مجسّم میشد .
لبخند های همیشگی اش ذهنم را مشغول کرده بود .
بارها با خودم گفتم یعنی دیگر نیست ؟
خودم را کنار دیواری کشیدم و بر آن تکیه کردم تا حالم جا بیاید .
سرباز که دید خیلی بی تابی میکنم ، دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد .
درِ یک کانتینر را باز کرد ، چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آنها رویشان نوشته شده بود .
با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم .
درِ تابوت بسته شد.
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۴۷_۲۴۵
#پارت_صد_و_پانزدهم 🦋
((محفظه های شیشه ای آخرین دیدار))
وقتی پسرم خبر داد که #محمّد_حسین در بیمارستان خاتم الانبیا بستری است،
خانه برایم مثل زندان شد.
مادرش هم اصرار داشت که همین امروز برای دیدن محمّدحسین به تهران برویم.
این شد که با حاج خانم و دوپسرم،
محمّدعلی و محمّدشریف ، به تهران حرکت کردیم.
اینقدر نگران بودیم که نفهمیدیم مسیر راه کرمان تا تهران را چطور سپری کردیم.
دلم هزار راه می رفت و افکار جور واجور
ذهنم را خسته کرده بود.
از طرفی نگران همسرم بودم، چون او بیماری قلبی داشت و بی تابی هایش بیشتر نگرانم می کرد.
نزدیک بیمارستان که رسیدیم، تصمیم گرفتم طوری برنامه ریزی کنم تا خودم محمّدحسین را ندیدم ، مادرش را بالای سرش نبرم؛
چون حدس می زدم حالش خیلی وخیم باشد.
به او گفتم:«حاج خانم! شما خسته آید و این بیمارستان بزرگ است و ما نمی دانیم او دقیقا کجا بستری شده ، ما می رویم داخل، اتاقش را که پیدا کردیم،
محمّدعلی را می فرستم دنبال شما.»
او قبول کرد.
منو برادر بزرگش رفتیم داخل و پرس و جویی کردیم و خودمان را معرفی نمودیم.
آن ها ما را به یک اتاق که مجروحان شیمیایی در آن بستری بودند، راهنمایی کردند.
از دور دیدم که محمّدحسین درون محفظه ای شیشه ای روی تخت خوابیده.
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۴۸_۲۴۷
#پارت_صد_و_شانزدهم 🦋
(( لبخند همیشگی _ ستاد معراج ))
یک ماهی میشد که #محمّد_حسین را ندیده بودم .
وقتی خبر شهادتش را شنیدم ، حالم دگرگون شد .
نمی دانم که از خانه تا ستاد #معراج_شهدا را چگونه رفتم .
میخواستم هر طور شده برای اخرین بار او را ببینم ، اما سربازی که جلوی درِ ستاد بود نگذاشت داخل شوم .
بی اختیار همان جا نشستم و زار زار گریه کردم .
حالم دست خودم نبود.
پاهایم قدرت ایستادن و راه رفتن نداشت .
یکی یکی خاطرات محمدحسین پیش چشمم مجسّم میشد .
لبخند های همیشگی اش ذهنم را مشغول کرده بود .
بارها با خودم گفتم یعنی دیگر نیست ؟
خودم را کنار دیواری کشیدم و بر آن تکیه کردم تا حالم جا بیاید .
سرباز که دید خیلی بی تابی میکنم ، دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد .
درِ یک کانتینر را باز کرد ، چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آنها رویشان نوشته شده بود .
با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم .
درِ تابوت بسته شد.
سعی کردم با دست بازش کنم ، سرباز با نگرانی گفت:« نه این کار را نکن برای من مسئولیت دارد .»
با گریه و التماس به او گفتم :«خواهش میکنم اجازه بده من صورت محمدحسین را ببینم . قول میدهم گریه نکنم ، فقط یک لحظه ، بعد میروم بیرون .»
هر چه سعی کردم تا در تابوت را باز کنم نشد .
از کانتینر بیرون آمدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن.
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۰_۲۴۹
#پارت_صد_و_هفدهم 🦋
(( ای کاش ... ))
در #عملیات_خیبر من مجروح شدم و کرمان بودم و هیچ خبری از #محمد_حسین نداشتم .
داشتم رادیو گوش میکردم که خبری توّجه ام را جلب کرد🧐 .
رادیو اسامی📝 تعدادی از #شهدا را اعلام میکرد .
خوب که دقت کردم نام محمّد حسین را هم شنیدم ، قرار بود از مقابل بیمارستان تشییع کنند .
بلافاصله سوار موتور🛵 سه چرخه ام شدم و خود را به محّل تشییع جنازه رساندم .
مردم همه جمع بودند .
مقابل بیمارستان پلاکاردی زده بودند که جمله ای از محمّدحسین روی آن نوشته بود .
کنار پلاکارد یک خانم بد حجاب با سر و وضع نامناسب ایستاده بود و می خواست ببیند چه خبر شده که مردم جمع شده اند .
با دیدن او یاد ناراحتی های محمّد حسین افتادم که چقدر از مفاسد جامعه رنج میبرد.
دلم گرفت و بغضم ترکید😥 .
ای کاش آن خانم میفهمید که بسیاری از محمّدحسین ها، #حجاب او را کوبنده تر از سرخی خون خودشان معرفی کرده اند !
((عبور از پل ))
همه بچه ها از #شهادت محمّد حسین بی تاب بودند .
من از لحظه ای که شنیدم ، دائم گریه میکردم .
هروقت از شبانه روز که به یادش می افتادم ، بی اراده اشک از چشمانم جاری😭 میشد.
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۱_۲۵۰
#پارت_صد_و_هجدهم
(( سراغ بچه ها ))
در عملیات #والفجر_هشت من شدیدأ مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم .
خیلی دلم گرفته بود و از هیچ کس هم خبری نداشتم ؛تا اینکه یک روز #احمد_نخعی تلفن کرد.
خوشحال شدم و سراغ بچّه ها را گرفتم .
او داشت اسم بچه هایی را که #شهید شده بودند ، ردیف میکرد:
« #هندوزاده ، #دیندار ، #کاظمی ، #یزدانی و ... » .
حدود دوازده نفر را همین طور پشت سر هم اسم برد.
نفسم بالا نمی آمد و بغض گلویم را میفشرد .
هر اسمی را که میگفت حالم بدتر میشد ؛ تا اینکه یک دفعه نام #محمّد_حسین را شنیدم! ..
وقتی خبر شهادت او را داد ، گوشی تلفنم را انداختم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم ..
♦️به روایت از حسین متصدی
(( ما با شما هستیم ))
خواب دیدم در مجلس دعایی نشسته ام ، کسی می خواند : یا کریم ُ یا ربّ .
بعد ذکر مصیبت اقا امام حسین (ع) شروع شد .
ناگهان محمّد حسین را در مقابلم دیدم .
خوشحال شدم و در آغوشش گرفتم .
آن قدر محسوس بود که انگار در بیداری او را بغل کرده ام .
بعد یادم آمد که او شهید شده است! پیشانیام را روی شانهاش گذاشتم و گریستم ..
گفتم :
« محمّد حسین رفتی و ما را تنها گذاشتی؟! »
🙂به آرامی سرم را بلند کرد و با لبخند گفت :
« علی آقا نگران نباش ما با شما هستیم..
ما با شما هستیم..»
♦️به روایت از محمدعلی کارآموزیان
#ادامهدارد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۱
#پارت_صد_و_نوزدهم 🦋
(( من شهید میشوم ))
یادم هست که یک بار با #محمد_حسین در #گلزار_شهدا بودیم .
او یک به یک قبرهای دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطرات مختلفی از آنها نقل میکرد.
آنجا هنوز اینقدر وسعت پیدا نکرده بود.
همان طور که میان قبرها میگشتیم ، گفت :« هادی ! می خواهم چیزی بهت بگویم .»
گفتم :« خب بگو !»
گفت :« من #شهید میشوم و مرا توی این ردیف دوم خاک میکنند .»
من آنروز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمّد حسین چه میگوید!
حدود دو سال بعد از شهادتش ، وقتی به #زیارت قبرش رفته بودم ، یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم ؛
دیدم قبرش دقیقا همان نقطه ای است که اشاره کرده بود .
با توجه به اینکه انتخاب محل دفن #شهدا بر عهده خانواده هایشان نبود و بنیاد شهید طبق نقشه و برنامه ای که داشت قبرها را تعیین میکرد ، خیلی عجیب بود که پیش بینی محمّد حسین درست از آب در آمده بود .✨
#ادامهدارد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۱
#پارت_صد_و_نوزدهم 🦋
(( من شهید میشوم ))
یادم هست که یک بار با #محمد_حسین در #گلزار_شهدا بودیم .
او یک به یک قبرهای دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطرات مختلفی از آنها نقل میکرد.
آنجا هنوز اینقدر وسعت پیدا نکرده بود.
همان طور که میان قبرها میگشتیم ، گفت :« هادی ! می خواهم چیزی بهت بگویم .»
گفتم :« خب بگو !»
گفت :« من #شهید میشوم و مرا توی این ردیف دوم خاک میکنند .»
من آنروز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمّد حسین چه میگوید!
حدود دو سال بعد از شهادتش ، وقتی به #زیارت قبرش رفته بودم ، یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم ؛
دیدم قبرش دقیقا همان نقطه ای است که اشاره کرده بود .
با توجه به اینکه انتخاب محل دفن #شهدا بر عهده خانواده هایشان نبود و بنیاد شهید طبق نقشه و برنامه ای که داشت قبرها را تعیین میکرد ، خیلی عجیب بود که پیش بینی محمّد حسین درست از آب در آمده بود .✨
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#بهوقترمان
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۳_۲۵۲
#پارت_صد_و_بیستم
(( من جایگاه خودم را دیده ام ! ))
حرفی را که یک شب توی خانه به طور خصوصی به من گفت ،فراموش نمیکنم .
من #سرباز بودم و به مرخصی آمده بودم .
نیمه های شب رسیدم .
در خانه پدرمان اتاقی بود که هر وقت من با #محمد_حسین نیمه شب از #منطقه می آمدیم ،برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند ،بی سر و صدا به آنجا میرفتیم .
آن شب من خیلی خسته بودم و زود آماده خواب😴 شدم .
هنوز یک ساعتی نگذشته بود در اتاق باز شد و آقا محمّد حسین آمد تو .
هر دو از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم 😊.
من بلند شدم ، با ایشان روبوسی کردم و بعد هر دو نشستیم و مشغول صحبت شدیم .
هم محمّدحسین خسته بود ، هم من .
زیاد نمیتوانستیم بیدار بنشینیم .
محمّد حسین پتویی برداشت و به گوشه ای از اتاق رفت ،خوابید و طبق عادت همیشگی اش پتو را روی سرش کشید .
من هم سر جای خودم رفتم .
ده دقیقه ای نگذشته بود که سرش را از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت :« هادی ! هیچ وقت تا به حال شده جایگاه خودت را ببینی ؟ »
من حقیقتا یکّه خوردم 😳.
گفتم :« یعنی چه جای خود را ببینم ؟!»
گفت :« یعنی جای خودت را ببینی که چطور هستی ، کجا هستی ؟»
من که اصلا سر از حرف هایش در نمی آوردم🤔 ، با تردید گفتم :« نه !»
گفت :« من جای خود را دیدم . می دانم کجا هستم .»
نمی فهمیدم چه می گوید.😐
از طرفی خسته بودم و خوابم می آمد .
گویا محمّدحسین نیز متوّجه شد،چون دیگرحرفش را ادامه نداد.
بعدها وقتی بیشتر به صحبت های آن شب فکر کردم،خیلی از رفتار خودم پشیمان شدم.
ناراحت بودم که چرا پافشاری نکردم و از محمّدحسین معنی حرف هایش را نپرسیدم،😔
احساس بی لیاقتی میکردم،واقعا فرصت نابی را از دست داده بودم،چون حتما اسرار زیادی در آن حرف ها نهفته بود.
💠اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
💠هست از پس پرده گفت و گوی من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من
♦️به روایت از "محمد هادی یوسف الهی"
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸روزنامه حدیث کرمان،شماره28،
دوشنبه۱۹اسفند۱۳۶۴
🔹صفحه ۲۶۰_۲۵۹
#پارت_صد_و_بیست_و_دوّم 🦋
(( گزارش دلنشین و لحظه به لحظه عملیات والفجر هشت از زبان فرمانده لشکر )):
چگونه لبی بخندد که در آن جمع عارف ما ، عاشق ما ، مخلص ما ، #حسین آقای ما نباشد .
مادران #شهدا ! امروز در جمع این پنج تن و این چهار #شهید ،ما حمزه ای داریم .
به منزله حمزه سیدالشهدا که در جنگ احد پیغمبر اکرم فرمود : « حمزه گریه کننده ای ندارد .»
مادر #هندوزاده ، مادر #ذوالفقاری ، مادر #یزدانی ...! #محمّد_نصراللهی ما مادر ندارد .
مردم کرمان .... ای جوانان کرمان ! مخلصین رفتند ، غیرتمندان رفتند ، عاشقان رفتند ، عرفا رفتند ، علمداران #لشکر_ثارالله رفتند .
آنها با خونشان ، با گذشتشان ، با ایثارشان این گونه #فداکاری کردند و پیروزی را به شما هدیه کردند.
مردم ! #خدا میداند آخرین گفتار و #دعای همه بسیجی های مظلوم و همه پابرهنه ها و همه گردن کج ها در پیشگاه خدا این بود : خدایا ! خدایا نیاور آن روزی که ما ببینیم ملّتمان سرافکنده است .
خدایا ! در این بیست و دوی بهمن ملت را سربلند کن .
آنها شادی لب های شما را میخواستند .
این دعا و خواسته هایشان از خداوند بود ،من چه بگویم از شهدا ، از این مخلصین ، از این عرفایی که رفتند .
این حسن یزدانی که امروز در بین شماست یک طلبه هجده ساله ای است .
که میداند حسن که بود ؟!
حسن قهرمان فاتح #عملیات والفجر هشت بود .
حسن این طلبه ضعیف الجسم و قوی الروح ...
حسن اولین فردی بود که پیشتاز و پیشگام و داوطلب از #اروند عبور کرد .
حسن این طلبه شجاع و قهرمان کسی بود که سی بار برای شناسایی از اروند عبور کرده بود .
حسن یک نیروی ورزیده ، شجاع ، #شهادت_طلب ، مخلص و ... حسن پیشتاز لشکر ما بود .
حسن امام جماعت لشکر ما بود .
من از حسین که تشییع کردید ؛ حسینی که بدنش پاره پاره بود ، حسین مخلصی که هیچ گوشه ای از بدنش نمیافتند که جای زخم بر بدنش نباشد ؛ حسینی که با زخم تازه به جبهه برگشت ؛ حسین باوفا ، حسین ایثارگر ، حسین مخلص ، حسین عاشق ، حسین عارف ....
#ادامهدارد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#به وقترمان👇🏻👇🏻👇🏻
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۵_۲۵۴
#پارت_صد_و_بیست_و_یکم 🦋
(( فراق محمّدحسین ))
#شهادت محمّد حسین حاج خانم را خیلی دگرگون کرد؛ هر چند او سعی میکرد صبر کند ، اما دلتنگ او بود .
من مطمئن بودم این داغ ، او را از پای در می آورد .
یکبار نیمه های شب از خواب بیدارم کرد :« بلند شو برویم پیش #محمد_حسین ! »
گفتم :« الان که نصف شب است ، بگذار برای فردا .»
گفت :« نه ! همین الان برویم . من خوابش را دیدم ، دلم برایش تنگ شده .»
حدود ساعت دو نیم شب بود که بلند شدم .
خودم را آماده کردم و با ایشان به گلزار شهدا رفتیم .
او سر قبر نشست و انگار که محمّد حسین شروع کرد به درد دل کردن و حرف زدن با او ، آن شب تا صبح سر مزار محمد حسین نشستیم معلوم بود که این فراق برای مادر خیلی سنگین بود و می خواست هر چه زود تر به فرزندش ملحق شود و عاقبت نیز چنین شد .
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#بهوقترمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸روزنامه حدیث کرمان،شماره28،
دوشنبه۱۹اسفند۱۳۶۴
🔹صفحه ۲۶۰_۲۵۹
#پارت_صد_و_بیست_و_دوّم 🦋
(( گزارش دلنشین و لحظه به لحظه عملیات والفجر هشت از زبان فرمانده لشکر )):
چگونه لبی بخندد که در آن جمع عارف ما ، عاشق ما ، مخلص ما ، #حسین آقای ما نباشد .
مادران #شهدا ! امروز در جمع این پنج تن و این چهار #شهید ،ما حمزه ای داریم .
به منزله حمزه سیدالشهدا که در جنگ احد پیغمبر اکرم فرمود : « حمزه گریه کننده ای ندارد .»
مادر #هندوزاده ، مادر #ذوالفقاری ، مادر #یزدانی ...! #محمّد_نصراللهی ما مادر ندارد .
مردم کرمان .... ای جوانان کرمان ! مخلصین رفتند ، غیرتمندان رفتند ، عاشقان رفتند ، عرفا رفتند ، علمداران #لشکر_ثارالله رفتند .
آنها با خونشان ، با گذشتشان ، با ایثارشان این گونه #فداکاری کردند و پیروزی را به شما هدیه کردند.
مردم ! #خدا میداند آخرین گفتار و #دعای همه بسیجی های مظلوم و همه پابرهنه ها و همه گردن کج ها در پیشگاه خدا این بود : خدایا ! خدایا نیاور آن روزی که ما ببینیم ملّتمان سرافکنده است .
خدایا ! در این بیست و دوی بهمن ملت را سربلند کن .
آنها شادی لب های شما را میخواستند .
این دعا و خواسته هایشان از خداوند بود ،من چه بگویم از شهدا ، از این مخلصین ، از این عرفایی که رفتند .
این حسن یزدانی که امروز در بین شماست یک طلبه هجده ساله ای است .
که میداند حسن که بود ؟!
حسن قهرمان فاتح #عملیات والفجر هشت بود .
حسن این طلبه ضعیف الجسم و قوی الروح ...
حسن اولین فردی بود که پیشتاز و پیشگام و داوطلب از #اروند عبور کرد .
حسن این طلبه شجاع و قهرمان کسی بود که سی بار برای شناسایی از اروند عبور کرده بود .
حسن یک نیروی ورزیده ، شجاع ، #شهادت_طلب ، مخلص و ... حسن پیشتاز لشکر ما بود .
حسن امام جماعت لشکر ما بود .
من از حسین که تشییع کردید ؛ حسینی که بدنش پاره پاره بود ، حسین مخلصی که هیچ گوشه ای از بدنش نمیافتند که جای زخم بر بدنش نباشد ؛ حسینی که با زخم تازه به جبهه برگشت ؛ حسین باوفا ، حسین ایثارگر ، حسین مخلص ، حسین عاشق ، حسین عارف ....
#ادامهدارد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸روزنامه حدیث کرمان_سه شنبه۱۲ آبان ۱۳۶۶
🔹صفحه۲۶۲_٢۶۰
#پارت_صد_و_بیست_و_سوم 🦋
در ستون فرهنگ جبهه این هفته ،
مصاحبه ای است که همکار ما، برادر "ابوالفضل کارآمد" در بهمن ۱۳۶۱ قبل #عملیات والفجر مقدماتی ، در منطقه #دلیجان با شهید عزیز ، محمدحسین یوسف الهی انجام داده است که به منظور گرامی داشت خاطره آن #شهید و همۂ شهدای گران قدر و ایثارگر، به چاپ آن اقدام می شود:
اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم
🔹بسم اللّه الرّحمن الرّحیم🔹
«الحَمْدُ لِلّه الّذی هَدانا لِهذا و ما کُنّا لِنَهْتَدی لَوْلا أَنْ هَدانَا اللّه»
((من، محمّدحسین یوسف الهی ، متولد ۱۳۳۹ که در سال ۱۳۵۷ که سال شکوفایی #انقلاب_اسلامی بود، دیپلم گرفتم و بلافاصله به سربازی اعزام شدم.
پس از اتمام سربازی و به علّت نیاز شدید جامعۂ اسلامی به نیروهای رزمنده، این را وظیفه خود دانستم که در جبهه ها شرکت کنم تا بتوانم به سهم خودم کمکی به #اسلام و انقلاب کرده باشم.
🔘سؤال : در این عملیاتی که در پیش است، شما چه نقشی را خواهید داشت؟
☑️جواب : نقش ما به این صورت است که با دیگر برادران عزیز باید عملیات را رهبری کنیم، در آن جلو با کمک فرماندهان تیپ و دیگر برادران رزمنده که ان شاء اللّه این عملیات به نحو احسن انجام بشود و ما بتوانیم دِین خودمان را به اسلام و مسلمین ادا بکنیم.
🔘سؤال : خدا توفیقتان داده که شما در این عملیات شرکت کنید و خودتان می دانید که این عملیات پرخطر ترین و پرحادثه ترین عملیات است و بالاخص کار شما در این رابطه بسیار حساس است، شما بفرمایید چه احساسی در این زمان دارید؟
☑️جواب : واللّه!...احساس، احساس یک بچّه است که بعد از مدّت ها دوری از پدر و مادرش به آن ها می رسد؛
به این صورت که ما احساس می کنیم که باید خودمان را کاملاً در اختیار خدا بگذاریم؛
کما اینکه گذاشتیم و امیدواریم که از این به بعد چنین شود.
ما خودمان را در اختیار خدا قرار
می دهیم تا خداوند یک قوتی به ما بدهد تا ان شاء اللّه این عملیات به زودی انجام شود و برادران بتوانند به هدف های مشخص برسند.
#ادامهدارد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#بهوقترمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸روزنامه حدیث کرمان_سه شنبه۱۲ آبان ۱۳۶۶
🔹صفحه۲۶۴_۲۶۲
#پارت_صد_و_بیست_و_چهارم 🦋
🔘سؤال : امیدواریم که با توکل به خدا و نیروی ایمان شما رزمندگان، ما در این عملیات موفق باشیم.
شما در این عملیات انشاء اللّه وارد خاک عراق خواهید شد، بفرمایید علت ورود نیروهای اسلام در خاک عراق چیست؟
☑️جواب : دفاع حق مسلم ماست و هیچ گونه شبهه ای در آن نمی باشد.
تا زمانی که کشورهایی ، مثل آمریکا و شوروی و اسرائیل بر جهان سلطه دارند، کشوری مانند ایران نمی تواند سر جای خودش بشیند و تجاوزات آن ها را تماشا کند و جنایات آن ها را برای خودش توجیح کند و این برای کلیۂ مسلمین ایجاد مسئولیت می کند و ما که تنها کشور شیعه جهان هستیم، این مسئولیت را بیشتر متوجه خودمان می بینیم که به امید خدا و با توکل بر ذات مقدس الهی تا کنون #ملت_ایران از عهده این مسئولیت بر آمده است و از هم اکنون نیز امیدواریم با کمک خداوند متعال از عهده این مسئولیت خطیر بر آییم.
اینکه ما وارد خاک عراق می شویم، حق مسلم ماست.
چرا ؟ به خاطر اینکه دفاع می کنیم و دفاع در برهه از زمان یک شکل خاص دارد.
الآن که ما داریم (به خاک عراق)
می رویم؛ خداوند در قرآن کریم به ما این اجازه را داده که اگر ظلم شد،بروید پیش(تا قطع و رفع ظلم و فتنه) و به خاطر اینکه بر ما ظلم شده ، ما هم داریم به پیش می رویم ،خواه این تدافعی باشد یا تهاجمی و تا زمانی که ظلم هست ما می جنگیم.
انشاء اللّه که خداوند ما را یاری کند.
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🔘سؤال : شما به عنوان یکی از پیشمرگان #ثارالله بفرمایید چه صحبت و پیامی برای امّت #حزب_اللّهی شهرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸روزنامه حدیث کرمان، سال سوّم، شماره ۱۰۸ ، سه شنبه ۱۰ آذر ۱۳۶۶ ش
🔹صفحه۲۶۷_٢۶۴
#پارت_صد_و_بیست_و_پنجم 🦋
طناب رو از پایۂ پل باز کرده بود که من توی قایق پریدم.
او هم پشت سر من طناب رو توی قایق پرت کرد و خودش هم آمد توی قایق و کنار من نشست.
به محض آنکه قایق راه افتاد، از دست هوای شرجی و دم کردۂ هور و خرمگس های نیش دار و مزاحم خلاص شدم.
باد خنک پاییزی توی صورتم خورد و در تمام بدنم لذت خاصی از گرما را احساس کردم.
داشتم می رفتم توی کِیفِ هوای خنک که #محمّد_حسین (شهید محمّدحسین یوسف الهی، معاون اطلاعات و عملیات لشکر ثاراللّه) گفت:
«آقا مصطفی!...می خواهی یک شعر تازه برایت بخونم؟»
نگاهم را سمتش چرخوندم.
خندۂ همیشگی را بر لبانش دیدم.
گفتم:«از مولاناست؟»
گفت:«آره.»
گفتم:«بخون».
او شروع کرد به خواندن؛
شمرده و با حرکات دست، گویی
می خواست با همۂ وجودش شعر را به من تفهیم کند:
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ
#بهوقترمان
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔶ویژه نامه فتح، سال سوّم، شماره ١١۵،دوشنبه ۴آذر ١٣٧٠ شمسی
🔹صفحه:۲۷۱_۲۷۰
#پارت_صد_و_بیست_و_ششم 🦋
به نظر من گل سر سبد بسیجیان، #شهید_حسین_یوسف_الهی بود.
سردار سرلشکر #سلیمانی در پاسخ به این سؤال که " افراد بسیجیِ نمونه و سرداران #شهید استان در طول هشت سال #دفاع_مقدس چه کسانی هستند" گفتند:
کسی که کلمهٔ #بسیج پیرامونش اطلاق شود، به نظر من خودش نمونهٔ انسان هاست یا انسان نمونه ای است؛
همان گونه که امام فرمودند: « من در دنیا افتخارم این است که خود یک بسیجی ام»، نشان می دهد که این کلمه خیلی کلمهٔ ارزشمندی است یا موقعی که ما در تعبیرات امام به این نکته می رسیم که پیغمبر اکرم (ص) یک بسیجی بود، نشان می دهد که این تفکّر و این کلمهٔ بسیار مقدّسی است.👌
در دوران جنگ، نیروهای عزیز و ارزشمند زیادی بودند که کمالات بسیار داشتند که تعداد آن ها کم نیست.
بعضی از این بچّه های
بسیج می آمدند در عملیّات ها ،
و عملیّاتی می کردند و می رفتند؛ یعنی برای یک #عملیات کمک می کردند.....
بعضی ها در همهٔ عملیّات ها [بودند]، بعضی ها در جنگ خیمه زده بودند و مقیم دائم جبهه شده بودند ..؛
و منتظران دائم شهادت بودند که اینها خانه، کاشانه، زندگی، پدر، مادر، زن، بچّه
و همه چیز خود را فدای این تکلیف کرده بودند.
💠بنظر من در شهر #کرمان ، گل سر سبد بسیجیان که مثل یک گل همهٔ پروانه ها 🦋را در دور خودش جمع کرده بود و از مخلصین و منتظران شهادت بود، #محمد_حسین_یوسف_الهی بود
که در جبهه ها مشهور به "حسین" بود!
او فردی بود که همهٔ عمرش را وقف جنگ کرد.
از اول جنگ تا زمان شهادتش در نوک پیکان و سخت ترین و حسّاس ترین نقطهٔ صحنه جنگ حضور داشت.
حسین (رحمت اللّه علیه) ابتدا مسئول محور #شناسایی بود.
شب ها با تیمی، دشمن را شناسایی
می نمود، از میدان های #مین عبور می کرد، سخت ترین معبر ها معمولاً در جنگ
به محمّد حسین واگذار می شد.
هر معبری که حسین مسئولش بود، این معبر موفّق ترین معبر بود.
نبود مسئولیّت و معبری که به محمّد حسین واگذار شود و او از پس آن بر نیاید و اظهار عجز کند!!
اهل مرخصی نبود، مگر اینکه......
#ادامهدارد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#بهوقترمان🌹
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔶ویژه نامه فتح، سال سوّم، شماره ١١۵،دوشنبه ۴آذر ١٣٧٠ شمسی
🔹صفحه:۲۷۱_۲۷۰
#پارت_صد_و_بیست_و_هفتم 🦋
ویژه نامه فتح، سال سوم، شماره۱۱۵،دوشنبه ۴آذر۱۳۷۰شمسی
اهل مرخصی نبود، مگر اینکه #عملیات تمام شود و آن هم با موفّقیّت.
مرخصی #محمد_حسین در طول مدّتی که بعد از چهار تا شش ماه از عملیّات بر می گشت از یک هفته تجاوز نمی کرد. 👌
بیشترین مرخصی های محمّد حسین در دوران مجروحیّت او بود که ده روز می شد، آن هم با حال مجروحیّت و پانسمان کرده به جبهه بر می گشت.
محمّد حسین در اواخر جانشین معاونت #اطلاعات و عملیّات لشکر بود. من هر موقعی که در کنار این عزیز ارزشمند قرار می گرفتم، احساس می کردم که دنیایی آدم فداکار با من است. 😊
مجموعهٔ همهٔ خصائل اخلاقی و انسانی بود. 👌
یک آدم عارف بود. او یک شعر داشت که ورد زبانش بود و آن شعر معنایش نظام دوستی با خدا بود. 🕊
هر زمان که در کنار محمّد حسین قرار می گرفتیم این شعر ورد زبان محمّد حسین بود. و می خواست در این شعر میزان دوستی انسان مؤمن با خدا و میزان وسعت رحمت خدا را بیان کند.
شعر را از قول سلطان #بایزید_بسطامی که از عرفای جهان اسلام است با اشک و احساس بیان می کرد:
💠در کنار دجله سلطان بایزید
بود روزی فارغ از خیل مرید
💠ناگه آوازی ز عرش کبـــــــــریا
خورد بر گوشش که ای شیخ ریا
💠میل آن داری که بنمایم به خلق
آنچه پنهان کرده ای در زیر دلق
💠تا خلایق جمله آزارت کننــد
سنگ باران بر سر دارت کنند
تا اینجا می خواست بگوید که انسان نباید مغرور به اعمال خودش شود و #خدا ستّارالعیوب است و اگر بخواهد از دریچهٔ « فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذرّةٍ خَیْراً یَرَهُ؛
وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرّةٍ شَراً یَرَهُ»، برخورد کند، هیچ کس توان ایستادگی ندارد.
تا اینجا خدا می خواد به شیخ بگوید تو که داری با این کبکبه و دبدبه و همهٔ اینها حرکت می کنی، می خواهم آن درونت را آشکار سازم.
متن دوم شعر میزان یقین شیخ به خداست....
به دوستی مؤمن به خداست و بعد شیخ در جواب ندای الهی که در شعر آمده، این طور می گوید.......
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔶ویژه نامه فتح، سال سوّم، شماره ١١۵،دوشنبه ۴آذر ١٣٧٠ شمسی
🔹صفحه:۲۷۵_۲۷۴
#پارت_صد_و_بیست_و_نهم 🦋
🔸سخنان سردار سلیمانی در دیدار با هیئت شهدای بیت الّله الحرام کرمان
(روزنامهٔ حدیث، شمارهٔ ۴۵٨،
یکشنبه 7 آذر ١٣٧٢ شمسی
اینها واقعیّته! واقعیّته!
#محمد_حسین_یوسف_الهی «خدا رحمتش بکند» خیلی هاتون میشناسیدش، ایشان بچّهٔ این شهر بود و از فداکاران بود.
جوانی که آمده بود توی #جبهه و خیمه زده بود و مانده بود به عنوان #بسیجی.
محمّد حسین خیلی عارف بود.
واقعاً یک غوغایی بود در محمّد حسین، اگر هم با کسی دوست می شد، درونش را کسی نمی توانست درک بکند که چه عالمی بوده است.
محمّد حسین یوسف الهی قبل از هر عملیّاتی زخمی می شد و بعد از عملیّات بدر که زخمی شد، من ناراحت شدم و به ایشان گفتم می روی جبهه و خط و زخمی می شوی و بعد از آن می آیی اینجا.
و بچّههای مردم را بی سرپرست می گذاری و می روی و جدّی هم با ایشان
برخورد کردم.
(شهید یوسف الهی مسئول واحد اطّلاعات عملیّات بود)
گفت: «نه!» و یک خنده ای کرد. 😄
نمی دانم برادران چقدر محمّد حسین را می شناسند.
یک خنده ویژه خودش داشت 😄 و آن گوشهٔ لبش را باز می کرد، یک خنده ای این طوری می کرد.
و می گفت : « که این طوری نیست! من با #خدا قبل از هر عملیّاتی شرط می کنم می گویم که ای خدا! 🤲 اگر بناست من توی این عملیّات ببرم و تحمّل سختی های این عملیّات را نداشته باشم.
و به طریقی از جنگ خارج شوم، من قبل از عملیّات زخمی بشوم.
و شما می دانید که من توی بدر (اگر) مانده بودم، معلوم نیست بمانم برای جنگیدن و خدا دعای مرا اجابت کرده و من زخمی شده ام.
امّا این بار، بار آخر است و این دفعه من شهید می شوم.» 🕊
در والفجر هشت هم شهید شد.
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔶ویژه نامه فتح، سال سوّم، شماره ١١۵،دوشنبه ۴آذر ١٣٧٠ شمسی
🔹صفحه:٢٧٨_٢٧٩
#پارت_صد_و_سی_و_ یک ودوم 🦋
✨ بعد از اینکه برادرم ، حسین ، به #شهادت رسید وسایلش را از جبهه آوردند .
تمام اموال او از این قرار بود : دو دست لباس ، یک عینک ، یک کفش که برای پای مجروحش درست کرده بود و یک کیف پول که تنها صد و بیست تومان درون آن بود .
چند وقت بعد نیز از طرف سپاه یک حواله پول برای ما فرستادند ؛ حقوقی بود که بابت حضور در جبهه به #محمد_حسین تعلق می گرفت .
معلوم شد که در طول #جنگ هرگز حقوق خود را دریافت نکرده است .
همان روزها این پول را به امر پدرم به حساب جبههها واریز کردیم .
فرمانده شهید « محمّدحسین یوسف الهی »
معاون #اطلاعات و #عملیات لشکر ۴۱ ثارالله بود.
♦️به روایت از برادر شهید ، محمدعلی یوسف الهی
✨ تازه به جمع بچه های اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله که پیوسته بودم ، یک بار نیمه شب از خواب بیدار شدم ، دیدم همه مشغول خواندن #نماز هستند .
به خیال اینکه وقت نماز صبح شده به سراغ ظرف آب رفتم تا وضو بگیرم ، غافل از آن که درون آن ظرف نفت ریخته بودند .
در حال وضو گرفتن متوّجه بوی تند نفت شدم و غرغر کنان به سمت حمّام حرکت کردم .
از حمّام که بیرون آمدم صدای #اذان صبح از مسجد قرارگاه بلند شد.
همان لحظه بود که متوجه شدم همه همسنگران که فرمانده شهید «محمدحسین یوسف الهی » آنها را همراهی می کرد در حال خواندن نماز شب بودهاند
♦️خاطره از مهرداد راهداری
#ادامهدارد
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ