#دل_نوشته
دیده ایم که تک سایز هارا به حراج میگذارند،...
به خاطر مشتری کمشان،...
ولی تک سایز شهادت را مزایده ای میفروشند،...
هرکسی بابتش بهای بیشتری بدهد،...
میدهند اش به او،...
بیشترین بها، که عبارت خوبی نیست،...
به جایش مینویسم،....
تمام دار و ندارش،...
خدا به حق مادرمون حضرت زهرا (س) حق شهدا رو بهمون حلال کنه...
میگن سپاه فضائی شد!
ولی واقعیتش اینه که فضا سپاهی شد! 😎
کم کم با کار عقیدتی و جهادی ماهواره های غربی رو جذب میکنه و سپاه بدر فضا رو تشکیل میدن
#شهدا_رهبرمون_رو_دعا_کنید 🌷
#ازشهداالگوبگیریم...|😍|
«با خودش قرار گذاشته بود هر چند وقت یڪبار ڪار مستحبے انجام بده♥️
و اینقدر بر انجامش مداومت ڪنه تا براش ملڪه بشه.
از بینشون خوندن نمازشب براش مقدم بودم.»✨
#شهیدابراهیمجعفرزاده🌹
#شادےروحشهداصلوات
از زبان همسر شهید😊
صبح ک داشتن می رفتن گفتن : من وقتی رفتم.چجوری به شما بگم دوست دارم اونجا جلوی دوستام روم نمیشه به شما بگم دوسـ❤️ـــت دارم...بهش گفتم حمید جان تو به من بگو "یادت باشه" بگی من خودم متوجه میشم منظورت چیه😊
گفت: باشه
از پله ها ک داشت می رفت پایین مدام تکرار میکرد "یادت باشه " "یادت باشه"😍
منم میگفتم "یادم هست" "یادم هست"😁
زمانی ک داشتن میرفتن مدافع حرم بشن و اخرین باری ک همسرشونو دیدن😔
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
چقد سخت است...
حال عاشقی که نمی داند محبوبش نیز...
هوای او را دارد یا نه...😔
#شهید_محمد_رضا_تورجی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🔷تشکر فرمانده معظم کل قوا از عملکرد سپاه
«سردار شیرازی»، رئیس دفتر نظامی فرمانده معظم کل قوا در تماس تلفنی با «سردار سلامی» فرمانده کل سپاه، پیام رهبر انقلاب به مناسبت روز تاسیس سپاه را به وی ابلاغ کرد.
✍️متن پیام فرمانده معظم کل قوا به این شرح است:
🔸سلام من را به مناسبت روز تاسیس سپاه به آحاد کارکنان سپاه و خانواده های محترمشان برسانید.
🔸از عملکرد خوب و تلاشهای سپاه تشکر میکنم و دعاگویشان هستم.
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه_ای
#با_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۴۶_۴۵
#پارت_بیست_و_یکم 🦋
《مسجد امام》
شب بود که همه، یکی یکی به خانه برگشتند؛ ولی محمّدحسین همراهشان نبود.
من خبر نداشتم که ناصر هم در این تجمّع شرکت داشته،
هنوز می خواستم آن ها را سین جیم کنم که درِ خانه با شدّت به صدا در آمد.
شب پاییزی🍂 سردی بود و چون از عصر باران می بارید، خیس بودن زمین به سرمای آن افزوده بود!
در را که باز کردم،
انیس سراسیمه وارد خانه شد و سراغ ناصر را از ما گرفت!
وقتی مارا بی خبر دید،شروع کرد به
بی تابی:
«مطمئن هستم برای او اتفاقی افتاده، تا به حال سابقه نداشته که ما را تا این وقت شب تنها بگذارد.»😰
بی تابی انیس همه را کلافه کرده بود؛
هرکسی ماتم زده، در گوشه ای نشسته بود.
غلام حسین، محمّدهادی را صدا زد و از او خواست ماجرای حوادث مسجد را برای مادر و خواهرانش شرح دهد.
او گفت:«مردم از سراسر شهر برای شرکت در این مراسم آمده بودند،
کلانتری کنار مسجد از صبح پشت
بلندگو اعلام می کرد هرگونه تجمّع و
#تظاهرات ✊ به شدّت سرکوب
خواهد شد!
آن ها به این وسیله از مردم میخواستند تا برای اقامه نماز به مسجد نیایند و
متفرّق شوند.
پیش نماز مسجد، آقای حجّتی کرمانی
به مردم گفت:
"علی رغم همه تهدید ها، به صورت منسجم و به شکل سازماندهی شده ای به طرف مزار شهدا حرکت می کنیم".
اول چند تا اتوبوس آمدند،خانم هارا سوار کردند و به طرف #گلزار_شهدا
حرکت کردند.
وقتی اتوبوس ها از مسجد فاصله گرفتند، آقایان با پلاکارد های مختلف از مسجد بیرون آمدند؛
چیزی نگذشت که نیروهای کلانتری👮♂
از انتهای خیابان به طرف مردم آتش گشودند و سپس چند گاز اشک آور به سوی مردم پرتاب کردند.💣
ماشین های آتش نشانی آب قرمز رنگی به طرف مردم می پاشیدند تا بعد از درگیری ها افرادی را که در تظاهرات بودند،
شناسایی کنند.
تیر اندازی که شروع شد،
هرکس به گوشه ای فرار کرد...صحنه وحشتناکی بود!
مردم کوچه و خیابان،یکی یکی در خون خود می غلتیدند.😔
هیچ کس از حال دیگری خبر نداشت،
من تا قبل از تیر اندازی، همراه و کنار محمّدحسین بودم؛
امّا وقتی درگیری شروع شد،دیگر او را ندیدم.
مردم کمک کردند و مجروحان را به بیمارستان رساندند و بعد از آن
جمعیّت متفرّق شد».
حرف هایش تمام شد......
ادامه دارد✍
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۴۹_۴۸
#پارت_بیست_و_دوم 🦋
《شهادت فرامرز(ناصر)》
حرف هایش تمام شد؛
دوست داشتم با تمام وجود بلند بلند
گریه کنم.😭
هوا بسیار سرد بود، با اینکه یخ کرده بودم توی خانه بند نمی شدم.
حدود ساعت یازده شب🕚محمّدحسین،خسته و کوفته با سر و وضعی آشفته،در حالی که یک زیر پیراهن تنش بود،وارد خانه شد.
وقتی از او سوال کردم:«هوای به این سردی؛...این چه وضعی است؟😳»
گفت:«مجبور بودم برای اینکه شناسایی نشوم،لباسم را در بیاورم.»
انیس از محمّدحسین جویای احوال همسرش شد؛
امّا او هیچ اطلاعی نداشت.
بی تابی و دل نگرانی خانواده سبب شد آن شب غلام حسین و بچه ها تا پاسی از شب به همه بیمارستان ها سر بزنند؛
اما هیچ نشانی ای از او پیدا نکردند.
😔
آن شب تا صبح
خواب به چشمم نیامد.دیدن انیس
و بچه هایش قلبم را به درد می آورد:
«خدایا چه اتفّاقی افتاده؟
خدایی نکرده او.......آن ها هر دو جوان هستند.
امکان دارد کاشانه شان از هم پاشیده شود.»😞
تا صبح در همین اوهام به سر کردم.
صبح روز بعد؛
درِ خانه به صدا در آمد و من فهمیدم
اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
آقایی گفت:«تشریف بیاورید کلانتری جنازه آقای داد بین را تحویل بگیرید.»
با شنیدن این خبر، اشک از چشمانم سرازیر شد.😭
#خاطرات شیرین دامادمان،مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت.
لبخند ها و متانت کلام دیروزش آخرین خاطره برای من بود.
باورش خیلی سخت بود و از آن سخت تر اینکه چطور این خبر را به دخترم بدهم.
چیزی نگذشت که.....
ادامه دارد✍
http://eitaa.com/joinchat/1287192579Cc2c4382865
کانال محبین ولایت و شهدا👆🌷👆