میگن یه جوانی خدمت ی عارف میرسه
دست و پاش میلرزیده
اشک میریخته وحشتناک حالش بد بوده
ایشون از جوان میپرسه چیشده؟ چرا اینجوری شدی؟
جوان هم با بغض شروع میکنه تعریف کردن:« آقاجان دیشب خواب دیدم
توی خواب آیفون خونمون رو یکی زد
رفتم آیفون رو برداشتم از تو تصویر نگاه کردم یه جوان سیدی بود خیلی خوشگل بود و نورانی!
جوان سید گفت اینجا منزل فلانیه؟(فامیل جوانی ک خواب دیده بود)
تو خواب باخودم گفتم مارو از کجا میشناسه؟
گفتم بله بفرمایید؟
سید گفت من سید مهدی ام:)💔
در رو؛رو من باز نمیکنی؟
میگه یهو یه نگاه به خونه کردم دیدم بله...
گفتم آقاجان؛مولای من
دودقیقه بهم وقت بدید خونه رو آماده کنم!
میگه ایوفنو گذاشتم شروع کردم
هرچی فکر میکردم باعث ناراحتی مهدی زهرا میشه جمع کردم انداختم ی گوشه
اومدم جلو در دیدم آقا نیست
دیدم داره از کوچمون خارج میشه
همینجوری ک داشتن میرفتن برگشت منو یه نگاهی کرد دیدم صورتش پره اشک
خیس شده از گریه
همینجوری ی نگاهی به من کرد یه نگاهی به آسمان
گفت خدایا!هیچکدومشون منوراهم ندادن:)
همه گفتن دو دقیقه صبرکنید:))))
چقدر آماده ایم!؟
شرمنده اقانشیم :))))💔😭
#مهدی_زهرا
#پسر_فاطمه