eitaa logo
بازار محتوا
5.7هزار دنبال‌کننده
266 عکس
66 ویدیو
209 فایل
بازار محتوا محلی برای اشتراک گذاری تولیدات رسانه‏ای ویژه مناسبت ها و رویدادهای مختلف است. هر گونه استفاده از محتوای کانال به هر شکل ممکن حتی با نام و نشان سایر مراکز و رسانه ها موجب خوشحالی ماست. کد شامد: 1-1-884626-64-0-3
مشاهده در ایتا
دانلود
استیکر انتخابات - بسته شماره 2👇 https://eitaa.com/joinchat/3976659619Cf8c5113b71
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فقط خودم انتخاب میکنم! بچه کلاغ ها برای خریدن کلاهِ فرمِ مدرسه حاضر شدند و به ترتیبِ قد، جلوی مادرشان ایستادند؛ مادر، آنها را از کوتاه به بلند شمرد: زاغی و زاغو و زاغا و زاغه..... عه پس زاغک کو؟؟؟ صدای گرفته زاغک از زیر پتو بیرون اومد: مامان ! من حال ندارم بیام خرید، فکر کنم سرما خوردم. مادر خودش را بالای سر زاغک رساند و گفت: مریض شدی؟ پس باید اول ببرمت دکتر، بعد بریم کلاه بخریم. زاغک منقارش را به بالِش چسباند و فوری جواب داد: نه مامان! با کمی استراحت خوب می شوم. خودتان برای من هم خرید کنید. پس داشتن چهار تا برادر به چه درد می خورد؟ مادر خنده اش گرفت و گفت: زاغک جان! راستش را بگو! واقعا حالت خوب نیست یا میخواهی خانه بمانی و تنهایی با تیله های نقره ای بازی کنی؟ زاغک که از زرنگی و باهوشی مادرش خبر داشت، هیچی نگفت و فقط گوش داد‌. مامان ادامه داد: می دانی که مدرسه تان خواسته تا همه کلاه داشته باشید و تو هم باید بیایی تا کلاهی به اندازه سرِ خودت انتخاب کنی. همونجوری که خودت دوست داری. زاغک که به تیله های نقره ای فکر می کرد، لج کرد و خودش را به خواب زد. مامان هم دیگر اصرار نکرد و با بچه کلاغ ها به بازار رفتند. زاغک از زیر پتو بیرون آمد، چهار پنج تا پُشتَک و واروی کلاغی زد و از خوشحالی دُم خودش را گاز گرفت. فریاد زد: چه شانسی آوردم قارقار! حالا که آخرین روز تعطیلات است، خودم تنهایی با تیله ها بازی میکنم. زاغک تا نزدیکِ ظهر با تیله ها بازی می کرد که صدای قارقارِ مادرش را شنید و پرید زیر پتو. مادر تا رسید گفت: زاغک، باید یکی از این کلاه ها را انتخاب کنی تا برای فردا بپوشی. زاغک سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: شش تا کلاه خریدید! اوه چه خبر است ما که فقط پنج تاییم! _ خب دیگر! دو تا کلاه برای تو انتخاب کردیم! یکی از طرف برادرهای کوچکترت و یکی از طرف برادرهای بزرگترت، تا اگر یکی اندازه سرت نبود آن یکی خوب باشد. هر کدام برایت خوب بود، آن یکی را برمیداریم برای روزِ مبادا. زاغک به کلاهِ زردِ برادرهایش نگاه کرد که خیلی به سرشان می آمد. یکی از کلاه ها را برداشت تا روی سرش بگذارد. صدای قار و قارِ خنده ی بچه کلاغ ها منفجر شد. _ چقدر خنده دار شدی زاغک! _ زاغک میتونی ما رو ببینی! _ زمین نخوری زاغک! _ زاغک خواستی بپری پشت سر من بیا یه وقت نری تو درخت! زاغک جایی را نمی دید، آخر، کُلاهی که برادرهای بزرگتر برایش انتخاب کرده بودند، خیلی بزرگ بود. تند گفت: خیلی خوب، حالا زیاد هم خوشحال نباشید، این کلاه برای خودتان؛ من آن یکی را برمیدارم. پرید و کلاه دوم را به نوک گرفت و با دو بالش آن را روی سرش پایین کشید اما هر چی زور زد، کلاه اندازه سرش نشد. بعد هم از صدای خنده ی برادرهایش حرصش گرفت و بلند گفت: بخندید...بخندید....من هم وقتی داشتم تنهایی برای خودم تیله بازی می کردم، می خندیدم! از این به بعد هم تیله ها را قایم میکنم تا.... اما یکهو بغضش گرفت و لا ب لای گریه اش گفت: مامان! فردا بدونِ کُلاهِ فرم چطوری به مدرسه بروم؟ اصلا فقط خودم باید آن را انتخاب می کردم. مادر اشکهای زاغک را پاک کرد و گفت: پسرم! خب خودت باید می آمدی و برای انتخابِ کلاهت وقت می گذاشتی. حالا هم غصه ندارد. کلاه فروشی عصرها هم باز است. مادر سرش را به طرف بچه کلاغ ها برگرداند و چشمکی زد و گفت:... اما این دفعه چهار تا بچه کلاغ پیشِ تیله های نقره ای می مانند و یکی همراه من می آید! https://eitaa.com/joinchat/3976659619Cf8c5113b71
استیکر انتخابات - بسته شماره 3👇 https://eitaa.com/joinchat/3976659619Cf8c5113b71
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلایی یا حنایی؟ راوی:روزِ انتخاب رییسِ مزرعه مرغی بود. تیکو از راست به چپ دور مادرش چرخید و گفت: مامان حنایی بهتره یا طلایی؟ مامان مرغی: قُد قُد قُد خُب خُب خُب خروس حنایی از خروس طلایی بهتره چون هم درشت تره هم سریع تر میدوه. راوی: تیکو این بار از چپ به راست دور باباش چرخید و گفت: بابا طلایی بهتره یا حنایی؟ باباخروسی: معلومه خروس طلایی! چون گردنش درازتر و چشماش تیزتره. راوی: تیکو تلو تلو خورد و افتاد وسط لونه. تیکو: من که گیج شدم! آخرش کدوم بهتره! راوی: عصر که شد، تیکو و مامان باباش برای گردش عصرونه از لونه بیرون اومدن. خروس حنایی یک طرف مزرعه بالای چند تا جعبه پریده بود. خروس طلایی هم اون طرفِ مزرعه بالای یه عالمه کاه ایستاده بود. هر دو بلند بلند حرف میزدن. تیکو: بابا! اونا دارن چی میگن؟ باباخروسی: پسرم دارن میگن ک اگه رئیس بشن کاری می کنن تا ما سال دیگه کلی جوجه جدید داشته باشیم و غذامونم بیشتر و مقوی تر بشه. مامان مرغی: مقوی تر بشه! چه حرفها! اونا چطوری میتونن غذامونو بهتر کنن! باباخروسی: خب دیگه خانوم! هر کاری راه خودشو داره! من که به خروسِ طلایی خیلی امیدوارم! راوی: ‌تیکو با خودش فکر کرد: اینا که هر دوشون یه چیز میگن، پس کدوم بهتره؟ مامان مرغی: نگاه کن آقا! اونجا رو ببین! اون تابلوی بزرگو کی اونجا کاشته. چی نوشته؟ راوی: تیکو به سمت تابلوی بزرگی که نزدیک حصارهای مزرعه کاشته شده بود دوید اما با دیدن روبیِ روباه جیغ کشید و پشت مامان باباش قایم شد. روبی که یه کلاهِ پرخروسی پوشیده بود، خندید و بلند بلند گفت: من از خروس حنایی برای رییسِ مزرعه شدن حمایت می کنم، اون دوست خوبِ منه! مامان مرغی: بلا به دور! روبی از حنایی حمایت میکنه!؟ آخه چرا! باباخروسی: نگفتم طلایی بهتره؟! تیکو: بابا! مامان! مگه روباه، دشمنِ ما نیست؟ چطوری الان طرفدارِ خروس حنایی شده؟! راوی: بعضی از مرغا جیغ کشیدن و جوجه هاشونو تو لونه بردن. اما خروس حنایی فریاد زد: کجا دارید میرید؟ من کاری کردم تا روبی از این به بعد با ما دوست باشه! باباخروسی (با عصبانیت): تو گولِ اون روباهِ بدجنسو خوردی وگرنه هیچ روباهی دوست مرغ و خروس ها نمیشه! مامان مرغی: تیکو زود باش بریم تو لونه! راوی: بیشتر مرغ و خروسا هم از خروسِ حنایی دور شدند و به لونه هاشون برگشتن. روبی صداشو نازک کرد و بلند بلند گفت: من و خروسِ حنایی با هم یه قرارِ خیلی خوب گذاشتیم. پس فکر کردید اون چطوری میخواد غذای شما رو بهتر کنه و جوجه هاتون زیاد بشه؟! خب من کمکش میکنم دیگه! کله مرغ و خروسا از تو لونه بیرون اومده بود و با تعجب به حرفای روبی گوش میدادن. باباخروسی (خمیازه کشان و زیرلبی): روبی یادش رفته که ما اینجا... راوی: گوبی گربه ی صاحب مزرعه، هیکلِ شُل و تنبل شو از توی سوراخِ ناودون بیرون آورد و با ناز و یواش یواش به سمت لونه مرغ و خروسا رفت. مرغا قدقدکنان گفتند: اوهوی امروز چه خبره؟! تو دیگه چی میگی!؟ سر جات وایستا و جلوتر نیا! گوبی: آروم باشید! من که کاری باهاتون ندارم! اصلا من که مدتیه رژیمم و نباید تخم مرغ بخورم. میخوام بگم روبی راست میگه! من هم از خروس حنایی حمایت میکنم. اون حتما بهتره! راوی: تیکو گریه اش گرفت و زیر پرهای مامانش رفت. هق هق کنان گفت: گوبی و روبی همیشه با ما دشمن بودن و من ازشون فرار میکردم اما الان میگن طرفدارِ ما شدن. باباخروسی: نگران نباش پسرم! اونجا رو ببین! ما دیگه میتونیم با خیالِ راحت استراحت کنیم! راوی: تیکو نگاه کرد و چشماش از خوشحالی برق زدند. داگو نگهبانِ گله و مزرعه زوزه بلندی کشید و به دنبالِ گوبی و روبی افتاد. https://eitaa.com/joinchat/3976659619Cf8c5113b71