#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_سوم
خورشید اولین زمستان بیست و هشت شمسی طلوع کرد. این صبح خبر از تولد نوزادی می داد که او را#شاهرخ نامیدند.
مینا خانم مادر مؤمن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش.
دومين فرزندشان به دنيا آمده. اين پدر و مادر بسيار خوشحالند.
آنها به خاطر پسر سالمي که دارند شکرگزار خدايند.
صدرالدين شاغل در فعاليتهاي ساختماني و پيمانکاري است وهمیشه می گوید:
اگر بتوانيم روزي حلال و پاک براي خانواده فراهم کنيم، مقدمات هدايت آنها را مهيا کرده ايم.
او خوب ميدانست که؛#پيامبر_اعظم - صلی الله علیه و آله - مي فرمايد:
عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است.
روز بعد از بیمارستان دروازه شميران مرخص مي شوند و به منزلشان در خیابان پیروزی می روند.
این بچه در بدو تولد بیش از 4 کیلو وزن دارد. اما مادر جثه ای دارد ریز و لاغر.
کسی باور نمی کرد که این بچه، فرزند این مادر باشد. روز به روز هم درشت تر می شد و قوی تر.
#ادامه_دارد
🍃🍂@mohtavqyetablighJameaAlZahra🍂🍃🍂
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_شانزدهم (سال 1357)
اوايل سال پنجاه وهفت بود که #شاهرخ به کاباره ميامي رفت. جائي بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلي.
شهروز جهود گفته بود:
اينجا بايد ساکت و آرام باشه. چون من مهمانهاي خارجي دارم. براي همين هم روزي سيصد تومن بهت ميدم. #شاهرخ هم اونجا بود و پول خوبی هم می گرفت.
در آن ايام آوازه شهرت #شاهرخ تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين اکثر گنده لاتهاي آنجا پخش شده بود.
من ديده بودم، چند نفر از کساني که براي خودشان دار و دستهاي داشتند، چطور به #شاهرخ احترام مي گذاشتند و از او حساب مي بردند.
اصغر ننه ليلا به همراه دار و دسته اش را در يکي از دعواها #شاهرخ به تنهائي زده بود. آنها هم با نامردي از پشت به او چاقو زده بودند.
شاهرخ در آن ايام هر کاري که مي خواست مي کرد و کسي جلودارش نبود.
عصر يکي از روزها شخصي وارد کاباره ميامي شد و سراغ #شاهرخ را گرفت.
گارسون ميز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار ميز ما نشست. بعد از کمي صحبتهاي معمول، گفت:
من يک کار کوچک از شما مي خوام و در مقابل پول خوبي پرداخت مي کنم ! بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت:
اين آدرس هتل جهانه، اين هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توي اين اتاق باید #بهروز_وثوقي رو با چاقو بزنيد !!
#ادامه_دارد
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_هفدهم (سال 1357)
چشمان #شاهرخ يک دفعه گرد شد و با تعجب گفت:
آدم بُکشم ؟! نه آقا اشتباه گرفتي !
آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنيد. اين يه دعواي ناموسيه، فقط مي خوام خط و نشون براش بکشيم.
بعد دستش را داخل کيف بُرد و سه تا دسته اسکناس صد توماني روي ميز گذاشت و گفت:
اين پيش پرداخته، اگه موفق شديد دو برابرش رو ميدم. در ضمن اگه احتياج بود، #حبيب_دولابي و دارو دسته اش هم هست.
#شاهرخ دوباره با تعجب پرسيد:
شما از طرف کي هستين، اين پول رو کي داده ؟!
اما آن آقا جواب درستي نداد.
شب با احتياط کامل رفتيم هتل جهان، يک روز هم در آن حوالي معطل شديم. اما بهروز وثوقي عصر روز قبل از ايران خارج شده بود.
یه روز چند تا از گنده لاتهاي شرق و جنوب شرق تهران و #شاهرخ دعوت شدند ساواک.
هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم.
جلسه که شروع شد نماينده ساواک تهران گفت:
چند روزي هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستيم. خواهش ما از شما و آدم هاتون اينه که ما رو کمک کنيد. توي تظاهراتها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو بزنيد. ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم. پول به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت. جوايز خوبي هم از طرف اعلي حضرت به شما تقديم خواهد شد.
#ادامه_دارد
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_بیستم_و_نهم (جایزه سر شاهرخ)
قضیہ ڪلہ پاچہ و #گوش بریدنهاے فرماندهاے دشمن بد جورے باعث ترس #بعثے ها شده بود.
یکے از بچہ ها ڪہ اخبــار مهــم را از رادیو عراق می شنید و براے #سید_مجتبے_هاشمے مےآورد یہ بار تا مرا ديد گفت:
يازده هزار دينار چقدر مي شــہ !؟
با تعجب گفتم:
نمي دونم، چطور مگہ !؟
گفــت:
الان #عراقيہـا در مورد #شــاهرخ صحبت مي کردنــد !
با تعجب گفتم:
#شاهرخ خودمون ! فرمانده گروه پيشرو ؟!
گفــت:
آره حســابـے هم بہـش فحش دادنــد. انگار خيلـے ازش ترســيدند. گوينده #عراقے مي گفت:
اين آدم شبيہ #غول ميمونه. اون آدم خواره هر کے سر اين جلاد رو بياره #يازده_هزار_دينار جايزه مي گيره ...!!
چند روز بعد #سید_مجتبے با #شاهرخ رفتند براے شناسایے قرار بود عملیات بشہ. اونا چند ساعتے طول کشیده بود ڪہ رفتہ بودند و خبرے ازشون نبود.
راديو #عراق هم اعلام کرد یکے از فرماند هان بہ نام #سید_مجتبے را اسیر گرفتیم،
همہ ے بچہ ها ناراحت بودند و از اونجایـے ڪہ براے سر #شاهرخ جایزه تعین کرده بودند نگرانـے همہ بیشتر شده بود.
بعد از چند ساعت صداے #صلوات بچہ ها بلند شد. #سید_و_شاهرخ از شناسایـے برگشتند.
صبح فردا جلســہ اے با حضور فرماندهان برگزار شد و در آخر قرار شــد در غروب روز #شانزده_آذر نيروهاے فدائيان اسلام با عبور از خطوط #مقدم نبرد در شــمال شرق #آبادان بہ مواضع دشمن حمله کنند . ســہ روز تا شــروع #عمليات مانده بود . شــب جمعہ براے #دعاي_کميل به مقر رفتیم #شــاهرخ ، همہ نيروهايــش را آورده بود . رفتار او خيلے عجيب شــده بود . وقتے #ســيد دعاے کميل را مي خواند #شاهرخ بہ شدت گریہ مے کرد.
دستانش را بہ سمت آسمان گرفتہ بود مرتب مےگفت:
#الهے_العفو ... #سيد خيلے ســوزناك مي خواند.
آخر دعا گفت: عمليات نزديڪہ، خدايا اگہ ما لياقت داريم ما رو پاک کن و #شــهادت رو نصيبمان کن.
#شاهرخ هم سرش را گذشت روی سجده و بلند بلند گریہ می کرد.
بچہ هایـے ڪہ از گذشتہ #شاهرخ خبر داشتند مانده بودند ڪہ دم مسیحایـے امام با #شاهرخ چہ کرده است.
صبح فرداش یکے از خبرنگاران تلوزیون بہ منطقہ آمد و با همہ مصاحبہ کرد.
وقتے مقابل #شاهرخ رسید از او پرسید چہ آرزویـے دارے؟
#شاهرخ بدون مکث گفت:
پیروزے نہائے براے رزمندگان اسلام و #شہـادت براے خودم.
#ادامه_دارد
🍃🍂@mohtavqyetablighJameaAlZahra🍂🍃🍂