eitaa logo
موج حضور(شهرستان بروجن)
6.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
69 فایل
📣صدای رسای اهالی شهرستان بروجن #پایگاه_اطلاع_رسانی ارسال سوژه👇 @admin_mojhozor تعرفه تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2488336805C036b8cf411
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ بلدرچین و مزرعه گندم 🔹بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند. 🔸هر روز از بچه‌هایش می‌خواست که خوب به صحبت آدم‌هایی که از آنجا عبور می‌کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده‌اند. 🔹یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه‌ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: «همۀ گندم‌های مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه‌ها و دوستان برویم و از آن‌ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند.» 🔸مادر، ما را از اینجا ببر چون آن‌ها می‌خواهند مزرعه را درو کنند. 🔹بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد. 🔸روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه‌ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچ‌کس نیامد. بعد به پسرش گفت: «برو به عموها و دایی‌ها و پسرخاله‌هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید.» 🔹بلدرچین گفت: نترسید، فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی‌کند. 🔸روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه‌ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ‌کس نیامد. بعد به پسرش گفت: «انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی‌کند. 🔹پسرم، گندم‌ها رسیده‌اند. نمی‌توان بیش از این منتظر ماند. برو داس‌هایمان را بیاور تا برای فردا آماده‌شان کنیم. فردا خودمان می‌آییم و گندم‌ها را درو می‌کنیم.» 🔸بلدرچین گفت: بچه‌ها، دیگر باید از اینجا برویم. چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می‌دهد. 🆔 @moj_hozor
🔆 خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری 🔹تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه‌ای افتاد. 🔸او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. 🔹اگرچه روزها افق را به دنبال یاری‌رسانی از نظر می‌گذراند اما کسی نمی‌آمد. 🔸سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره‌ها کلبه‌ای بسازد تا خود را از عوامل زیان‌بار محافظت کند و دارایی‌های اندکش را در آن نگه دارد. 🔹روزی که برای جست‌وجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشت، دید که کلبه‌اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می‌رود. 🔸متأسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. 🔹از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد و فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ 🔸صبح روز بعد با صدای بوق کشتی‌ای که به ساحل نزدیک می‌شد، از خواب پرید. 🔹یک کشتی‌ آمده بود تا نجاتش دهد. 🔸مرد خسته، از نجات‌دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟ 🔹آن‌ها جواب دادند، ما متوجه علائمی که با دود می‌دادی، شدیم. 🔸به یاد داشته باش: اگر کلبه‌ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن، علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می‌خواند. 🔹و فراموش نکنید هیچ کار خدا بدون حکمت نیست. 🆔 @moj_hozor
🔆 ✍ حساب به دينار، بخشش به خروار 🔹روزی فقيری به در خانه مردی ثروتمند می‌رود تا پولی را به عنوان صدقه از او بخواهد. 🔸هنوز در خانه را نزده بود که از پشت در شنيد صاحب‌خانه با افراد خانواده خود بحث و درگيری دارد که چرا فلان چيز کم‌ارزش را دور ريختيد و مال من را اين‌طور هدر داديد؟! 🔹مرد فقير که اين را می‌شنود قصد رفتن می‌کند و با خود می‌گويد: وقتی صاحب‌خانه بر سر مال خود با اعضای خانواده‌اش اين‌طور دعوا می‌کند، چگونه ممکن است که از مالش به فقيری ببخشد؟! 🔸از قضا در همان زمان در خانه باز می‌شود و مرد ثروتمند از خانه بيرون می‌زند و فقير را جلوی خانه می‌بيند. 🔹از او می‌پرسد: اينجا چه می‌کنی؟ 🔸مرد فقير هم می‌گويد: کمک می‌خواستم اما ديگر نمی‌خواهم؛ و شرح ماجرا می‌کند. 🔹مرد غنی با شنيدن حرف‌های او لبخندی می‌زند، دست در جيب می‌کند، مقداری پول به او می‌بخشد و می‌گويد: حساب به دينار، بخشش به خروار. 🔸از آن زمان اين ضرب‌المثل را در مورد افرادی به کار می‌برند که حواسشان به حساب و کتابشان هست اما در زمان مناسب هم بی‌حساب و کتاب مال خود را می‌بخشند. 🆔 @moj_hozor
🔆 ✍ سم کشنده‌ای به نام استرس 🔹در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. 🔸یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که می‌ماند لااقل در آسایش زندگی کند! 🔹برای همین سکه‌ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. 🔸پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی‌ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه‌اش داد تا بخورد. 🔹همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه‌اش رفت. 🔸قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم کنار حوض آماده بگذارند. 🔹همین که به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هرچه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده‌اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. 🔸صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه‌اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری. 🔹او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آن‌ها گفت: از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید! 🔸همسایه اول هر روز می‌شنید که مرد همسایه در تدارک تهیه سم است! از صبح تا شب مواد سم را می‌کوبد. 🔹با هر ضربه و هر صدا که می‌شنید نگرانی و ترسش بیشتر می‌شد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه می‌کردند فکر می‌کرد. 🔸کم کم نگرانی و ترس همه وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. 🔹شب‌ها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه همسایه می‌شنید، دلهره‌اش بیشتر می‌شد و تشویش سراسر وجودش را می‌گرفت. 🔸هر چوبی که بر نمد کوبیده می‌شد برای او ضربه‌ای بود که در نظرش سم را مهلک‌تر می‌کرد. 🔹روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود. 🔻این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. مادامی که روحیه ما شاداب و سرزنده باشد کرونا یا هر بیماری دیگری قوی نیست. خیلی‌ها مغلوب استرس و نگرانی می‌شوند تا خود بیماری. 🆔 @moj_hozor
🔆 ✍ زاویه دیدت به زندگی چطوریه؟ 🔹راننده تاكسی گفت: می‌دونی بهترين شغل دنيا چيه؟ 🔸گفتم: چيه؟ 🔹گفت: راننده تاكسی. 🔸خنديدم. راننده گفت: جون تو... هروقت بخوای ميای سركار، هروقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای می‌ری، هروقت دلت خواست يه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌كنی، مدام آدم جديد می‌بينی، آدم‌های مختلف، حرف‌های مختلف، داستان‌های مختلف. 🔹موقع كار می‌تونی راديو گوش بدی، می‌تونی گوش ندی، می‌تونی روز بخوابی شب بری سر كار. 🔸هر كيو دوست داری می‌تونی سوار كنی، هر كيو دوست نداری سوار نمی‌كنی، آزادی و راحت. 🔹ديدم راست می‌گه، گفتم: خوش به حالتون. 🔸راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟ 🔹گفتم: چی؟ 🔸راننده گفت: راننده تاكسی. 🔹و ادامه داد: هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد. 🔸با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا می‌شه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت می‌شه، همه هم ازت طلبكارن. 🔹حرف بزنی يه جور، حرف نزنی يه جور، راديو روشن كنی يه جور، راديو روشن نكنی يه جور. 🔸دعوا سر كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستون‌ها از گرما می‌پزی، زمستون‌ها از سرما كبود می‌شی. هرچی می‌دويی آخرش هم لنگی. 🔹به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت: زندگی همه چيش همين‌جوره. هم می‌شه بهش خوب نگاه كرد، هم می‌شه بد نگاه كرد. 🆔 @moj_hozor
🔆 ✍ نامت را ماندگار کن در یکی از روستاها، آموزگار دبستانی به نام احمد در درس ریاضی به شاگردانش می‌گوید: اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت‌ فرنگی باشد، در پنج کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟ دانش‌آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟ معلم: شما نمی‌دانید توت فرنگی چیه؟ دانش‌آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده‌ایم. معلم فکری به نظرش می‌رسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر فرستاده و از آن‌ها سوال می‌کند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟ آن مؤسسه پاسخ می‌دهد که این خاک و آب و هوا برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی می‌فرستد. معلم بچه‌ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوته‌های توت فرنگی را به دانش‌آموزان یاد می‌دهد و به آن‌ها می‌گوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت. به جای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی می‌دهم که آن‌ها را به خانه برده و کاشت آن‌ها را همان‌طوری که یاد گرفته‌اید، به پدر و مادرتان یاد بدهید. وقتی که توت فرنگی‌ها رسیدند، آن‌ها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه می‌آورید. برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت. وقتی میوه‌ها رسیدند، بچه‌ها آن‌ها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه ‌آوردند. معلم می‌پرسد: مزه‌شان چطور بود؟ بچه‌ها می‌گویند: چون پای نمره در میان بود، اصلا از آن‌ها نخورده‌ایم. معلم می‌خندد و می‌گوید: همه شما نمره کامل را می‌گیرید. می‌توانید بخورید. و بچه‌ها با ولعی شیرین توت فرنگی‌ها را می‌خورند. بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلی‌شان، توت فرنگی می‌فروشند. معلم بودن یعنی این. فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست. معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد. پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم. بیاییم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم. کاری کنیم که ناممان ماندگار و یادمان فرحبخش باشد و دعای خیر همیشه ما را همراهی کند. 🆔 @moj_hozor
🔆 ✍ برای آرزوهایت تلاش کن 🔹مرد جوان فقیر و گرسنه‌ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهی‌گیران را تماشا می‌کرد. 🔸در حالی که به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود، با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی‌ها داشتم. آن وقت آنها را می‌فروختم و لباس و غذا می‌خریدم. 🔹یکی از ماهی‌گیران پاسخ داد: اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می‌دهم. این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم. 🔸مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. در حالی که قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی‌ها مرتب طعمه را گاز می‌زدند و یکی پس از دیگری به دام می‌افتادند. طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد. 🔹مرد مسن وقتی برگشت، گفت: همه ماهی‌ها را بردار و برو اما می‌خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی، وقت خود را با خیال‌بافی تلف نکن. قلاب خودت را بینداز تا زندگی‌ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن، تور ما را پر از ماهی نمی‌کند. 🆔 @moj_hozor
🔆 ✍ گوزنی که به شاخ‌هایش مغرور شد 🔹گوزنی بر لب آب چشمه‌ای رفت تا آب بنوشد. 🔸عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد، غمگین شد اما شاخ‌های بلند و قشنگش را که دید، شادمان و مغرور شد. 🔹در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. 🔸گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک می‌دوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ‌هایش به شاخه درخت گیر کرد و نتوانست به تندی بگریزد. 🔹صیادان که همچنان به دنبالش بودند، سر رسیدند و او را گرفتند. 🔸گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ، پاهایم که از آن‌ها ناخشنود بودم، نجاتم دادند اما شاخ‌هایم که به زیبایی آن‌ها می‌بالیدم، گرفتارم کردند. 🔹چه بسا چیزهایی که از آن‌ها ناشکر و گله‌مندیم پله صعودمان باشند و چیزهایی که در رابطه با آن‌ها مغروریم، مایه سقوطمان باشند. 🆔 @moj_hozor
✍ قرآن، بهترین پاک‌کنندۀ آلودگی‌ها 🔹مرد بی‌سوادی قرآن می‌خواند ولی معنی آن را نمی‌فهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده‌ای دارد قرآن می‌خوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ 🔸پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پر کن و برایم بیاور. 🔹پسر گفت: غیرممکن است که آب در سبد باقی بماند. 🔸پدر گفت: امتحان کن پسرم. 🔹پسر سبدی که در آن زغال می‌گذاشتند را گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آب‌ها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. 🔸پسر به پدرش گفت: هیچ فایده‌ای ندارد. 🔹پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. 🔸پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت: غیرممکن است! 🔹پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ 🔸پسرک متوجه شد سبد که از باقی‌مانده‌های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. 🔹پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام می‌دهد. 🔸دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی‌ها و کثیفی‌ها پر می‌کند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه‌ات را پاک می‌کند، حتی اگر معنی آن را ندانی. 🆔 @moj_hozor
🔆 ✍ تله مهربانی 🔹سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم هم‌خونه بشیم. 🔸خونه‌های اجاره‌ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا. می‌خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم، قیمتشم به بودجه‌مون برسه. 🔹تا اینکه خونه پیرزنی رو نشونمون دادند. نزدیک دانشگاه، تمیز و از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره‌بها! 🔸گفتند که این پیرزن اول می‌خواد با شما صحبت کنه. رفتیم خونه‌اش و شرایطمون رو گفتیم. 🔹پیرزن قبول کرد اجاره رو طبق بودجه‌مون بدیم که خیلی عالی بود. فقط یه شرط داشت که همه‌مونو شوکه کرد. 🔸اون گفت که هر شب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره، در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید. 🔹واقعا عجب شرطی!! همه‌مون مونده بودیم. من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می‌خوندن، مسخره می‌کردم. دو تا دوست دیگه‌ام هم ندیده بودم نماز بخونن. اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم. 🔸پیرزن گفت: یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین، می‌تونین تا فارغ‌التحصیلی همین جا باشین. 🔹خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه پیرزن. شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود. موقع نماز بلند شد رفت و پیرزنو همراهی کرد. نیم ساعت بعد اومد و گفت: مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم. 🔸همه‌مون خندیدیم. شبِ بعد من پیرزنو همراهی کردم. با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم. 🔹موقع برگشتن پیرزن گفت: شرط که یادتون نرفته، من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید. 🔸به دوستام گفتم. از فردا ساعتمونو کوک کردیم. صبح زود بیدار شدیم، چراغو روشن کردیم و خوابیدیم. 🔹شب، بعد از مسجد پیرزن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود، برامون آورد. واقعا عالی بود، بعد از چند روز یه غذای عالی. 🔸کم‌کم هر سه شب یکی‌مون می‌رفتیم. نماز جماعت برامون جالب بود. 🔹بعد از یک ماه که صبح بلند می‌شدیم و چراغو روشن می‌کردیم، کم‌کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم. من که بیدار می‌شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد از چند روز دو تا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می‌خوندن. 🔸واقعا لذت‌بخش بود. لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیرزن به مسجد می‌رفتیم برای نماز جماعت. خودمم باورم نمی‌شد. 🔹نمازخون شده بودم، اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هر سه تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتا هم پیرزن از یکی‌مون خواهش می‌کرد یه سوره کوچک قرآنو با معنی براش بخونیم. 🔸تازه با قرآن و معانی اون آشنا می‌شدم. چقدر عالی بود. البته بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره‌ها رو حفظ بوده. 🔹پیرزن ساده‌ای در یک شهر کوچک فقط با عمل و رفتارش همه‌مونو تغییر داده بود. 🆔 @moj_hozor
🔆 🔹در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه. 🔸فرد بی‌سوادی در تبریز زندگی می‌کرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می‌گذراند تا از این راه رزق حلالی به‌دست آورد. 🔹یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه‌های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می‌گذارد و کمر راست می‌کند. 🔸صدایی توجهش را جلب می‌کند؛ می‌بیند بچه‌ای روی پشت‌بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می‌کند که ورجه وورجه نکن، می‌افتی! 🔹در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می‌شود و ناغافل پایش سُر می‌خورد و به پایین پرت می‌شود. 🔸مادر جیغی می‌کشد و مردم خیره می‌مانند. حمال پیر فریاد می‌زند: نگهش دار! 🔹کودک میان آسمان و زمین معلق می‌ماند. پیرمرد نزدیک می‌شود، به آرامی او را می‌گیرد و به مادرش تحویل می‌دهد. 🔸جمعیتی که شاهد این واقعه بودند، همه دور او جمع می‌شوند و هرکس از او سوالی می‌پرسد. 🔹یکی می‌گوید تو امام زمانی، دیگری می‌گوید حضرت خضر است، کسانی هم می‌گویند جادوگری بلد است و سحر کرده. 🔸حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش می‌گذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه‌ای واقعه را تفسیر می‌کنند، به آرامی و خونسردی می‌گوید: خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار می‌شناسید. 🔹من کار خارق‌العاده‌ای نکردم بلکه ماجرا این است که یک عمر هرچه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یک بار هم من از خدا خواستم، او اجابت کرد. 🔸اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد. 🔹تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن 🔸که خواجه خود روش بنده پروری داند 🆔 @moj_hozor
🔆 طعم هدیه 🔻روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. 🔹آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی‌اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. 🔸مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه‌اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. 🔹پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. 🔸مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. 🔹اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. 🔸شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. 🔹ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. 👤شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده است. چطور وانمود کردید که گواراست؟ 👤استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی و سرشار از عشق بود و هیچ‌چیز نمی‌تواند گواراتر از این باشد. 🆔 @moj_hozor