eitaa logo
موج‌ مثبت
4.3هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
8 فایل
➕مـــــــــــــوج‌ مثبـــت➕ فقط یک کانال نیست❌•) یک سبک زندگی‌ست✅••) 🏮مطالب‌ با‌ لینک‌ کپی شوند📝|• 👤ارتباط‌ با‌ ادمین:↓ ☑️ @Mosbat_1 💠درباره ما:↓ ♏ @Moj_Info
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 خارپشتی از یک مار خواست بگذارد با او هم‌خانه شود، مار پذیرفت. چون لانۀ مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت به بدن مار فرو می‌رفت و مار را زخمی می‌کرد، اما مار از سر نجابت دم بر نمی‌آورد. سرانجام مار گفت: نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده‌ام، می‌توانی لانۀ مرا ترک کنی؟ خارپشت گفت من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانۀ دیگری برای خود بیابی. عادت‌ها ابتدا به صورت مهمان وارد می شوند، اما دیری نمی‌گذرد که خود را صاحب‌خانه می‌کنند و کنترل ما را به دست می‌گیرند، مواظب خارپشت عادت‌های منفی زندگیتان باشید+مـــــوج‌مثبت |°💠@Moj_Mosbat
📖 می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده. در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌اش را به هم می‌زند. دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش می اندازد. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله... +مـــــوج‌مثبت |¶🔹@Moj_Mosbat
📚 پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد. جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت. حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟ جوان گفت: نمی‌دانم. حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شده است. پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر می‌خواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معده‌اش هضم می‌کند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور! ¶°📖@Moj_Mosbat
📖 زوج‌جوانی به‌محل‌جدیدی نقل‌مکان‌کردند . صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه می‌خوردند ، از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان می‌کند . زن گفت : ببین ؛ لباس‌ها را خوب نشُسته است !!! شاید نمی‌داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست ! شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت ... هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن می‌کرد ، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه می‌گفت ... یک ماه بعد ، زن جوان از دیدن لباس‌های شُسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر می‌رسید ، شگفت‌زده‌شد و به شوهرش‌گفت: نگاه کن !!! بالاخره‌یادگرفت‌چگونه‌لباس‌هارابشوید... شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه‌مان را تمیز کردم !! زندگی ما نیز این‌گونه است ؛ آنچه‌را که‌ما از دیگران‌می‌بینیم بستگی‌دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه می‌کنیم •زندگی‌ما‌بازتاب‌ذهنمان‌است• |°💌 @Moj_Mosbat
📖 |نقاش‌خوش‌فکر🎨 پادشاهےازیک‌چشم‌ویک‌پامحروم‌بود. روزی‌پادشاه‌به‌تمام‌نقاشان‌قلمروخود دستوردادتایک‌پرتره‌ازاونقاشےکنند. اما‌هیچکدام‌نتوانستندنقاشےزیبایـے بکشند؛ آنان‌چگونه‌مےتوانستند باوجود نقص‌دریک‌چشم‌ویک‌پای‌پادشاه، نقاشےزیبایـےازاوبکشند؟! سرانجام یکےازنقاشان‌گفت‌که‌مے‌توانداین کار راانجام‌دهدویک‌تصویرکلاسیک ازپادشاه‌نقاشـےکرد. نقاشےاو فوق‌العاده‌بودوهمه‌راغافلگیرکرد. اوپادشاه‌رادرحالتـےنقاشـےکردکه یک‌شکار را‌موردهدف‌قرارداده‌بود؛ نشانه‌گیری‌بایک‌چشم‌بسته‌ویک پای‌خم‌شده ! ‹آیامامے‌توانیم‌ازدیگران‌چنین تصاویری‌نقاشـےکنیم؟ ندیدن‌نقاط‌ضعف‌وبرجسته‌ساختن نقاط‌قوت‌آن‌هامےتواندحال‌مارا خوب‌و روان‌مان‌را‌آرام کند. این‌نوع‌نگرش، مهارتےآموختنےست وباتمرین، در ذهن‌مانهادینه‌مےشود.
📖 شانه‌ای‌داشتم‌که‌خیلےازآن‌راضی‌نبودم. زیادی‌بزرگ‌وخشن‌بود، ولی به هر حال ازآن استفاده مے‌کردم. چندوقت‌پیش‌یک‌مسافرت رفتم، از سفرکه‌برگشتم دیدم شانه نیست. در اتاق هتل جا مانده بود. رفتم یک شانه‌ی دیگر خریدم، این‌یکـے بسیار بهتر بود. خوش‌دست، اندازه‌اش‌مناسب‌تر، ازخریدش خیلے راضے بودم... چند روز پیش که کوله‌پشتےام را مےگشتم شانه‌ی قبلی را در یکی از جیب‌هایش پیدا کردم، نگاهی به آن انداختم؛ بدشکل‌تر و نامناسب‌تر از قبل به نظر می‌آمد. باخودفکر کردم‌اگراین‌شانه گم‌نشده‌بود ازآن‌همچنان‌استفاده‌مےکردم و به‌فکر خرید یک شانه‌ی جدید نمی‌افتادم! به او گفتم ممنون‌که‌گم‌شدی! گاهےاز دست‌دادن چیزی که داریم باعث به دست آوردن‌چیزی‌بهترمے‌شود... سخت‌است، مے‌دانم... ولی با دلتنگےاش کنار بیایید، در پیچ‌بعدی‌اتفاقےبهتر منتظرتان‌است...
📖 🔰روزی‌حاکم‌نیشابوربرای‌گردش‌به‌بیرون از‌شهر رفته‌بود‌که‌مردمیانسالے‌رادرحال کار بر روی زمین کشاورزی دید . 🔹حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بـےنوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. 🔸به دستور حاکم لباس‌گران‌بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاکم که‌ازتخت پایین آمده بود و آرام قدم مےزد به مرد کشاورز گفت مےتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست‌حرکت کند، حاکم‌کشیده‌ای محکم پس گردن او نواخت! 🔹همه‌حیران‌از آن عطا و حکمت این جفا، منتظرتوضیح‌حاکم بودند! حاکم‌از کشاورز پرسید : مرا مےشناسی؟ کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم‌گفت: آیا بیش‌ازاین‌مرا مےشناسی؟ سکوت مرد حاکےاز استیصال و درماندگے او بود. 🔸حاکم گفت: به‌خاطر داری‌بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک‌شب‌بارانےکه‌درِ رحمت‌خدابازبود، من رو به آسمان‌کردم‌و‌گفتم خدایا به‌حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن‌من‌زدی و گفتی که ای ساده دل! من سال‌هاست از خدا یک قاطرباپالان‌برای‌کارکشاورزی‌ام‌مےخواهم، هنوز اجابت نشده، آن‌وقت‌تو‌حکومت نیشابور را مےخواهی؟! 🔹یک‌باره‌خاطرات‌گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این‌هم‌قاطروپالانے که‌مےخواستی، این کشیده هم تلافےهمان کشیده ای که به من زدی! فقط مےخواستم بدانےکه‌برای‌خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد! 🔺"نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُـــورُ الرَّحِـــیمُ" "بندگانم‌راآگاه‌کن‌که‌من‌بخشنده‌ی‌مهربانم" این‌ایمان‌واعتقاد من‌وتوست که فرق دارد. ازخدابخواه‌و زیادهم‌بخواه. خدابـےنهایت بخشنده‌ومهربان‌است و در بخشیدن بی انتهاست و به خواسته ات ایمان داشته باش.
🌹 📚 گفته می‌شود که بیشتر اوقات سقراط جلوی دروازه شهر آتن می‌نشست و به غریبه‌ها خوشامد می‌گفت. روزی غریبه‌ای نزد او رفت و گفت: “من می‌خواهم در شهر شما ساکن شوم. اینجا چگونه مردمی دارد؟” سقراط پرسید: “در زادگاهت چه جور آدم‌هایی زندگی می‌کنند.” مرد غریبه گفت: “مردم چندان خوبی نیستند. دروغ می‌گویند، حقه می‌زنند و دزدی می‌کنند. به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده‌ام.” سقراط خردمند می‌گوید: “مردم اینجا هم همانگونه‌اند. اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه می‌دادم.” چندی بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط می‌آید و درباره مردم آن سوال می‌کند. سقراط دوباره پرسید: “آدم‌های شهر خودت چه جور آدم‌هایی هستند؟” غریبه پاسخ داد: “فوق‌العاده‌اند، به هم کمک می‌کنند و راستگو و پرکارند. چون می‌خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم.” سقراط اندیشمند پاسخ داد: “اینجا هم همینطور است. چرا وارد شهر نمی‌شوی؟ مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می‌کنی” نکته❗️ ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را می‌بینیم که در درون ما وجود دارد. انسانی که مثبت و مهربان باشد، هرکجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید. و انسان کج اندیش و منفی باف نیز به هر کجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد. 👈وقتی تغییر نکنیم هر کجا برویم آسمان همین رنگ است+مـــــوج‌مثبت |°°🦋 @Moj_Mosbat
📖 عالمے مشغول نوشتن با مداد بود. کودکے پرسید: چه مےنویسی؟ عالم لبخندی زد و گفت: مهم‌تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن مےنویسم.   مےخواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصے در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعے ڪن آن ها را به دست آوری. 🦋اول: مےتوانی کارهای بزرگے کنے، اما فراموش نکن دستے وجود دارد که حرکت تو را هدایت مےکند و آن دست خداست! 🦋دوم: گاهے باید از مداد تراش استفاده کنے، این باعث رنجش مےشود، ولی نوک آن را تیز مےکند. پس بدان رنجے که می‌برى از تو انسان بهتری مےسازد! 🦋سوم: مداد همیشه اجازه مےدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنے؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! 🦋چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون مےآید! 🦋پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی مےگذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگےات مےكنى، ردی از آن به جا مےماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن! 🌿|ʲᵒⁱⁿ➪@Moj_Mosbatシ︎
🦋 تنها بازمانده يك ڪشتےشكسته‌توسط‌جريان آب به يک جزيره دور افتاده برده شد. با بـےقراری به درگاه خداوند دعا مےڪرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم مےدوخت، تا شايد نشانے از ڪمک بيابد اما هيچ چيز به چشم نمے‌آمد🌼 سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت ڪه ڪلبه‌ای كوچک بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستے با من چنين كنے؟» صبح روز بعد او با صدای يک كشتے كه به جزيره نزديک مےشد از خواب برخاست. آن کشتے مےآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات‌دهندگانش‌پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»🌿 💥 آسان مےتوان دلسرد شد هنگامے ڪه به‌ نظر مےرسـد ڪارهــا به خـوبی پيش نمے‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست بدهيم، زيرا خدا در كار زندگے ماست، حتے در ميان درد و رنج. دفعه آينده ڪه ڪلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتے باشد برای فراخواندن رحمت خداوند🌻 +مـــــوج‌مثبت •✾💡|ʲᵒⁱⁿ➪@Moj_Mosbat|🌀
📖 در بسطام یک مسیحے بود ڪه مسلمان نمےشد مردم‌،هرچه‌اصرار کردندمسلمان‌شودتا شهرشان مسیحے نداشته باشد، قبول نمےکرد‼️❌•••] او را پیش‌بایزید آوردند،در پاسخ‌به‌بایزیدگفت: من‌دوست‌دارم‌چون بایزید مسلمان‌شوم و گناه نکنم، لیک خود مےدانم‌نمےتوانم‌از شراب دست بـردارم. ای بایزید ، من بسیار آرزو داشتم ڪه مےتوانستم چون تو مسلمـان واقعے شوم، ولے مےدانم‌نمےتوانم. و نمےخواهم‌مانند بقیه مردم شهر مسلمان‌شوم و دروغ‌بگویم و آبروی تو را ببرم. حیـف نیست به تو هم مسلمـان گویند به من هم⁉️🔎••] بایزید را اشک در چشم جمع شد و گفت : برو مسلمان واقعے تو هستے ڪه احتـرام دین مـرا نگه مےداری🌱••••••••••••]
🌀 پیر فرزانه‌ای در جمعی سخن می‌گفت. لطیفه‌ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه‌وار خندیدند و او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند و او مجدداً لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمع به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی‌توانید بارها به لطیفه‌ای بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مشکلات و خاطرات تلخ گذشته ادامه می‌دهید؟! گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید. ↪️ @Moj_Mosbat