eitaa logo
˼‌‌مُجـٰاهِدِ دَمِشـ♡ـق˹
308 دنبال‌کننده
2هزار عکس
636 ویدیو
26 فایل
بســْم‌رب‌الشھَـداوالصِـدیقیـن مباحث و محافل ''جھاد‌تفڪر'' .. @mojahed_t . فعلا فعالیتی نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 بعضیام هستن همه شهادته...
در تاریخ بنویسید که دل کودکان کار را هم برده بود.. ┏━━━🍃═♥️━━━ @mojahed_d ┗━━━♥️═🍃━━━┛
تا خدا هست کسی تنها نیست... 🌺『مُجٰـ♡ـاهِدِ دَمِشْقْ』🌺 ┏━━━🍃═♥️━━━ @mojahed_d ┗━━━♥️═🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اذان ظهر به افق اصفهان 🌹 🌷التماس دعا🌷
🌱 هروقت‌‌خواستـی‌ این‌‌سوال‌روازخودت‌بپرس⁉️ مَّالَڪُم‌لَاتَرْجُونَ‌لِلَّهِ‌وَقَارَا..؟ «شماراچه‌شده‌است‌ڪه‌برای‌ خـ♡ـدا شأن‌ومقام‌وارزشـے‌قائل‌نیستید ...؟💔 ۱۳📚❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 "توفیق بوسه بر پاهای " مادر بزرگوار سردار كه از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملك برویم. با هماهنگی قبلی، روزی كه سردار هم در روستا حضور داشتند،عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم كه كنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت كرد و گفتند: این مطلبی را كه می گویم جایی منتشر نكنید. گفتند: "همیشه دلم می خواست كف پای مادرم را ببوسم ولی نمی دانم چرا این توفیق نصیبم نمی شد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم كه این جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا كردم و كف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فكر می كردم حتماً رفتنی ام كه خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد. " سردار در حالی كه اشك جاری شده بر گونه هایش را پاك می كرد، گفت: "نمی دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم." 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ شگفت انگیز شهیدان: پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: ((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !)) از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)). بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد. خاطره ای از شهید ناصر سلیمانی منبع:مجموعه دوران طلایی 🌺『مُجٰـ♡ـاهِدِ دَمِشْقْ』🌺 ┏━━━🍃═♥️━━━ @mojahed_d ┗━━━♥️═🍃━━━┛