#معرفی_کتاب_مسافرکربلا
مجموعه خاطرات
" بسیجی شهید علیرضا کریمی "
🔸🔸🔸
صبح روز بود ـ زنگ خانه به صدا در آمد. رفتم و در را باز کردم باورم نمیشد.
با تعجب دیدم پشت در علیرضاست!
علیرضای من، با همان لبخند همیشگی
گرفتمش تو بغلم. گفتم: دو روزه دارم مرتب دعا میکنم که تو برگردی.
خیلی دلم برات تنگ شده.
امدیم داخل بهش گفتم امشب مجلس عقد خواهرته، ما هم که هبچ دسترسی به تو نداشتیم ، فقط دعا میکردم که تو هم بیائی؛ با اینکه از راهرسیده بود و خسته ؛ اما از صبح تا شب دنبال کار ها بود. خرید ها ،تزئین ، اماده کردن خانه و... .
عصر هم امد پیش خواهرش و گفت:
آجی، خیلی مراقب باش اول زندگیتون با گناه شروع نشه. اگه میخوای خدا همیشه پشت و پناهت باشه اجازه نده کسی تو مجلس شما گناه و کار خلاف شرع انجام بده.
صحبتاش که تموم شد امد پیش من تو آشپزخانه.
من هم از قبل یک جفت کفش شیک با یک شلوار و پیراهن خوب برای علی گرفته بودم. اوردم و دادم بهش.
پرسید: این ها برا خودمه؟
با تعجب گفتم خُب اره!
بعد دیدم با دوچرخه اش رفت بیرون لباس های نو را هم تو پلاستیک و با خودش بُرد.
بعد از نماز از مسجد برگشت. گفتم: مادر لباسات کو؟
با لبخند همیشگی جلو امد و دستم را بوسید. گفت: مگه نگفتی مال خودته؟!
من هم دیدم یکی از رفقام هست که بیشتر از من به اونها احتیاج داره، دادم بهش ، من هم گه این همه لباس خوب دارم. !
با تعجب نگاهش میکردم برای اینکه دلم رو بدست بیاره اهسته و با خنده گفت: مگه خودتون همیشه نمیگین: چیزی را که در راه خدا می دی، اگه با دست چپ دادی دست راستت نباید بفهمه!
بعد هم خندید و رفت دمبال بقیه ی کار ها...
نشسته بودم و به کار هایش فکر میکردم. چند وقتی بود که خیلی به فکر مردم بود. خیلی از وسایلی که برای او میگرفتم، در راه خدا می بخشید.
خودش به چیز کم قانع بود. اما تا میتوانست به داد مردم میرسید.
همیشه سخن حضرت امام را میگفت: مردم ولی نعمت ما هستند.
🔹🔹🔹
(قسمت هایی از زندگینامه و فداکاری های شهید علیرضا کریمی
صفحه ی ۵۴ جلد سی ام )
#پیشنهادخواندن_کتاب
🌺『مُجٰـ♡ـاهِدِ دَمِشْقْ』🌺
┏━━━🍃═♥️━━━
@mojahed_d
┗━━━♥️═🍃━━━┛