eitaa logo
✏بسیج رسانه شهرستان سوادکوه
349 دنبال‌کننده
929 عکس
717 ویدیو
2 فایل
این کانال در راستای جهاد تبیین شکل گرفته است تا در فضای مجازی یاوری باشیم برای انقلاب اسلامی و سرباز رهبر معظم انقلاب.🤲
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ✍ قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری روزی طلبه جوانی که در زمان شاه‌عباس در اصفهان درس می‌خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس‌خواندن خسته شده‌ام و می‌خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم، چون درس‌خواندن برای آدم، آب و نان نمی‌شود و کسی از طلبگی به جایی نمی‌رسد و به‌جز بی‌پولی و حسرت، عایدی ندارد. شیخ گفت: بسیار خب! حالا که می‌روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می‌خواهی برو، من مانع کسب‌وکار و تجارتت نمی‌شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد. پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده‌ای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید. شیخ گفت: اشکالی ندارد. پس به بازار علوفه‌فروشان برو و بگو این سنگ خیلی باارزش است، سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب‌هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن‌ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود، نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف کرد. شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می‌دهند؟ شیخ گفت: امتحان آن که ضرر ندارد. طلبه جوان با اینکه ناراحت بود، ولی با بی‌میلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که شیخ گفته بود، رفت و گفت: این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو می‌سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدت کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و می‌خواستند او را با خود ببرند. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده‌ام؟ مرد زرگر گفت: می‌دانی این سنگ چیست و چقدر می‌ارزد؟ پسر گفت: نه، مگر چقدر می‌ارزد؟ زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ۱۰هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک‌جا ندیده‌ای، چنین سنگ گران‌قیمتی را از کجا آورده‌ای؟ پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی‌کرد سنگی که نانوا با آن نان هم نداده بود، این مقدار ارزش داشته باشد، با لکنت‌زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده‌ام. من با شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام‌گرفتن به اینجا بیاورم. اگر باور نمی‌کنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم. ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند. او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این مرد راست می‌گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت: ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آورده‌ای! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ۱۰هزار سکه می‌پردازد. شیخ بهایی گفت: مرد جوان! این سنگ قیمتی که می‌بینی، گوهر شب‌چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می‌درخشد و نور می‌دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می‌شناسد و قدر گوهر را گوهری می‌داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی‌دهند و همگان ارزش آن را نمی‌دانند. وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسان‌های عاقل و فرزانه می‌دانند و هر بقال و عطاری نمی‌داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی، خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. پسر جوان از اینکه می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید. التماس دعای شهادت 🤲 🔶️یاعلی مدد🔶️ 🆔️ @mojahedane_tabeen
🔆 ✍ مراقب تاثیر تصمیماتمان بر سرنوشت افراد باشیم خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد. خانم معلم او را شناخت، اما بدون آنکه بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره ۹ گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته. پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود، سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم، می‌شود یک نمره به من ارفاق کنید؟ خانم معلم با عتاب مادرانه‌ای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟! این ممکن نیست. من طبق جواب‌هایی که در برگۀ امتحانت نوشته‌ای، به تو نمره داده‌ام. نگران نباش. من که نمی‌خواهم به‌خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری کنی و نمرۀ بهتری بگیری. پسر با صدایی که نشان می‌داد خیلی ترسیده، گفت: اما مادرم کتکم می‌زند. خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک می‌کرد که می‌خواهند بچه‌هایشان بهترین نمره‌ها را کسب کنند و موفق باشند. از طرفی نمی‌توانست در برابر بچه‌های بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد. اما یک موضوع دیگر هم بود. او می‌دانست که کتک‌خوردن بچه‌ها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمی‌کند و حتی تأثیر منفی آن، ممکن است آن‌ها را از تحصیل بازدارد. نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت می‌کرد. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت. نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس می‌لرزید و به گریه هم افتاده بود. عاقبت رو به پسرک کرد و گفت: ببین این پیشنهادم را قبول می‌کنی یا نه؟ من به ورقه‌ات یک نمره «ارفاق» نمی‌کنم، فقط می‌توانم یک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم باید در امتحان بعدی دو برابر آن را، یعنی دو نمره به من پس بدهی. خوب است؟ پسرک با شادی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی دو نمره‌ به شما پس می‌دهم. او با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت. از آن پس برای اینکه بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زیاد درس می‌خواند. تا اینکه در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد و از طرف مدرسه به او جایزه‌ای داده شد. بعد از آن درسی که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت‌سر گذاشت و وارد دانشگاه شد. او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف می‌کند و از بازگویی آن همیشه هیجان‌زده می‌شود. زیرا می‌داند نمره‌ای که خانم معلم آن روز به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد. التماس دعای شهادت 🤲 🔶️یاعلی مدد🔶️ 🆔️ @mojahedane_tabeen
🔆 غفلت از خود ماست دختری با پدرش می‌خواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت: دخترم، دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمی‌گیرم، تو دست مرا بگیر. پدر گفت: چرا؟ چه فرقی می‌کند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم. دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم، ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما اگر تو دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد! این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است. هرگاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد! ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا التماس دعای شهادت 🤲 🔶️یاعلی مدد🔶️ 🆔️ @mojahedane_tabeen
🔆 ✍ به خدا که بسپاری، حل می‌شود 🔹خودم دیدم؛ وقتی که از همه بریده بودم، بی‌هیچ چشم‌‌داشتی هوایم را داشت. در سکوت و آرامش، کار خودش را می‌کرد و نتیجه را نشانم می‌داد، که یعنی ببین! تو تنها نیستی. 🔸خودم دیدم؛ وقتی همه می‌گفتند این آخر خط است، با اشاره حالی‌ام می‌کرد که به دلت بد راه نده، تا من نخواهم هیچ‌ آخری، آخر نیست و هیچ آغازی بدون اذن من سر نمی‌گیرد! 🔹خودم دیدم؛ وقتی همه سعی بر زمین‌زدنم داشتند، دستان مرا محکم می‌گرفت و مرا بالاتر می‌کشید تا از گزندشان در امان باشم. 🔸هرکجا آدم‌ها دوستم نداشتند، او دوستم داشت و خلأ احساس مرا یک‌تنه پر می‌کرد. 🔹اوست از پدر، پناه‌دهنده‌تر و از مادر، مهربان‌تر. اوست از هرکسی تواناتر. 🔸من کارم را به خدا سپرده‌ام و او هرگز بنده‌اش را ناامید نمی‌کند. 🔰 أَلَیْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ؟! چرا، کافی‌ست، خدا همه‌‌جوره برای بنده‌اش کافی‌ست. التماس دعای شهادت 🤲 🔶️یاعلی مدد🔶️ 🆔️ @mojahedane_tabeen
🔅 ✍ تکبر و خودشیفتگی، نفس را فربه می‌کند 🔹یک شب عارفی در عالم رويا نفس خود را بی‌نهايت فربه دید! 🔸به نفس گفت: ای نفس! من تو را اين همه رياضت دادم و سختی چشاندم، پس چگونه تو همچنان چاق و فربه مانده‌ای!؟ 🔹نفس گفت: آری! تو بسيار بر من سخت گرفتی اما آنچه را كه ديگران از تو تمجيد می‌كردند و تعريف، بر خود حمل نمودی و حق دانستی. 🔸اين فربگی حاصل همان تكبر و خودشيفتگی و باور تمجيد ديگران است. 🔹و عارف ديگر هيچ‌گاه آنجا كه از وی تعريف و تمجيد می‌كردند، حاضر نشد! التماس دعای شهادت 🤲 🔶️یاعلی مدد🔶️ 🆔️ @mojahedane_tabeen
🔅 ✍ خیلی راحت به دیگران نمره‌های پایین و منفی ندیم پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشی‌اش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشی‌اش ۱۰ شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم، و به‌جای چشم دوم، دایره‌ای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایره‌ای قرمز کشیده بود و نوشته بود: پسرم! دقت کن! فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید: می‌تونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟ مدیر هم با لبخند گفت: بله، لطفا منتظر باشید. معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد، خشکش زد. مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدایی لرزان گفت: ببخشید، من نمی‌دونستم، شرمنده‌ام. مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد، با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت: معلممون امروز نمره‌ام رو ۲۰ کرد. زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم.» التماس دعای شهادت 🤲 🔶️یاعلی مدد🔶️ 🆔️ @mojahedane_tabeen
🔅 ✍ توبه از گناه عالِم صاحب نوری در مسجد از گناه و کوتاهی عمر و ضرورت برداشتن توشۀ آخرت سخن می‌گفت. پیرمردی در آن حال از هوش رفت و مجلس به هم خورد. قندآبی به آن پیرمرد خوراندند و به هوش آمد. پیرمرد گفت: ای رهنما! مرا به جای آنکه به رحمت خداوند امیدوار سازی، ترسی از سوزاندن عمرم در معصیت او بر جانم انداختی که شرارۀ آن مرا از حال برد. همه سرمایه و مال و زندگی‌ام را به تاوان گناهانم باختم، ولی مرا بر آن ملالی نیست چون شاید در لحظه‌ای آن برگردد. ملالم بر آن است که سرمایۀ عمر بر باد رفته را چه کنم و چگونه آن را برگردانم که در طاعت او بار دیگر صرفش نمایم؟! آیا خدایِ قادر تو بر آن هم قادر است مرا به سن جوانی‌ام دوباره برگرداند؟! اهل مجلس در حیرت شدند. عالِم بابصیرت گفت: خداوند قادر و حکیم بر آن هم علاجی قرار داده است، و آن توبه است که همانا با توبه، از گناهانی که در گذشته کرده‌ای تو را به جوانی‌ات بازمی‌گرداند و عمر دوباره به تو می‌بخشد، حتی اگر این توبه را در بستر مرگ از او بخواهی، عنایتت کند. پس توبه از گناه، هم بازگشتِ انسان به اطاعت از اوامر او، و هم بازگشت عمر تلف‌شده در معصیت اوست. التماس دعای شهادت 🤲 🔶️یاعلی مدد🔶️ 🆔️ @mojahedane_tabeen
🔅 ✍ قبل از هر اقدامی، ریشه اصلی مشکلت را پیدا کن 🔹در زمان‌های دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیرقابل‌استفاده بود. 🔸روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. 🔹مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. 🔸دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. 🔹روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد. 🔸مرد خردمند گفت: چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟ 🔹روستاییان گفتند: نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را! 🔸در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشه‌ای را کشف کنید و آن را از بین ببرید. التماس دعای شهادت 🤲 🔶️یاعلی مدد🔶️ 🆔️ @mojahedane_tabeen
🔅 ✍ هر مانع می‌تواند شانسی برای تغییر در زندگی‌ات باشد 🔹در زمان‌های گذشته پادشاهی تخته‌سنگی را وسط جاده‌ای قرار داد و برای اینكه عكس‌العمل مردمش را ببیند، خودش را در جایی مخفی كرد. 🔸بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از كنار تخته‌سنگ گذشتند. بسیاری هم غرولند می‌كردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد، حاكم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و... 🔹با این وجود هیچ‌كس تخته‌سنگ را از وسط جاده برنمی‌داشت. 🔸نزدیک غروب، یک روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک تخته‌سنگ شد. 🔹بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته‌سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. 🔸ناگهان كیسه‌ای را دید كه زیر تخته‌سنگ قرار داده شده بود. كیسه را باز كرد و داخل آن سكه‌های طلا و یک یادداشت پیدا كرد. 🔹پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. التماس دعای شهادت 🤲 🔶️یاعلی مدد🔶️ 🆔️ @mojahedane_tabeen
🔅 ✍ هرچه پُر تر، سربه‌زیرتر 🔹ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ: 🔸ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩه بودم. 🔹ﺧﻮﺷﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮ ﺑﻪ‌ ﺯﯾﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ‌ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ کرﺩﻧﺪ. 🔸ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ کرﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ. ﺧﻮﺷﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ. 🔹ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ: ﺩﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ‌ﺍﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ‌ﺍﻧﺪ. التماس دعای شهادت 🤲 🔶️یاعلی مدد🔶️ 🆔️ @mojahedane_tabeen
🔅 ✍خودت را ویرایش کن 🔹گاهی خودت را مثل یک کتاب ورق بزن. 🔸انتهای بعضی فکرهایت نقطه بگذار، که بدانی باید همان‌جا تمامش کنی. 🔹بین بعضی حرف‌هایت ویرگول بگذار، که بدانی باید با کمی تامل بیانشان کنی. 🔸پس از بعضی رفتارهایت علامت تعجب و آخر برخی عادت‌هایت نیز علامت سوال بگذار. 🔹تا فرصت ویرایش هست، خودت را هر چند شب یک‌بار ورق بزن. بعضی از عقایدت را حذف کن و بعضی را پررنگ. 🔸خودت را ویرایش کن تا دست سنگین روزگار، زندگی‌ات را ویرایش نکند التماس دعای شهادت 🤲 🔶️یاعلی مدد🔶️ 🆔️ @mojahedane_tabeen
🔅 ✍ رفتار دیگران آینه‌ای برای پالایش روح توست 🔹دو آتش‌نشان وارد جنگلی می‌شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند. 🔸آخر کار وقتی از جنگل بیرون می‌آیند و کنار رودخانه می‌روند، صورت یکی کثیف و آلوده به خاکستر شده و صورت آن یکی تمیز است. 🔹سوال: کدامشان صورتش را می‌شوید؟ 🔸آنکه صورتش کثیف شده به آن یکی نگاه می‌کند و فکر می‌کند صورت خودش هم مانند او تمیز است. اما آنکه صورتش تمیز است، می‌بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به خودش می‌گوید حتما من هم کثیفم، باید خودم را تمیز کنم. 🔹حالا فکر کنید چند بار اتفاق افتاده که دیگران از رفتار بد ما یا ما از رفتار بد دیگران بـــه شست‌وشو و پالایش روح خودمان پرداخته باشیم. 🔸وقتی فرد مقابل ما مهربان و خوب و دوست‌داشتنی است، کمی باید به خودمان شک کنیم. التماس دعای شهادت 🤲 🔶️یاعلی مدد🔶️ 🆔️ @mojahedane_tabeen