#ادمین_نوشت
سلام علیکم
با عرض پوزش امروز نمی تونم ادامه کتاب #مادر_که_باشی رو بزارم.
ببخشید
#التماس_دعا
#یاعلی
#مادر_که_باشی
📔قسمت هشتم
|معجزه قرآن|
غالبا روزهای شنبه بعدازظهر برای یادگیری قرائت قرآن به مسجد فاطمیه می رفتم. یک روز که داشتم برای رفتن آماده می شدم، قرآن را داخل کیف گذاشتم، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون آمدم. کفش هایم را پوشیدم و آمدم پایین. جلوی در پرده ای زده بودیم تا هنگامی که در کوچه باز می شود، داخل حیاط دیدن نشود. همین که پرده را کنار زدم، دیدم محمد پشت در خودش را جمع کرده و با چهره وحشت زده و رنگی پریده نفس زنان گوشه ای ایستاده و فقط به من نگاه می کند. خیلی ترسیدم. پرسیدم: محمد چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ چرا اینجا ایستادی؟
حرفی نمی زد. با خودم گفتم حتما با دوستانش دعوا کرده؟! در حیاط را باز کردم تا ببینم چه خبر است؟ دیدم همسایه ها دارند با هم پچ پچ می کنند و می گویند:((فکر کنم پسر زمان بود که تصادف کرد.))
با شنیدن این حرف دلم ریخت. رو کردم به محمد: یا ابوالفضل، محمدجان، همسایه ها چی می گن؟!
محمد گریه کنان پا به فرار گذاشت ورفتداخل اتاق. من هم دنبالش دویدم و رفتم داخل اتاق. دیدم گوشه ای نشسته وچیزی نمی گوید. بغلش کردم و به دست و پاهایش دست کشیدم تا ببینم چیزی نشده باشد. پرسیدم: پسرم چی شده؟ حالت خوبه؟
گفت:(( آره. چیزی نیست، خوبم.))
وقتی دیدم حالش خوب است، خیالم راحت شد. پیش خودم گفتم حتما همسایه ها اشتباه گفته اند و شاید محمد صحنه تصادف را دیده و ترسیده که هیچ چیز نمی گوید. یک استکان اب قند به دستش دادم تا ارام شود. به خواهرش سفارش کردم مراقبش باشد.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید.
@mojahede_bedone_marz
#مادر_که_باشی
📔 قسمت هشتم
|معجزه قرآن|
آن روز با نگرانی به کلاس قرآن رفتم و برگشتم. همسایه هم دیگر چیزی نگفتند. شب شد. در آشپزخانه مشغول تهیه غذا بودم. صدای جلزوولز روغن داغ داخل ماهی تابه کل آشپزخانه را گرفته بود. همسرم صدای تلوزیون را زیاد کرده و مشغول دیدن اخبار بود. هر کس مشغول کاری بود که یکدفعه زنگ خانه به صدا درآمد. همسرم رفت جلوی در. یک آقا بود. سلام و احوالپرسی کرد و پرسید:((حاج آقا حال پسرت خوبه، چیزیش نشده؟))
همسرم با تعجب جواب داد:((خداروشکر خوبه! ولی به جا نیاوردم، ببخشید شما؟))
_من راننده نیسان هستم. واقعیتش امروز پسر شما نزدیک بود با ماشین من تصادف کنه، ولی بادی که در اثر سرعت ماشین به وجود اومد، بچه رو پرت کرد داخل جوی. منم از آینه نگاه کردم، دیدم بچه بلند شد و فرار کرد. خیالم راحت شد که چیزی نشده، ولی الان برای این که خیالم راحت تر بشه، اومدم حالش رو بپرسم.
همسرم گفت:((به لطف خدا چیزی نشده. محمد سالمه و مشغول بازی.))
اوهم معذرت خواهی کرد و رفت.
همسرم آمد محمد را صدل زد و ماجرا را پرسید. بعد گفت:((دردی نداری؟))
محمد گفت:((نه. حالم خوبه.))
تازه آن جا بود که معجزه ی قرآن و اهل بیت را دیدم.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید.
@mojahede_bedone_marz
#ادمین_نوشت
سلام علیکم
بابت کم کاری این چند روزه خیلی عذر میخوام. لطفا لفت ندین😔.چون نزدیک ماه محرم هستیم بنده درگیرم و نمی تونم تا بعد از دهه محرم ادامه مطالب کتاب #مادر_که_باشی رو در کانال بزارم چون باید هر قسمت تایپ بشه و وقت گیره واقعا شرمندم.
ممنون از دوستانی که همراهی می کنن
کانال رو به دوستانتون هم معرفی کنید.
یاعلی
التماس دعا
#مادر_که_باشی
📔قسمت نهم
|قرعه کشی|
دوم راهنمایی بود. از طرف اداره ی پدرش جلسه ای در مهدیشهر تشکیل داده بودند. در آن جلسه نماینده های فروش بخاری ایران شرق، گرد هم جمع شده بودند. روز جلسه، مخمد در خانه بیکار بود. پدرش از او خواست تا همراه او به این جلسه برود. محمد قبول کرد و سریع حاضر شد و همراه پدر رفت. موقع شروع، دنبال یک قاری می گشتند برای قرائت قرآن.
محمد در مدرسه خیلی قرآن می خواند و قرائت خوبی داشت. پدرش او را برای قرائت معرفی کرد. بعد از قرائت قرآن و سخنرانی های پی در پی، نماینده ها هر کدام نام خود را روی برگه ای نوشتند و داخل ظرفی ریختندتا قرعه کشی کنند؛ قرار بود نام هر کس درآمد، جایزه بگیرد.
از آن جا که آقا زمان خیلی شوخ طبع بود، اسم محمددرا هم به مزاح نوشت و داخل ظرف انداخت. موقع قرعه کشی همه منتظر بودند که نام چه کسی خوانده می شود. محمد و پدرش هم به هیچوجه تصور نمی کردند که نام او را بخوانند. به همین دلیل خیلی عادی و بدون هیچ اضطرابی روی صندلی نشسته بودند ومی خندیدند. بعد از خواندن نماینده اول همهمه ای مجلس را فرا گرفت. نوبت قرعه دوم بود دوباره سکوت حکم فرما شد. این بار نام محمد طحان در سالن پخش شد. پدر محمد و شرکت کننده ها
بسیار تعجب کردند. دوباره سر و صدا شد. همه می گفتند:((آخه این که یه بچه ست، جزونماینده ها نیست. فقط یک قاری قرآنه. کی اسمشونوشته؟))
پدرش خندید و گفت:((من فقط برای شوخی این کار روکردم. اصلا فکر نمی کردم قرعه به نام محمد دربیاد. شما کارتون روانجام بدین.))
بعد از چند دقیقه نماینده ها تصمیم گرفتند به خاطر قرائت زیبای محمد، یک بخاری به عنوان هدیه به او تقدیم کنند.
هنوز هر وقت آن بخاری را می بینم، یاد این خاطره می افتم.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید.
@mojahede_bedone_marz
مجاهد بدون مرز
#مادر_که_باشی 📔قسمت نهم |قرعه کشی| دوم راهنمایی بود. از طرف اداره ی پدرش جلسه ای در مهدیشهر تشکیل د
#ادمین_نوشت
سلام علیکم
عزاداری ها قبول باشه
قسمت نهم کتاب #مادر_که_باشی تقدیم شد. به خاطر مشغله هایی که در ایام دهه داشتم نمی تونستم ادامه کتاب رو بزارم. ان شاالله از این به بعد مرتب مطالب در اختیارتون قرار می گیره.
@E_kaviany_z
نظارتتون رو درباره این کتاب که دلنوشته های مادر شهید مدافع حرممحمد طحان هست به ما اطلاع بدین.
با تشکر
یاعلی
#مادر_که_باشی
📔قسمت دهم
|اوقات فراغت تابستان|
ده_دوازده ساله بود. بعد از امتحان پایانی خرداد، دلش می خواست جایی مشغول کار شود. این موضوع را با پدرش در میان گذاشت و از او خواست یک کار خوب برایش پیدا کند. با اصرار زیاد محمد، پدرش قبول کرد. یک سوپرمارکت در محلمه مان بود. آقا زمان با مغازه دار دوست بود. با او صحبت کرد و خواست اجازه بدهد محمد دم دستش باشد. تأکید کرد:((ازش کار نکش، کارهای سنگین بهش نده،فقط دلم می خواد بیاد اینجا کنار دستت باشه تا اوقاتش به بطالت نگذره.))
آقای مغازه دار هم قبول کرد. وقتی به خانه رسید،محمد که منتطر خبر مثبت پدر بود به سمتش دوید و پرسید:((این تابستون مشغول کار می شم یا نه؟))
پدر هم که خسته بود، لعد از کمی استراحت کار را برایش توضیح داد. محمد خیلی خوشحال شد و از پدرش تشکر کرد و رفت.
برای شروع اولین روز کاری اش لحظه شماری می کرد. روز بعد، اول وقت و با انرژی به سمت کار رفت.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید.
@mojahede_bedone_marz
#مادر_که_باشی
📔قسمت دهم
|اوقات فراغت تابستان|
اهل کار بود و کارش را به نحو احسن انجام می داد، البته این خصوصیت را از همان کودکی داشت و به فکر کار و فعالیت بود. سال اول راهنمایی، وقتی امتحانات خرداد را له اتمام رساند، با بچه های همسایه در کوچه جلوی تکیه سفید مشغول بازی می شد. با شروع فصل تابستان و تعطیلی، بعضی از دوستان مخمد برای گذراندن اوقات فراغت در برخی مغازه ها مشغول کار می شدند. تا علاوه بر کمک خرج بودن برای خانواده، حرفه و هنری هم کسب کنند. مثل مکانیکی، سوپر مارکتی و یا بستنی فروشی...
وقتی محمد دیده بود دوستانش مشغول کار هستند، تشویش شده بود تا او هم سراغ شغل و حرفه ای برود. آن زمان در همان محله تکیه سفید، آقایی در کوچه بساط کفاشی داشت. یک روز محمد رفت سراغ آن مرد کفاش و از او خواست تا شاگردش شود!
پیرمرد هم خندید و گفت:((مگه درآمد من چقدره که بخوام شاگرد هم قبول کنم؟))
محمد با ناراحتی به طرف خانه برگشت. مرد او را صدا زد و گفت:((آهای پسرجان بیا!))
محمد با خوشحالی برگشت. پیرمرد بهش گفت:((نمی تونم تو رو به عنوان شاگرد قبول کنم، ولی اگر خیلی علاقه مندی، میتونی همین جا بنشینی و کار منو ببینی و یاد بگیری.))
او هم با خوشحالی قبول کرد.
یک روز محمد گفت:((مامان این کفشت پاره شده. اگر بخوای من می تونم برات تعمیرش کنم.))
با این حرف، هم تعجب کردم و هم خندیدم. فکر کردم شوخی می کند. ماجرای کفاشی یادگرفتنش را برایم تعریف کرد. شب که حاج آقا آمد منزل، موضوع را به او گفتم. حاج آقا از اینکه محمد پسری فعال و به فکر کار وسغل بود خوشحال شد، ولی با مهربانی به او گفت:((الان تو باید به فکر درس باشی تا در آینده شغل خوبی پیدا کنی و مایه افتخار ما بشی. اوقات فراغت خوذت رو تو بسیج محله و کلاس های ورزشیمثل پینگ پونگ وفوتبال و... بگذرون.))
ادامه دارد...
با ما همراه باشید.
@mojahede_bedone_marz
#مادر_که_باشی
📔قسمت یازدهم
|ساندویج ساده، اما خوشمزه|
توبسیج بزرگ شد. هر وقت گمش می کردم، خیالم راحت بود که رفته بسیج. کم کم عضو فعال بسیج شد و بهش تفنگ و بی سیم دادند. به من نگفته بود در بسیج چه می کند. وقتی اسلحه و بی سیمش را دیدم، خیلی ترسیدم. از او پرسیدم: هیچ معلومه داری چه می کنی؟!
جواب داد:((نگران نباش. فقط محض احتیاط همراهمه.))
هر وقت از بسیج بر می گشت، خیلی عصبانی و ناراحت بود. می گفت:((آخه چرا بعضی از جوانها قدر خودشون و پاکی شون رو نمی دونن و این طوری زندگی می کنن.))
من آرامش می کردم و می گفتم: حرص نخور. تنها کاری که از دستمون برمی آید اینه که براشون دعا کنیم.
سعی می کرد هر روز در نماز جماعت شرکت کند. آن زمانی روحانی محلمه ما آقایی بود به نام حاج آقا عبدوس. چندین سال در مسجد محله فعالیت می کرد. محمد تقریبا اول راهنمایی بود، یادم می آید وقتی ماه مبارک رمضان شروع می شد، با این که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود برای روزه گرفتن شور و اشتیاق عجیبی داشت. روزه ها را می گرفت و نماز و قرائت قرآن را ترک نمی کرد.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید.
@mojahede_bedone_marz
#مادر_که_باشی
📔قسمت یازدهم
|ساندویج ساده، اما خوشمزه|
زمستان بود و هوا سرد و شب ها طولانی. شب های احیا بعد از خوردن افطار در جمع کردن سفره کمک می کرد. بعد از انجام تکالیف مدرسه، در کارهای آشپزخانه کمکم می کرد. بعد از آن برای رفتن به مسجد و مراسم احیا از من اجازه می گرفت و می رفت. مدتی از رفتن محمد نمی گذشت که من هم برای رفتن به مسجد حاضر می شدم و می رفتم. از بچگی اهل راز و نیاز و عبادت بود و هیچگاه نماز و روزه اش ترک نشد.
یادم می آید محمد بیشتر وقتش را در بسیج می گذراند. بسیجی مانعی برای درس خواندنش نبود، چون بیشتر درس هایش را در مدرسه یاد می گرفت. موقع امتحانات که می شد، به همراه خواهر و برادرش می نشستند، درس می خواندند. گاهی محمد برای امیر و ناهید ساندویج کوچک درست می کرد و با هم ساندویج می خوردند تا از درس خواندن خسته نشوند. حتی گاهی به آشپزخانه می رفت و کمی روغن در تابه می ریخت و نان خشک خانگی را خرد می کردو کمی رب به آن اضافه می کرد و تفت می داد و مثلا چیپس درست می کرد و با هم می خوردند. یک روز بعد از اینکه برای ناهید و امیر لقمه پرست کرد، به ان ها پیشنهاد یک نوشابه خنک داد. آن ها خوشحال شدند. محمد برای خرید نوشابه از خانه خارج شد. فاصله از مغازه تا خانه صد متر بود.
آن ها منتظر محمد بودند تا با نوشابه به خانه برگردد،ولی مدتی گذشت و خبری از او نشد. با این که خیابون خلوت بود، اما آن ها نگران برادرشان شده و به دنبالش رفتند. به مغازه که رسیدند، محم را دیدند که مشغول بازی با دوستش است. با خیال راحت با هم صحبت می کردند و نوشابه می خوردند! این دو بدون اینکه چیزی بگویند، به خانه برگشتند. محمد بعد از مدتی با دو تا نوشابه به خانه برگشت. برادرش پرسی:((محمد پس چرا برای خودت نوشابه نخریدی؟))
محمد جواب داد:((شما بخورید من میل ندارم.))
به خاطر اینکه محمد کمی اضافه وزن داشت، ما او را از خوردن نوشابه منع کرده بودیم. همین که محمد گفت میل ندارم، همه خندیدیم. برادرش از او پرسید:((چرا حقیقت رونمی گی که تو هم نوشابه خوردی؟))
محمد هم خندید و گفت:((ببخشید. اگه حقیقت رو می گفتم و نوشابه رو می آوردم خونه، شما نمی ذاشتید بخورم.))
ادامه دارد...
با ما همراه باشید.
@mojahede_bedone_marz
#مادر_که_باشی
📔قسمت دوازدهم
|تکیه سفید|
با دوستانش به هیئتی به نام تکیه سفید_که نزدیک خانه مان بود_ می رفتند. تکیه سفید تقریبا در یک سه راهی قرار داشت یک راهش به طرف خانه ما بود، از یک طرف هم به سوی محله آقا اشرف(کوچه شهید اخلاقی) راه داشت و راه سوم هم به طرف کوچه شهید مجید ترحمی بود. در آن جا مراسم عزاداری و روضه خوانی بر پا می کردند. مخمد بیشتر در آشپزخانه و دسته های سینه زنی حضور داشت. آقای مؤمن خیلی مراقبش بود و بهش مسؤولیت می داد.
دوستان دوران دبیرستانش را فراموش نمی کنم؛ قربان حسن آبادی، صائمی، حسین ترحمی. روی دوستانش حساس بود؛ این که با چه کس میرود، با چه کسی می آید و با چه کسی دوست می شود. انصافا دوستانش بچه های خوبی بودند.
حاج حسن شاطری هم از دوستانش بود. هر چند شهید شاطری از محمد بزرگ تر بود، ولی حاج حسن به گونه ای بود که با جوانان جور بود. پیر و جوان جدب احلاقش می شدند.
محرم که شروع می شد، محمد به همراه دوستانش تا ساعت دوازده شب در تکیه سفید بودند. حتی برای بچه ها تعزیه می گرفتند و او نقش ام البنین(س)؛ مادر حضرت عباس(ع)، مادر بزرگ ترین مدافع حرم را بر عهده می گرفت. مردم با دیدن تعزیه بسیار منقلب می شدند و گریه می کردند. تکیه سفید خیلی فعال بود. هیئت هایش فقط به ماه محرم و صفر ختم نمی شد. شب های قدر چند مرغابی جلوی در تکیه رها می کردند،به یاد مرغ هایی که عبای حضرت علی(ع) را با منقارشان گرفتند تا آقا را از رفتن به مسجد منصرف کنن!
ادامه دارد...
یا ما همراه باشید.
@mojahede_bedone_marz
#مادر_که_باشی
📔قسمت دوازدهم
|تکیه سفید|
نیمه های شعبان و سایر اعیاد جشن می گرفتند. کارهای بچه ها آنقدر مخلصانه و بی ریا بود که بزرگ تر ها را تحت تأثیر قرار می داد. من مطمئنم که تمام عزاداری ها و روضه ها در درگاه الهی و حضرت سیدالشهدا و هفتاد و دو تن از یاران با وفایش مورد قبول واقع شده و هر کدام به نحوی اجر کارهای خود را به دست آورده اند. حاح حسن و محمد بالاترین اجر و پاداش را از سالار شهیدان و بهترین مزد عزاداری را از مادر و خواهر ایشان دریافت کردند.
یک روز که از کناز خانه قدیمی مان رد می شدم، یک دفعه یاد آن روزهایی افتادم که این خانه را حاج محمد شاطری، پدر بزرگوار سردار شهید حسن شاطری خریده بودیم. محمد در خانه ای متولد شد که حاج حسن متولد شده بود! در خانه ای بزرگ شد و کودکی و نوجوانی اش را سپری کرد که حاج حسن سپری کرده بود. در کوچه هایی بازی کرد که حاج حسن در آن بازی کرده بود. حاج حسن مدافع حرم بود و عاقبت در همین راه به شهادت رسید.
ای خانه قدیمی! ای کوچه های بغریک کهن! ای در و دیوارهای قدیمی! شما شاهد بزرگ و رشید شدن این دو جوانمرد بودید. شاهد بودیدکه چندین بار بر روی زمین افتادند و یا علی گفتند و بلند شدند. ای تکیه سفید، تو خود شاهد زنجیر زنی و سینه زنی های این دو خادم حسین(ع) بودی! تو خود از نزدیک شاهد گریه ها و اشک های حسینی آن ها بودی. از شما می خواهم که همه ی آن ها را به خاطر بسپارید و در آخرت به مهربانی ها و خیرخواهی های آن ها شهادت دهید. له نمازهای خاضعانه، به گریه های خاشعانه، به سینه زنی های عاشقانه و به خدمت های خالصانه ی آن ها شهادت دهید.
هنوز همسایه های مهربان آن خانه را به یاد دارم:((آقای مشهدی گل محمد، حاج علی اصغر ترحمی، مشهدی اسماعیل رحمانی. یادش به خیر. خیلی همسایه های خوبی بودند.))
ادامه دارد...
با ما همراه باشید.
@mojahede_bedone_marz