سال ۱۳۵۹ بود. برنامهی بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان صبح، کار بچهها تمام شد. ابراهیم بچهها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف میکرد. خاطراتش، هم جالب بود هم خنده دار.
بچهها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچهها بعد از نماز جماعت صبح به خانههایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچهها، همان ساعت میرفتند، معلوم نبود برای نماز بیدار میشدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچهها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود.
#شهید_ابراهیم_هادی
#یک_صلوات_بفرستید_برای_شادی_روح_شهید
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
🌷🇮🇷 #مجاهد_بصیر 🇮🇷🌷
@mojahedebasir
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌺 ما افسانه نیستیم🌺
دخترم در کلاسهای تابستانی شهرک محل سکونت ما یعنی شهرک ارتش تهران شرکت می کرد.
یک روز یک گل سینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود.
آخر شب، گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد.
بعد از پانسمان، گل سینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله.
آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیه ای را دیدم و خوابیدم.
من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت می خوانم.
صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نمازصبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!!
نفهمیدم خوابم یا بیدار اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت: سریالهایی که می بینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم.
باتعجب گفتم: شما کی هستی؟
گفت: تصویر من روی گل سینه بود که انداختی توی سطل.
دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم.
تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: #شهید_ابراهیم_هادی
خیلی برایم عجیب بود. به طور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه.
دیدم کتابی به نام #سلام_بر_ابراهیم روی کتابها ست. کتابی در مورد همین شهید.
مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود.
شوهرم را صدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟
گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند.
هر دو جلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود.
صبح روز بعد؛ بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یاد او بودم.
حالا او حقیقت زندگیم شده. دیگر سراغ افسانه های ماهواره نمی روم. حجاب و نمازم نیز کاملا تغییر کرده.
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
🌷🇮🇷 #مجاهد_بصیر 🇮🇷🌷
@mojahedebasir
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈