🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#دل_شکستن
⛔️تاوان دل سوزاندن!
🌷ﺣﻀﺮﺕ ﺣﺠﺔ ﺍﻟﺎﺳﻠﺎﻡ فاﻃﻤﻰ ﻧﻴﺎ:
📝ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ ﺑﻜﻨﻴﺪ.
✳️ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﻣﻰ ﺩﺍنند ﻛﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﮔﺎﻫﻰ ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮔﺎﻫﻰ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺍﻳﻦ ﺍﺋﻤﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﻴﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭﺍﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺑﻘﻴﻪ ﮔﺎﻫﻰ ﺳﻴﻤﺸﺎﻥ ﻭﺻﻞ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭﮔﺎﻫﻰ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ.
🌟ﮔﻔﺖ:ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺳﺮﺣﺎﻝ ﺑﻮﺩ. ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ.
♦️ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺸﺘﻪ.
🔵ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﻭ ﻣﻴﻤﺮﺩ. ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ.
✨ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ...ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ.
⛔️ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ، ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ.....
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
❣join➲ @mojaradan❣
#نکته_زندگی
👈انتخاب همسر
✍ یک اشکال در #روابط عاشقانه آن است که خواستگاران #بهتر، مناسب تر و آماده تر را به امید معشوقی که #آمادگی ازدواج ندارد و امروز و فردا می کند را #رد کنی، دخترها باید در انتخاب #بی رحمانه تر عمل کنند(دکتر ایمانی فر).
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan 💑
مجردان انقلابی
✅ #رهایی_از_رابطه_حرام #قسمت_اول 🔹 هدف اصلی دین چیه؟ اینکه صرفا شما آدم خوبی باشید؟ اصلا خوب بود
#رهایی_از_رابطه_حرام
#قسمت_دوم
☢️ اولین مرحله برای مدیریت روابط در فضای حقیقی و مجازی اینه که آدم فکر نکنه با این ارتباط ها واقعا به لذت میرسه.
🔹 بله درسته در ابتدا یه مقدار لذت سطحی داره ولی این لذت خیلی زود تبدیل به انواع رنج ها خواهد شد.
💢 اولین اثرش اینه که آبروی انسان پیش خداوند متعال میریزه و این بدترین اتفاق زندگی انسان هست...
بعد هم با این کار، تمام موجودات عالم با انسان دشمن میشن و کارهای آدم رو گره میزنن. همیشه به در بسته میخوری...
😒
⭕️ ارتباط با نامحرم چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی باعث میشه که آبروی آدم خیلی زود پیش اطرافیانش هم بره. هر چقدر هم طرف بخواد زیرابی بره و روابطش رو پنهان کنه آخرش روزگار کاری میکنه که سر بزنگاه مچش گرفته بشه!
خلاصه کسی از این موضوع نمیتونه فرار کنه و آخرش گرفتار خواهد شد.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
——🌀⃟————
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت چهاردهم⚜ بهشتِ عمران 🌾 بی قرار توی باغ سرک میکشیدم که به محض دیدن عمران از اتفاق
⚜قسمت پانزدهم⚜
بهشتِ عمران 🌾
روی تاب کنار حوضچه نشست و با دستش اشاره کرد کنارش بشینم.
چقدر وقیح بود که فکر میکرد منم مثه اون دخترایی هستم که رنگا وارنگ دور و برش ریختن. با فاصله ازش ایستادم و گفتم :تفریح که نیومدم، بگو منظورت از اتفاق چی بود؟
سرش و به پشت تاب تکیه داد و شروع کرد به تاب خوردن. این خونسردیش اعصابمو بهم میریخت.
حرصم گرفت و گفتم :تا حالا تاب سوار نشدید مثه اینکه!
خنده ایی کرد و گفت :خانواده ات چقدر برات مهم ان؟
گنگ بهش خیره شدم که گفت :میدونی اگه این سوال و از من میپرسیدن میگفتم هیچ! چون برای من چیزی به اسم خانواده وجود نداره اما خوب فعلا شرایط طوریه که هم من مجبورم تو رو تحمل کنم هم تو...
و وقتی مکث منو دید دوباره شروع کرد به تاب خوردن و با غرور گفت :البته همه دوس دارن جای تو باشن، اگه یکم هم اهل حساب باشی میبینی حق دارن..!
منظورش و نمیفهمیدم برای همین گفتم +از چی حرف میزنی؟ منظورت چیه؟
_چقدر خنگی تو دختر! منظورم اینه که منو تو رو واسه هم لقمه کردن! من و تو..
چشام سیاهی رفت.. یعنی... من باس زن این بشم...
شدت انکار این قضیه به حدی بود که ناخودآگاه صدام رفت بالا و گفتم :چطور جرئت میکنی همچین حرفی بزنی؟ تو خیلی وقیحی! حد خودتو بدون
شروع کرد به خنده های بلند کردن و بعد از اینکه حسابی ریسه رفت گفت :اگه باور نمیکنی از اون بپرس
و با چشماش به پشت سرم اشاره کرد
برگشتم و چشم تو چشم عمران شدم
باورم نمیشد! یعنی عمران همه چیو میدونست و بهم نگفته بود؟
صدای عماد از پشت سرم اومد که گفت :البته میدونی اون تقصیر کار نیست، زمونه طوری شده که اونم مجبوره خفه خون بگیره، به خاطر در به در نشدن، به خاطر اواره نشدن بابای پیرش، میدونم دوست داره ولی خوب باید واسه چیزای مهم دیگه ایی از تو دست بکشه
و کنار گوشم گفت :درست مثه خونواده ات که به خاطر پول از تو میخان دست بکشن!
و سوت زنان از کنارم رد شد و تنه ایی به عمران زد و به نزدیک در عمارت که رسید داد زد :فکراتو بکن، هرچند تصمیم تو چندان موثر نیست
و در و بست و رفت
عمارت خالی شده بود و تنها صدای نفس های سنگین من میپیچید و چشم های شرمنده عمران
باورم نمیشد همه ی اهالی این خونه منو میخاستن قربانی پول و منفعت خودشون کنن! اما به چه قیمت؟ به قیمت از بین بردن غرور و احساس من؟
مهم تر از همه ی این زخم ها، زخمی بود که عمران به دلم زده بود
با سکوتش...
با مخفی کاریش...
با منفعت طلبیش...
#ادامه_دارد...
#هانیه_فرزا
پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
⚜قسمت شانزدهم⚜
بهشت عمران🌾
با غضب خیره شدم به چشماش..،
نمیتونستم سکوت کنم برای همین به طرفش رفتم و یقه لباسشو گرفتم و شروع کردم به تکون دادنش و محکم داد زدم :توام یکی مثه اونایی، مثه آدمایی اون خونه که حالشون از من بهم میخوره، مثه آدمایی که منو هیچی حساب میکنن، مثه همون آدمایی که برای وجود من ارزش قائل نیستن، منه احمق و بگو که روی تو حساب میکردم، خیال میکردم تو با بقیه فرق داری، خیال میکردم دوس..
و هق هق گریه ام مانع صحبت کردنم شد.
یقه شو و رها کردم و روی زمین همونجا زانو زدم.
و به حال پژمرده و شکسته دلم گریه کردم...
هیچ چیزی بدتر از این نیست که به این نتیجه برسی با وجود خانواده هم غریبی!تصویر آباجی توی ذهنم اومد
اون دیگه چرا؟ اون مگه مادر من نیست؟ مگه عاطفه نداره؟
و دوباره هق هقم اوج گرفت
عمران روبه روم زانو زد و گفت :بیهیشته؟ نگام کن!
ازش بدم اومده بود. رومو کردم اونطرف و بی توجه بهش به گریه کردنم ادامه دادم
دوباره گفت 'میگم بهم نگاه کن! لطفا...
همه ی خشممو ریختم توی چشمام و میخاستم سرش داد بزنم ولی تا سرمو آوردم بالا اشک های روی گونه اش پشیمونم کردند.
بلند شد وایستاد و گفت :درست من نامرد، من بی همه چیز، اصلا من بد دنیا، تو حق داری هرچی دلت میخاد بهم بگی ولی تو بگو، تو بگو اگه هر شب صدای سرفه های ریه ی ناقص باباتو بشنوی، اگه هر روز تحقیر های کوچه بازاری ها رو فقط واسه اینکه ملیتت یه چیز دیگه تحمل کنی اونم فقط واسه اینکه یه جای خواب داشته باشی، فقط واسه اینکه اواره تر از اینی که هستی نشی، مجبور نمیشدی خفه شی؟
اشک هاش شدت گرفته بود ولی بازم ادامه داد :فکر کردی منو و تو میتونیم چیکار کنیم جلوی اینا؟ اینا منو و پدرم و هیچ چی حساب نمیکنن، با تو این کارو میکنن توقع داری بیان و به حرف منه به قول خودشون نوکر گوش کنن؟
توقع داری تو رو بع منی بدن که حتی به عنوان نوکرشون هم قبول ندارن؟
فکر کردی اینایی که از بچه شون که تو باشی میگذرن اونم بابت چهار قرون پول میفهمن عاشقی یعنی چی؟
میفهمن سوختن توی عشق یعنی چی؟
میفهمن هر شب و هر روز استرس از دست دادن کسی که دوست داری یعنی چی؟
میفهمن رویا سازی به کسی که دوسش داری یعنی چی؟
میفهمن خجالت کشیدن واسه ابراز علاقه به یه آدم فقط واسه اینکه نه پولی داری، نه مقامی یعنی چی؟
میفهمن ترس از دربه دری یعنی چی؟
محکم زد به سینه ش و گفت :میفهمن سوختن یعنی چی؟
بعد دستش و گذاشت روی قلبش و گفت :بیهیشته، اینجام داره میسوزه، روحم داره میسوزه، خسته ام از این همه نشدن
خسته ام از تماشا کردنت اونم با حسرت، میفهمی حسرت یعنی چی؟
و اشک هاش و با پشت دستش پاک کرد و گفت :تو نمیفهمی یه عمر زندگی کردن زیر بار زور و تحقیر آدما یعنی چی؟ تو نمیفهمی یه عمر یه نفر و یواشکی دوس داشتن یعنی چی، اگه تو داری قربانی زور گویی بابات و خانواده ات میشی من یه عمره دارم زیر زور بقیه له میشم
و روشو کرد اونطرف و دستش و گذاشت روی چشاش و آروم گریه کرد
باورم نمیشد عمران تمام این سالها بهم احساس داشته و مخفی کرده!
نمیدونستم یه نفر پشت همین عمارت قلبش برای من میزده!
اما دیگه چه فایده ایی داشت؟
برای من و اونی که کوچکترین حق تصمیمی نداشتیم!
از جام بلند شدم و ازش دور شدم!
حسی توی پاهام نبود و نمیتونستم راه برم
به سختی خودمو به اتاق رسوندم و مهمون قفس تنهایی هام شدم
ادامه دارد...
#هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#حـسـیـنجانم...
هـــــزار قصـــہ نوشتیـــم
بـــــر ‹صحیــــــفہ ےِ دِل›
هنوز ‹عشـــ❤️ـــــقِ› تـــو
عنوانِ سَـرمقــالہے ماسٺـ
#شـــاه_ســـلامــ_علیـکـ✋
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم❤️
🌺من ز آغاز به وصل تو خریدار شدم/ مهر تو دیدم و از عشق تو بیدار شدم🍃
🌺سالیانی که نبودم پی تو، همدم من/ هجر تو دیدم و از هجر تو بیمار شدم🍃
🌺ای امید همه عالم، تو ضعیفان دریاب/ من به امید ظهورت بر این کار شدم🍃
🌺تو که قائم شده ای بهر قیام شه دین/ من به قد قامت تو سخت گرفتار شدم🍃
اللهم عجل لولیک الفرج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💍آیا کفویت در چاقی و لاغری هم ملاکی است؟
💕این نکته هم مثل #سایر نکات ظاهری باید مورد توجه قرار بگیرد.
بهتر است که دو طرف از این نظر هم شبیه به هم باشند و در این #زمینه کفویت وجود داشته باشد.
اما باید به دو نکته در این زمینه توجه کرد:
✨ اگر طرف مقابل #چاق یا لاغر است او را همانطوری که هست بپذیریم.یعنی به امید اینکه در #آینده چاق یا لاغر شود با او ازدواج نکنید
✨ اگر می خواهید با فردی ازدواج کنید که در این زمینه با او #کفویت ندارید بدانید که در جامعه ما ممکن است #برخی نگاه ها یا حرف ها شما را اذیت کند
نسبت به این مشکل به طور #جدی فکر کنید و اگر مشکلی با این گونه رفتار ها ندارید و اثری بر شما ندارد #مانعی برای ازدواج نیست.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
یارانِ پنهان ...
👤 استاد علیرضا پناهیان
💢 راستشو بگو! توی خلوتت چه کارهای؟!
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#فنون_خواستگاری
#نوع لباس دختر ساده و ملایم باشد
لباس دختر باید مطابق با #فرهنگ ایرانی و اسلامی و متناسب با چهره #شاخص فرهنگی و مذهبی باشد. بهتر است لباس عروس خانم #بسیار ساده و #بلند، پوشیده و راحت باشد زیرا باعث قضاوت بد خانواده پسر میشود و #سوء تفاهم پیش میآید و خانواده پسر چنین برداشتی از دختر دارند که میخواهد خودش را #تحمیل کند؛ از سوی دیگر باید توجه داشت #مردان ایرانی لباسهای پوشیده را بیشتر میپسندند.
پذیرایی را از #بزرگترها شروع کنید بهتر است دختر و یا خانواده او در مراسم خواستگاری با #تعارف کردن چای به #سمت بزرگتر، احترامشان را نسبت به بزرگتر ابراز کرده و باعث #جلب رضایت بزرگترها میشوند.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#طنز_مجردانه 😂
یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ...
ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے
میگم ...
جلوے درش کفشاشو👟👞 میگیرن و واڪس میزنن ...
از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴🌲 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ
یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈شهید علے حاتمے
پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️
گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔
رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان
برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ...
ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 💑
هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده
بودن 😂😂😂
ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم ...
یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها ... زن نمیده به ڪسے 😂
یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو
شدیم ..🌅
البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج 🎊🎉 هم کردن.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#حرف_حساب
🔸 مرد و زن ایدهآل نداریم!
🌺 رهبر انقلاب: [در شروع زندگی مشترک] آدم، اول که نگاه میکند، همهاش حُسن است. بعد که وارد میشود اخلاقیاتی هست، نقایص و کمبودهایی هست، ضعفهایی وجود دارد که به تدریج در یکدیگر کشف میکنند.
🔹 اینها نباید موجب سردی بشود. باید با این کمبودها ساخت، چون بالاخره مردِ ایده آل بیعیب و زنِ ایده آل بیعیب در هیچ کجای عالم پیدا نمیشود. ۷۸/۱/۲۴
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت شانزدهم⚜ بهشت عمران🌾 با غضب خیره شدم به چشماش..، نمیتونستم سکوت کنم برای همین به
#داستان_شب
⚜قسمت هجدهم ⚜
بهشتِ عمران 🌾
دوباره سر و کله ی این یارو عماد توی باغ پیدا شده بود.
مثله اینکه خیلی عجله دارند واسه بدبخت کردن من
اما کور خوندن. حتی اگه به قیمت جونم هم تموم شه حاضر نیستم زیر بار این ذلت برم.
برای اینکه از شر اینا راحت شم به کمک یه نفر نیاز داشتم. یه نفری که قبل از هرچیزی باید بفهمم دلش با منه یا نه!
چون شب و روز آقا سپرده بود گلی نرگس مراقبم باشه مجبور شدم مخفیانه از تراس خودمو به حیاط برسونم تا عمران و ببینم
عمران توی این چند روز که از پشت پنجره خونه شونو میدیدم بیرون آفتابی نشده بود.
دیروز که عمو ایوب توی راهرو با آبا حرف میزد گفتش که مریض احواله
دلم به حال هر دوی ما میسوخت. درست موقعی که فهمیده بودیم توی دلامون چه خبره این فاجعه رخ داد
آروم خودمو رسوندم به پشت باغ عمارت و از کور سوی قفل در خونه شون سعی کردم داخل خونه شونو ببینم اما فایده ایی نداشت.
خونه رو دور زدم و از پشت پنجره بلند اتاق عمران شروع کردم به بالا و پایین پریدن تا بلکه بتونم داخل و ببینم.
متاسفانه پنجره بلند بود و قد من نمیرسید.
برای همین فکر چاره ایی افتادم.
نمیخواستم عمو ایوب متوجه من و عمران بشه برای همین سنگ ریزه ایی برداشتم و آروم زدم به شیشه پنجره عمران
چند باری این کار و امتحان کردم که بالاخره اومد لب پنجره
قیافه اش بهم ریخته بود و انگار تب کرده بود. با دیدن من خواست حرفی بزنه که دستمو گذاشتم روی بینیم و گفتم :هیسسس، یه جوری بیا بیرون که عمو نفهمه، کنار بهشت منتظرتم
و به سمت بید مجنون اونور باغ حرکت کردم.
زیر سایه ی بید مجنونی که برگ هاش تا روی زمین خم شده بود منتظرش نشستم
از اینجا کسی نمیتونست ما رو ببینه
بالاخره از دور سایه اش نمایان شد و بعد از چند دقیقه روبه روم نشست
_بیهیشته؟ این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
نای حرف زدن نداشت. صدای خش دار بود و چشماش موج گرفته بود. نگران حالش شدم و چرخیدم طرفش و گفتم +عمران چرا اینطوری شدی؟
سرشو انداخت پایین گفت :توقع داری سرخ و سفید شم؟ هیچ رنگ و روی خودتو دیدی؟
راست میگفت حال هر دوتای ما دست کمی از هم نداشت
تکیه دادم به بید مجنون که گفت :کی؟
+چی کی؟
با خشم گفت :کی اون یارو میخاد عقدت...
و لا اله الا الله بلندی گفت و دندوناشو با غیض روی هم فشار داد.
دوباره یاد اون ماجرا افتادم برای همین گفتم :گقتن هفته بعد یه شنبه
آه بلندی کشید و اونم مثه من تکیه داد به تنه بید
سکوت و شکست و گفت :دلم میخاد بمیرم بهشته و این ذلت و نبینم!
برگشتم و خیره شدم به چشماش!
چقدر بین من و این بشر غربت وجود داشت. غربت بین احساسی که تازه توی وجود مون جوونه زده بود!
بغضی عجیبی راه گلومو بست. حس از دست رفتن! حس از دست دادن!
اما باید تیر اخرمو هم روونه ی این تاریکی میکردم. بهش گفتم:عمران؟
با مکث کوتاهی برگشت طرفم و خیره توی چشمام گفت :جانم؟
+اگ ازت یه چیزی بخام کمکی میکنی؟
_چی؟
+اگ بگم بیا خودمون سرنوشتمونو بسازیم، خودمون برای خودمون و آینده مون تصمیم بگیریم نه نمیاری؟
وقتی دید دارم جدی صحبت میکنم صاف نشست و گفت :منظورت چیه؟
منم مثه خودش نشستم و گفتم :من نمیخام زن اون بشم، تو خودت میدونی که من دوست دارم، میخام به هر دومون کمک کنی تا از شر شون خلاص شیم
خیلی زرنگ تر از حد تصورم بود برای همین بی محابا گفت :فرار؟
وقتی سکوتمو دید دوباره رفت توی فکر و گفت :بابام چی؟ مادرت؟ فکر اونا رو کردی؟
نمیدونستم چی باید جوابشو بدم برای همین گفتم :به این فکر کردی که اونا فکر ما رو کردن یان؟ ببین من نمیخام به دردسر بندازمت چون..
_دردسر اون یارو یه، نه تو! باید فکر همه چیو بکنیم بهشته! فکر آینده پدر و مادر مونو
+یعنی کمکم نمیکنی؟ پس علاقه ات الکیه؟
برگشت سمتمو گفت :هیچ وقت به احساسي که نسبت بهت دارم شک نکن، فقط بهم وقت بده که یه تصمیم درست بگیرم
چیزی نگفتم و توی فکر غوطه ور شدم
آسمون هم انگار مثه ما دو نفر حالش ابری شده بود. همزمان برگشتیم و به صورت هم خیره شدیم!
غم از دست دادن چهره هر دوی ما رو پرکرده بود. یه غم عجیب که آسمون
هم به خاطرش شروع به باریدن کرد!
#ادامه_دارد...
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#معرفی_کتاب
معرفے ڪتاب (سه دقیقه در قیامت)🍃📚
از انتشارات شهید هادے
از معروفترین ڪتابهای این انتشارات✍🏻👌
ڪتاب در مورد تجربهیِ نزدیک به مرگِ یه جانباز و مدافع حرم هست ڪه در هنگام عمل جراحے ایست قلبـے💔 میکنه
در همین حین وارد دنیایی میشه ڪه...
این ڪتاب ماحَصل دیده ها و شنیدههای این جانباز مدافع حرم در عالمے هست که مشاهده میکنه
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#معرفی_کتاب معرفے ڪتاب (سه دقیقه در قیامت)🍃📚 از انتشارات شهید هادے از معروفترین ڪتابهای این انتشا
در ابتدای کتاب و در خودِ داستان، به سخنان افرادے که اعتقادی به روح و دنیای پس از مرگ ندارند و این تجارب رو صرفا یه توهم و براثر واکنش های شیمیایی مغز میدونند جواب داده شده...
این جانباز مواردے از #آینده رو میبینه که هنوز اتفاق نیفتاده بودند...
هم چنین #قیامتےصغری رو تجربه میکنه که در اونجا حساب و کتاب پس میده
الحمدلله ناشر اجازهی نشر کامل کتاب رو در مجازی دادن😊🙏🏻
فایل صوتی کتاب👇🏻👇👇🏿
#هر_شب_در_کانال_قرار_میگیره
#ارسالی_از_کاربران
#آدمین_نوشت
الهی به حق امام حسین به تمام آرزوهای دلشون برسن و چشمشان منور بشه به دیدار امام زمان ❤️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
Part01_ کتاب سه دقیقه در قیامت.mp3
22.25M
📚🎧 #کتاب_صوتی_سه_دقیقه_در_قیامت
از انتشارات شهید هادی
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت 1⃣
#باڪسباجازهازناشر
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
4_5877312511467849797.pdf
23.24M
📙 کتاب (سه دقیقه در قیامت) اثر گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
منبع پی دی اف : سایت تاریخ ما
https://pdf.tarikhema.org
#باڪسباجازهازناشر
😊🍃
@mojaradan