#دقت
چرا روي بسته سيگار درج مي كنن كه سيگار كشيدن كشندهست،
اما روي بسته بندی لوازم آرايشي خانم ها درج نمیكنن كه دروغ حرومه؟
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
_
🥀 @mojaradan
#کمی_تامل
یاد دارم در غروبی سرد سرد،
می گذشت از کوچه ما دوره گرد،
داد می زد: کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهی کشید، بغضش شکست،
اول ماه است و نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!!
سوختم، دیدم که بابا پیر بود،
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،
بوی نان تازه هوشش برده بود،
اتفاقا مادرم هم، روزه بود،
صورتش دیدم که لک برداشته،
دست خوش رنگش، ترک برداشته،
باز هم بانگ درشت پیرمرد،
پرده اندیشه ام را پاره کرد...،
دوره گردم، کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم،
خواهرم بی روسری بیرون دوید،
گفت: "آقا، سفره خالی می خرید؟!
قیصر_امین_پور
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@zanjiree_omid
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت چهل و ششم ⚜ بهشت عمران 🌾 نشستیم توی اتاق که پروین کیفش و آورد و یهو پرتش کرد او
#داستان_شب
⚜قسمت چهل و هفتم ⚜
بهشت عمران 🌾
اسدالله در خونه رو باز کرد و کنار وایستاد تا ما هم توی خونه رو ببینیم
اینجا خونه بود یا طویله؟
تموم در و دیوار خونه سیاه و کثیف بود
رد دستای سیاه روی دیوارا بود وسقف اتاق نم زده بود
بابا وارد خونه شده بود به اطراف نگاه میکرد
اونقدر تعجب کرده بودم که حواسم نبود و پام به سیمی که زده بود بیرون گیر کرد و نزدیک بود بیوفتم
همه جای دیوار ها یادگاری و شعرای غمگین نوشته بودند
اسدالله که قیافه های ما رو دید برای اینکه از این بیشتر هول نکنیم گفت :یه رنگ بخوره به حال میاد
میخواستم برگردم بگم اینجا رو حتی اگر هم بکوبی هم به حال نمیاد اما جلوی خودمو گرفتم
بابا برگشت سمت اسدلله و گفت :خوبه، از الان میشه استفاده کنیم؟
تا اومدم اعتراض کنم اسدلله گفت :آره فقط قبلش محکم کاری های سند و انجام بدیم؟
-سند؟
+توقع نداری که بدون قرار داد خونه مو بدم دستتون؟
دلم ریخت پایین اگر میفهمید برگه اقامت نداریم شاید بهمون خونه نمیداد
انگار ذهنمو خوند که بلافاصله گفت :برگه اقامتتونو بدید خودم مینویسم
منو بابا بدون کمترین حرفی بهم خیره شدیم
اسدالله که سکوتمونو دید گفت :نگرفتی ایوب؟
بابا گفت :دزدیدن
اسدلله اهانی گفت و اتاق و دور زد
روی اپن سنگ شکسته چند تا ورق گذاشت و گفت :خیله خوب پس به جاش این سفته ها رو امضا کن
_سفته چرا؟
+واسه تضمین شما حتی برگه اقامت هم ندارین، نمیخوای یه تضمین واسه دلگرمی من بدی؟
بابا اومد سمت اسدلله و خودکار و
برداشت.
_راست میگن بابا، من خودم امضا میکنم
رفتم جلو و گفتم :چند میلیون؟
اسدلله دستش و کرد توی دهنش همینطور که داشت با دندونش ور میرفت گفت :30
هوفی کردم که دیدم بابا برگه ها رو امضا زده و گرفته سمتش
برق شادی از چشای اسدلله زده بود بیرون
هیچ حس خوبی به این مرد و دخترش نداشتم
مخصوصا به امضا سفته هاش
نمیدونستم که این کار به زودی برام شر میشه!
#ادامه_دارد
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
⚜قسمت چهل و هشتم ⚜
بهشت عمران 🌾
با ضربه پای پروین به پهلوم از خواب پاشدم
_پاشید تنبلا کلی کار داریم ها، قادر مفتکی به کسی جا نمیده
چشامو به سختی باز کردم و پروین و دیدم که مثه یه روح از اینطرف اتاق به اونطرف میرفت
گره شل شده ی روسری رنگ و رو رفتمو محکم کردم و صاف نشستم
پروین جلوی آینه مشغول آرایش کردن بود
چشم چرخوندم و بتول و دیدم که با رنگ و روی پریده مثه من به پروین خیره شده بود
پروین درحالیکه داشت صورتش و با پن کیک سفید میکرد از توی آینه گفت :چیه خوشگل ندیدی؟
خندیدم و گفتم :یه خوشگل بی اخلاق
پوزخندی زد و گفت :تازه تو چون خاطرت عزیزه واسم باهات دارم خوب تا میکنم
بعد نگاهش و از توی آینه گرفت سمت بتول و گفت :مصطفی امروز میاد میبرتت ویزیتت، خواهشا چیز میزه اضافی زرت و پرت نکنیا، بعدشم بگو یه آزیترومایسین بنویسه واسه حالت تهوعت
بتول به سختی پتو رو کنار زد و گفت :تف به ذات این قادر، هرچی میکشم از این مردک مریضه
و در اتاق و باز کرد و دو لا دولا رفت بیرون
پروین آواز کنان مشغول ریمل کشیدن بود. بلند شدم و پتو ها رو جمع کردم. صورتمو شستم که از توی حال داد زد :سالار دمِ دره، جلدی حاضر شو بریم که منم تا یه جایی برسونید
و بعدش صدای دویدنش و توی حیاط شنیدم
نمیدونستم قراره چی بشه. یا این سالار ازم چی میخاد. فقط میدونستم باید منتظر بمونم. حداقل برای جای خوابم دغدغه نداشتم.
حوصله اینکه موهامو شونه کنم و نداشتم. این همه مو شونه کردنش کلی طول میکشید برای همین سریع گوله کردمشون و از اتاق زدم بیرون
پروین توی یک پراید نقره ایی نشسته بود و با گوشی ش ور میرفت
کنار پراید سالار و دیدم. همون شبی که دوباره برگشتم اینجا توی اون تاریکی دیده بودمش اما الان چهره ش واضح تر بود
شلوار پارچه ایی و پیراهن چهار خونه پوشیده بود که آستینش و تا آرنج تا زده بود و مشغول حرف زدن با هادی بود
اگر اینجا نمیدیدمش حتما توی نگاه اول میگفتم به یه دکتر شبیه!
به طرفش رفتم و سلام آرومی دادم
برگشتم سمتم و گفت :سلام، سوار شو الان میام
نشستم عقب. پروین تندتند دکمه های گوشیش و فشار میداد. استرس داشتم. برای همین دستمو گذاشتم روی صندلی پروین و خودمو کشیدم سمتش و گفتم :قراره چیکار کنم؟
_سالار میگه بت
+نمیشه الان بگی؟ استرس دارم
_نوچ نمیشه، نمیخوای که کوه بکنی نگران نباش
آب دهنمو قورت دادم و تکیه دادم به صندلی. سالار سوار شد و بدون هیچ حرفی راه افتاد.
نگاهم به مردمانی خشک شده بود که هیچ کدومشون آشنا نبودن. پشت چراغ قرمز اونقدر بهشون نگاه کرده بودم که انگاری ازم بدشون اومده بود
دنبال یه آشنا بودم. یکی که منو ببینه و دستمو بگیره و از این جهنم خلاصم کنه
خسته از تلاش بی حاصلم چشامو بستم و به موسیقی آروم توی ماشین گوش دادم
بعد چند دقیقه پروین گفت :سر میدون بعدی نگه دار پیاده میشم
سالار بدون هیچ حرفی میدون و دور زد و کنار یه آبمیوه فروشی نگه داشت
پروین پیاده شد و روبه من گفت :شب میبینمت، راستی از این به بعد تو آوایی، آوا
و چشمکی زد و رفت.
آوا... چه اسم غریبی!
یعنی اسم واقعی خودم چی بوده؟
آهی کشیدم که دیدم سالار از توی آینه بهم نگاه میکنه
_بیا جلو
ناخواسته پیاده شدم و کنارش نشستم
ماشین مجدد راه افتاد
بالاخره به حرف اومد :از این به بعد من مسوولتم، پس یه چیزایی و قبلش باس بهت بگم
انگشت اشاره شو آورد بالا و گفت: 1هرچی اینجا اتفاق افتاد همینجا چال میشه، خوشم نمیاد بقیه از کارم سر در بیارن 2حرف و سوال زیادی ممنوع 3سرتق بازی و لجبازی اکیدا ممنوع
تا خواست شماره چهار و بگه گفتم:راحت بگو بمیر و تمام! مگه قراره چیکار کنم که اینقدر شرط و شروط میزاری؟
برگشت سمتم و گفت :مثه اینکه شماره سه رو خوب گوش ندادی؟
خواستم چیزی بگم که نگه داشت و روش و کرد سمتم و گفت :این کیف و ببر توی این ساندویچی، یه پسر لاغر که دندون جلوش افتاده ازت میگیره، فقط به اون میدی! درشم باز نمیکنی فهمیدی؟
چیزی نگفتم. دوباره گفت :نشنیدم صداتو!
_فهمیدم
+بهش میگی همون همیشگی لطفا
بعد خودش بت میگه چیکار کنی
و کیفو گرفت سمتم
با ترس کیف و ازش چنگ زدم و از ماشین زدم بیرون
اگه این تو چیز ناجوری باشه و گیر بیوفتم چی؟
خدایا چرا کمکم نمیکنی؟
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
نمیگم شبٺون شهدایی
کهخیریسٺ
بهکوتاهیشب 🍃🌸
میگم
#عاقبتتانشهدایی
کهخیریست
بهبلندی سرنوشت:)
#عاقبتتونشهدایی🌸🌹
#نماز_شب_یادتون_نره
+یاحق✋🏼
#یا_علی❤️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
°°°|🌙📿|°°°
#نماز_شب
اینقدرنمازشبثوابدارهکهخداتوقرآنثوابهرکاریروذکرکردهبجزنمازشب❤
✨🌱نه صفازفرشتگاندرپشتسر نماز شبخوانمیایستند
..
💕خودتوازثوایشبیبهرهنذارحتیحداقلیکرکعتآخرشروبخون...
.
.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
——🌀⃟————
#نـمـازشـب🌙
بھ همین راحتے 😍
#التماسدعاےفراوان 💛
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
——🌀⃟————
@mojaradan