#ارسالی_از_کاربران
سلام علیکم خدمت تمامی اعضای کانال وآدمین ویژه این کانال...مدتی می بینم یک بحثی که درموردازدواج جوانان یک شخص شروع کردهنوزتاهنوزازاین حرف برداشتهای کردن خیلی واقعاخوب بودشدکه مابتوتیم ازاین طریق حرفهامون که واقعاموزل جامعه مابین خانواده هاشده بزنیم( بنده دخترم طلبه ام هستم )وقتی می بینم یکسری پسرا نسبتامذهبی نماببخشیداینوبه پسرامی گم ناراحت کسی نشه...به پسراحتما حتمابگیدکه اینقدربااحساسات مادخترابازی نکنید😔اول پیشنهادازدواج...بعدکه مدتی ازش گذشت می زنن زیرحرفشون...چراآخه مگ مادل نداریم چرااینجوری بامامی کنن...وقتی قصدتون واقعانیست جلونیایدکه اینطوری ماروعاشق خودتون کنیدبعدنصف راه ول کنید...لطفاقبل ازهرحرکتی فک کنید...من دوست دارم باپسره مذهبی ازدواج کنم که شبیه خودم باشه...اماهرکس پیشنهادازدواج میده یه جورای دیگ میترسم پیشنهادش قبول کنم...لطفاپای حرفتوبمونید...درضمن یک پیشنهادم داشتم که قبل خدمت آدمین بزرگوارکه ان شاءالله حاجت روابشن عرض کردم...یک گروه تشکیل بدیدبه عنوان وساطت ازدواج طلاب ایناکه بتونیم شرکت کنن...باتمام شرایط وقانون خاص که دختروپسرابتونن اونجا موردمناست خودشون پیداکنن؟؟! یاعلی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت چهل و هشتم ⚜ بهشت عمران 🌾 با ضربه پای پروین به پهلوم از خواب پاشدم _پاشید تنبلا
#داستان_شب
⚜قسمت چهل و نهم ⚜
بهشت عمران 🌾
وارد ساندویچی شدم و به اطراف نگاه کردم. پشت پیش خوان جوون لاغری با همون مشخصات ایستاده بود. دستپاچه رفتم جلو و گفتم :سلام
پسره که سرش توی گوشی بود نگاهی بهم کرد و گفت :سلام امر تون؟
با دستای لرزون کیف و گذاشتم روی پیشخوان و گفتم:یه همیشگی
نگاهش ثابت موند روی چشام و بالاخره بعد چند دقیقه راضی شد و کیف و ازم گرفت و گفت :بشین تا آماده کنم
و اطراف و نگاهی کرد و نگاهش از توی مغازه ثابت شد روی سالار
سری تکون داد و رفت پشت آشپزخونه
از استرس دل پیچه گرفته بودم. باپاهای لرزون نشستم پشت یه میز و سرمو گذاشتم روش. ده دقیقه ایی گذشت که صدام زد :همون همیشگی آماده است
برگشتم طرفش و با یه ساندویچ روبه رو شدم.
سریع از دستش ساندویچ و گرفتم و از مغازه زدم بیرون
سالار عینک دودی شو زده بود و صورتش طرف من بود. دلم میخاست خودمو سریع برسونم به ماشین و از اونجا دور شم
بدون توجه به بوق ماشینا دویدم سمت ماشین که پام گیر کرد به گوشه جدول و نقش زمین شدم اونم درست روبه روی یه ماشین که با سرعت به سمتم میومد
صدای بوق ماشین توی گوشم پيچيده شد و چشامو بستم.
چرخش لاستیک های ماشین و صدای قیژ کردنشون نفسم و بند آورد
همه چیو تموم شده میدونستم که صدای دویدن کسی توی گوشم پیچید. بی حال چشامو باز کردم و سالار و دیدم که با اون راننده دست به یقه شده. برای چند لحظه همه ی صدا ها خفه شده بودند توی سرم و همه چی شبیه یه حرکت لاک پشتی جلوی چشم رژه میرفت. هیاهوی مردم و نمیشنیدم. چند تا زن زیر بغلمو گرفته بودن و منو میکشیدن گوشه ی خیابون. ساندویچ توی دستم له شده بود و همراه من گوجه ها و کاهو ها روی زمین کشیده میشدن.
از ترس قلبم به سرعت میزد و تنها چیزی که حس کردم پاشیدن آب روی صورتم بود
یک آن همه ی صدا ها به گوشم برگشتند و چشمای سالار و دیدم که روی سرم نشسته بود و دائم میگفت 'خوبی؟ آوا خوبی؟
چیزی نداشتم بگم. نمیدونستم خوبم یا نه! تنها چیزی که فهمیدم این بود که همون خانم ها منو گذاشتن توی ماشین و ماشین حرکت کرد
بی رمق سرمو روی شیشه گذاشته بودم و گنگ به اطراف نگاه میکردم
بالاخره ماشین نگه داشت و پیاده شد. جرئت کردم و با نگاهم دنبالش کردم. رفت توی یک آبمیوه فروشی و بعد چند دقیقه با دو تا آبمیوه برگشت.
در و بازکرد و نگاهم کرد
_پیاده میشی بیرون بخوریم یا بیارم تو؟
چیزی نگفتم که نوچی کرد و نشست
_بخور جون بگیری
و آب هویج و گرفت سمتم
با دست لرزون لیوان و گرفتم و تا بوی هویج به دماغم خورد حالم بد شد
تا قیافه دمغم و دید گفت :دوس نداری؟
جوابش و ندادم که گفت :اَه مگه لال شدی؟ خوب یه حرفی بزن
اونقدر دل نازک شده بودم که بدون توجه به حضورش زدم زیر گریه
با مشتش کوبید روی فرمون و گفت :همین یکی و کم داشتم
گذاشت خوب گریه کنم. بعد دوباره پیاده شد. تا نزدیکای آبمیوه فروشی رفت ولی دوباره برگشت. زد به شیشه م و گفت :ببین چیزه اگه حالت خوب شده بگو چی بگیرم واست؟
نا خودآگاه خنده ام گرفت. قیافه ش عجیب بامزه شده بود. وقتی خنده منو دید اونم خندید. تا به خودمون اومدیم دیدیم داریم بلند بلند میخندیدم
هرکس رد میشد بهمون با تعجب نگاه میکرد
سعی کردم خودمو نگه دارم. ولی با صدایی که ته رگه های خنده توش بود گفتم :شیر موز
اونم خنده شو جمع کرد و گفت :شیر موز
و دوید طرف آبمیوه فروشی
سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم
عجب آشفته احوالی دارم و نمیدونم دارم چیکار میکنم!
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
⚜قسمت پنجاه ⚜
بهشت عمران 🌾
هیچ چیزی از اتفاقی که واسم افتاده بود نگفت.
ماشین و حرکت داد و به سمت گاراژ رفت
اونقدر تشنه بودم که آبمیوه رو تا تهش یه نفس خوردم و آخر کار دستم داد و به سرفه افتادم
از روی داشبورد یه دستمال کاغذی داد دستم و گفت :آروم تر
خجالت کشیده دور دهنم و پاک کردم و توی صندلی فرو رفتم
بالاخره به حرف اومد :فردا بمون و استراحت کن، پس فردا دوباره ميام دنبالت
و دیگه تا آخر مقصد چیزی نگفت. چقدر آدم عجیبی بود.ازش میترسیدم.
بالاخره رسیدیم. در و که خواستم باز کنم گفت :به پروین بگو اینقدر تلفن شو اشغال نکنه، باهاش کار دارم
سری تکون دادم و در و بستم.
با سرعت رفت. همین؟
سری تکون دادم و خیره شدم به ریخت و قیافه م. لباسام پاره و خاکی شده بود
آهی از بیچارگی کشیدم و زنگ بلبلی رو زدم
اما خوب که نگاه کردم دیدم لای در بازه
در و باز کردم و رفتم تو و صدای جیغ و داد شنیدم
سرعت قدمامو بیشتر کردم و دیدم قادر گوشه شال دختری رو داره میکشه و دختر بیچاره روی زمین کشیده میشد
صدای عربده های قادر با جیغ دختر قاطی شده بود
همه ی بچه ها بیرون ریخته بودند و فقط نگاه میکردند
قادر به حد مرگ دختر و میزد و هیچ کس کاری نمیکرد
بتول با رنگ پریده روی پله ها در حال تماشا بود. دویدم سمتش و گفتم :چیشده؟ چرا داره میزنتش؟
بتول سری تکون داد و رفت تو.
قادر دائم داد میزد :بی پدر مادر، حالا توی توله واسه من آدم شدی؟ منو دور میزنی؟ کثافت اشغال
و به پهلو هاش لگد میزد
دختر خودش و جمع کرده بود و با دستاش سرش و پوشونده بود و میگفت :غلط کردم آقا قادر، شکر خوردم، نزن جون مادرت غلط کردم
اما قادر وحشی شده بود و بیشتر کتک میزد
دوباره داد زد :کلی پول بزک دوزک هاتو میدم که بری با یه خره دیگه لاس بزنی بی پدر؟
و دوباره به پهلو هاش زد
دختره بیچاره از دل ناله میکرد و ضجه میزد
صحنه ی درد ناکی بود. همه از ترس کپ کرده بودند و کسی جرئت واسطه گری نداشت
تا اینکه پروین نفس نفس زنان اومد
تا دیدمش دویدم سمتش و گفتم :تو رو خدا یه کاری کن داره میکشدش
پروین کنارم زد و دویدم سمت قادر
_هوششششش، چه کار میکنی وحشی؟ کشتیش ولش کن
قادر که چشاش و خون گرفتع بود تا پروین و دید دختر و رها کرد و حمله برد سمت پروین.
پروین تا قادر و دید داد زد :فقط دستت روی من بلند شه، روزگارت و سیاه میکنم
قادر چند سانتی متری پروین وایستاد و داد زد :هرچی میکشم از دست تو یه، تو به این هرزه ها رو دادی که اینطور ازم کولی میگیرن
+صداتو بیار پایین درست بنال بینم چع مرگته!
قادر دستی به عرق صورتش کشید و گفت :از خود بی پدرش بپرس، به جای اینکه بره کاری که گفتم و بکنه توی پارک با یه بی پدر تر از خودش لاس میزده
پروین نگاهی کرد به اون دختر و بعد دوباره روبه قادر گفت :چه فرقی برای تو داره؟ جای اون کثافتی که میخاستی بفرستیش هم میخواسته همون غلطی رو بکنه که توی پارک کرده اونم واسه پر کردن جیب نجس تو
قادر گوشه شال پروین و مچاله کرد و گفت :آخ که هرچی میکشم از دست تویه
پروین شالش و از دستش کشید و گفت :دست کثیف تو بهم نزن
بد رو به من گفت :برو بیارش تو، دوباره بعضیا خر شدن بقیه رو ناکار کردن
قادر با انگشت اشاره ش روبه پروین گفت :فک نکن چون خاطرت و میخام هرجور دلت بخاد میتونی بام حرف بزنی فراموش نکن چی بودی
پروین اومد جلوی صورتش و گفت :هیچ وقت یادم نمیره چی بودم، اینو هم یادم نمیره چه کثافتی کردیم!
بد داد زد :سینما تعطیله، برید سر کارتون، هریییییی
و اومد کمکم و زیر بغل دختر و گرفت و بردیمش توی اتاق
اینجا دیگه کجاست؟ این دختر بیچاره چیکار کرده مگه؟
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
نمیگم شبٺون شهدایی
کهخیریسٺ
بهکوتاهیشب 🍃🌸
میگم
#عاقبتتانشهدایی
کهخیریست
بهبلندی سرنوشت:)
#عاقبتتونشهدایی🌸🌹
#
#نماز_شب_یادتون_نره
شبتونسرشارازآرامشخدایی 🌱🌙
+یاحق✋🏼
#یا_علی❤️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#یکجرعهمعرفت✦
آیت الله بهجت:🍃
مگر پول نمیخوای?!🙂
مگر شغل و مقام و... نمیخوای؟!🎖
مگر دنیا نمیخوای...!✨
مگر آخرت نمیخوای...!🌸
#نمازشب بخون برادر و خواهر عزیز🌹
گوی سبقت را #نمازشب خوانها ربودن💫
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
———🌻⃟—————
@mojaradan
#نـمـازشـب🌙
بھ همین راحتے 😍
#التماسدعاےفراوان 💛
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
——🌀⃟————
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#سلام_به_ارباب✋
|•عاشـق آن اسـتْ
ڪہ فڪرش همہ خدمـت باشـدْ . . .
صبـحها در عطـشْ
عـرض ارادتـ باشـدْ . . .
بـهترازحضـرت اربـابْ
ندیـدم شاهے؛
ڪهـ چـنین باخـبراز حـال رعـیت باشـد•|♥️
#السلام_علیڪ_یا_ابا_عبدالݪہ |🌿
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
•﷽•
#السلام_ایها_الغریب
#یا_صاحب_الزماݩ_عج❤️
پس ڪجایید جهاݩ معجزه گر میخواهد🌍
آسماݩ بےڪس و تنهاسٺ،پدر میخواهد🌃
قرݩ ها میشود آݪوده ے گندم شده ایم🌾
غیبٺ از سمٺ شما نیسٺ،ڪه ما گم شده ایم
#الﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#پرسش
سلام علیکم . وقت شما به خیر . دختری سی ساله هستم و خداوند زمینه ازدواج مرا فراهم نمی کند و از او گله دارم و بتدریج اعتقاداتم ضعیف می شود ؛ چرا خدا با من این کار را می کند ؟!!
#پاسخ :
با سلام و درود خدمت شما دختر بزرگوارم . خيلى وقت ها اين اتفاقات ، امتحانات الهى هست ؛ خواهش مى كنم هرگز دست از اعتقاداتتان برنداريد و نگذاريد در اين امتحان خدا مردود شويد . اگر مصلحت جنابعالى بر ازدواج باشد كه حتما ان شاالله اين اتفاق خواهد افتاد و اگر مصلحت نباشد ، مجرد بودن ، ته دنيا نيست ؛ خيلى ها مجرد هستند ؛ ولى براى زندگى خودشان برنامه ريزى كرده و دارند از لحظات زندگيشان لذت مى برند و خدا را اطاعت مى كنند ؛ شما هم انزواجويى نكنيد ؛ براى خودتان برنامه ريزى كنيد و ان شاالله بعد از رفع مشکل کرونا ، با دوستان خوب و هم سن خودتان مسافرت برويد ؛ دورهمى هاى سالم داشته باشيد ؛ كلاس هاى متنوع علمى ، ورزشى و هنرى برويد و ... . بنده هم دعاگوى شما خواهم بود . در پناه حق باشيد . 🌸
#پرسش_و_پاسخ
@mojaradan