eitaa logo
مجردان انقلابی
13.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7359878706.mp3
9.14M
🔈 📚 📣 جلسه دهم ◉حق چشم ◉ موعظه و عبرت چشم ◉ منظور از حق دست ◉حق شکم ◉حق نماز ◉حرم عمومی خدا ◉حضور قلب در نماز ⏰ مدت زمان: ۲۲:۰۴ @mojaradan
🌿🌾🌿 ✍استاد علی صفایی حائری : نباید گرو موقعیت‌ها بود که اگر با فلانى باشم بهتر خواهم بود . اگر با فلانى ازدواج کنم ، به من رشد مى‌دهد و از این حرف‌ها ... چون هیچ کسى نمى‌تواند به تو رشد بدهد . این تو هستى که در هر موقعیتى مى‌توانى رشد کنى و یا خسارت ببینى . گیرم تو در کنار رسول باشى و یا همراه فاطمه ، این درست که اینجا زمینه بهتر است ، ولى این هم هست که تکلیف بیشترى از تو مى‌خواهند . در هر حال این زمینه‌ها مهم نیستند ، وضعیتى که تو مى‌گیرى و اطاعتى که تو خواهى داشت ، تو را بالا می‌برد و یا پایین مى‌آورد . البته این حرف‌ها بر ما که با چیزهاى دیگر مأنوس بودیم ، سنگینى مى کند . ما دوست داریم با فلانى باشیم و در فلان جا زندگى کنیم و اسمش را هم مى‌گذاریم خدا و رشد ! غافل از آنکه رشد ما در گرو همین اطاعت و تقوى ، همین عبودیت است ؛ یعنى اینکه در هر موقعیتى تکلیف مان را بیاوریم و اسیر موقعیت‌هاى خوب و یا بد نباشیم . 📚 کتاب صراط ، ص ۱۵۰ @mojaradan
👻🌸‌•○" - - اگـر این مامان من نیست پس ڪیھ😐😂! - - ¦💒¦⇢ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلم پیش ڪسـے نیست،خیالت راحت😌 . منم و یڪ دل دیوانه ے "خاطر خواهت"😅 زندکیتون شیرین مثل ابنات چوبی از این قشنگیها قسمت تمام مجردان کانال ❤️ @mojaradan
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• #آقای‌طلبه‌_و‌_خانم‌خبرنگار #پارت_چهل_هشت ساعت چهار بود که فاطمه هم رسید خونه ما. بابا س
••|🌼💛|•• رسیدیم رو به روی حرم. همون لحظه داشت بارون میومد... شیشه ماشینو کشیدم پایین و دستمو گرفتم زیر بارون... برخورد قطره های بارون با سطح دستم حس خوبی داشت... همه از ماشین پیاده شدیم و وارد حرم شدیم رو به روی ورودی حرم و رو به گنبد که قرار گرفتم اشکام ناخداگاه ریخت. چند ماه پیش همینجا بود که سرنوشت من از حرم شما رقم خورد بی بی... رفتیم داخل و زیارت کردیم. دو رکعت نماز زیارت خوندیم و اومدیم روی صحن حرم نشستیم. گفتم که میخوام برم و در حوزه یا در خونشون محمد رو غافلگیر کنم. عزم رفتن که کردم مامان ریحانه سوییچ ماشین رو از آبجیش گرفت و مجبورم کرد با ماشین برم. بقیه هم قرار شد تا شب حرم بمونن. سوار ماشین ریحانه اینا شدم و با یه بسم الله حرکت کردم. با جی پی اس گوشیم تونستم مسیرایی که میخوامو پیدا کنم. دیگه الان کاملا داخل خیابون چهارمردان قم بودم. حوزه محمد اینا اینجاست. یه حس خاصی داشتم... اسلا قابل وصف نبود دیدمممم اخ جوووون حوزه شونو دیدمممم *مدرسه علمیه امام عصر* ماشینو نزدیک در حوزه پارک کردم و به محمد زنگ زدم. دومین بوق برداشت محمد: سلام بر فرمانده قلب من _سلام بر سرباز وظیفه محمد: حالا ما شدیم سرباز وظیفه... باشه فائزه خانم دستت درد نکنه _شما سرداری آقامحمد محمد: اخ الهی من فدای این قلب مهربون فرماندم بشم. _محمد الان کجایی؟ محمد: اووووووم یعنی چی کجام؟ _وااای خنگ خدا یعنی الان حوزه ای خونه ای کلا کجایی؟ محمد: اوووم من الان از سر کلاس فقه اومدم بیرون و دارم میرم از در حوزه بیرون تا این حرفو زد از ورودی حوزه اومد بیرون سرمو خم کردم تا نشناستم _عه اهان. محمد شرمنده من دوباره بهت میزنگم الان نمیتونم صحبت کنم. یاعلی محمد: عه خب باشه. پس خدانگهدارت گلم گوشو قطع کردم و آروم پشت سر محمد راه افتادم. برخلاف تصورم ماشین نیاورده بود و داشت پیاده میرفت اخ الهی من قربون آقام بشم که این قدر سربزیر و متینه میخواستم برم بوق بزنم پشت سرش و اذیتش کنم که یهو یه ماشین آخرین مدل سبقت گرفت و دقیقا پشت سر محمد ایستاد شروع کرد به بوق زدن محمد بی اعتنا رد شد... دوباره پشت سر محمد حرکت کرد و دوباره بوق زد... منم پشت ماشین میرفتم... یهو یه دختره چادری از ماشین اومد بیرون و صدا زد : جوااااد اسمشو که صدا زد محمد برگشت و وقتی دختره رو دید رفت و روی صندلی جلوی ماشین نشست و رفت.... احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد... دست و پاهام حرکت نداشت... صدای بوق ماشینای پشت سرم منو وادار کرد حرکت کنم... 💛•••|↫ @mojaradan
••|🌼💛|•• ناخداگاه پشت سر ماشین حرک کردم و شروع کردم به تعقیبشون... من محمدو خوب میشناسم... اون اصلا این جور آدمی نیست... محمد با همه فرق داره... من بهش شک ندارم بخدا... فقط نمیدونم چرا حالم اینجوری خراب شده... خدایا کمکم کن... کنار یه پارک ماشینو پارک کرد. اول محمد پیاده شد و بعدم اون دختره... بارون شدتش بیشتر شده بود... دختره از من قدش بلندتر بود... نههههههه لعنتی نرو باهاش زیر بارون قدم نزن من حسرت اینو دارم کنار شوهرم زیر بارون قدم بزنم اون وقت الان اون دختره کنارشه. سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و زار زدم... گریه کردم تا میتونستم.... خسته شده بودم از کل دنیا.... من اسلا به محمد شک ندارم... بهش اعتماد کامل دارم... ولی نسبت به این دختره حس بدی دارم... ذهنم برگشت به چند وقت پیش... به روز تولدش... سیزدهم مهر بود... خیلی دوس داشتم کنارش باشم ولی خب نمیشد... براش یه انگشتر عقیق گرفتم و پست کردم... اون شب تا صبح تلفنی حرف زدیم... اون شب بهم قول داد هیچ وقت تو زندگی بهم دروغ نگه... قول داد....حالا وقتشه که امتحان بشه... گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم... داشتم نگاهش میکردم.... از دختره فاصله گرفت و جواب داد... محمد: سلام خانمم _سلام. کجایی؟ محمد: بازم خوبه جواب سلاممو دادی ها پارکم عزیزدلم _با کی رفتی پارک؟ محمد مکث کرد و بعد گفت: با حمزه اومدم. اون لحظه بود که کل دنیا رو سرم آوار شد... دروغ گفت... محمد به من دروغ گفت... خدایا باورم نمیشه... اشکام بی اختیار دوباره جاری شد... محمد: الووو فائزه کوشی. _هیچی همینجام. کاردارم. یاعلی و دیگه منتظر نموندم اون خدافظی کنه و گوشی رو قطع کرد... چهار بار زنگ زد ولی جواب ندادم... یه پیام بهم داد *فائزه صدات از همون اول بغض داشت آخرشم که گریه شدی... سردم حرف میزدی باهام... تورو خدا با دل من اینجوری نکن... حالت خوب شد بزار زنگ بزنم صحبت کنیم خانومم. دوست دارم.یاعلی* پیام و خوندم و شدت اشکام بیشتر شد... محمد یه چیزی به دختره گفت و داشت میرفت که دختره دویید دنبالش... یه چیزی رو از رو گوشیش نشون محمد داد... یهو گوشیم زنگ خورد... چقدر شماره آشنا بود... با صدای مر از بغض گفتم : الوووو یهو صدای خورد شدن توی گوشم پیچید. محمد گوشی دختره رو پرت کرد رو زمین.... نکنه زنگ زده بود من... چرا... این دختره کیه... محمد چرا اینجوری کرد... محمد و دختره سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردن.... با پشت دست اشکامو پاک کردم و راه افتادم دنبالشون.... حالم بد بود... 💛•••|↫ 💛•••|↫ @mojaradan
••|🌼💛|•• نمیدونستم الان دقیقا کجام و کجا دارم میرم... فقط دارم پشت سر ماشین اونا میرم... اینجا *شهرک پردیسان* خونه محمد ایناس که... دختره در خونه محمد اینا پارک کرد... خودش و محمد از ماشین پیاده شدن و رفتن توی ساختمون... دنیا دور سرم میگشت... حالم خراب بود... اشکام دوباره جاری شدن فاطمه اس داد: *حتما خیلی خوش گذشته که مارو فراموش کردی ماشین مردم و بردار بیار میخوایم بریم شام بخوریم زود باش* شام بخورن... مگه ساعت چنده... ای وای من... سریع دور زدم و با بدختی راه رو پیدا کردم و برگشتم حرم... نمیخواستم تا مطمئن نشدم هیچ حرفی بزنم درباره چیزایی که دیدم. اشکامو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم. زنگ زدم فاطمه و بالاخره پیدا شون کردم. بعد سلام و علیک و تشکر بابت ماشین نشستم نمازمو خوندم. بعد نماز ریحانه گفت: خب آقا محمدجواد رو دیدی؟ چی باید میگفتم... خدایا ببخش ولی مجبورم... _نه عزیزم. راستش تا حالم که دیر کردم تو خیابونای قم گم شده بودم فاطی: عه جدی من فکر کردم با همین _نه بابا ندیدمش فاطی: خب زنگ بزن بیاد اینجا... دیگه نمیخواد غافلگیرش کنی بیخیال بابا _باشه بعد دربارش فکر میکنم از کنار بقیه بلند شدم و رفتم رو به روی حرم ایستادم... همون جایی که برای اولین بار محمد رو دیدم... به گنبد بی بی نگاه میکردم و اشکام بی اختیار میریخت... همون جا روی زمین نشستم و شروع کردم به گلایه کردن... _من اومدم اینجا محمدو ببینم... اومدم خوشحالش کنم... فکر میکردم اگه یه مرد راست گو تو کل دنیا باشه محمده... محمد به من دروغ گفت امروز... بی بی خودت بگو چه برداشتی کنم... من نمیخوام قضاوت کنم... اول یه دختر به اسم صداش میزنه... بعد سوار ماشین دختره میشه... بعد توی پارک باهم زیر بارون قدم میزنن... بعد به من دروغ میگه... بعد دختره رو میبره خونشون... احساس میکردم اشکام ممکنه اون قدر بباره که سیل بیاد... یه صدا بین این همه شلوغی به گوشم آشنا اومد...یه صدا که گفت : فاطمه صبرکن کجا میری سرمو از رو زانوم بر میدارم. با شک به سمتی که صدا ازش اومد نگاه میکنم. از تصویری که میبینم دیوونه میشم... محمده... محمده منه... خدای من... با همون دختره... داشت اونو صدا میزد... تازه تونستم درست ببینمش چهره زیبایی داشت و چشماش خاکستری بود.... دختره دوباره جلو شد... محمد این بار بلندتر صداش زد: فاطمهههه کجا میری صدای دختره تو گوشم پیچید: نگران نباش جواد میرم زیارت و زود میام نترس گم نمیشم این و گفت و صدای خنده ش توی فضا پیچید. قلبم به شدت درد گرفته بود... نمیتونستم نفس بکشم... 💛•••|↫ @mojaradan
1_1641169259.mp3
17.1M
🎙 مستند صوتی شنود، قسمت ۱۱ (تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران) 🔺 تجربه‌گر در پی حذف برخی قسمت‌ها توسط ارشاد، تصمیم به روایت صوتی تجربه خود گرفته‌ است و استاد امینی‌خواه مستندات روایی مرتبط با تجربه را بیان می‌دارد. مروری بر نکات جلسه یازدهم: 🔻 تبعات گناه در فضای مجازی 🔻 یادگیری عمیق، در دوران کودکی 🔻 اثر گناه، بر قلب امام زمان علیه السلام 🔻 مال حرامی که تبدیل به خیانت می شود. 🔻 عاقبت چت‌های بسیار معمولی در آخرت 🔻 تاثیر گناه بر روح و روان 🔻 چرا روضه برای امام زمان علیه‌السلام تمام نمی‌شود. 🔻 گناهان جبران ناپذیر 🔻 حق الناس فکری نداشته باش 🔻 چرا تصمیم گرفتم حضوری گفتگو کنم. 🔻 کلمه‌ای که گفته می شود و چوب دارد. 🔻 گناهانی که عادی شده در زندگی 🔻 شادی های کاذب 🔻 زندگی که در آن خمس نباشد 🔻 مرا برای کمک به دیگران می بردند 🔻 عاقبت کارمندی که کار اداری را عقب انداخت 🔻 کارمندی که در وقت اداری فیلم ناجور می دید 🔻 حساب و کتاب عجیب و ترسناک @mojaradan
مجردان انقلابی
#شنود 🎙 مستند صوتی شنود (تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران) 🔺 تجربه‌
با عرض سلام خدمت خوبان عالم بزرگواران که تمایل دارن از قسمت اول مستند شنود را گوش کنند اینم قسمت اول ما را هم دعا کنید @mojaradan
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تویےپناهِ‌‌من‌اربابمــ♡ صدایت‌مےزنم با‌گریہ‌مثل‌ڪودڪےخستہ ڪہ‌دراوجِ‌شلوغی دست‌مادررارهاڪرده... 🍓|↫ @mojaradan
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• #آقای‌طلبه‌_و‌_خانم‌خبرنگار‌ #پارت_چهل_نه رسیدیم رو به روی حرم. همون لحظه داشت بارون میو
سلام خسته نباشید اگر امکانش هست قسمت های بیشتری در روز از رمان (آقای طلبه و خانم خبرنگار) بزارید توی کانال! حقیقتش خیلی ذهنم درگیرش مونده... سلام ببخشید میشه هرروز پارت بیشتری از رمان بذارید من دارم سکته میکنم گریم گرفت آخرشو خوندم😐🤦‍♀. چرا پارت های بعدی ، حاج آقا و خانم خبرنگار رو نمیذارید گروه خواهش میکنم تند تند بذارید خوشبحال فائزه که محمد جواد محکم جلو مامانش وایساد وانقدر مردبود که وایسه سلام خوبید..؟ کانال خیلی عالی فقط میشه خواهش کنم پارت های رمان رو زود به زود بزارید چون خیلی قشنگه😍 دیر به دیر میزاری زودتر بزار به اوج داستان رسیده سلام شبتون بخیر این رومان آقای طلبه وخانم خبرنگار خیلی قشنگه ممنون از شما فقط خواهشا زود به زود بزادید دوست داریم زود نتیجه را بفهمیم ممنون از شما بسیار خرسندم هستم از این که رمان مورد پسند عزبزانمان قرار گرفت شرمنده بزرگواران دیگه که نتونستم به علت زیادی رضایتمندی از رمان آنها را هم نظرشان را مطرح کنم ❤️ قوت قلبی ما هستید الهی به حق شب زیارتی امام حسین به امام حسین و مادرش زهرا قسمشون میدم حاجت روا و همیشه سلامت و پایدار باشید دوستون داریم❤️ واقعا قدرت گرفتم 💪بازم تشکر میکنم از همه عزیزان که ما را همراهی میکنند @mojaradan