eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و خدا قوت نظرتون چیه بازم به ما مهمون های کانال خوبتون عیدی بدید.😁🙏 خیلی حساس شده داستان دیشب کار کانال به اتمام رسیده بود و نمیشد پست جدید گذاشت برای میلاد حضرت محمد و هفته وحدت بهتون عیدی و هدیه میدیم شما هم به ما عیدی بدید و خبر ازدواجتون بهمون بدید خیلی وقت در کانال اعلام ازدواج و عروسی نداشتیم @mojaradan
7456630700.mp3
6.98M
🔈 📚 📣 جلسه بیست و سوم ◉ تعریف اسلام از کلام امیرالمؤمنین‌ علی ع ◉ حیا، لباس اسلام ◉ وفا، زینت امت ◉ رابطه طمع و ورع با ایمان ◉ حب دنیا، زینت حب شهوت ◉ شالوده اسلام، محبت اهل‌بیت علیهم‌السلام ⏰ مدت زمان: ۱۶:۴۴ @Asheghane_zohor ⠀⠀
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• #آقای‌طلبه‌_و‌_خانم‌خبرنگار‌ #پارت_صد_سه _شما بیاید من بهتون توضیح میدم. وارد اتاقم شدم
••|🌼💛|•• توی دلم آرامش عجیبی سرازیر شد... مطمئنم تصمیمم درسته و خدا مدافع و پشتیبانه منه... دلمو از یاد خدا پر کردم و قرآن رو بستم و سرمو گرفتم بالا و به آینه جلوم خیره شدم که صورت خندون مهدی توش افتاده بود به یاد آوردم تمام بدبختی هایی که توی این مدت خودم و خانوادم کشیدیم... محمدمو بیاد آوروم... محکم و باصدای بلندی گفتم: _نه *چییییی؟ صدای همه همزمان بلند شد و گفتن : چی؟؟؟ چیشده دختر؟؟؟ فائزه دیوونه شدی؟؟؟ قبل اینکه کسی چیزی بگه از جام بلند شدم و به صورت متعجب همه و مبهوت مهدی خیره شدم. _تو مکر آخر شیطان بودی مهدی ولی حتما نشنیدی که میگن والله خیر المکرین از وسط سفره عقد رد شدم و داشتم از اتاق میرفتم بیرون. بابا: فائزه صبرکن به طرف بابا برگشتم و با شرمندگی نگاهش کردم بابا به طرف مهدی رفت و بین اون همه صدای پچ پچ که بلند شده بود یه سیلی محکم به مهدی زد خاله ناهید یه جیغ خفیف کشید و مامانم گفت چیکار میکنی؟؟؟ مات و مبهوت نگاهش کردم... باورم نمیشد... بابا بهم نزدیک شد و سوییچ ماشین رو گذاشت توی دستم و سرمو بوسید بابا: برو دنبالش فائزه... برو پیداش کن علی: اینجا چه خبره فائزه؟ بابا: تو برو دختر من به همه توضیح میدم. با گریه دست بابارو بوسیدم و سریع رفتم روی حیاط و از خونه اومدم بیرون با چادر رنگی سفید پشت ماشین نشستم و با یه یاعلی ماشین رو روشن کردم ضبط ماشین رو روشن کردم و صدای آهنگ لشگر فرشتگان حامد پخش شد... شدت گریه ام بیشتر شد... یاد اون روز روی کوه افتادم که محمد اینو برام خوند باید پیداش کنم... باید برم پیشش... خدایا ازت ممنونم... خدایا محمدمو بهم پس دادی... حضرت زهرا ممنونم... سرگردون توی خیابونای شهر میگشتم و گریه میکردم به خودم که اومدم دیدم نزدیک مزارشهدام... نمیدونم چه نیرویی ناخداگاه منو کشیده بود اینجا یه حسی بهم گفت محمد اینجاست... اره... قلبم دروغ نمیگفت... قلبم منو تا اینجا کشونده بود... ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. از پله های گلزار پایین رفتم و مردی رو دیدم که کنار مزار شهید مغفوری نشسته بود... آره خودشه... اون مرده منه... اون محمده منه.... 💛•••|↫ @mojaradan
••|🌼💛|•• بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم. محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم. مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم... _محمد... محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العلاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر... محمد: فائزه... با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه. محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج... _نهههه نهههه محمد محمد: پس چی...؟ _محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی... محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهیدگمنامی که کنار شهیدمغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم... _یکی بود... یکی نبود.... و شروع کردم به گفتن همه چیز... 💛•••|↫ @mojaradan
📍📸 یک عکس که میتواند جایگزین ساعت ها تحلیل شود! @mojaradan
مجردان انقلابی
#ارسالی_از_کاربران سلام و خدا قوت نظرتون چیه بازم به ما مهمون های کانال خوبتون عیدی بدید.😁🙏 خیلی ح
گفتید خبر ازدواج بدیم ... خب من زمان مجردی خیلی پیگیر کانالتون بودم و واقعا از مطالبش خیلی استفاده کردم و از وقتی با کانالتون آشنا شدم حتی ب این فکر افتادم موضوع جدیه و باید کتاب بخونم درباره بحث ازدواج و انتخاب همسر و ... خداروشکر به لطف اهل بیت تازه متاهل شدم و خیلی خیلی راضی هستم از همسر و زندگیم با اینکه متاهل شدم بازم هرروز مطالبتون رو دنبال میکنم خواستم خواهش کنم اگر میشه برای ما متاهل ها هم بیشتر مطلب بزارین ممنونم🌸 ❤️❤️ سلام عزیز ممنون از کانال ارزشی و هدفمندتون تشکر خاص و دعای ویژه ب خاطر خیرخواهیتون در ترویج مطالب مفیدتون مزین ب شاخه گل صلوات بنده ب امیدخدا ۷ ماه ازدواج کردم و بیش از دوماهه با کانال وزین شما آشنا شدم توفیقاتتون روزافزون و دعای خیر اهل‌بیت بدرقه ی زندگیتون ❤️❤️ سلام من پنج ماهه عقد کردم و به عشقم رسیدم عشقی که یک سال دوریشو بخاطر فاصله شهرامون تاب اوردم ازدواجمون امام حسینی بود🥺روزی که برای خاستگاری تماس گرفتن شب تولد امام حسین بود شب خاستگاری نیمه شعبان بود چادر بله برونم سوغات اربعین حسینی بود و روز عقدمون تولد بانو فاطمه معصومه بود حتی تونستیم یه زمین که نذر اقا امام حسین بود رو با وام ازدواجمون بگیریم🥺قشنگ ترینش این بود که چهل شب زیارت عاشورا نذر کردیم که بعد خوندنش ایشالا تا همیشه کنار هم بمونیم که زیارت عاشورا چهل همانا و کنار هم اومدن همانا😭هر چی داریم از اقامون حسینه دعا کنید برامون😭💙 به به هدیهامون داره از راه میرسه الهی خوشبخت دو عالم باشن و عاقبت بخیر و زندکی زهرا و علوی داشته باشن چشم ان شاءالله برای متاهلین کانال هم پست و کلیپ میزاریم خرسندیم که در کنارمون هستن و حمایتمون میکنند ❤️ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• #آقای‌‌طلبه‌_و‌_‌خانم‌خبرنگار‌ #پارت_صد_پنج بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر
••|🌼💛|•• همه چیزو براش تعریف کرده بودم و یه نفس راحت کشیدم...سرم رو بالا آوردم و به چشمای غرق اشک محمد خیره شدم. محمد: چرا... مگه این دنیا چقدر ارزش داره... لعنت به من که نفهمیدم چرا فاطمه این قدر دور و برم میچرخه این چندوقت... لعنت به من که اون مهدی عوضی میخواست زنمو ازم بگیره... آخه خدایا چرا... اونا همه به کنار... تو چرا فائزه...چرا بهم نگفتی فائزه... چرا.... فائزه چطور تونستی با یه حرف دروغ قضاوت کنی و حکم بدی... فائره چرا بهم اعتماد نداشتی... با صدایی لرزون و کلماتی مقطع گفتم: محمد... من شرمنده ام... من... و... ببخش... محمد... من...بد...کردم. ولی... ولی تو چرا... چرا بهم دروغ گفتی اون روز توی پارک... چرا توی حرم به اسم کوچیک صداش کردی... چرا... محمد: فائزه بخدا اون روز من بهت دروغ نگفتم... اون من نبودم... فائزه بخدا اون شیطان بود که بهت دروغ گفت... فائزه فقط ترسیدم ناراحت شی... زودرنج بودی فائزه... ترسیدم فاطمه از بچگی برام خواهر بود... هیچ حسی بهش نداشت... اگه گفتم فاطمه هیچ قصدو غرضی نداشتم... باورم کن... _باورت دارم محمدم. محمد گوشه چادرمو گرفت و سرشو گذاشت روش و شروع به گریه کرد... با صدای بلند.... گریه هاش داشت قلبمو له میکرد. _محمد... تورو خدا... گریه نکن. هردو ایستادیم... این بار با کفش پلنه بلند تا وسط گردنش بودم... محمد سرشو بالا گرفت و خیره شد به چشمام... قرص ماه کامل بود و نورش افتاده بود روی صورت محمد... نور ماه خدا صورت ماه منور کرده بود... محمد جلوی گوشم زمزمه کرد: دوست دارم فائزه... دیوونتم محمدم.. 💛•••|↫ @mojaradan
••|🌼💛|•• امروز بیست و پنجم فروردینه و قشنگ ترین روز زندگیه من و محمدم. روی صحن حرم حضرت معصومه نشسته بودیم و باباجون(بابای محمد) داشت خطلبه عقد مارو میخوند... همه چشم ها گریون بود و لبا خندون... همه میدونستن که ما برای به هم رسیدن چقدر سختی کشیدیم... چقدر اتفاق برامون افتاده و چجوری طوفان حوادث رو سر کردیم... من و همه آدمای اون جمع به این باور رسیده بودیم که تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت کنده نمیشه... خلق خدا هرکاری کردن برای کنارهم قرار نگرفتن من و محمد... ولی عشق من و اون آسمونی بود... دست خدا مارو بهم رسوند... رسوند تا به همه بفهمونه نگاه خدا روی تک تک بنده هاش به یه اندازس و اگه اون مقدر کنه هیچ نیرویی نمیتونه باهاش مقابله کنه... من امروز بودمو کنار محمد مدیون دستا و نگاه اونیم که شاهد گریه های دوتامون بوده... باباجون برای بار سوم خطبه رو خوند: برای بار سوم دوشیزه مکرمه منوره عروس خانم فائره السادات جاهد یا بنده وکلیم شما را با مهریه چهارده سکه تمام بهار آزادی ، چهارده شاخه گل نرگس ، یک سفر کرببلا به عقد آقاداماد سیدمحمدجواد حسینی در بیاروم بنده وکیلم؟ قلبم تکی سینه میکوبید و تموم بدنم از گرمای عشق میسوخت... دستم رو روی دست محمد گذاشتم و آروم زمزمه کردم: *❤️...الهی به امید تو...❤️* _با اجازه از محضر آقا امام زمان و بی بی حضرت معصومه... بله. صدای صلوات همه بلند شد و من و محمد به چشمای هم خیره شدیم. محمد دست منو توی دستش گرفت و رینگ ساده نقره ای رو به انگشت حلقم کرد. سرشو به سرم نزدیک کرد و از روی چادر سرمو بوسید. بعد زیارت بی بی سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه مهمونا زدیم به دل خیابونای شلوغ قم... و حرکت کردیم به سمت جمکران بی کران انتظار... تا زندگیمونو امام زمانی شروع کنیم. ظبط ماشین روشن شد و صدای حامد کل فضا رو پر کرد. *چه صاف و ساده شروع شد چه عاشقونه و زیبا حکایت دوتا عاشق حکایت دوتا دریا میباره نقل ستاره از آسمون شبستون ستاره ریسه میبنده تو کوچه و تو خیابون زلال آیینه نور نگین آیه نوره همون که مهریه اش آبه همون که سنگ صبوره برکت این زندگی تا ابد موندگاره آیه به آیه محبت تو سفره میباره آسمون خونه امشب عجب نوری داره بابارون بابارون ستاره دامن خورشیدو ماه و گرفته فرشته دست خدا این دویارو برا هم سرشته ساقی و کوثر که باشن همونجا بهشته این بهترین سرنوشته* 💛•••|↫ @mojaradan
••|🌼💛|•• همونجور که با عجله داشتم بند کفشامو میبستم یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: محمدددددد دیر شد بیا. محمد کفشاشو پوشید و گفت: الهی فدات شم خانومم اومدم چرا این قدر عجله میکنی آخه. _محمد مراسم تموم شد زود باااااش بیاااااا. محمد با خنده دستمو گرفت و بوسید و گفت: بشین بریم فرمانده. وقتی به محل اجرا رسیدیم فوق العلاده شلوغ بود. _وای محمد... بنظرت میتونیم حامدو ببینیم محمد: معلومه که میتونیم ببینیم عزیزدلِ محمد. _آخه تو این شلوغی چجوری ببینیم... محمد: من حتی بهت قول میدم باهاش عکسم بگیریم. خوبه زندگیم؟ _راس میگی محمدم. محمد: معلومه که راس میگم خانمم. _ممنون آقایی. از ماشین پیاده شدیم و به بدبختی از بین جمعیت عبور کردیم و رفتیم داخل تا مراسم شروع شه... جمعیت فوق العلاده زیاد بود... حامد روی سن اومد من و محمد همزمان لبخند زدیم یکی یکی آهنگ هایی که میخوند برای من محمد و پر از خاطره بود و باهاش همخونی میکردیم... به خودم که اومدم چشمام خیس اشک بود محمد چشمامو بوسید و باهم از سالن بیرون رفتیم. به پیشنهاد محمد توی ماشین نشستیم تا دور حامد خلوت شه و سوار ماشین شه که بره تقریبا یک ساعت طول کشید و حامد سوار ماشین شد و حرکت کرد. محمد پشت ماشینش راه افتاد. یکم که دور شدیم حامد با صدای بوق ممتد محمد بغل پارک کرد و ماهم پشت سرش با هیجان هردو از ماشین پایین اومدیم و به طرف ماشینش رفتیم. _سلام آقای زمانی محمد: سلام آقا حامد حامد: سلام وای سکته کردم گفتم معلوم نیس چیشده یه ماشین از موقع حرکت دنبالمه داشتم اشهد میخوندم گفتم الانه که ترورم کنن من و محمد خندیدیم و از قرار عاشقمون به حامد گفتیم. حامد: خب زوج عاشق افتخار یه عکس به ما میدید؟ محمد: بابا شما بخدا مردمی ترین خواننده دنیایی داداش من و محمد کنار حامد وایسادیم و یه رهگذر ازمون عکس گرفت حامد با کلی شوخی و خنده روی یه برگه نوشت: *تقدیم به زوج عاشق ایستاده آقامحمدجواد و فائزه خانم ~ حامد زمانی* ♥️ 💛•••|↫ @mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 نویسنده: ط.حسینی از فردا شروع داستان یوزاسیف در کانال بار گذاری میشه @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸