•°~⚡️
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
❪بِہنفسهـا؎ِ
توبنداستمرآهرنفسۍ...
سایِہاتڪمنشودازسرماحضرتمـآهـ••❫
#السلامعلیڪیاسلطانڪربلا . ✨ .
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
✦بوی پیراهنی اِی باد بیاور،
ورنه غم یوسف بکُشد
عاشق کنعانی را«♥️»
#اللهم_عجل_لولیک_فرج C᭄
@mojaradan
#اهمیت_دادن_به_ظاهد_تا_کجا_خوب_است
میتوان از کتابها و دورههای آموزشی، متخصصان و روانشناسان کمک گرفت. افراد مبتلا به وسواس فکری نیز باید در درجه اول توقعات خود را پایین بیاورند و نقصهایشان را بپذیرند. این کار ابتدا بسیار دشوار است و شاید لازم باشد از روانشناس کمک بگیرند.
راه ترک اعتیاد به جراحی زیبایی
یک راهحل عمومی برای ترمیم عزتنفس، تهیه فهرستی از داشتهها و ویژگیهای مثبت درونی و شخصیتی است. البته در انتهای فهرست میتوانید ویژگیهای مثبت ظاهری خود را نیز ذکر کنید اما باید مراقب باشید فقط گرفتار مسائل ظاهری نشوید. همچنین میتوانید از دیگران درخواست کنید سایر ویژگیهای مثبت شما را نیز به این فهرست اضافه کنند. به این ترتیب، نگاهتان به سمت داشتههای خود میرود و بهتدریج احساس خودکمبینی جبران میشود. تمرین دوم برای ترمیم عزتنفس، بریدن بند ناف از دیگران است.
به عبارت دیگر، نباید دنبال تایید و ارزیابی نظر اطرافیان باشید بلکه باید خودتان این تایید را به خود بدهید. در مرحله سوم نیز باید نقصهای خود را بپذیرید و آنها را بهعنوان بخشی از ظاهر و شخصیتتان قبول کنید زیرا مادامی که بخشهای تاریک، ناسالم یا نقصگونه خود را کتمان و پنهان میکنید آن عیب بزرگتر میشود، اما درست از زمان پذیرش آنها میتوانید برای تغییرشان قدم بردارید و از لحاظ روانی بهبود یابید.
#پایان
@mojaradan
فروشگاه وحدت
تواین سرمای زمستون 😬🤒گرمای تابستون☀️🤯 کرونا😷
کجا می خوای بری دنبال محصول باکیفیت ارزون قیمت بگردی !؟؟؟🤔
هرچیزی رو که بخوای ماداریم از وسایل عطاری تالوازم آرایشی هرچی رو ک می دونی لازم داری ت فروشگاه وحدت می تونی پیداکنی 😌
تضمین کالاها قیمت باور نکردنی ک هیچجا نمی تونی پیداکنی
فقط کافی عضو کانال ما بشی هرچی که خواستی سفارش بدی دربه منزل تحویل بگیری 😊😉به همین راحتی آسونی
ارسال به تمام نقاط کشور 🇮🇷🇮🇷
https://eitaa.com/atarevhdat/3
فقط کافی انگشت مبارک روی لینک بالا👆 بزنی عضو کانال مابشی
پس بدو ک جا نمونی 🏃♂
دوستت ازت لوازم آرایشی میخاد ؟بیاازاینجا براش هرچی دوس داری بخر 😁🤩❤️
https://eitaa.com/atarevhdat/3
#ارایشی_زیبایی😍🤩
# فروشگاه وحدت
25.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یک_لقمه_رشد
قصه ازدواجِ #دارن_هاردی 💏
اون چطور تونست به راحتی
به دختری که میخواست برسه؟☹️
تا خودمون تغییری در روش ندیم
تغییری در دیگران به وجود نمیاد🔴
#ازدواج_آسان #برای_مجرد_ها
@mojaradan
❌ #رفتار خودخواهانهای که میتواند ازدواجتان را نابود کند
❌اینکه فقط به رفتارهایی از همسرتان فکر کنید که برایتان آزاردهنده است، نه رفتارهایی از خودتان که ممکن است باعث آزار همسرتان شود.
خیلی از جلسات مشاوره خانواده با این جمله «او این کار را میکند»، «و آن کار را میکند» شروع میشود.
❌این جملهها برای توصیف رفتارها یا خصوصیات اخلاقی استفاده میشود که طرف مقابل را دیوانه میکند.
✔️بجای اینکه روی کاری که همسرتان انجام میدهد متمرکز شوید، بهتر است هر کدامتان روی رفتارهای خودتان تمرکز کنید، مخصوصاً رفتارهایی که میدانید موجب آزار همسرتان است.
✔️منظورمان اینه است آگاهی بیشتری نسبت به رفتارهای خودتان پیدا کنید و سعی کنید آنها را اصلاح کنید.
✔️ بخاطر داشته باشید که هیچ رابطهی ایده آلی وجود ندارد. اگر تصور میکنید که یکی از این رفتارها را دارید، قدم بزرگی برداشتهاید زیرا آگاهی سختترین قدم در ایجاد تغییر است.
#اختل
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌وضعیت امسال مدارس😐
#طنز
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #راهنمای_سعادت پارت27 همین جور که میرفتیم برام توضیح میداد. چقدر اطلاعاتش کامل بود! نمازم ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت28
با دیدن فردی که رو به روم بود تعجب وار نگاهش کردم اما قبل از اینکه اون منو ببینه رفتم و قایم شدم که اونم وقتی دید کسی نیست با دست اشکاشو پاک کرد و رفت!
آخه امیرعلی چرا باید گریه میکرد؟
اصلا مگه پیش مامانش نبود؟!
پس چجوری سر از اینجا درآورد؟
حتما مامانش بیدار شده دیگه من چه فکرایی میکنما!
سری به افکار مبهمم تکون دادم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم.
وقتی رسیدم در زدم تا در رو برام باز کنن آخه خودم تعادل درست و حسابی نداشتم باید یکی بهم کمک میکرد.
در که باز شد پشت در فاطمه رو دیدم خواست کمکم کنه که دستم رو عقب کشیدم که دستی از پشت دستم رو گرفت!
خانم حقی بود که دستم رو گرفت و به جای فاطمه کمکم کرد.
فاطمه هم ناراحت شد و از پشت در کنار رفت.
بقیه هم با چهارتا چشمِ گنده شده نگاهمون میکردن!
رها منو نادیده گرفت و اومد کنار خانم حقی و باهاش گرم گرفت.
این وسط عشوه های ریزی هم میریخت که از چشم من دور نموند!
دلیل این رفتارش رو درک نمیکردم تا اینکه رها گفت:
- خانم حقی با پسرتون اومدید؟
خانم حقی گفت:
- اره دخترم الانم رفت محل اقامت خودشون!
رها سری تکون داد و رفت بیرون!
با تعجب به در نگاه کردم!
اها پس بگو چشمش امیرعلی رو گرفته!
آهی کشیدم و به خانم حقی نگاه کردم.
نگاهش برام خیلی آرام بخش بود.
دیگه تا اذان صبح چیزی نمونده بود پس با کمک خانم حقی رفتیم تا وضو بگیریم!
وضو گرفتم و خواستم برم که خانم حقی گفت:
- کجا میری دخترم؟ الان اذان رو میگن
گفتم:
- دوست دارم توی خلوت نمازم رو بخونم میخوام برم یه جایی همین گوشه کنارا که خلوته نمازم رو بخونم.
خانم حقی گفت:
- آخه خودت تنها که سختته!
لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش خانم حقی جان
خندید و سوالی گفت:
- خانم حقی جان؟! میتونی با اسم کوچیکم صدام کنی میتونی بگی مامان فرشته
چه اسم قشنگی داشت! واقعاً بهش میومد لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش مامان فرشته جونمممم!
منو توی بغلش گرفت و فشرد و سرم رو بوسید و گفت:
- باشه گلم برو اما خیلی حواست به خودت باشه ها!
چشمی گفتم و حرکت کردم.
همینطور که میرفتم تا جای خلوتی پیدا کنم یکدفعه صدای رها رو از پشت یه ماشین شنیدم!
مثل همیشه کنجکاوانه دنبال صدا رفتم و دیدمش رو به روش یه مرد ایستاده بود که خیلی آشنا میزد!
خوب که دقت کردم دیدم امیرعلیه و مثل همیشه سرش پایینه اما رها سعی داشت تو چشمای امیرعلی نگاه کنه!
چقدر این دختر سمج بود آخه!
رها رو به امیرعلی گفت:
- آقا امیرعلی خیلی خسته نباشید شنیدم اون دختره رو با خودتون تا اینجا اوردین خواستم بگم که تا میتونید ازش دوری کنید اونطور که شنیدم اومده اینجا تا پسرای بسیجی رو تور کنه!
امیرعلی کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- ببخشید که از این لحن برای صحبت کردن استفاده میکنم اما بهتره سرتون توی کار خودتون باشه چکار به این بنده خدا دارید نیت خودتون هم خدشه دار نکنید.
رها عصبانی شد اما خودش رو کنترل کرد و با صدای عشوه ایش گفت:
- ببخشید اما میخواستم حواستون باشه توی تلهاش نیوفتین، نگاه به ظاهرش نکنیدا دختره از اوناشه توی پارتی ها مختلفی هم بوده!
امیرعلی گفت:
- لااللهالالله، من رفتم خدانگهدارتون.
امیرعلی که رفت رها پاهاش رو به زمین کوبید و گفت:
- آخرش تورو مال خودم میکنم فقط صبر کن.
راستش خوشحال شدم که امیرعلی انقدر قشنگ جوابش رو داد.
این دفعه دیگه گریه نکردم چون حرفاش همه پوچ بود و امیرعلی خوب اینو فهمید و اینجوری جوابش رو داد خداروشکر!
منم باید یاد میگرفتم که برای هرچیز بی ارزشی گریه نکنم چون رها و حرفاش واقعا لیاقتش رو ندارن!
اما واقعا تهمت هایی که بهم زد رو نمیتونم ببخشم و واگذارش میکنم به خدا!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت29
بدون اینکه رها ببینم از اونجا رفتم تا جایی واسه خلوتم با خدا پیدا کنم.
همینطور که قدم میزدم اشکم جاری میشد این غمی که داشتم با هیچ چیز عوض نمیشد دلم خانوادم رو میخواست.
بعضی وقتا از درد بیکسی واقعاً نمیدونم چکار کنم!
بالاخره یه جایی پیدا کردم تقریباً درو از محل اقامتمون بود اما مهم این بود که دیگه اینجا کسی مزاحمم نمیشه و فقط خودمم و خدا!
عصا رو از زیر بغلم کنار زدم و سعی کردم روی زمین خاکی بشینم.
مهری که با خودم آورده بودم توی دستم بود، زمین گذاشتمش و شروع کردم به خوندن نماز...الله اکبر..
نماز رو که خوندم دوباره آرامش گرفتم.
قلبم با خوندن نماز آرامش عجیبی میگرفت!
عجیب بود اما احساس میکردم یکی کنار ایستاده و داره با لبخند نگام میکنه چیزی نمیدیدما اما خوب حسش میکردم!
شاید خیلیا توی این شرایط بترسن اما من اصلا حس ترس نداشتم و از اینکه نمیدیدمش و حسش میکردم خوشحال بودم نمیدونم کیه اما وجودش خیلی آرامش بخشه!
آرامش داشتم، قلبم آروم بود؛ اما دلم یک تلنگر میخواست برای گریه کردن!
واقعاً اشک ریختن همدمم بود توی تمام این سالها و آرومم میکرد.
اما ایندفعه دوست نداشتم اون تلنگر فکر کردن به بدبختام باشه چون اینجا کلی شهید هست که با فکر کردن به اونا خود به خود اشکت جاری میشه!
یادمه اون خانمه توی اتوبوس میگفت خیلی از شهدا بی سر برمیگشتن و خانواده هاشون چه عذاب هایی که نکشیدن!
قلبم از فکر کردن به اینا مچاله شد و اشکم جاری شد.
فکر کردن به اینکه اینجا چه زمین مقدسی میتونه باشه و من فردا که عیده کجا هستم و میتونم کنار شهدا باشم دلم رو شاد میکرد.
دیگه داشت دیر میشد مطمئنم خانم حقی الان خیلی نگران شده!
عصا رو برداشتم و با کمکش بلند شدم و زدم زیر بغلم و به راه افتادم تا سریعتر برسم.
همینجور که میرفتم یکی رو دیدم که داره بهم نزدیک میشه!
خانم حقی بود که داشت به سمتم میدوید و چادرش توی باد به رقص دراومده بود.
منم سرجام ایستاده بود و تکون نمیخوردم بهم که رسید توی بغل گرفتم و گفت:
- دختر نمیگی نگرانت میشم؟ همه جا رو دنبالت گشتم اما پیدات نکردم چرا اینقدر دور شده بودی اگه گم میشدی چکار میکردی؟!
آروم نوازشش کردم تا آروم بشه بعدش گفتم:
- ببخشید زمان از دستم در رفت همین که یاد شما افتادم خواستم بیام که خودتون منو پیدا کردین!
مهربونانه دستی به سرم کشید و گفت:
- باشه باشه نمیخواد انقدر توضیح بدی اما قول بده دیگه کسی رو نگران نکنی!
باشه ای گفتم که سری تکون داد و باهم به راه افتادیم.
قدم که میزدیم احساس کردم چیزی به عصام چسبیده!
عصا رو بالا آوردم که نزدیک بود بیوفتم اما خانم حقی گرفتم و مانع از افتادنم شد.
یه عکس بود که به عصام چسبیده بود درش آوردم که با دیدن تصویر تعجب وار نگاهش کردم!
نمیدونم چرا اما یکدفعه اشکم جاری شد و بیهوش شدم!
فقط صدای خانم حقی رو میشنیدم که تکونم میداد و صدام میزد اما همون صدا هم کم کم نشنیدم و کاملا از حال رفتم..
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت30
(دقایقی بعد)
با حس خیسی صورتم چشام رو باز کردم همه دورم رو گرفته بودن و خانم حقی روم یه لیوان آب سرد ریخته بود تا بهوش بیام.
نگاه نگرانش رو بهم دوخته بود که گفتم:
- نگران نباشید من خوبم فقط میشه اون عکس رو بهم بدید!
و خود به خود اشکم جاری شد!
این حالم دست خودم نبود یه حال عجیبی داشتم.
خانم حقی گفت:
- توی این عکس چی دیدی که حالت اینطوری شد؟ این که یه عکس شهید بیشتر نیست!
چی؟!
درست شنیدم؟!
اون گفت شهید؟؟
اما مطمئنم این همونیه که تو خوابم بهم نماز یاد داد و کمکم کرد!
با هق هق گفتم:
- اسم این شهید چیه؟ توروخدا بیشتر راجبش بگید؟
اون شهید مزارش کجاست؟ میخوام برم پیشش؟!
همه متعجب بهم خیره شده بودن خانم حقی دستپاچه گفت:
- آرومتر دخترم، باشه همه چیز رو راجبش بهت میگم اما قبلش یه نفس عمیق بکش و آروم باش چیزی نشده که..!
ایشون شهید ابراهیم هادی هستن
این شهید گمنامه مزاری نداره فقط یه یادبود توی تهران ازش هست.
اینو که گفت بیشتر اشک ریختم!
من چقدر بدبخت بودم که شخصی که به خوابم اومده بود و کمکم میکرد رو نمیشناختم!
اما همچنین شخصی که پیش خدا جایگاه ویژهای داره توی خواب من چی میخواد؟
چرا بهم کمک میکنه؟
چرا همش حس میکنم کنارمه!
چرا شخصیت به این مهمی رو الان باید بشناسم؟
این چرا ها ذهنم رو درگیر کرده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود ازبس گریه کرده بودم احساس میکردم دیگه اشکام داره خشک میشه!
وقتی تو اتوبوس خوابشو دیدم و گفتم کی هستی گفت که بزودی میفهمی و الان فهمیدم!
دوست داشتم دوباره بیاد و باهاش حرف بزنم از همون اولم از چهرهی نورانیش پیدا بود شخصت ویژهای پیش خدا داره!
اما چرا باید به منه بیلیاقت کمک میکرد؟
خانم حقی با ناراحتی گفت:
- چرا دوباره داری اشک میریزی عزیزم چیشده مگه؟!
با گریه گفتم:
- این شهید همونیه که توی خواب بهم نماز یاد داد از تاریکی دورم کرد و با خدا اشناهم کرد!
و منه بدبخت تازه فهمیدم اونی که توی خوابم بهم کمک میکرده یه شهید بوده!
اشکام دست خودم نیست خود به خود جاری میشه!
بیشتر از این گریم میگیره که چرا به منه بیلیاقت که خیلی وقته از خدا دور بودم کمک کرده!
خانم حقی باتعجب گفت:
- مطمئنی همین شخصی که توی عکسه به خوابت اومده؟
با دستم اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- اره خودش بود!
بغلم کرد و گفت:
- خوش به سعادتت، نظر کرده ی شهدایی!
چیزی نگفتم توی بغلش آروم گرفتم
رها گفت:
- اینا همش نمایشه داره گولتون میزنه که مثلا خودشو پاک جلوه بده!
خانم حقی خواست بهش چیزی بگه که گفتم:
- هیس! بزارید هرچی میخواد بگه برام مهم نیست.
سری تکون داد و کمکم کرد بلند بشم.
همون موقع بود دخترایی که دورم جمع شده بودن کمکم پراکنده شدن که من یه گوشه چندتا مرد هم دیدم ایستادن!
داخلشون فقط محمد و امیرعلی رو کمی میشناختم که کنار هم ایستاده بودن بنظر رفیق صمیمی میومدن!
با نگاه به امیرعلی هم احساس کردم یه حاله اشک دور چشاشه اما این رو انگاری فقط من حس میکردم.
سری به افکارم تکون دادم و دوباره به فکر اون شهید گمنام افتادم!
ازبس گریه کرده بودم دیگه اشک تو چشمام خشک زده بود با کمک خانم حقی لنگان لنگان به محل اقامتمون رسیدیم.
خانم حقی کمکم کرد که بشینم و بعدش رفت تا راحت باشم.
همینطور که نشسته بودم از خستگی خوابم برد.
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
#راهنمای_سعادت💖
پارت31
همینطور که نشسته بودم از خستگی خوابم برد.
با برخورد دستی به شونهام چشام رو باز کردم!
فرشته خانوم یا همون خانم حقی بود که بیدارم کرده بود.
مثل همیشه انتظار داشتم وقتی میخوابم اون شهید بیاد پیشم و باهاش کمی درد و دل کنم تا آروم بشم اما مثل اینکه ایندفعه نیومد!
خیلی ناراحت بودم!
فرشته خانوم که ناراحتیم رو دید فکر کرد به خاطر اینه که از خواب بیدارم کرده من ناراحت شدم پس به همین خاطر گفت:
- شرمنده دخترم اما داشتن اذان رو میگفتن دلم نمیومد بیدارت کنما اما گفتم درست نیست نمازت قضا شه واسه همین بیدارت کردم.
لبخندی زدم و گفتم:
- این چه حرفیه دشمنتون شرمنده، خیلی کار خوبی کردین اگه نمازم قضا میشد شرمنده خدا میشدم.
منو در آغوش کشید و گفت:
- تو ثابت شده ای دخترم، انشاءالله که هیچوقت شرمنده خدا نشی!
با کمکش بلند شدم و به سمت وضو خانه حرکت کردیم وضو گرفتیم و رفتیم مسجد تا به نماز جماعت برسیم.
نمازم رو که خوندم حس بهتری پیدا کرده بودم.
با فرشته خانوم از مسجد اومدیم بیرون و به سمت محل اقامتمون رفتیم تا نهار بخوریم و کمی استراحت کنیم.
خلاصه نهار رو خوردیم و همه رفتن که استراحت کنن منم کمی چشام رو روی هم گذاشتم تا از خستگی هام کم بشه اما خواب نرفتم.
(چند ساعت بعد)
خورشید داشت غروب میکرد منم دوست داشتم برم بیرون و کمی اطراف رو بگردم.
اما فرشته خانوم هم خواب بود و دلم نیومد بیدارش کنم اما مطمئن بودم وقتی بیدار میشد نگران میشد که من چرا نیستم پس توی یه تکه کوچک کاغذ واسش نوشتم که من میرم اطراف رو بگردم نگران نباشید زود برمیگردم
و از محل اقامتمون زدم بیرون..!
همه خواب بودن پس آروم حرکت میکردم عصا رو آروم زمین میزاشتم تا صداش کسی رو بیدار نکنه.
اومدم بیرون و اطراف رو نگاه کردم.
دوست داشتم کمی از اینجا دور بشم جایی که هیچکسی نباشه و من از ته دلم فریاد بزنم و قلب آشفتهام رو آروم کنم.
لنگان لنگان حرکت میکردم خودمم نمیدونستم کجا میرم قرار نبود دیر برگردم اما جواب قلب نا آرومم رو چی میدادم؟!
راستش میخواستم برم یه جایی که خودم تنها باشم چون فقط وقتایی که تنهام و نا امیدم اون شهید میاد پیشم و من چقدر از وجودش آرامش میگرفتم.
نکنه دیگه به خوابم نیاد!
نکنه دیگه سراغی ازم نگیره!
نکنه دیگه توی تنهاییم و بدبختیام سراغم نیاد!
اشکم مثل همیشه سرازیر شد.
حتی یک روز وجود نداشت که من گریه نکرده و باشم و اشک نریخته باشم!
با هر قطره اشک قلبم بیشتر فشرده میشد!
با فشرده شدن قلبم یاد حرفای دکتر افتادم که گفت ناراحتی قلبی دارم!
فکر کنم همین روزا باشه که منم آسمونی بشم و برم پیش مامان و بابام!
نویسنده: فاطمه سادات
#ادامه_دلرد
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
توبه را به تاخیر مینداز که لحظه مرگ بیخبر و ناگهانی میرسد؛
@mojaradan
برگرد.mp3
1.53M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 برگرد!
از حضرت پرسیدند: شما میگوئید در بهشت هیچ غصه ای وجود ندارد
💭 اگر ما در آنجا یاد گناهانمان در دنیا بیفتیم و حسرت بخوریم چه؟
ایشان پاسخ داد: .....
#استاد_انصاریان
@Asheghane_zohor ⠀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما سامرا نرفتہ گداے تو مےشويم
اے مهربان امام فداےتو مےشويم
هادےِ خلق،ڪورے چشمان گمرهان
پروانگان شمع عزاے تو مےشويم
#شهادت_امام_هادی 🥀
#امام_هادی 💔
#ماه_رجب 🌙
#شبتون_هادوی
@mojaradan
هدایت شده از مجردان انقلابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاموشی_کانال
از آدمین های محترم کانال خواهش میکنم هیچ پستی وارد کانال نکنند چراغ های کانال را خاموش کردیم😉 کار کانال یه پایان رسیده فردا برای خدمتگذاری آماده هستیم 😍
وقت تبادل و تبلیغ هست لطفا صبور باشید
همتون به خدا می سپارم
تا فردا صبح
محـبوبحسین؏`باش
نھمعروفجماعت꧇)✋🏼💔
#شبتون_روشن
#خواب_امام_زمان_ببینید
@mojaradan
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
میگفتڪہ؛
عَظِمَتِنوڪرۍ،دَرخونہےِ
امـٰامحٌسِـینرو،زمانےمیفھمے!'
کہشَبِاَوَّلِقبـر،
وقتــۍزَبـونِتبَنداومَـده💔...
یہوَقتمیبینۍیہصِدایۍمیاد،
میگہنترس،مَـنهَستَم:)🕊
#اربابحسیـن
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
#یاصاحب_الزمان_عج🌸🍃
اي قبله ي نمازگزارانِ آسمان
هجر تو کرده قامتِ اسلام را کمان
خورشید تابه کی به پس ابرها نهان
عجِّل علي ظهورکَ ياصاحب الزمان
#ڪلیپ_مھدوۍ C᭄
.
•۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
"❥| @Hadis_story "
*⚘﷽⚘
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🔍کلاس_مجردها❤️)
✅ سه عینک👓 در#انتخاب_همسر
.
💠 ما با سه عینک می توانیم برای #انتخاب_همسر اقدام کنیم. ⇲
.
👓❶ عینک اول عینک بسیار شیک و توهم زا، با آن عینک وقتی نگاه می کنیم چیزهایی مثل #زیبایی، پول و ثروت، اصل و نسب خانوادگی، تحصیلات دانشگاهی! بله تحصیلات دانشگاهی! در فرد مورد علاقمان جستجو کنیم و آنها را باعث خوشبختی خود می بینیم که چیزی جز#توهم نیست.
👓❷ و اما عینک دوم ، می دانیم که باید به#شخصیت فرد مورد نظر توجه کنیم ولی به اشتباه لایه های اولیه شخصیت مثل مودب بودن ، بذله گو بودن و امثال آنرا در نظر می گیریم ، البته این خوب است ولی یک شخص مودب یا بذله گو به هیچ وجه شما را خوشبخت نخواهد کرد. .
👓❸ و در آخر عینک لیزری که به لایه عمیق شخصیت توجه دارد، این همان عینکی است که درست بهره گرفتن از آن شما را خوشخبت می کند و باعث می شود هندوانه دوستی شما شیرین و پرطراوت از کار درآید. وقتی چنین عینکی را به چشم می زنید به دنبال جست و جوی این هستید که چقدر #همسر آینده تان مسئولیت پذیر است چقدر انسان مثبت اندیشی است و یا چقدر به رشد شخصی خودش اهمیت می دهد چند کتاب می خواند چند سمینار برای بهبود زندگی خودش شرکت می کند و …
🍎#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@mojaradan
جلسه اول اشتباهات رایج خانمها.m4a
9.79M
#خطاهای_رفتاری_خانمها
#بخش_اول
❌سلام رفیق❌
خیلی خوش اومدی
اینجا میخوام کمکت کنم مشکلاتت با همسرت، کم تر بشه
مشکل
#خیانت
#اعتیاد
#بی_توجهی
#کم_محبتی
#رفیق_بازی
#عصبانیت
#بد_دهنی
و....
فقط یه هفته من و دنبال کن... بعدش خواستی برو☺️☺️ البته میدونم دیگه نمیری
اینجا حرفهایی زدم که حال خیلی ها بهتر شده
امتحان کن ❤️❤️
شاید اومدنت اینجا حکمتی داشته باشه😢
پیوستن و بزن عزیزم.....
#استاد_بورقانی_مدرس_دانشگاه
@mojaradan
❤️🍃❤️
#همسرانه
درک متقابل همسران از یکدیگر
در رابطه زن و شوهری، داشتن یک ارتباط خوب، ضروری است؛ اما زمانی یک رابطه خوب ایجاد میشود که درک متقابل وجود داشته باشد.
یک زن محبت خود را از طریق کلمات بیان میکند و انتظار دارد از همان طریق آن را دریافت کند؛ اما یک مرد، محبت خود را به شکل عملی ابراز میکند؛ مثل کار کردن یا خرید لوازم زندگی. پس این تعجبآور نیست که زن و شوهر در رابطه با هم دچار مشکل شوند.
این یعنی زن و مرد باید نوع محبت به یکدیگر را بپذیرند و از آن لذت ببرند و تمام تلاش خود را برای بهبود رابطه به کار گیرند.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」
.
وضعیتدانشآموزان
بعدازپایاندورهامتحانات🤭😂
#پایان_امتحانات
@mojaradan