7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
🍃نیامدی ومن بی قرار خواهم مرد
🍃و منتظرمن در انتظار خواهم مرد
🍃روایت است که تو با بهار می آیی
🍃زشوق آمدنت تا بهار خواهم مرد
🍃در اشتیاق تو عمری گذشت ومن از شوق
🍃اگر که روی تو بینم هزار بار خواهم مرد
🍃«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
صبحتونمهدوی
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#ازدواج
✔️ انگیزه ازدواج
🔹مهمترین و شاید اولین انگیزهی ازدواج، بر اساس مکتب اسلام، ایجاد کانونی است که در آن زن و مرد احساس آرامش کنند؛ زیرا زنان، آرامش دهندهی روانی مردان هستند و زن و مرد به دوستی با هم نیازمندند.
🔹از دیدگاه پروردگار همسر انسان به عنوان شخصی که سنگ صبور دغدغههای روحی و روانی فرد است، اکسیری برای آرامش و پرورش روح انسان میباشد.
کتاب
#سین_جین_های_خواستگاری
نویسنده:مسلم داودی نژاد
@mojaradan
مجردان انقلابی
#پازت_هدیه_به_خاطر_شب_ارزوها 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: #راهنمای_سعادت #پارت38 دوباره خودش رو انداخت توی بغ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت39
کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم.
اما حیف که دیگه باید خداحافظی کنیم و برگردیم به شهرمون..!
بعداز اینکه با شهدا خداحافظی کردم و به سختی ازشون دل کندم برگشتیم به محل اقامتمون تا وسایلمون رو جمع کنیم و برگردیم.
من که یه کیف کوچک بیشتر با خودم نیاورده بودم پس خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و داشتم به فاطمه کمک میکردم که وسایلش رو جمع کنه.
یکدفعه رها سر رسید و گفت:
- اوه میبینم که اشتی کردین؟!
خواستم چیزی بگم که فاطمه مانع شد و گفت:
- بله شما مشکلی داری؟
رها خندید و گفت:
- نه چه مشکلی؟ فقط خواستم بگم که حواست به خودت باشه تا این به ظاهر رفیقت تو رو هم به گند نکشه!
فاطمه عصبی شد و گفت:
- فعلا این تویی که داری اینجا رو به گند میکشی یکبار دیگه از این حرفا بزنی میدونم باهات چه برخوردی کنم!
رها خونسرد گفت:
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی
بعدشم از کنارمون رد شد و رفت!
این دختره بخدا یه مشکلی داره ها شیطونم درس میده اما اینکه با این حجاب اینجا چکار میکنه واسم سواله؟!
رو به فاطمه گفتم:
- ببین من خیلی حس بدی نسبت به رها دارم فقط بیا نادیدش بگیریم و هرچی گفت نشنیده!
فاطمه با عصبانیت نفسش رو داد بیرون و گفت:
- حسمون مشترکه منم حس خوبی بهش ندارم پس بیا همهی حرفاش رو نادیده بگیریم.
لبخندی زدم و با کمک فاطمه از جا بلند شدم و به سمت اتوبوس رفتیم و سوار شدیم.
(یک هفته بعد)
یک هفتهای میشه که از شلمچه برگشتیم و من پاهام رو از توی گچ باز کردم خداروشکر زود گذشت و فاطمه هم تمام این مدت کمکم میکرد و اصلا تنهام نمیگذاشت.
توی حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
با فکر اینکه فاطمه باشه با دو به سمت گوشی رفتم و نگاه کردم و دیدم خانم حقی زنگ زده!
با تعجب جواب دادم و گفتم:
- سلام خانم حقی خوبین؟
گفت:
- سلام عزیزدلم الهی شکر ممنون شما خوبی؟
با سرخوشی گفتم:
- الحمدلله بله منم خوبم، جانم درخدمتم زنگ زدین؟
خانم حقی کمی این دست و اون دست کرد و گفت:
- واسه قرارِ خاستگاری زنگ زدم فردا شب وقت داری؟
دستپاچه شده بودم و هیچی نمیتونستم بگم..!
خانم حقی باز گفت:
- سکوت علامت رضاست پس من و امیرعلی فردا شب مزاحمت میشیم دخترم! فعلاً خدانگهدارت
با صدایی لرزون خداحافظی کوتاهی کردم و گوشی رو قطع کردم!
وای حالا من چکار کنم؟
اصلا سن من بدرد ازدواج نمیخوره بعدشم من که پدر و مادر ندارم اینا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟
با این فکر دوباره زانوی غم بغل گرفتم و یه گوشه غمگین نشستم که دوباره گوشیم زنگ خورد.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان:
#راهنمای_سعادت
#پارت40
زانوی غم بغل گرفته بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد اینبار دیگه فاطمه بود که زنگ زده بود.
غمگین گفتم:
- سلام خوبی؟
فاطمه که از صدام فهمید ناراحتم گفت:
- سلام جانم، چیشده که ناراحتی؟
سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
- قراره فردا شب برام خاستگار بیاد!
فاطمه خندید و گفت:
- شوخی جدیده؟ مسخره کردی مارو؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- کاش شوخی بود!
فاطمه با تعجب گفت:
- جدی میگی؟ حالا کی میخواد بیاد خاستگاری؟
من تورو واسه داداشم در نظر داشتم گفتم بیای بشی عروس خودمون حالا کی جرعت کرده دست رو ناموس داداش من بزاره؟!
خندهی مسخره ای کردم و گفتم:
- خانم حقی واسه پسرش ازم خاستگاری کرد.
فاطمه خندید و گفت:
- جدی؟ وای باورم نمیشه نیلا!
آهی کشیدم و گفتم:
- میشه یه دقیقه نخندی و یه فکری به حال من کنی؟ حالا من چکار کنم؟
فاطمه اینبار با جدیت گفت:
- تو بهش چی گفتی؟
گفتم:
- من هیچی نگفتم بعدشم خانم حقی گفت سکوت علامت رضاست و ... پس ما فردا شب میایم واسه خاستگاری!
فاطمه تک خندهای کرد و گفت:
- بنده خدا چقدرم زود رفته سر اصل مطلب و رک همه چی رو گفته!
حالا ببینم نیلا تو امیرعلی رو دوست داری؟
با دودلی گفت:
- نمیدونم!
اما فاطمه مسئله اصلی اینجاست که اونا فردا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟ من که نه پدر دارم و نه مادر!
بعدشم سنم واسه ازدواج زیادی کمه!
فاطمه گفت:
- اولاً که باید خوب فکر کنی که آیا واقعاً دوستش داری یا نه اگر که دوستش نداری هم یه کلمه بگو نه و قضیه رو جمعش کن.
ثانیاً مامان و بابای من هستن!
اونا خیلی بیشتر از من تورو دوست دارن مطمئنم اگه بهشون بگم میان و فردا جای خالی پدر و مادرت واست پر میکنن.
ثالثا سن فقط یک عدده و فقط عشق بین دو طرفه که مهمه!
لبخندی زدم و برای بار هزارم خدا رو برای داشتن فاطمه شکر کردم.
گفتم:
- واقعاً ممنون که هستی!
یعنی واقعاً مامان و بابات میان؟
فاطمه گفت:
- معلومه که میان عزیزم
فقط شما امشب خوب استراحت کن که فردا کلی کار داریم.
شبت بخیر و خداحافظ
از فاطمه تشکر کردم و با گفتن خدانگهدار گوشی رو قطع کردم.
(فردای آن روز)
الان ساعت هشت شبه و ما منتظریم که خانم حقی و پسرش تشریف بیارن.
مامان و بابای فاطمه هم اومدن و طوری رفتار میکنن که انگاری واقعاً دخترشونم!
داشتم چای میریختم که صدای آیفون بلند شد.
فاطمه دکمه آیفون رو زد تا در باز بشه.
همین که دکمه رو زد خانم حقی وارد شد پشت سرشم امیرعلی با یک دست گل بزرگ و قشنگ وارد شد.
همه باهم سلام و احوالپرسی کردیم و بابای فاطمه تعارف کرد که بشینن اونا هم نشستن و صحبت ها شروع شد البته امیرعلی سرش پایین بود و چیزی نمیگفت!
منم با اشارهی مادر فاطمه رفتم که چای بیارم.
چای ریختم و بعداز اینکه توی سینی گذاشتم خیلی مؤدبانه به مهمونا تعارف کردم که رسیدم به امیرعلی و دستام شروع به لرزش کرد.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت41
وقتی به امیرعلی رسیدم دستام شروع به لرزش کرد و نزدیک بود که سینی از دستم بیوفته و پسر مردم کباب بشه!
صلواتی فرستادم تا آروم بشم و دستام نلرزه و بعدش چای رو به امیرعلی هم تعارف کردم که اونم چای رو برداشت و حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت!
کمکم داشتم به این مراسم خواستگاری شک میکردم.
اخه کدوم پسر شب خواستگاریش به دختر نگاه نمیکنه!
سینی رو به آشپزخانه برگردوندم و دوباره برگشتم و سرجام نشستم.
بزرگتر ها داشتن صحبت میکردن که یکدفعه خانم حقی گفت:
- اجازه میدید این دوتا جوون برن و باهم دیگه صحبت کنن؟
بابای فاطمه گفت:
- بله حتما، نیلا جان دخترم پاشو اقا امیرعلی رو راهنمایی کن.
من بلند شدم و به طرف حیاط حرکت کردم امیرعلی هم پشت سرم میومد.
فاطمه از قبل دوتا صندلی با فاصله توی حیاط گذاشته بود.
روی یکی از صندلی ها نشستم امیرعلی هم رو به روم نشست.
چند لحظه ای به سکوت گذشت اما اخر سر امیرعلی به حرف اومد و گفت:
- قبل از اینکه حرفام رو بزنم میخوام ازتون عذرخواهی کنم بابت حرفایی که میخوام بزنم و ممکنه که ناراحتتون کنه.
با تعجب بهش خیره شدم یعنی چی میخواست بگه که این مقدمه چینی هارو میکرد؟!
گفت:
- راستش این خاستگاری به اجبار مادرم بود و من واقعاً شرمندهام!
من میخوام برم جبهه و نمیتونم اینجا کسی رو منتظر خودم بزارم برای همین الان شرایط ازدواج رو ندارم اما مادرم برای اینکه جلوی رفتنم رو بگیره میخواد که من ازدواج کنم.
تا قبل از اینکه مادرم شمارو ببینه هیچ دختری رو مدنظرش برای خاستگاری نداشت و من کمکم داشتم راضیش میکردم که به جبهه برم اما از وقتی شمارو دیده دوباره افتاده رو دنده لج و اجازه نمیده که من به جبهه برم و میخواد که من با شما ازدواج کنم اما من همونطور که گفتم نمیتونم کسی رو اینجا منتظر خودم بزارم و چند روز دیگه هم قراره که اعزام بشم.
فعلا به مادرم چیزی نگفتم که نگران بشه اما من تنها خواهشی که ازتون دارم این هستش که لطفاً وقتی پیش بزرگ تر ها برگشتیم جواب منفی بدید.
یه لحظه احساس کردم احساساتم به بازی گرفته شده و قلبم دوباره فشرده شد.
نتونستم ساکت بشینم و با ناراحتی گفتم:
- درسته پدر و مادر ندارم اما این دلیل نمیشه که هرکی از راه رسید قلبم رو بشکنه و غرورم رو لطمه دار کنه!
شما اگه مخالف این خاستگاری بودین باید به مادرتون میگفتید نه اینکه با یه دست گل بزرگ تشریف بیارید و هم من و هم خودتون رو ضایع کنید.
شما وقتی به این خاستگاری میومدی فکرِ منم کردید؟
فکر نکردید و با خودتون نگفتید اون دختر ممکنه غرورش له بشه؟
اشکام شروع به ریختن کرد و قلبم دوباره درد گرفت که با صورتی درهم دستم رو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم صدایی ازم در نیاد.
امیرعلی با نگرانی از رو صندلی بلند شد و گفت:
- حالتون خوبه؟ من منظوری نداشتم واقعاً شرمندتونم اما این آرزوی چندسالمه که دوست دارم به جبهه برم و همش اتفاقی میوفته که نمیتونم برم.
با درد گفتم:
- اگه همش اتفاقی میوفته که نمیتونید برید بدونید که حتما لیاقتش رو ندارید.
رفتن به جبهه و شهید شدن در راه حق لیاقت میخواد که معلومه شما ندارید.
به سختی از روی صندلی بلند شدم و حرکت کردم که امیرعلی از پشت سرم گفت:
- عذرمیخوام اگه ناراحتتون کردم حلالم کنید.
با اینکه پشت سرم بود و قیافش رو نمیدیدم اما میتونستم حس کنم که ناراحته!
اما ناراحتیش به چه درد من میخورد!
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
امیرعلی هم با فاصله پشت سرم میومد.
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
پارت42
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
امیرعلی هم پشت سرم میومد!
قلبم چند هفته ای بود که درد نمیکرد اما با اتفاقی که افتاد دوباره شروع به درد کردن کرده!
وارد خونه شدم و دیدم همه گرمه صحبتن و خوشحالن!
فاطمه که منو دید گفت:
- عروس خانوم تشریف آوردن
همه روشون رو سمت ما برگردوند که امیرعلی اینبار شرمنده تر سرش رو انداخت پایین!
خانم حقی گفت:
- چیشد دخترم؟ بله میدی؟
خواستم جواب منفیم رو اعلام کنم که فاطمه مثل غورباقه پرید وسط حرفم و گفت:
- اع نیلا از تو بعیده! چرا انقدر هُلی دختر؟ همون اول که جواب بله رو نمیدن
بعد رو کرد به سمت خانم حقی و گفت:
- ببخشید اما نیلا کمی وقت میخواد تا فکراشو کنه!
همه زدن زیر خنده و من فقط نگاهشون میکردم اخه مگه میدونست که من جوابم چیه که پیش پیش جای من جواب داد!
خانم حقی گفت:
- چشم ما به دختر گلمون فرصت هم میدیم که فکراشو بکنه فقط دیر نشه ها
به اجبار لبخند ساختگیای زدم و هیچی نگفتم.
برای جواب منفی دادن هم دیر نمیشه فردا زنگ میزنم و میگم جوابم منفیه و این قضیه رو تمومش میکنم.
بعداز چند دقیقه خانم حقی و پسرش قصد رفتن کردن و ما با خداحافظی همراهیشون کردیم.
وقتی که رفتن پدر و مادر فاطمه هم میخواستن برن که گفتم:
- میشه فاطمه اینجا بمونه؟
پدرش گفت:
- حتما دخترم، فاطمه تو اینجا بمون خواهرت بهت نیاز داره.
لبخند قدر شناسانهای زدم و گفتم:
- ممنونم!
بعدش هم با خداحافظی اوناهم راهی کردیم و اوناهم رفتن و فقط منو و فاطمه موندیم.
پدر و مادر فاطمه واقعاً برام مثل پدر و مادر خودم بودن پدرش انقدر بهم محبت داره که نمیدونم چجوری جواب خوبی هاشو بدم.
رفتم تو بغل فاطمه و زار زار اشک ریختم میدونستم مثل خواهر میشه گوش شنوا و همدمم!
فاطمه با تعجب گفت:
- چی شده؟ چرا باز داری گریه میکنی؟ مگه دکتر نگفت هرچی استرس و ناراحتیه از خودت دور کن!
گفتم:
- چجوری؟ واقعاً چجوری استرس و ناراحتی رو از خودم دور کنم در حالی که عین کنه چسبیده به زندگی من!
فاطمه تو خودت خوب میدونی چه غم سختی هایی توی زندگی کشیدم که حتی یک پیرزن پنجاه ساله هم نکشیده!
اما امروز بدتر از همیشه غرورم شکست و له شد.
فاطمه اخمی کرد و منو محکم به خودش فشار داد و گفت:
- چی داری میگی؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ اون پسره چیزی بهت گفت؟
با هق هق گفتم:
- اون به بدترین شکل ممکن منو خارم کرد فاطمه!
گفت به اجبار مادرش به این خاستگاری اومده و من باید بهش جواب رد بدم گفت که میخواد بره جبهه!
امیرعلی به کنار اما مادرش نباید اونو به زور به این خاستگاری میآورد اونم وقتی که تظاهر میکرد و میگفت منو مثل مادرت بدون!
فاطمه عصبی شد و گفت:
- یعنی چی که گفته به اجبار مادرش اومده مگه شهر هرته خودم حسابش رو میرسم فقط بزار فردا بشه میدونم به خانم حقی چه جوابی بدم.
دستم و جلوی دهن فاطمه گذاشتم و گفتم:
- هیس! دیگه گذشت و منم دلم نمیخواد بهش فکر کنم.
بهتره فردا زنگ بزنیم و بگیم جوابم منفیه و این ماجرا رو تمومش کنیم.
فاطمه گفت:
- اما..
گفتم:
- اما اگر نداره همین که گفتم!
فاطمه دیگه چیزی نگفت و منم با خستگی از جا بلند شدم و به سمت تختخوابم رفتم.
کمی گذشت و چشام روی هم رفت و راهی عالم خواب شدم.
همه جا روشن بود کمی جلوتر رفتم و دیدمش! خودش بود مطمئنم اقا ابراهیم بود!
خیلی خیلی خوشحال شدم یعنی چه کار خوبی کردم که دوباره توی خوابم اومده؟
رفتم جلوتر و گفتم:
- سلام، چرا چندوقت بود که به خوابم نمیومدید خیلی دلم میخواست باهاتون درد و دل کنم چون درد و دل کردن با شما آرومم میکنه.
گفت:
- علیک سلام خواهرم!
هروقت و هرجایی که باشی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا از بی تی اس حرف میزنیم...
بله. فرقه ها و جریانهای انحرافی فراوانی مانند بهائیت، جریانهای تکفیری، باستان گرایی و... در کشور ما وجود دارد و هر کدام مخاطب خود را دارند و در این کانال به مرور به همه آنها می پردازیم .
اما بی تی اس مهم است زیرا در قالب موسیقی و هنر با رویکردی هیجانی و احساسی یکی از مهمترین اقشار جامعه یعنی دانش آموزان و نوجوانان را مورد تهاجم قرار داده است.
یکی از صحنه هایی که در بسیاری از اجراهای بی تی اس وجود دارد و به تحریک مخاطبان و تشویق آنها می انجامد، نمایش اندام جنسی است که با لباسهای تنگ بدن نما همراه شده است. متأسفانه مخاطب نوجوان که در سنین بلوغ قرار دارد و باید این سنین سرنوشت ساز زندگی اش را به سلامت طی کند به خاطر علاقه به این گروهها آرامش باطنی خود را از دست میدهد.
#متن_آهنگ_ها
#امید_بخشی_اهنگ_های_کره_ای
مطلب در جواب کسانی که می گویند محتوای اهنگ های کره ای به ما امید و انرژی می دهند.
#متن_های_امید_بخش خودمان بسیار امید بخش تر است .
#کیپاپ #فرهنگ_مهاجم
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ای آخـرین توســل سبـزدعـای ما
🌸آیانمیرسدبه حضورت دعای مـا
🌸جمعه دوباره جمعه دوباره سه نـقطه چـین
🌸بی تـوچه زودمیگذردهفـته های مـا
هر روز باید از فراقش نالہ سر داد
مهدے فقط آقاے روز جمعہ ها نیسٺ
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
🌸✨️
@mojaradan