مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #راهنمای_سعادت💖 پارت50 دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: - داداشی تو نیلا رو دوست داری؟ یه لحظه
🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت51
الان همه چی آماده هست و ما منتظر امیرعلی و خانوادش هستیم و من توی این لحظات حس خوبی دارم البته به همراه استرسی که خیلی برام شیرینه!
توی حال و هوای خودم بودم که صدای آیفون بلند شد و استرسم چند برابر شد.
فاطمه دستم رو گرفت و برد توی آشپزخانه و گفت:
- نیلا خواهشاً ضایع بازی درنیار الانم یه لیوان آب بخور و نفس عمیقی بکش بعد بیا باهم بریم استقبال مهمونا، باشه؟
سری تکون دادم و همه کارایی رو که گفت انجام دادم و باهم به استقبال مهمونا رفتیم.
یکی یکی داخل میومدن و من خیلی محترمانه ازشون استقبال میکردم خداروشکر مامان فاطمه اجازه داد مراسم اینجا برگزار بشه چون تعدادشون زیاد بود و واقعاً خونه من برای همچین مراسمی کوچیک بود!
مامان امیرعلی همین که منو دید منو گرفت توی بغلش و محکم فشار داد و گفت:
- سلام قشنگم، چقدر زیبا شدی ماشاالله
عمه و خالهی امیرعلی هم تا منو میدیدن شروع میکردن به تعریف کردن.
دیگه داشتم معذب میشدم و صورتم سرخ شده بود!
اصلا مرد همراهشون نبود و فقط دایی امیرعلی تنها مرد جمعشون بود نمیدونم شاید این رسمشون بود!
آخرین نفر امیرعلی بود که از در اومد داخل..!
صورتم رو از شرم پایین انداختم و زیر لب سلامی کردم که خودمم به زور صدای خودم رو شنیدم اما امیرعلی برعکس روز خاستگاری خیلی محکم سلام کرد و انگاری واقعاً خوشحال بود
دسته گل خوشگلی توی دستش بود که به سمت گرفت و من از خوشحالی نزدیک بود غش کنم!
دسته گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
بزرگتر ها نشسته بودن و داشتن صحبت میکردن.
من و فاطمه هم ازشون پذیرایی میکردیم.
کمی گذشت که دایی امیرعلی گفت:
- فکر کنم دیگه وقتشه که صیغهی محرمیت خونده بشه.
من یه صیغهی محرمیت سه ماهه میخونم که دیگه انشاءالله بعداز این سه ماه و آشنایی بیشتر مراسم عقد برگزار بشه.
اگر همه موافقید یه صلوات بفرستید تا مراسم رو شروع کنیم.
همه صلواتی فرستادن که نشون میداد موافقن!
دوتا صندلی کنار هم گذاشته بودن که منو و امیرعلی بشینیم و صیغه محرمیت خونده بشه.
من نشستم و امیرعلی هم صندلی کنار من نشست تا حالا انقدر بهش نزدیک نبودم و این یکم خجالتم میداد.
کلا از خجالت قرمز شده بودم و سرم پایین بود!
دایی امیرعلی گفت:
- عروس خانم موافقی صیغه خونده بشه؟
نفس عمیقی کشیدم و صلواتی فرستادم تا آروم بشم بعدش زیر لب بلهای گفتم و دایی امیرعلی شروع کرد به خوندن ضیغه محرمیت..زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم..!
بعداز اتمام خوندن صیغه محرمیت من به امیرعلی محرم شدم و اصلا باورم نمیشد اگر میگفتن داری خواب میبینی تعجب نمیکردم چون من و این همه خوشبختی محال بود!
با صدای دست و کل کشیدن خانما به خودم اومدم و لبخندی زدم.
مامان امیرعلی به سمتمون اومد و گفت:
- الهی خوشبخت بشید عزیزای دلم
بعدم دست کرد توی کیفش و یه جعبه خوشگل و ظریف درآورد و داد دست امیرعلی و گفت:
- امیرعلی جان حلقه رو دست عروس خانم کن!
امیرعلی حلقه رو از توی جعبه در آورد و به سمت من گرفت و منم با شرم دستم رو جلو بردم و توی دست امیرعلی گذاشتم و امیرعلی حلقه رو دستم کرد.
اصلا فکر نمیکردم یه روزی دستاش رو توی دستم بگیرم و چه حس خوبی داشت گرفتن دست یار..!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت52
چه حس خوبی داشت گرفتن دست یار..!
وای که چقدر ذوق کرده بودم.
مامان امیرعلی گفت:
- امیرعلی جان گفتی امشب نیلا رو میخوای جایی ببری؟
امیرعلی لبخندی زد و دستای منو بیشتر فشرد و گفت:
- اره مامان، با اجازهی همهی بزرگای جمع اگه اجازه بدید منو و نیلا بریم تا یه جایی و زود برگردیم.
همه تعجب کرده بودن بعدش زدن زیر خنده و دایی امیرعلی گفت:
- دایی جان مثل اینکه تو خیلی عجله داشتیا، حالا کجا میخواید برید؟
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
- اجازه بدید فعلا ما بریم بعدش که برگشتیم بهتون میگم
بابای فاطمه خندید و گفت:
- ایرادی نداره پسرم برید اما زود برگردید
تعجب کرده بودم یعنی کجا میخواست منو ببره؟!
از همگی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم همه اومده بودن بیرون تا مارو بدرقه کنن از اونورم فاطمه رو دیدم که لبخند گندهای زده و داره به من چشمک میزنه!
استغفرالله از دست این دختر با این طرز فکرش!
حرکت کردیم و من هنوز به فکر این بودم که فاطمه داره چه فکر هایی با خودش میکنه و این باعث خندم شده بود.
امیرعلی که دید دارم میخندم گفت:
- به چی میخندی؟
خندیدم و گفتم:
- هیچی، مهم نیست
بگو ببینم داریم کجا میریم؟
لبخندی زد و گفت:
- گلزار شهدا
خوشحال شدم و ذوق زده گفتم:
- پیش آقا ابراهیم؟
سری تکون داد که من لبخندم عمق تر شد.
امیرعلی با تردید گفت:
- نیلا اگر من برم و شهید بشم تو چکار میکنی
یه لحظه قلبم وایساد فکر نمیکردم بعداز اینکه باهم نامزد کردیم هم حرف رفتن بزنه!
با بغض گفتم:
- شهادت خیلی قشنگه ها خیلی خوبه اما امیرعلی میشه حداقل الان حرف رفتن نزنی؟ من الان سنی ندارم اما توی همین سن خیلی سختی کشیدم پدر و مادر و همه کسایی که دوستشون داشتم از پیشم رفتن حالا هم نوبت توهه؟
خواهشاً حداقل بزار کمی بگذره بخدا من گناه دارم!
یعنی دیگه طاقت از دست دادن عزیزی رو ندارم!
امیرعلی گفت:
- اگه میدونستم ناراحت میشی چیزی نمیگفتم عزیزم ببخشید!
اما میدونی که شرط ازدواجمون اجازه رفتن من به جبهه بود یادته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره یادمه خودمم گفتم اما نه اینکه الان بری و شهید شی و رخت سفید منو سیاه کنی!
امیرعلی خندید و گفت:
- اشک نریز دورت بگردم بادمجون بم آفت نداره، من کجا و شهادت کجا؟
بهت قول میدم اگر رفتم شهید نشم من کجا لیاقت دارم که شهید بشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- پس قول دادیا! اگر رفتی باید زود به زود برگردی، اصلا هم حق نداری بدون من بری و شهید بشی!
لبخندی زد و گفت:
- چشم حاج خانوم شما فقط امر کن.
به مقصد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم.
دست به دست هم راه میرفتیم و چقدر لذت داشت توی این مسیر با عشقت قدم زدن!
من با چادر سفید و امیرعلی با اون کت شلوار توی گلزار شهدا واقعاً دیدنی بودیم.
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت53
دست به دست هم حرکت میکردیم تا به یادواره آقا ابراهیم رسیدیم.
من همه چیمو مدیون آقا ابراهیم بودم حتی امیرعلی رو..!
امیرعلی بهم زل زده بود و این یکم خجالتم میداد.
رو کردم بهش و با لبخند گفتم:
- به چی زل زدی؟
لبخندی زد و گفت:
- به چشمات، خیلی زیباست
خوشحالم که از این به بعد نیلای منی!
لبخندی از روی ذوق زدم و گفتم:
- چقدر قشنگ صحبت میکنی.
امیرعلی لبخندی زد دستی روی سرم کشید و گفت:
- بعداز اینکه رفتم سوریه هروقت دلت واسم تنگ شد بیا همینجا!
با بغض گفتم:
- میشه این سه ماهی که نامزدیم نری؟
بعدش اگه خواستی برو اما یادت باشه قول دادی بری و زود برگردیا
- چشم هرچی چشم ابی من بگه!
- عاشقتم
همین که اینو گفتم امیرعلی اومد جلو و پیشونیه منو بوسید!
از شدت هیجان یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد!
امیرعلی که این واکنش منو دید خندید و خواست که به روم نیاره بخاطر همین، گفت:
- فکر کنم دیر کردیم پاشو تا برگردیم
فاتحه ای دادیم و از آقا ابراهیم خداحافظی کردیم برگشتیم به خونهی فاطمه اینا..!
همه از اینکه مارو کنار هم خوشحال میدیدن واقعا به وجد اومده بودن.
امیرعلی واسه داییش توضیح داد که رفته بودیم کجا و به چه علت و به این خاطر مورد تشویق همه قرار گرفتیم.
امروز بهترین روز توی عمرم بود واقعا خداروشکر میکنم بابت داشتن امیرعلی توی زندگیم!
بعداز برگشتنمون هم کمی بزرگتر ها نشستن و صحبت کردن و بعداز دقایقی همگی بلند شدن تا خداحافظی کنن.
منم فردا باید میرفتم مدرسه پس باید میرفتم خونه تا فردا صبح زود بیدار بشم چون کلی کار داشتم.
رو کردم به پدر فاطمه و گفتم:
- عمو میشه منو برسونی خونمون؟ فردا صبح باید برم مدرسه
مامان امیرعلی پیش دستی کرد و گفت:
- نیلا جان امیرعلی میرسونت
تشکری کردم و گفتم:
- شما تعدادتون زیاده اول شمارو برسونه بهتره!
- نه عزیزم جا هست نگران نباش من با داداشم میرم امیرعلی هم تورو میرسونه و میاد.
قبول کردم که باهاشون برم.
از فاطمه و پدر و مادرش کلی تشکر کردم واقعاً امروز سنگ تموم برام گذاشتن، وقتی خواستم خداحافظی کنم بینشون محمد رو ندیدم پس از خودشون خداحافظی کردم و سوار ماشین امیرعلی شدم و باهم به سمت خونه حرکت کردیم.
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت💖
پارت54
سوار ماشین امیرعلی شدم و باهم به سمت خونه حرکت کردیم.
امیرعلی یه دفعه خندش گرفت و گفت:
- ببینم عمو جون کلاس چندمی؟
حرصم گرفت و پاهام و رو زمین کوبیدم و گفتم:
- داری مسخره میکنی بابابزرگ؟
خندش شدت گرفت و گفت:
- اخه هنوز خیلی کوچولویی!
اصلا فکر نمیکردم یه روزی با یه دختر بچه ازدواج کنم.
لپم رو باد کردم و با حرص گفتم:
- به من نگو بچه من بدم میاد بعدشم مگه به سنه؟ به عقله
خندید و گفت:
- عصبی نشو خانوم کوچولو، حالا نگفتی کلاس چندمی؟
از خندش منم خندم گرفت و گفتم:
- دوم دبیرستانم
- چند سالته؟
- هفده!
پوفی کردم و گفتم:
- سوالات تموم شد؟
لبخندی زد و گفت:
- نه سوالاتم تازه شروع شده
گفتم:
- وقت واسه پرسش و پاسخ زیاده حالا تو بگو ببینم چند سالته بابابزرگ؟
مثل همیشه خندهرو گفت:
- بیست و هفت سالمه
- پس فقط ده سال اختلاف سنی داریم
دیگه به خونه رسیده بودیم امیرعلی ماشین رو خاموش کرد و دستای منو توی دستش گرفت و بوسید و بعدش گفت:
- اختلاف سنی زیاد مهم نیست مهم قلبمونه که باهم همراه شده!
لبخندی زدم و گفتم:
- دقیقا، نمیای داخل؟
گفت:
- نه دیگه دیر وقته مامان هم منتظره، فردا ساعت چند بیام دنبالت؟
با تعجب گفتم:
- واسه چی؟
خندید و گفت:
- خب میخوام بیام دخترم رو ببرم مدرسه دیگه!
اخم مصنوعی کردم و با خنده گفتم:
- از این شوخیا با من نکنا، ساعت 6:45 بیا دنبالم منتظرتم!
دستش رو مثل سربازا کنار پیشانیش قرار داد و گفت:
- اطاعت میشه بانو امر دیگه ای ندارید؟
خندیدم و گفتم:
- نه جناب عرضی نیست، خدانگهدارت
دستی تکون داد و ماشینش رو روشن کرد و بعداز خداحافظی رفت!
کلید توی در انداختم و وارد شدم.
خوب که امیرعلی همین الان رفتا اما دلم واسش تنگ شد.
اصلا فکر نمیکردم انقدر اهل شوخی و بگو بخند باشه که هرجا هست حالم باهاش خوب باشه قبلا اصلا نگاهم بهم نمیکرد!
هرچی نباشه قوبونش بشم سر به زیر و آقاست!
از گفتهی خودم خندم گرفت ببین عشق چه کارا که نمیکنه ها!
لباسم رو عوض کردم و مسواک زدم و رفتم تا بخوابم.
یه دفعه صدای پیامک موبایلم اومد!
از طرف یه شماره ناشناس واسم پیامک اومده بود!
با تعجب پیامک رو باز کردم و با وحشت به پیامکی که اومده بود خیره شدم!
نوشته بود:
- نیلا خانوم فکر کردی میزارم آب خوش از گلوت پایین بره؟ رها نیستم اگه امیرعلی رو ازت نگیرم فقط صبر کن.
به خودم اومدم دیدم قطره قطره اشک داره رو صفحه موبایلم میریزه!
گفتم خوشحالی و خوشبختی به من نیومده ها همش بخاطر همین بود!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #راهنمای_سعادت💖 پارت54 سوار ماشین امیرعلی شدم و باهم به سمت خونه حرکت کردیم. امیرعلی یه دفعه
#ارسالی_از_کاربران
سلام وقت بخیر. بابت رمان زیبای راهنمای سعادت ممنونم . میشه پارت تکراری نزارین؟ همینجوری پارت ها کم هست تازه تکراری هم میزارین . چرا اخه؟ سه پارت اول امشب تکراری بود
سلام
شبتون بخیر
امشب پارت های رمانتون مثل دیشب بود قبلی هارو گذاشتید
سلام رمان امشب تکراری همش فقط پارت آخر جدید ☹️
❤️
سلام شب بخیر
ممنون بابت کانال خوبتون
واین که پارت های امشب همون پارت های دیشبی بودبجز پارت آخر
❤️
امشب نمیشه دو تا پارت جبران اون دو پارت تکراری بزاری😂
❣♦️♥️🏮🎀🏮🏮🎊🏮♦️❣
#ارسالی_کاربران_دیشب
سلام عذرخواهی میکنم پارت دیروزتون ۴۶بود الان ۵۰به بعد گذاشتید پارتهای بین ۴۶تا۵۰فراموش کردید بزارید
❤️
سلام وقت بخیر
داستان راهنمای سعادت از پارت ۴۶ رفتید ۵۰
۴۷ الی ۴۹ رو نفرستادید
#ادمبن_نوشت
عذر خواهی میکنم بابت امشب متاسفانه دیشب ما از پارت ۴۷ نزاشته بودیم و رفته بودیم پارت ۵۰ گذاشته بودیم و چند پارت جا افتاده بود و بزرگواران متوجه شدن و گفتن چند پارت جا افتاده سر همان ما پارت جا افتاده دیشب گذاشتیم و این پارتهای امرور ما لو رفت
به بزرگواری خودتون ببخشید مارا و فردا شب پارت جدید گذاشته میشه
#یا_حق
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
※ چرا من در جذب محبت دیگران موفق نیستم؟
※ چرا من نمیتونم در جمعهایی که وارد میشم محبوب باشم؟
※ چرا هر چی سعی میکنم نظر دیگران رو مثبت کنم بدتر میشه؟
#استاد_شجاعی
@mojaradan
😂😂
غم مخور غصه نخور روز مرد نزدیک
در گوشی با خانمها دست بکار بشید یک مترو سری بزنید حتی اگه نیاز نداشتید به رفتن جایی مترو بهترین جایی برای هدیه روز مرداست ۵ جفت میدن ۱۰هزارتومان نرید گران بخرید 😂😂
از ما گفتن بود
@mojaradan
‼️اگه میخواید #سواد_امنیتی تون رو بالا ببرید، از یادداشت ها و تحلیل های خاص بهره مند شید و درباره عملیات روانی، #سواد_رسانه_ای، مسائل #جاسوسی و #ضدامنیتی و پشت پرده ها اطلاعاتتون بره بالا این کانالو حتماً دنبال کنید.👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3586588867Ca76d226f72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یارب دل ما را تو به رحمت جان ده
درد همه را به صابری درمان ده🌿
این بنده نداندکه چه میباید خواست
داننده تویی هرآنچه خواهی آن ده🌿
#شبتون_خدایی
#پایان_فعالیت
@mojaradan