5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
🔺آسیب شناسی روابط دختر و پسر قبل از ازدواج
توجه به مشکلات ژنتیک در ازدواج
@mojaradan
#طنز
این می انداخت توی زمین آن خانواده، آن می انداخت توی زمین این خانواده.
خلاصه هیچکدام زیر بار سرویس چوب نمیرفتند!
آخر بحت هم بی نتیجه ماند و سرویس چوب بعد از آن همه بگومگو همینطور ماند روی هوا.
من و داماد را فرستادند به یک اتاق دیگر که برویم سنگهایمان را وا بکنیم. و حتما خودشان هم دوباره می نشستند برای مذاکرات سرویس چوب!
من از قبل حرفهایم را آماده کرده بودم.
راجع به معیارهایم برای انتخاب همسر پرسید و من هم قاطع و سریع گفتم:
«ایمان، اخلاق، سرویس چوب»!😳😬
صدای شلیک خنده از پشت در اتاق به هوا رفت.
نگو بچه ها به حرفهای ما گوش می کردند.
داماد به زحمت جلوی خنده اش را گرفت و البته بعدا سرویس چوب را هم!😂😂😉😉
#شاد_باشید
@mojaradan
پیام بعثت.mp3
6.83M
#تلنگری
#استاد_شجاعی 🎤
🌟 بعد از قرنها جدایی انسانها از مقام وحی؛
خداوند در بیست و هفتمین شب از ماه عظیمالقدر رجب، دوباره جریان وحی را به زمین، آغاز میکند... ولی بعنوان آخرین جریان وحی !
پس وحی بر رسولاللهص، باید کاملکنندهی همهی جریانهای وحی تاریخ باشد و تفاوتی با بقیهی پیامبران داشته باشد!
تفاوتی که بتواند تمام تاریخ را از جریان وحی بینیاز کند!
※ ویژه عید #مبعث
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش و پرورش مازندران: اخراج معلم قائمشهری به دلیل پخش "موسیقی مبتذل" در مدرسه
🔹مدیر کل آموزش و پرورش مازندران گفت: بهدنبال پخش آهنگ مبتذل توسط معلم یک مدرسه در شهرستان قائمشهر برخورد اداری لازم انجام شد و ضمن قطع همکاری با وی، به احتمال مجوز فعالیت مدرسه نیز لغو خواهد شد./ایرنا
پ.ن:اگر از من بپرسید راهکار اصلاح کشور در یک جمله بیان کنید ؟ +پاسخ خواهم داد:فقط اصلاح آموزش و پرورش
#مطالبه
@mojaradan
مجردان انقلابی
آموزش و پرورش مازندران: اخراج معلم قائمشهری به دلیل پخش "موسیقی مبتذل" در مدرسه 🔹مدیر کل آموزش و پ
🔺انتقاد گسترده مخاطبان بیبیسی فارسی از طرفداری این شبکه از معلمی که موسیقی مبتذل «گنگستر شهر آمل» را برای کودکان پخش کرد!
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.
یارحمۃللعالمینـ⁹²ﷺ🌸
عیدتونمبارڪ😍
#مبعث C᭄
.
•۰•۰•۰•۰•🍁✨۰•۰•۰•۰•۰•
"❥| @mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه #گامهای_عاشقی💗 قسمت28 امیر منو رسوند دانشگاه و خودش رفت منم رفتم سمت اتاق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت29
سعید: بفرمایید استاد
هاشمی : خیلی ممنون
سعید هم رو به روم نشست که هاشمی گفت: چرا اسم شما و خانم شجاعی نوشته نیست؟
- خوب ما نمیتونیم بیایم
هاشمی: چرا؟
( وااا آخه به تو چه ،شیطونه میگه یه چیزی بگم ضایع بشه )
- خانم شجاعی چند وقت دیگه ازدواج میکنن نمیتونن بیان...
هاشمی: و شما چرا؟
- ببخشید من الان اینجام به خاطر پیشنهادم نه اینکه چرا میام یا نمیام
هاشمی: ببخشید ،شرمنده ،من با پیشنهاتون موافقم
- خیلی ممنونم ،با اجازه
رفتم سمت در که برگشتم بهش گفتم : ببخشید ،خانم شجاعی تا چند روزی نمیتونن بیان دانشگاه ،میشه حذفش نکنین
هاشمی یه لبخندی زد و گفت:حذفشون نمیکنم ،از طرف من بهشون تبریک بگین
- چشم خیلی ممنونم،فقط یه چیزی میشه منم نیام
یه اخمی کرد و گفت:
مگه شما هم میخواین ازدواج کنین؟
- نه ،ولی....
نزاشت حرفمو ادامه بدم جدی گفت :
پس غیبت نکنین که حذف میشین..
از حرفش عصبانی شدمو خداحافظی کردمو رفتم سمت اتاق بسیج
در و محکم بستم و شروع کردم به فوحش دادن به هاشمی...
گوشیمو از داخل جیبم بیرون آوردمو شماره امیرو گرفتم
بعد از چند تا بوق برداشت
- الو امیر...
امیر: سلام کجایی؟
- دانشگام ،نمیتونم بیام
امیر: چرا ؟
- آخه این استاد گنده دماغم میگه حذف میشی اگه غیبت کنی...
امیر : خوب بگو داداشم داره زن میگیره باید برم پیشش تنهاست...
با حرفش خندم گرفت: آها باشه چشم الان میرم میگم اونم میگه با شه چشم بفرما برو ،دیونه...
امیر: خوب سارا چی میشه؟
- سارا رو که بهش گفتم داره
ازدواج میکنه ،گفت باشه مشکلی نداره
امیر: استادتون پس از رده خارجه
- اره چه جورم...
امیر جان من برم یه عالم کار دارم
امیر : باشه ،برو...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#گامهای_عاشقی💗
قسمت 30
بعد از کلاس رفتم سمت خونه ،اینقدر خسته بودم که بدون انجام هیچ کاری روی تختم ولو شدمو خوابیدم همه چیز خیلی تن تن پیش رفت
قرار شد پنجشنبه عقد امیر و سارا رو محضر بگیرن منم توی این مدت با کمک چند تا از بچه های دانشگاه در حال تکمیل کردن پکیج بودم ،دیگه جونی برام نمونده بود از خستگی با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم شماره ناشناس بود
- بله بفرمایید
سلام آیه جان ،منصوری ام
- سلام خانم منصوری خوبین؟
منصوری: قربونت برم ،میگم آیه جان آقای صادقی و آقای هاشمی گفتن بیای اینجا تا امروز کار پکیجا رو تمام کنیم
- خانم منصوری ،من نمیتونم بیام ،امروز عقد داداشمه
خانم منصوری: عقد چه زمانیه؟
- بعد ظهر
خانم : خوب تا اون موقع کارا تمام میشه ،زود بیا
- اما خانم منصوری ...
صدای بوق گوشیمو شنیدم و فهمیدم تماس قطع کرده
- ای لعنتی
بلند شدم دست و صورتمو شستم تن تن لباسمو پوشیدم ،نامه ها رو گذاشتم داخل کیفمو رفتم بیرون همه تو حیاط نشسته بودن زن عمو و معصومه و مامان و بی بی درحال شستن میوه ها بودن
امیر و رضا هم در حال چراغونی کردن حیاط
کفشامو پوشیدم که مامان گفت:
کجا میری آیه؟
- باید برم دانشگاه ،هفته بعد بچه ها رو میخوان ببرن راهیان نور دارن واسشون پکیج درست میکنن...
امیر : خوب ،چرا تو بری الان ،ناسلامتی بعد ظهر عقدمه هاااا
- یه سری از وسیله ها دست منه باید ببرم بهشون تحویل بدم
مامان : آیه جان زود بیا فقط
- چشم
امیر : صبر کن با هم میریم
- باشه
چشمم به رضا افتاد ،از کنارش رد شدم آروم سلام کردم و رفتم سمت ماشین امیر
امیر: رضا داداش،بقیه چراغا دست خودتو میبوسه
رضا: باشه برو...
#بانو_فاطمه
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸