eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌻🌟• چہ‌ڪنم دست خودم نیست بہ‌دل غم دارم قد یڪ ڪوه ڪہ نہ،وسعت عالم دارم شده‌ام زار وپریشان نظرے ڪن مولا ڪہ فقط دیدن شش گوشہ بہ دل ڪم دارم💔 ‌‌ ‌‌‌‎‌‌.•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلال‌تمام‌مشڪلاتےا؎عشق تنهاتوبهانہ‌؎حياتےا؎عشق برگردڪہ‌روزمرّگےماراڪشت الحق‌ڪہ‌سفينة‌النجاتےا؎عشق .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✔️ توافقات موثردر ازدواج موفق 1⃣1⃣ تعهد زن و مردی که عقد ازدواج بسته اند باید به تعهدات خود پایبند بوده و همواره در نظر داشته باشند که سرپیچی از تعهدات زندگی زناشویی عواقب بدی را به دنبال خواهد داشت 2⃣1⃣ سخاوت خسیس بودن هریک از زوجین ادامه زندگی را مشکل می کند مرد باید در اقتصاد خانواده میانه روی را اختیار کند و همسر خود را نیز در هزینه های زندگی به اعتدال توصیه نمایند و در این زمینه با هم هماهنگ شوند 3⃣1⃣ وفاداری نسبت به هم آنچه زن و شوهر باید تا آخر عمر آن را مورد توجه قرار دهند رعایت حقوق همسر است همسران متعهد با پایان عمر از وظایفی که نسبت به همسر خود پذیرفتند شانه خالی نمی کنند 4⃣1⃣ احساس مسئولیت هر یک از زوجین باید نسبت به وظایف که نسبت به خانواده بر عهده دارند احساس مسئولیت کنند 5⃣1⃣ انعطاف پذیری با انعطاف پذیری زن و مرد می‌توانند در جهات و ابعاد مختلف مشکلات را کاهش دهند و از دامن زدن به اختلاف ها جلوگیری نمایند کتاب نویسنده: مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
33.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۶-۵ ژانر: خانوادکی_جناحی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
`` زندگی یک بوم نقاشی است که در آن از پاک کن خبری نیست..... .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
14.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به دل نشستن در ازدواج یعنی چه ‼️ این‌پست خطر ازدواج اشتباه را کاهش می دهد 👍 .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💠 ناراحت شدن زن و شوهر از دست یکدیگر می‌تواند باشد. به هر حال ممکن است همسرمان دچار اشتباهی شود که ما را کند. 💠 اما مهم آن است که در قبال کار اشتباه همسرمان از ما سر نزند. 💠 اولا عکس‌العمل ما باید با بزرگی یا کوچکی اشتباه همسرمان باشد. 💠 ثانیا طبق آموزه‌های دینی، یا اشتباه همسرمان را با رفتار از بین ببریم. تا مصداق آیه ۲۲ سوره رعد باشیم: (وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ؛ کسانی هستند که را با نیکی از بین می‌برند.) 💠 کردن، گفتن، بد دهانی کردن، داد و بیداد کردن، همسر را بردن و .... از مصادیق رفتار با وجود بجای ماست که عامل زیاد شدن و اشتباه همسرمان می‌گردد .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه بخوای کلک بزنی همیشه یه بی ذات تر خودت واسه خودت هست به این میگن دست بالای دست بسیاره.... 🎙 .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فراخوان برای فتح تهران در ۲۵ شهریور!! به نظرتون تهش چی میشه؟ 👌 بره پی کاسبی این کارها گذشتس دیگه... . 😂 🇮🇷 .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| ✘ بهترین دست‌فرمون برای حال‌گیری توی دعوا. منبع : کارگاه ارتباط موفق 🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
برگرد نگاه کن پارت78 دیروز شوهرم می‌گفت ما باعث شدیم نامزد تو کرونا بگیره. نگرانش بود. میگفت بیچا
بگرد نگاه کن پارت79 مادر تلفن به دست از اتاق بیرون آمد و گفت: –بله، درسته، به نظر من فعلا صبر کنید بزارید این مریضی کمتر بشه بعد. خب حالا اگرم نشد مجبورن بدون جشن گرفتن برن سر خونه و زندگیشون دیگه، چاره چیه. نگاهی سوالی‌ام را به نادیا انداختم. شانه‌ایی بالا انداخت و پچ پچ کنان گفت: –نمیدونم کیه؟ ولی هر کی هست خیلی دلش خوشه، تو این بدبختی میخوان جشن بگیرن. بعد از این که مادر گوشی را قطع کرد گفت: –زن عموتون بود. میگه خانواده پسر اصرار دارن زودتر عروسشون روببرن. اینام گفتن صبر کنن بعد از کرونا. مثل این که اونا قبول نمیکنن میگن همینجوری بدون جشن گرفتن برن سرخونه و زندگیشون. چون میگه تالارها هم بستس، تازه اگرم باز باشه کسی از ترسش نمیاد عروسی. پرسیدم: –حالا چرا زنگ زده به شما میگه؟ مادر آهی کشید. –اصل حرفش این بود که میخواد واسه دخترش جهیزیه بخره پولشون کمه، میخوان خونه‌ی مامان بزرگ رو بفروشن سهمشون رو بردارن. ولی بابا موافق نیست. واسه همین میگه من باهاش حرف بزنم. نادیا گفت: –اونا که وضعشون خوبه. من پرسیدم: –اگه بفروشن پس مامان بزرگ کجا بره؟ –خب بابا هم همینو میگه، شرط گذاشته که اگر میخوای بفروشی واسه مامان بزرگ یه آپارتمان بخر بعد، اونم میگه با سهم مامان بزرگ فقط میشه براش خونه اجاره کرد. سر این موضوع فعلا تو اختلافن. نادیا انگشت سبابه‌اش را بالا برد. –آهان، حالا جهیزیه‌ی دخترشون رو بهانه کردن، وگرنه زن عمو مگه نمی‌گفت من بیشتر جهیزیه‌ی دخترم رو خریدم. مادر نگاهی به تلفنی که در دستش بود انداخت. –چه میدونم. نادیا ادامه داد: – ولی الان واسه دومادا خوب فرصتیه ها، کرونا رو بهونه کنن خرجشون نصف میشه. نگاهی به مادر انداختم. –مامان، این واقعا چهارده سالشه؟ حرفهاش به سن و سالش نمیخوره، به نظر میاد از منم بزرگتره. مادر سری تکان داد. –نبودی ببینی تو تره‌بار چیا می‌گفت. فروشنده همین‌جور دهن‌باز فقط اینو نگاه می‌کرد. نادیا دستش را به کمرش زد. –خب مادر من، اعتراض نکنی فکر می‌کنن متوجه گرونی نشدیم. مادر پشت چشمی برایش نازک کرد. –آخه دیگه نه اونجوری، کم مونده بود بزنیش. با لبخند گفتم: –آهان، پس مامان افسردگی بعد از خرید نگرفته بود. از دست زبون شش متری تو افسردگی گرفته بود. مادر چپ چپ به نادیا نگاه کرد. –خوبه خرج ما رو تو نمیدی وگرنه همه‌ی فروشنده‌ها رو تیر بارون می‌کردی. نادیا خندید و کیف و سویشرتش را برداشت و به اتاق رفت. .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگرد نگاه کن پارت80 آن روز گذشت و خبری از ساره نشد. در این یک هفته شاید روزی ده بار صفحه‌ی امیرزاده را چک می‌کردم که ببینم آنلاین است یا نه ولی خبری نبود. هر دفعه که صفحه‌اش را چک میکردم نگرانتر از قبل میشدم. از خدا می‌خواستم فقط زنده بماند. برایش نذر کردم و دعا خواندم. فردای آن روز دیگر طاقت نیاوردم و به ساره پیام دادم. –سلام.خوبی؟ ساره جان امروز میری؟ بعد از دو ساعت که گذشتنش برایم مثل جان کندن بود برایم نوشت. –سلام کجا؟ با خواندن پیامش گوشی در دستم خشک شد. همینطور به صفحه‌اش زل زدم. خدایا ببین کار رو به کی سپردم. می‌خواستم برایش توضیح بدهم که خودش پیام داد. –آهان، ببخشید حواسم نبود. آره، اگه بخوای امروز میرم. آخه هنوز شمارش رو برام نفرستادی فکر کردم آشتی کردید، دیگه لازم نیست برم. درست میگفت پاک فراموش کرده بودم شماره امیرزاده را بفرستم. شماره را فرستادم و نوشتم. –فقط میشه زودتر بری. بهش که زنگ زدی فوری با من تماس بگیر. چند روزه آنلاین نشده نگرانم. شکلک تعجب فرستاد و نوشت. –منم نگران کردی، مگه قبلا هر روز آنلاین بوده؟ تایپ کردم. –نمی‌دونم، قبلا دقت نکرده بودم. دوباره شکلک تعجب فرستاد. بعد تایپ کرد. –تا ظهر بهت زنگ میزنم. گوشی را کناری گذاشتم و زانوهایم را بغل کردم. خدایا فقط سالم باشه من دیگه کاری باهاش ندارم. قول میدم یه جوری از زندگیش برم که فقط به زن و زندگیش برسه. تو فقط کمکش کن حالش خوب بشه. اشکهایم یکی پس از دیگری روی گونه‌هایم سُر خوردند. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و اجازه دادم چشمهایم تا می‌توانند ببارند. نمی‌دانم چقدر گذشت سنگینی در سمت چپم حس کردم. سرم را بلند کردم. نادیا بود. کنارم مچاله شده بود و سرش را به پهلویم تقریبا چپانده بود. دستم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را به سرش تکیه دادم. –با بغض پرسید: –مُرد؟ نگاهش کردم؟ –کی؟ –همون که کرونا داشت، رفتیم جلو در خونشون دیگه. مگه نگران اون نیستی؟ تعجب کردم، حواسش به همه جا هست. نگاهم زمین را جارو زد. —خدا نکنه، ولی خبری ازش نیست. –خب تو که تلفنش رو داری بهش زنگ بزن. بینی‌ام را بالا کشیدم. –زشته، زنگ بزنم چی بگم؟ –خب یه چیزی رو بهانه کن بهش زنگ بزن. –موضوع اینه که اصلا نمیخوام بهش زنگ بزنم. صاف نشست و بغضش به لبخند تبدیل شد. –خب امداد غیبی و طی‌الارضم که نداری، پس از کجا میخوای بدونی زندس؟ با گوشه‌ی چشمم نگاهش کردم. فکری کرد و گفت: –خب میخوای بریم دم خونشون. تو وایسا سر کوچه من برم ببینم اعلامیه زدن یانه. با چشم‌های گرد نگاهش کردم. –اعلامیه؟ –آره دیگه، اگه مرده باشه، از این بنرها و اعلامیه‌ها میزنن رو دیوارشون دیگه. اسمشم که میدونم، اگر هیچی نباشه یعنی نمرده دیگه. بعد میام بهت میگم تموم میشه میره و خیالت راحت میشه. لیلا‌فتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
بگرد نگاه کن پارت81 –زبونت رو گاز بگیر، جوون مردم. یه دور از جونی چیزی بگو. مگه جون آدمها سیب‌زمینیه همینجوری میگی مرده، زندس البته بد هم نمی‌گفت ولی اگر خدایی نکرده اتفاقی برای امیرزاده افتاده باشد چه؟ دلم نمی‌آید حتی به آن فکر کنم. تمام دلخوشی‌ام این است که بالاخره روزی می‌بینمش. حتی اگر بشود از دور. به همین راضی‌ام. اگر اتفاقی برای او بیفتد درمن همه چیز میمیرد. چند ساعتی از ظهر گذشت ولی خبری از ساره نشد. پنجره‌ی اتاق را باز کردم. هوا ابری بود. مثل چشمان من. طاقت در خانه ماندن را نداشتم. لباس پوشیدم و پیامی برای ساره فرستادم. به سالن که رفتم مادر پرسید: –کجا میری؟ –میرم یه قدمی بزنم، هوا خوبه. نادیا از آشپزخانه فریاد زد. –وایسا منم میام. گیره‌ی شالم را از جلوی آینه‌ی کنار در ورودی برداشتم. –تو پیازت رو سرخ کن. نادیا کفگیری که دستش بود را داخل ماهی‌تابه رها کرد و بلند گفت: –مامان، این چند دقیقه دیگه آماده میشه، منم با تلما برم؟ مادر کت سفید رنگی که روی پایش بود را کناری گذاشت و بلند شد. –باشه برو، ولی امدی شام با توئه‌ها، من باید این کار جواهر دوزی رو تا فردا تحویل رستا بدم. –باشه، چشم. نادیا اصلا منتظر نشد من حرفی بزنم در عرض چند دقیقه مانتو و سویشرتش را پوشید و شال به دست کنارم ایستاد. با تعجب نگاهش کردم. –شما با سونیک نسبتی داری؟ منظورم اون موجود آبیه هست. –من که نه، ولی سونیک خودشو چسبونده به ما. –آهان. کفشهایم را که می‌پوشیدم دیدم نادیا هنوز شالش را سرش نکرده. –بریم دیگه. اشاره‌ایی با شالش کردم. –ببخشید شما تازه وارد کشور ما شدید خبر ندارید. یکی از قانونهای کشور ما اینه که اون شال بی‌صاحب رو سرت کنی نه رو دوشت بندازی. تو اروپا بهتون یاد ندادن به قانون هر کشوری باید احترام بزارید و اگر نزارید نشون دهنده‌ی بی‌فرهنگی شماست؟ نگاه متعجبش را به شالش انداخت. –عه، این اینجا چیکار می‌کنه؟ من فکر کردم رو سرمه. همین که خواستیم وارد آسانسور شویم، مادر در آپارتمان را باز کرد. –دخترا برگشتنی یه ماست کوچیکم بخرید. بعد هم در را بست و رفت. –نادیا تو پول داری؟ –نه، همه رو دادم به تو دیگه. –کارتم را درآوردم. –البته اندازه‌ی یه ماست خریدن توش هست. –آبجی جان، آخرین بار کی ماست خریدی؟ فکری کردم و گفتم: –یادم نمیاد چطور؟ پوزخندی زد. –به خاطر قیمتش گفتم، نریم اونجا ضایع بشیم، اول یه موجودی از کارتت بگیر. لیلا فتحی پور .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگرد نگاه کن پارت82 همین که کمی قدم زدیم نم‌نم باران شروع به باریدن کرد. نادیا گفت: –شانس مارو نیومده بارون گرفت. لبخند زدم. –خیلی خوبه که، کارت را به طرفش دراز کردم. –من میرم پارک سرکوچه تو برو ماست رو بخر بیا بریم. باتردید نگاهی به کارت انداخت. –چقدر توشه؟ –دیگه اندازه‌ی یه ماست هست. به پارک رسیدم باران کمی تندتر شد. سرم را بالا گرفتم. قطرات باران به سرعت روی صورتم می‌نشستند. دلم او را می‌خواست، کاش میشد کنار هم زیر باران قدم میزدیم. بغض گلویم را گرفت. شنیده‌ام زیر باران دعا مستجاب می‌شود. چشم‌هایم را بستم و از ته دل برایش دعا کردم. صدایی حواسم را پرت می‌کرد. چشمهایم را که باز کردم متوجه شدم. صدای زنگ گوشی‌ام است. ساره بود. از یک طرف خوشحال شدم از طرفی استرس به سراغم آمد. فوری جواب دادم. –چی شد ساره؟ حالش خوبه؟ –بدک نیست، بیمارستانه، –یعنی چی؟ یعنی حالش بد شده بستریش کردن. با شنیدن این حرف قلبم تیر کشید. –وای خدایا، کدوم بیمارستان؟ اونشو دیگه نمی‌دونم. –باشه قطع کن، باید خودم بهش زنگ بزنم. فوری تماس را قطع کردم. دستهایم می‌لرزیدند، مثل همان بارانی که می‌بارید اشک می‌ریختم. آنقدر نگران و پریشان بودم که دیگر به این فکر نکردم که کار درستی می‌خواهم بکنم یا نه. تلفنش آنقدر بوق خورد که دیگر داشتم از جواب دادنش ناامید می‌شدم، ولی در لحظه‌ی آخر با صدای ضعیف و کم جانش جواب داد. –سلام. بالاخره زنگ زدید. اصلا انتظار شنیدن ابن حرف را نداشتم، پس او چشم به راه زنگ من بود. برای همین گربه‌ام شدید‌تر شد. –سلام. شما حالتون بدتر شده؟ با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفت: –شما به خاطر من گریه می‌کنید؟ جوایش صدای هق هقم بود. –شنیدن صدای گریتون حالم رو بدتر می‌کنه. نمی‌خواهید حالم خوب بشه؟ درجا ساکت شدم. –بهم قول میدید خوب بشید؟ مکثی کرد و گفت: –تمام سعی‌ام رو می‌کنم. شما که اینقدر نگرانید چرا زودتر زنگ نزدید؟ فکر کردم دیگه حالم براتون مهم نیست. –من فقط نخواستم مزاحم زندگیتون بشم. –کدوم زندگی؟ بلافاصله بعد از این حرفش سرفه‌هایش شروع شد، آنقدر شدید که با یک عذر خواهی تلفن را قطع کرد، و من دوباره با باران درآمیختم. تا آمدن نادیا حسابی خودم را خالی کردم. با شنیدن صدای نادیا لبخند زورکی زدم و به طرفش رفتم. –بریم خونه؟ کلاه پالتوام را روی سرم کشید. –خیس خالی شدی که. –ماست خریدی؟ کارت را به طرفم گرفت. –آره بابا بیا بریم، توام با اون کارتت آبروم رفت. –چرا؟ یه ماست برداشتم و دوتا کلوچه، موجودیت فقط ماست رو متقبل شد. تو مثلا حقوق بگیری؟ تا سر برج میخوای چیکار کنی؟ زمزمه کردم. –خدارو شکر که کارت متروم تا سر برج شارژ داره. –با اون میشه ماست خرید؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. –اصلا حقته؟ از کیسه خلیفه میری واسه خودت کلوچه میخری؟ کی گفت غیر ماست چیز دیگه بخری؟ پوزخند زد. –خلیفه؟ والا کیسه‌ی شما در حد این کارتن خوابا هم نیست چه برسه خلیفه. چه خودشم تحویل میگیره، نترس فعلا که هیچی نخریدم. ورشکست نشدی. حرفش لبخند بر لبم آورد. به خانه که رسیدیم برای امیرزاده پیام فرستادم و اسم بیمارستان و بخشی که در آن بستری بود را پرسیدم. کوتاه و مختصر جواب داد. همین کارش نگرانترم کرد و مصمم شدم که فردا هر طور شده به دیدنش بروم. ولی مگر بیماران کرونایی ملاقاتی داشتند. دوباره دست به دامان ساره شدم. وقتی از تصمیمم آگاه شد گفت که فردا با هم به بیمارستان برویم تا ببینیم کاری می‌تواند بکند یا نه. فردای آن روز یک ساعت زودتر از ساعتی که ساره گفته بود جلوی در بیمارستان حاضر شدم. همه جا شلوغ بود مردم با استرس در رفت و آمد بودند، یکی دوتا از مریضها را دیدم که در گوشه‌‌ایی افتاده‌اند و نای حرکت ندارند. وقتی علتش را از نگهبان پرسیدم گفت که تخت خالی نیست که آن بیمارها را پذیرش کنیم. ساره که آمد گفت: –باید یه نقشه‌ایی بچینیم که از اونجا بتونی بری داخل بعد در راهرویی را نشانم داد. بعدش دیگه آسونه. قیافه‌ی نگهبانی که آنجا ایستاده بود را نگاهی انداختم، به نظر مهربان نمی‌آمد. ساره سری چرخاند و گفت: –من سر نگهبان رو گرم می‌کنم تو رد شو برو، تو راه هم حرف کسی رو گوش نکن فقط خودت رو به اتاقش برسون، ببینش و بیا. اشاره‌ایی به نگهبان کردم. –آخه تو چطوری میخوای حواس این رو پرت کنی؟ مطمئن گفت: –اینجا چون اورژانسه، یه کم شلوغ‌پلوغه، کار سختی نیست فقط تو سریع عمل کن. بعد به طرف خانمی که سخت سرفه می‌کرد رفت، صحبت کوتاهی با او کرد و دستش را گرفت و به طرف نگهبانی آورد. نگهبان رو به ساره گفت: –واسه بستریه؟ –ساره جواب مثبت داد. –خانم ببرید یه بیمارستان دیگه، به ما گفتن اینجا جا نیست. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️توقعات بی جا وخارج از چارچوب الهی از همسر با دیدن فیلم های پورن. ازدواج یعنی رشد روحی و معنوی در کنار هم دیگه برای رسیدن به خدا .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️هر وقت گره به زندگیت خورد این دعا رو بخون... 🎤 استاد .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🌱• بهشتـم حسـن💚 میخواستم که مشق لیلی کنم نوشتـم حسـن...🙂 .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در مکتب عشق شاهباز است حسین مرات دل اهل نیاز است حسین ســـــــــرداد نــــداد تن به ذلت اری جــــاوید کنند نماز است حسین ❤️ .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا جـان! دیگر از انتظار نگو از وصال بگـو. از پایان روزهای فراق بگو! آقا جان بگو كـه به زودی هـدهد صبا خبر آمدنتان را نـوید می دهد... بگو كـه می آیی و مرهم دل های شكسته و خسته ی ما می شوی... بگو كه دیگر غریب نیستیم... ✧‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅┅═❁💞❁═‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✔️ نکته های عسلی ازدواج در قرآن 1⃣ ازدواج درمانی و آرامش و از آیات خداوندی است که برای شما از جنس خودتان جفتی آفرید که در کنار او آرامش یابید و میان شما عشق و محبت قرار داد در این حقیقت نشانه هایی از خداست برای مردمی که در اندیشه درباره حقایق به سر می‌برند 📜 روم 21 2⃣ نعمت ازدواج و اوست خداوندی که بشر را از آب آفرید و میان آنان خویش و پیوند ازدواج قرار داد و خدای تو بر هر چیزی قدرت دارد 📜فرقان 54 3⃣ تضمین خدا در ازدواج مردان و زنان بی همسرتان را همسر دهید همچنین غلامان و کنیزان درست کارتان را اگر تنگدست باشند خداوند از خود آن را بی‌نیاز می‌سازد خداوند گشایش دهنده و آگاه است 📜نور 32 چاپ 23کتاب نویسنده:مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
40.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۶-۵ ژانر: خانوادکی_جناحی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌹بسم الله الرحمن الرحیم.🌹 🏴 یا امام حسن و حضرت محمد متوسل میشویم به نامت به بزرگی ات تا نزد خداوند بهترین ها را به بندگانت عطا فرماید ⭕ختم 1⃣سلامتی و ظهور آقا 2⃣ازدواج جوانان 3⃣ حاجت جمیع 4⃣مجردان کانال ازدواج بدون پشیمانی داشته باشن 5⃣اولاد دار شدن متاهلان 1🌷صلوات🖤🖤 2🌹صلوات🖤 3🌷صلوات🖤🖤 4🌹صلوات🖤🖤 5🌷صلوات🖤🖤 6🌷صلوات🖤🖤 7🌹صلوات🖤 8🌹صلوات🖤 9🌹صلوات🖤🖤 10🌷صلوات🖤 11🌹صلوات🖤🖤 12🌹صلوات🖤 ❤️ حضرت محمد_امام حسن ⭕ 🌺 برای اعلام ختم به ایدی زیر مراجعه نمایید⬇️ @mojaradan_bott .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
تصور كن ببينى رفت و امد نيست حرم لبريز زائر نيست مسافر يا مجاور نيست دگر سينه زن و مداح و شاعر نيست علم ممنوع ورود دسته هم ممنوع صداى نوحه و سينه زنى و ذكر و دم ممنوع محرم پرچم مشكى زدن دورحرم ممنوع تصور كن مدينه در تمام سال اين طوريست به روى قبرهايش سايبان هم نيست فقط يك گريه كن دارد كه ان مهديست! ۲۸ صفر رحلت پیغام آور آخرین، حضرت محمد مصطفی(ص) و شهادت مظلومانه امام حسن مجتبی(ع) تسلیت باد🥀 .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´