eitaa logo
مجردان انقلابی
13.9هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• ❤️ 🍂من از تو می‌نویسم و از اشک جاری ام از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام 🍂تعجیل کن در آمدنت ای صبور من گسترده نیست دامنه‌ی بردباری ام... ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
2⃣ ازدواج به خاطر عشق و محبت از محبت نار نوری میشود/وز محبت دیو حوری میشود 🔹قرآن نیز بعد از آرامش ، بحث محبت و مودت را دومین دلیل ازدواج میداند جعل بینکم مودة و رحمة 🔹 روانشناسان یکی از نیازهای اساسی و مهم انسان را نیاز به محبت می دانند، انسان نیاز به محبت دارد و علاقه مند است که دوست بدارد و دوست داشته شود 🔹یکی از راه های مهم و موثر ابزار مهر و محبت و برقراری دوستی بین زن و مرد ازدواج است 🔹 محبت و اعتلای آن به عشق و علاقه ای وافر و همبستگی روانی و عاطفی ،پیوند زن و مرد را محکم تر میکند و فضای خانواده را صمیمی، گرم ، پر طراوت ،شاداب و بالنده میسازد محبت از درخت آموز که سایه/از سر هیزم شکن هم برنمیدارد ادامه دارد..... کتاب نویسنده: مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
30M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۶-۵ ژانر: خانوادکی_جناحی .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماهی، هرگز با دهان بسته صيد نميشود! رازهایت را فاش نکن، بعضی ها، در آرزوی صید یک اشتباه، در انتظار تو نشسته اند… .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
33.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕من حتما باید با هم مزاج خودم ازدواج کنم؟ 😕😕😕 با این کلیپ میفهمی با کی ازدواج کنی... ❌ نکات فراموش شده ازدواج دکتر مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
👰🏻🤵🏻 عروس خانوم و آقاداماد 🌸🍃 رضایت در ازدواجتون، نقش تعیین کننده ای در خوشبخــتی شما داره. ➖سعی کنیدهرگز حمایت خانواده تونُ از دست ندین! خصوصا عروس خانوم. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه میخوای همسرت هیچ تغییری نکنه و بهتر نشه؛ اینجوری حرف بزن🥺 به جاش اگر خواهان بهتر شدنشی؛ سعی کن با کلام و رفتارهات نشون بدی ظرفیت رشد بیشتری داره و با ترسیم آینده قشنگ تر مشتاقش کنی به تغییر🌱 ✅مثلا: فکر کن اگه دکتراتو بگیری چقدر خوب میشه. چقدر بهت میاد صدات کنم آقای دکتر... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قولش اعتماد کن خیلی از مشکلات حل میشه ... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
برگرد نگاه کن پارت98 صبح که از پیاده رو می‌گذشتم. درست همان جای دیروزی ایستادم. دستم را داخل کیفم
برگرد نگاه کن پارت99 شالم را روی سرم محکم کردم و دوباره در آینه خودم را چک کردم. کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. از خانم نقره خداحافظی کردم. –خوش‌به حالت تلما میری خونه، ما تا شب اینجاییم. –خوش به حال شما که سربرج بیشتر از ما حقوق میگیرید. دست به کمر شد. –مگه انتظار دیگه ایی داشتی؟ –نه دیگه، به قول مامانم هر چی زحمت بیشتری بکشی راحت تر زندگی میکنی. الان احتمالا شما از ما راحت تر زندگی میکنید. هر دو لبخند زدیم. سر قرار خیالی خودم با امیرزاده رسیدم. قراری که او نبود باید میگشتم و پیدایش می‌کردم. باید با لنزهای دوربین شکارش می‌کردم. قدم‌هایم را تند کردم. طوری عجله می‌کردم که انگار او سر قرار منتظر من است. مضطرب بودم. برای دیدنش لحظه شماری واژه‌ی کمی بود. تک تک سلولهای بدنم دیدن او را می‌خواستند و به این دیدار یک طرفه و از راه دور هم قانع بودند. به اطراف نگاهی انداختم از صبح خلوتر بود. آرام وارد باغچه شدم. سعی کردم همان جای دیروزی باشد که شاخ و برگ درختها کمتر باشد. دوربین را روی چشم‌هایم تنظیم کردم. لنزها را از شاخ و برگهای درختهای وسط بلوار عبور دادم. درخت چنار را با گنجشکهایش پشت سر گذاشتم. به جایی رسیدم که قلبم برایش می‌تپید، به خاطرش خودم را به دردسر انداخته بودم و برای دیدنش به دلم قول داده بودم. دوربین را زوم کردم. نایلون مغازه را رد کردم. نایلون دیگر آویزان نبود، به کناری جمع شده بود. تعجب کردم. امروز هوا سردتر از دیروز بود چرا نایلون جلوی در جمع شده بود. میز پیشخوان را دیدم و بعد به دنبالش گشتم. چیز عجیبی دیدم دو آرنج مردانه که روی میز ستون شده بودند. با تعجب دوربین را بالاتر کشیدم و زوم دوربین را بیشتر کردم. انگار چیزی در دستهایش بود. امیرزاده چه کار می‌کردم. کنجکاوانه دوربین را کمی بالاتر کشیدم. خدای من، چیزی را که میدیدم باورم نمیشد. یک آن قلبم از جا کنده شد. خودش بود. خود خودش... لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگرد نگاه کن پارت100 احساس کردم چیزی در سینه‌ام واژگون شد.دو چشم سیاه، درست جلوی لنز دوربینم بود. نکند اشتباه می‌کنم. دوربین را پایین‌تر آوردم، لبخند پهنی روی لبهایش بود. ناگهان دوربین را از جلوی چشم‌هایم کنار کشیدم. نفسم به شماره افتاد. شوک زده همانجا ایستادم و خیره به روبرو نگاه کردم. ناباورانه دوباره صحنه‌ایی را که دیده بودم را از نظر گذراندم، مگر می‌شود. یعنی او هم با دوربین مرا نگاه می‌کند؟ از باغچه بیرون آمدم پشت به خیابان به درختی که آنجا بود تکیه دادم. با بهت به اطرافم نگاه کردم. شک در دلم ایجاد شد نکند اشتباه می‌کنم. آخر چطور ممکن است او هم دقیقا در همین ساعت با دوربین مرا ببیند. چطور او هم مثل من این فکر به ذهنش رسیده. کمی با خودم کلنجار رفتم. بعد تصمیم گرفتم برای اطمینان دوباره نگاهش کنم تا شکٓم بر طرف شود. همانجا پشت درخت پنهان شدم. درخت تنومند بود و جثه‌ی من از پشتش دید نداشت. دوربین را روی چشمهایم گذاشتم و دوباره شروع به حستحویش کردم. ولی این بار با ترس و دلهره، قلبم پریشان و سرگشته بود. این بار نایلون، جلوی در مغازه آویزان شده بود. مگر همین چند دقیقه پیش نایلون جمع نبود. حیرتم مرا واداشت که زودتر پیدایش کنم. نکند اصلا اشتباه دیده‌‌ام. دوربین را به همه‌ی جهات مغازه چرخاندم ولی کسی در مغازه نبود. روی پیشخوان را نگاه کردم. یک دوربین آنجا بود. پس درست دیده بودم. دوربینش بزرگتر از دوربین من بود. کمی آنطرفتر هم یک جعبه که عکس همان دوربین رویش بود قرار داشت. پس امروز برای خرید دوربین رفته بود. خودش کجا بود؟ دوربین را بیرون از مغازه چرخاندم نبود. بالا و پایین خیابان را هم دیدم، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود. او که همین چند دقیقه‌ی پیش اینجا بود. دوربین را از جلوی چشم‌هایم کنار کشیدم و به فکر رفتم. یعنی چه شده؟ یعنی کجا رفته؟ شاید مغازه‌اش جایی آن پشتها دارد که با دوربین قابل دیدن نیست. او به آنجا رفته. متفکر نگاهی به دوربینم انداختم و همین که خواستم داخل کیفم بگذارمش صدایش را شنیدم و در جا میخکوب شدم. –نه به اون که میام کافی شاپ نمیای ببینمت، نه به این که با دوربین... معلوم بود بیشتر مسیر را دویده چون نفس نفس میزد. مبهوت از این که چطور به این سرعت خودش را به اینجا رسانده خشکم زده بود. سر به زیر از باغچه بیرون آمدم. آن لحظه از خجالت آب شدن را خیلی خوب درک کردم. با لحن جدی گفت: –چرا تلما خانم؟ چرا از من فرار می‌کنید؟ چیزی شده؟ دستپاچه گفتم: –ببخشید من باید برم. بعد به طرف مترو راه افتادم. دنبالم آمد و فوری راهم را سد کرد. –جواب من رو بدید بعد برید. نمی‌خواستم بگویم من با همسرت حرف زدم، می‌خواستم فکر کند من از هیچ چیز خبر ندارم. خیلی نزدیکم شده بود. بوی عطری که زده بود مشامم را پر کرد. همان عطر همیشگی. همان که فقط کافی بود بویش به مشامم برسد و تمام حس‌هایم غوغا به پا کنند. دوربین را که هنوز در دستم بود را گرفت و به زیر چانه‌ام برد و فشار کوچکی داد تا سرم را بالا بگیرم. سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. هنوز جدی بود ولی همین که نگاهمان با هم تلاقی شد لبخند زد. دوربین را به طرفم گرفت. –تو داری با من چیکار می‌کنی؟ نمی‌خوای حرف بزنی؟ عبور تک و توک عابران و نگاههایشان اذیتم می‌کرد. دوربین را از دستش گرفتم. –ببخشید من باید برم. بعد به طرف مترو پا تند کردم. آنقدر تند می‌رفتم که فرق زیادی با دویدن نداشت. احساس کردم آنقدر از حرکتم غافلگیر شده که همانجا ایستاده و متحیر نگاهم می‌کند. روی صندلی در ایستگاه مترو نشسته بودم. –سلام، چیه کشتیهات غرق شده؟ سرم را بلند کردم. ساره بود. از جایم بلند شدم. –سلام، خوبی؟ دیگه حالت کامل خوب شد؟ تک سرفه‌ایی کرد. –آره بابا، روی کرونا رو کم کردیم. کرونا هم از ما فرار کرد. فقط این سرفه‌هاش تموم نمیشه، ابهام آمیز نگاهش کردم. –نگاه کنا، حالا که حالت خوب شده اینجوری میگی، اون موقع که مریض بودید دیدم چه دست و پایی میزدیا به خصوص واسه شوهرت. کنارم نشست و آهی کشید. –راست میگی آدمیزاده دیگه، زود همه چی یادش میره، البته من بیشتر واسه شوهرم نگران بودم. خیلی حالش بد بود. منم از اون گرفتما ولی در حد اون بد حال نبودم. انگار این ویروس تو بدن هر کس یه علائمی داره، ولی واسه شوهر من همه‌ی علائماش بروز کرد. فکر کنم بیچاره دیگه خیلی بدنش ضعیف بوده. با حرفش یاد ویروسی افتادم که به جان من افتاده بود. این ویروس هم درست مثل کرونا، در بدن هر کس علائمی دارد. یکی مهربان میشود، یکی بدبین، یکی غمگین، یکی دلتنگ... ولی انگار من ضعیف بوده‌ام که تمام علائمش را روی من نشان داده. –حالا اینا رو ولش کن تو چیکار کردی با نامزدت. آشتی کردید؟ از قیافت که حدس میزنم اوضاع هنوز قاراش میشه. ببخشیدا من اصلا فرصت نکردم بهت زنگ بزنم و حال نامزدت رو بپرسم. چطوره؟                          @mojaradan