برگردنگاهکن
پارت109
لبخند زدم.
–البته ما همینجوری هم قاچاقی کافیشاپمون بازهها.
نمیدونم تجمع و مهمونی بشه اینجا برگزار کرد یا نه.
بعد از روی کنجکاوی پرسیدم:
–مگه شما مراسم عروسی گرفتید؟
عروس خانم چنان با اشتیاق از مراسم عروسی کوچکشان تعریف میکرد که مجذوبش شدم.
–ما فقط اقوام درجه یک رو دعوت کردیم. همه هم با ماسک و با فاصله بودند. حواسم آنقدر پیش حرفهایش بود که وقتی صدای آویز در کافی شاپ به صدا درآمد بر نگشتم نگاه کنم.
همین که عروس خانم حرفش تمام شد. چرخیدم که از کنار میز پشتی بروم، دیدم امیرزاده روی صندلی میز پشتی نشسته، صندلی را انتخاب کرده بود که پشتش به در ورودی بود و درست روبروی من با فاصلهی شاید یک متر قرار داشت.
به صندلیاش تکیه زده بود و دست به سینه مثل مجسمه به من زل زده بود.
البته من خودم از او بدتر بودم. با دیدنش خشکم زد و نگاهم در نگاهش آنچنان گرهایی خورد که نفسم بند آمد.
هیچ کدام پلک نمیزدیم. نگاهش گله داشت، مثل آن روزها نبود. غمگین بود. ولی عشق داشت. من اشتباه نمیکنم. نگاهش حرف میزد، فریاد میزد صدایش را میشنیدم.
گر گرفته بودم، احساس میکردم تمام بدنم در آتش میسوزد.
دیگر طاقت نیاوردم نگاهم را به اطراف چرخاندم و خواستم از جلوی میزش رد شوم بروم که دستهایش را روی میز گذاشت و نگاهش را رویشان چرخاند و صدایم کرد.
–خانم میشه سفارش من رو هم بگیرید؟
دلخوری از تن صدایش کاملا مشخص بود.
حزنی که در صدایش بود وجدانم را مواخذه میکرد. شاید وجدانم خیلی انصاف داشت که خودش را مقصر میدانست شاید هم به خاطر دلم بود که برای امیرزاده زودتر از هر کس دیگری کوتاه میآمد.
برگشتم و کنارش ایستادم.
نگاهش را از دستهایش گرفت و چند لحظه روی صورتم غلتاند بعد دوباره سربه زیر شد.
چشمهایش آنقدر مظلومانه و پر از اندوه بودند که بغض به گلویم آوردند. خدایا چه کنم با این همه بغض روی هم تلنبار شده.
تمام توانم را به کار بردم تا صدایم نلرزد و بغضم آشکار نشود.
گفتم:
–بله، بفرمایید. چی میل دارید؟
سرش را بالا آورد و چشمهایش را بین من و خودکار سادهایی که دستم بود چرخاند. انگار موفق نشده بودم، صدایم برایش عجیب بود چون با تعجب نگاهم کرد و وقتی خودکار را در دستم دید نفسش را پر سوز بیرون داد.
دیگر روان نویسی که هدیه داده بود را استفاده نمیکردم.
سعی کردم قوی باشم. دیگر چارهایی نبود باید هر روز اینجا میدیدمش و دم نمیزدم. باید صدای قلبم را خفه میکردم. باید نگاهش میکردم ولی نمیدیدمش. حرف میزد ولی نمیشنیدم.
باید میسوختم ولی میساختم.
همهی اینها به کنار با غم چشمهایش چه میکردم؟
خودم را آمادهی نوشتن نشان دادم و پرسیدم.
–همون همیشگی؟
صندلیاش را کمی به طرفم کج کرد. با این کارش به هم نزدیکتر شدیم و این نزدیکی باعث شد خودکار در دستم خیلی ریز شروع به لرزیدن کند.
–چی مثل همیشه هست که منم همون همیشگی رو سفارش بدم؟
سکوت کردم.
انگشتهایم را محکم به هم فشار دادم تا جلوی لرزششان را بگیرم. خودم را منتظر نشان دادم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگردنگاهکن
پارت110
آهی کشید و گفت:
–یه قهوهی تلخ لطفا.
نگاهم را از روی خودکارم برنداشتم و مشغول نوشتن شدم.
به صندلیاش تکیه داد و گفت:
–لطفا سفارشم رو خودتون بیارید.
جدی گفتم:
–این کار وظیفهی من نیست.
اخم ریزی کرد.
–تاحالا که همیشه خودتون میاوردید.
مکثی کردم و با مِن و مِن گفتم:
–خب، قبلا اضافه بر وظیفم انجام میدادم.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد.
–پس اینجا همه دلبخواهی کار میکنن؟
نگاهش کردم. نگاهش را به طرف آقای غلامی چرخاند.
–واقعا برام سواله، اگه وظیفتون نبوده چرا انجام میدادید؟ حالا که من میخوام انجام بدید میگید وظیفم نیست. این تغییرات لحظهایی رو یکی باید جواب بده دیگه.
نفسم را بیرون دادم.
–باشه، اگه مشکلتون اینجوری حل میشه من براتون میارم.
–بعد از این که قهوه رو آوردید میخوام باهاتون حرف بزنم.
چشمهایم را در کاسه چرخاندم.
–اینجا محل کار منه نمیشه که با مشتری حرف...
حرفم را برید و به آن عروس و داماد که نزد آقای غلامی رفته بودند تا دربارهی مهمانیشان بپرسند اشاره کرد.
قبل از من که خیلی راحت داشتید با اونا حرف میزدید.
–اونا فقط یه سوال کردن.
–خب منم فقط یه سوال دارم.
بعد نگاهش را عتابآلود از غلامی گرفت و به من داد.
آنقدر تحکم داشت که دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سرم را پایین انداختم و به طرف پیشخوان راه افتادم.
سفارشات را به خانم نقره تحویل دادم و پشت پیشخوان روی صندلی نشستم.
خانم نقره نگاهی به من بعد به برگهی سفارش امیرزاده انداخت و با شوخی گفت:
–ببین چیکارش کردی که از املت رسید به قهوه، اونم ناشتا میخواد قهوشو تلخ بخوره، فکر کنم اصلا اولین بارشه اینجا قهوه سفارش میدهها.
زیر چشمی نگاهش کردم.
–شمام خوب حواستون به امیرزاده هستا.
–مشتری ثابتمونه، میخوای نباشه؟ چی میگفتید یه ساعت با هم. شانس آوردی غلامی با اون دوتا مشتری سرش گرمه.
–میگه قهوم رو خودت برام بیار.
خانم نقره همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:
–مگه قبلا نمیبردی؟ این که بًغ کردن نداره. اتفاقا منم تعجب میکردم مال بقیه رو سعید میبرد تو میچیدی، این رو هم خودت میبردی هم رو میز میچیدی.
نیم خیز شدم و سرکی کشیدم. آنقدر غرق فکر بود که انگار نصف کشتیهای دنیا را صاحب بوده و حالا غرق شده است.
طولی نکشید که خانم نقره آمد. سینی را روی پیشخوان گذاشت.
–پاشو ببر.
–بدید آقا سعید ببره دیگه.
راز آلود نگاهم کرد.
–میخوای باهاش لج کنی؟ یه وقت یه ایرادی از کارت درمیاره میره به آقای غلامی میگه واسه خودت بد میشهها.
درست میگفت. مثلا ممکن بود برود بگوید من با مشتریها زیاد حرف میزنم و به او یا بقیه نمیرسم.
ولی نه امیرزاده اهل این حرفها نبود.
✍#لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#پارت_هدیه
برگردنگاهکن
پارت111
امیرزاده مرد بود یک مرد واقعی...
ولی آخر پس چرا با همسرش...
خانم نقره سفارش آن عروس و داماد را هم آورد.
–آقا سعید بیا اینو ببر.میز شماره هشت.
نگاهش که به قهوهی آقای امیرزاده افتاد با چشمهای گرد شده به طرفم برگشت.
–تو هنوز اینو نبردی؟ سرد میشه. اگه تو با این کارات صدای اینو درنیاوردی....
بعد از رفتن سعید از جایم بلند شدم.
–الان میبرم.
نگاهی به سینی انداختم.
–کنار قهوش یه چیزی بزار، خشک و خالی که نمیشه.
–گفته تلخ دیگه، بعدشم چیز دیگهایی سفارش نداده، میخوای به حساب خودت یدونه شکلات تلخ بزارم؟
نوچی کردم.
نه بابا، میخوای اوقاتش تلختر بشه. قهوه تلخ، شکلات تلخ چه شود.
خندید.
–شود برج زهرمار.
شاکی نگاهش کردم.
–یه شکلات شیری یا ویفری، چیزی، خلاصه یه چیز شیرین بزار.
از باکس زیر پیشخوان دو عدد شکلات مغزدار شیری برداشت و کنار فنجان قهوهاش گذاشت.
–بفرما،
سینی را برداشتم و به طرف میزش راه افتادم. دست راستش را زیر سرش مشت کرده بود و منتظر نگاهم میکرد.
احساس کردم قلبم از جایش کنده شد. صدای گروپ گروپش را میشنیدم. پاهایم دستپاچه شدند و سریعتر از هر وقت دیگری خودشان را به میزش رساندند. برای همین چند قطره از قهوه داخل نعلبکیاش ریخت و شکلاتهای کنار فنجان را خیس کرد.
با شرمندگی سینی را روی میزش گذاشتم.
صاف نشست و به نعلبکی نگاه کرد و گفت:
–یادتونه روز اولی که میخواستید چایی رو بزارید رو میز چی شد؟
سرم را پایین انداختم.
–ببخشید الان براتون تمیز...
با دستش مانع شد.
–نیازی نیست. الان دیگه وارد شدید، حداقل رو لباسم نمیریزین، شانس آوردم وگرنه لک قهوه که پاک نمیشه.
از حرفش خوشم نیامد برای همین گفتم:
–شما نگران نباشید اگه لک میشد خشکشویی ها بلدن چطوری پاکش کنن.
پوزخندی زد.
–خسته نباشید. فکر کردم میخواهید بگید خودم میبرم میشورم.
پوفی کردم و زیر لب گفتم:
–فعلا که اتفاقی نیوفتاد.
خودش را منتظر نشان داد که قهوهاش را جلویش بگذارم.
نگاهی به شکلاتها انداخت.
–من که شکلات سفارش ندادم.
به مسخره گفتم:
–خانم نقره گذاشته، حتما بخورید واسه اعصاب خیلی خوبه.
یکی از شکلاتها را در دستش گرفت و زمزمه کرد.
–ببینید همه میدونن کنار هر تلخی باید یه شیرینی هم باشه وگرنه...
همان لحظه یک مشتری جدید وارد کافیشاپ شد.
حرفش را بریدم.
–ببخشید من باید برم.
مات زده نگاهم کرد.
مشتری یک آقای جوان بود که معلوم بود اعصاب ندارد. سه تا ماسک روی هم زده بود. همین که نشست ته ماندهی سیگارش را داخل گلدان گلی که روی میز بود انداخت.
چون گلدان شیشهایی بود کثیف شدن آبش مشخص شد.
نگاه متعجبم را به صورتش انداختم.
–آقا سطل آشغال اون گوشه هست، چرا اینجا انداختید.
طلبکار گفت:
–خب یه زیر سیگاری چیزی بزارید اینجا دیگه من پاشم تا اونجا برم؟
گلدان را برداشتم و گفتم:
–اینجا سیگار کشیدن ممنوعه.
زمزمه کرد.
–اینجا که پرنده پر نمیزنه، سیگار کشیدن به کجا برمیخوره.
حرفش توهینی بود به همهی آدمهایی که در کافی شاپ بودند.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعتقاداتت را برای خودت نگهدار و انسانیت را به تمام دنیا نشان بده👌
#انسانیت_رونالدو😍
فاطمه حمامی که با پاهایش عکسهای رونالدو رو نقاشی کرده بود عصر امروز به آرزویش رسید🌸
#حس_خوب🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجراۍسرڪلاسما🫣😂🤣
#طنز🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ضامن_آهو♥️
الحمدالله...
امام رضایی هستیم:)
#,شبتون_رضایی
#پایان_فعابیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
•🍓🚗•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
گفتماےعشـق!
مࢪادست نِيازاست دراز؛
طلبخـويشبہنزدڪہبرم..؟!
گفـت:حسين❤️:)!
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
یا مهــــــــدی ☘
✨دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
🌨 ابری که دربیابان بر تشنه ای ببارد
✨ بی حاصلست یارا اوقات زندگانی
🌼 الا دمی که یاری با همدمی برآرد
#اللھــم_عـجل_لولیڪ_الفـرج 🤲 🌼🍃
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ازدواج
5⃣ ازدواج کمک به رشد و تکامل یکدیگر
✅یکی دیگر از انگیزه های ازدواج کمک به رشد و تکامل زن و مرد است
محیط گرم و صمیمی و فضای پر مودت و محبت خانواده فرصتی برای تبادل اندیشه ها و رشد اجتماعی فرهنگی و اخلاقی زن و شوهر و دیگر اعضای خانواده است
در سازمان خانواده افراد تحت تاثیر دانش بینش و دیدگاه و مهارت های یکدیگر هستند و در این فضا پارهای از استعدادهای زن و مرد و دیگر اعضای خانواده شکوفا می شود و در سایه احساس مسئولیت و رشد اجتماعی اعضای خانواده امکانپذیر میشود
چه بسا یک ازدواج خوب و موفق زمینه آماده سازد تا انسان در صدد اصلاح بسیاری از رفتارهای نادرست خود برآید این مسئله باعث ایجاد عشقی واقعی در زندگی زن و شوهر میشود
ادامه دارد.....
کتاب
#سینجینهایخواستگاری
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
34.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۶-۵#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_۸_۵
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´