#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_دوم
❣ ۷ نوع بلوغ در ازدواج وجود دارد که در ادامه هر کدام را به صورت مفصل توضیح میدهیم
❣ . از این رو بلوغ عاطفی یکی از مهم ترین شاخصه های فردی در ازدواج است. کسی که به بلوغ عاطفی رسیده باشد تحمل انتقاد و تذکر را دارد و حرف های منطقی دیگران را به راحتی می پذیرد. در شکست ها و ناکامی ها، دچار خود باختگی و تزلزل نمی شود و می تواند از بحران ها عبور کند. این افراد در اکثر موارد می توانند در بروز احساسات خود و در پاسخ به ابراز احساسات دیگران، فعالانه و موفق عمل کنند.
❣در مجموع اگر بخواهیم یک توضیح کوتاه و جامع مطرح کنیم می توانیم بگوییم «بلوغ عاطفی به این معناست که فرد قادر به شناسایی و مدیریت هیجانات خود باشد و توانایی درک احساسات دیگران را نیز داشته باشد، همچنین فرد به مرحله ای از تکامل عاطفی رسیده که بتواند به طور مناسب احساسات مثبت و منفی خود را در جای مناسب به شکلی مناسب مدیریت کند و از یک هوش هیجانی در حد بهینه برخورد باشد.»
#قبل_از_ازدواج
#پایان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
26.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پایان_قسمت_سوم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
ممنون از کانال خوبتون
واز رماناتون لذت می برم گاهی پارت ها رودوبار می خونم
رمان ناحله هم عالی بود
🌸⃟🥒⃟🥞⃟💞⃟🎗⃟🌿🌸⃟🥒⃟⃟🥞⃟💞⃟🎗⃟🌸
✨⃢🌻 #انرژیـــــــــــــتون 🌈⃢🌙
💚⃢⃢⃢🌿 اینم یه #انــرژی تـــوپ از شما😻
🦋⃢🐣 به کل ادمینامون انگیزه دادین😍⃟⃟⃟🤩
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✍ خداروشکر که همچین عضوایی داریم✌️
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دلمون ب حمایت شما گرمه
#ادمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی یه کمک کوچیک زندگی یک آدم رو نجات میده .....
@mojaradan
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕خیلی از موضوعاتی که در مبحث ازدواج مطرح میشود، موضوع شغل است.
❣شغل ثابت چه خوبی و بدیهایی دارد❓
🎙دکتر #سعید_عزیزی توضیح میدهد
#قبل_از_ازدواج
@mojaradan
✨ پنج راه کار برای مقابله با تنوع طلبی که ریشش میتونه همون کمال طلبی باشه:
1. فعالیت هایی که برای شما عادی و روزمره هستن یا از انجام دادنشون خسته میشید رو بافعالیت ها و کارهای جدید جایگزین کنید.
مثلا هر از چند گاهی مدل لباس، ظاهر یا مدل خوراکی همیشگی و …را برای خودتون تغییر بدید.
2. سعی کنید داخل هر رابطهای که هستید همیشه هیجان و تنوع ایجاد کنید.
جاهای تکراری نرید، حرفای تکراری نزنید و...
3. اگر با هر کسی توی رابطه هستید از هر نوعی به مشکل خوردید، سعی کنید با صحبت کردن حلش کنید.
4. سعی کنید توی واقعیت زندگی کنید و خیال پردازی های خودتون رو کنترل کنید.
چون خیال پردازی های بیش از حد فقط شما رو از حقیقت ها و واقعیتها دور می کنه.
5. زمانی که بیکار میشید سعی کنید با کارایی که میتونید از انجام دادنش لذت ببرید انجام بدید و در کل تایمای بیکاری خودتون رو پر کنید.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
میخوام درمان قطعی افسردگی بگم🥲🥲
هم افسردگی آقایون
هم افسردگی خانمها
این کلیپ و ببینید👆👆
درمان قطعی افسردگی برای آقایان و بانوان ....
بسیار مجرب 😍😍
@nojaradan
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم کوتاه: دختران تنها ...
🔻اگه نگران وضعیت حجاب و عفافی!
🔻اگه نگران ازدواج جوونها و آیندهشون هستی!
🔻اگه نگران جمعیت و آینده ایران هستی!
⚠️ حتماً این هشدار حضرت رسول صلی الله علیه و آله رو جدی بگیر و در نشرش کم نگذار:
🔹إِنَّ الْأَبْكَارَ بِمَنْزِلَةِ الثَّمَرِ عَلَى الشَّجَرِ إِذَا أَدْرَكَ ثَمَرُهُ فَلَمْ يُجْتَنَى أَفْسَدَتْهُ الشَّمْسُ وَ نَثَرَتْهُ الرِّيَاحُ
🔸دوشيزگان، مانند ميوهى روی درختند كه هر گاه ميوه اش برسد و چيده نشود، آفتاب آن را فاسد میکند و بادها پراكندهاش مى سازند.
#فردا_دیر_است
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت197 –خیلی دلم میخواد براتون بنویسم چیزهایی من رو ناراحت میکنه که نارضایتی
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت198
بعد از ظهر روز پنج شنبه قرار بود مادر امیرزاده به خانمان بیاید.
امیرزاده برایم پیام فرستاد که من زودتر به خانه بروم، خودش بعد از این که مادرش را به خانهی ما برساند به مغازه برمیگردد.
ولی من اصلا روی دیدن مادرش را نداشتم.
اگر همهی ماجرای تحقیق من و ساره را به خانوادهام میگفت چه، چه توضیحی داشتم که برای مادر بدهم. اصلا از رویش خجالت میکشیدم.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم از ظهر خیلی گذشته بود. من حتی از استرس نتوانسته بودم ناهارم را بخورم.
چند مشتری وارد مغازه شدند. خریدهای ریز و درشت زیادی داشتند و خیلی هم سخت پسند و سخت خرید بودند.
مشتریهایی که بعد از اینها آمده بودند خرید کرده بودند و رفته بودند ولی اینها هنوز در تردید به سر میبردند.
چند بار گوشیام زنگ خورده بود و نتوانسته بودم جواب بدهم.
بعد از خلوت شدن مغازه دوباره گوشیام زنگ خورد.
رستا بود. همین که جواب دادم گفت:
–دختر پس کجایی؟ مادرش امد بیا دیگه.
–رستا نیازی به بودن من نیست. اون من رو قبلا دیده، امده با مامان حرف بزنه، امروز مغازه شلوغه...
صدایش بالا رفت.
–یعنی چی دیده؟ کجا دیده؟ نکنه امده مغازه؟ اصلا دیده باشه، تو نباشی ناراحت نمیشه؟ بعدشم مامان که خبر نداره، اونوقت نیومدن تو براش سوال نمیشه؟
استرسم بیشتر شد.
–نمیدونم. حالا اگر سرم خلوت شد یه تاکسی میگیرم میام.
همین که قطع کردم دونفر برای خرید اسباببازی وارد مغازه شدند. پشت سرشان امیرزاده هم آمد. تا مرا در مغازه دید چشمهایش گرد شد. فوری خودش را به پشت پیشخوان رساند. سرش را نزدیک گوشم کرد و پچپچ کنان پرسید:
–شما اینجا چیکار میکنید؟ مگه نباید الان خونتون باشید؟
یک حواسم به مشتری بود یک حواسم به امیرزاده.
–راستش امروز مغازه خیلی شلوغ...
حرفم را برید.
–چرا به من زنگ نزدید؟ اصلا میبستید میرفتید.
کارت مشتری را گرفتم و قیمت اسباب بازی را گفتم.
امیرزاده کارت را از دستم گرفت و با خونسردی تصنعی گفت:
–من براشون کارت رو میکشم شما بفرمایید آماده بشید باید زودتر برید خونه.
به آشپزخانه رفتم و معطل به کابینت تکیه دادم. حال خوبی نداشتم.
به چند دقیقه نرسید که او هم آمد.
روبرویم ایستاد. گرهایی به ابروهایش انداخت.
–شما چرا آماده نشدید؟ بعد خودش رفت و پالتوام را آورد و دستم داد و زمزمه کرد.
–بپوشید بجنبید. بعد دور شد.
پالتو را گرفتم ولی تکان نخوردم. راه رفته را برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
چشمهایم نم زدند و نگاهم را زیر انداختم.
نزدیکم شد خیلی نزدیک، بعد آرام گفت:
–حالتون خوب نیست؟
به زور آب دهانم را قورت دادم و نجوا کردم.
–اگه مادرتون...
اجازه نداد ادامه دهم. با لحن مهربانی گفت:
–من که قبلا گفتم، مادرم رو توجیح کردم، هیچ حرفی در مورد اون روز نمیزنه.
شما نگران این موضوع هستید؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
کوتاه خندید و گوشهی پالتوام را که روی دستم بود را گرفت و به طرف بیرون مغازه راه افتاد.
–باید خودم ببرمتون، بعد برگشت با لبخند نگاهم کرد.
–الان مادر من حتی فکرشم نمیتونه بکنه که پسرش عروس خانم رو داره میاره سرقرار.
جلوی در مغازه که رسیدیم ایستاد. پالتو را از من گرفت و برایم نگه داشت.
–زود بپوشید بریم.
خجالت زده گفتم:
–بدید خودم میپو...
شتاب زده گفت:
–شما میخواستید بپوشید تا حالا پوشیده بودید و خونه بودید نه اینجا.
شرمنده دستهایم را داخل آستین پالتوام کردم و پوشیدمش.
بعد سربه زیر به طرف ماشین راه افتادم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´