29.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پقسمت_ششم
۶-۳
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی توی این دنیا نیست
که بتونه خوشحالم کنه
به جز شما دوستان خوبم همیاران عزیزم که با وجودتون دلم گرم میکنید و مشتاق و امیدوار به خدمت کردن در دلم مثل کوه آتشفشان فوران میکنید ❤️
#کیلی_کیلی_دوستتون_دارم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣بهترین مدت برای آشنایی، تعداد جلسات زیاد در دوره کم است.
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ
توی ذهنت ازش بت نساز
رفتارهای واقعیشو ببین
تو واقعا عاشق شخصیتش شدی یا
کمبودهات تو رو توی این رابطه
نگه داشته؟!
@mojaradan
🔴 #دومینوی_خطرناک
💠 در بازی #دومینو وقتی یکی از مهرهها به مهرهی بعدی برخورد میکند یکی یکی مهرهها #سقوط کرده و خراب میشوند. یعنی عامل ریزش صدها مهره فقط افتادن یک مهره است.
💠 زن و مرد در زندگی مشترک نباید به #کوچکی رفتار بد خود نگاه کنند، اگر یک بیاحترامی به همسر یا بددهنی و حرمتشکنیِ به ظاهر #کوچک اتفاق بیفتد زمینهای برای بیاحترامی و حرمتشکنی بعدی شما میشود.
💠 حتی بهانهای برای مقابله به مثل کردن همسرتان و در نتیجه #پیشروی تخریب دومینوی زندگی میگردد.
💠 توصیه جدی مشاورین این است هرگاه #یک_خطا، بدخلقی، یا بیحرمتی اتفاق افتاد به #سرعت جلوی ریزشِ بقیهی مهرههای زندگی را با عذرخواهی، محبّت و صمیمیّت، خوش زبانی، احترام و خدمت به همسر بگیرید چرا که این موارد، عامل بزرگی در #محبوب شدن شما میشود و همین محبوبیت در اصلاحِ #سریع روابط زن و مرد، موثر است.
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدون شرح 😄😄
واااای خیلی باحاله😂😂😂😂
@mojaradan
11.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↜سماجت "گنجشگان صبح" را دیده ای؟
محبوبم...
همانگونه دلم برایت بیقراری میکند.
لابه لای روزمرِگی هایم،☺️🍃
#حس_خوب🤍
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #هدیه بگرد نگاه کن پارت244 آن مرد جوان امیرزاده بود. او این جا چه کار میکرد؟ آن ها به طرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت245
–چیه؟ خبر نداشتی این جاست؟ پس اینم بیاجازه ت واسه خودش میره این ور و اون ور. الان فرصت خوبیه سنگات رو باهاش وابکنی و تو تصمیمت تجدید نظر کنی.
یه چند روزی با همدیگه اختلاط کنید تا ما بتونیم جمع کنیم و کلا بریم.
هلما آن چنان به طرف امیرزاده هولم داد که اگر امیرزاده مرا نمیگرفت نقش زمین می شدم.
امیرزاده با عصبانیت گفت:
–چرا این کار رو میکنید ما هم مثل همهی اون کسایی که اومده بودن...
هلما حرفش را برید.
–اتفاقا چند باری که دیدمت اومدی، فکر کردم بالاخره فهمیدی که ما کارمون درسته، ولی از شانس بدِ تو، اون خانمی که چند بار خیلی تصادفی کنارت نشست و از ما بد گفت و درد و دل کرد از شاگردای خودمون بود. اون دوستتم امروز بهش گفت که قراره بره و با مامور برگرده و کلی مدرک علیه ما جمع کرده. همین که اون از در رفت بیرون ما هم داریم می ریم و در و پیکر رو هم قفل میکنیم.
ببینم میتونن از رو دیوار بیان داخل؟
امیرزاده صدایش را بلند کرد.
–بالاخره چی؟ ما که تا ابد این جا نمیمونیم.
هلما خندید.
–دیگه اون به شانس خودتون بستگی داره، ما رو که دیگه هیچ وقت نمیبینید.
بعد هم در را بستند و رفتند.
امیرزاده نگاه غضبناکی نثارم کرد.
–تو این جا چی کار میکردی؟
ترسیده بودم. با لکنت گفتم:
–با...سا...ره یعنی اونو آوردم که...
خیره مانده بود و منتظر بود توضیح بدهم.
ولی من آن قدر شرمنده و شوکه بودم که چیزی نمیتوانستم بگویم.
دستش را لای موهایش برد و روی کاناپهای که آنجا بود نشست.
بعد از سکوت کوتاهی با صدای دورگهای که خشم را در خودش مچاله کرده بود گفت:
–چرا زنگ نزدی بگی می خوای بیای این جا؟
رو به رویش به دیوار تکیه دادم و با بغض گفتم:
–اون قدر حال ساره بد بود که اصلا یادم رفت زنگ بزنم.
بغضم به گریه تبدیل شد و با همان حال ادامه دادم.
–نمی تونه حرف بزنه، نمی تونه درست راه بره، حتی نمیتونه درست غذا بخوره، حالش خیلی بده، وقتی اون جوری دیدمش دیگه همه چی یادم رفت. حق دارید از دستم عصبانی باشید همش تقصیر منه...اشک هایم دیگر امان حرف زدن ندادند.
امیرزاده نوچی کرد و رو به رویم ایستاد. با پشت دستش اشک هایم را پاک کرد.
صورتم را با دست هایش قاب کرد و زل زد به چشمهایم.
–می دونی همین اطلاع ندادنت ممکنه به قیمت جونت تموم بشه.
نگاهم را به دکمهی لباسش دادم و حرفی نزدم.
رهایم کرد و نفسش را محکم بیرون داد و شروع به قدم زدن کرد.
–الان دوستت کجاست؟
تمام اتفاق ها را، از زمانی که پایم را داخل خانهی ساره گذاشتم تا همان چند دقیقهی پیش، برایش تعریف کردم.
هر بار فقط زیر لب میگفت:
–خدا لعنتشون کنه.
بعد از تمام شدن حرف هایم با اخم گفت:
–یعنی شوهر اون نمیخواست زنش رو بیاره این جا اون وقت تو با مسئولیت خودت گفتی من میبرمش؟!
سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم.
صدایش را بالا برد.
–تلما! آخه این چه کاریه که تو کردی؟ بعدشم آوردی این جا زنش رو سپردی به یه نامحرم؟!
فوری گفتم:
–ولی اون مربیش بود، ساره باهاش راحت بود.
چپ چپ نگاهم کرد و فریاد زد.
–تلما تو میدونی مسئولیت یعنی چی؟ الان اگه بلایی سر دوستت بیاد تو میتونی جواب شوهرش رو بدی؟ چرا مسئولیت به این سنگینی رو قبول کردی؟
تا به حال با این لحن با من حرف نزده بود. سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
زمزمه کرد:
–پس حالا حتما ساره فکر می کنه که تو گذاشتی رفتی خونه، البته اگر جز اینم بود که زن بیچاره کاری از دستش برنمی اومد.
با دو دستش سرش را گرفت و نجوا کرد:
–اصلا فکر این جاش رو نکرده بودم. وای خدایا! حالا جواب پدر و مادرش رو چی بدم؟ خدایا خودت کمک کن.
دلم برایش سوخت و دوباره بغض راه گلویم را گرفت.
سرش را بلند کرد و مبهوت گفت:
–این عجیب نیست که تو واسه یه تخفیف دادن کوچیک از مغازه فوری بهم زنگ می زنی و کسب تکلیف میکنی، اما واسه مسئلهی به این مهمی یادت رفته زنگ بزنی؟!
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت246
بدون این که مفهوم حرفش را درک کنم فوری گفتم:
–من فقط دلم براش سوخت، به امید این که حالش خوب بشه آوردمش، گفتم حتی اگه یک درصدم...
حرفم را برید.
–اولا من منظورم این نبود. دوما تو نود و نه درصد خدا رو ول کردی یه درصد شیطان رو اونم با کلی شرط و شروط چسبیدی؟
–باور کنید اون لحظه انگار مغزم از کار افتاده بود، اصلا یادم نبود.
متفکر گفت:
–مسئله همین جاست، چرا یادت نیوفتاد؟
بعد آهی کشید و زمزمه کرد.
–خدا شیطون رو لعنت کنه، الان ساره خانم زبون بسته رو کی میخواد از حیاط جمع کنه؟
–حتما هلما...
پوزخند زد.
–آره حتما میبره، این جمله را بارها تکرار کرد و دوباره شروع به راه رفتن کرد.
در خانهمان هر وقت اتفاق ناراحت کنندهای میافتاد مادر می گفت فلانی مثل اسفند روی آتش شده. برای من این حرف خیلی مسخره بود که چطور یک نفر میتواند مثل اسفند روی آتش باشد ولی حالا با دیدن حال امیرزاده خیلی خوب فهمیدم.
همان طور که به دیوار تکیه داده بودم سُر خوردم و روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم.
کف زمین سرامیک بود و خنک، احساس کردم آتش درونم را کم میکند.
نمیدانم کجای کارم میلنگید، من که نیتم خیر بود، فقط خواستم به ساره کمک کنم، حالا این جا چه میکردم؟!
نگاهی به اطراف انداختم و اتاق را از نظر گذراندم. اتاق تقریبا بزرگی بود؛ با یک کاناپه ی بزرگ و کهنه و یخچال کوچکی که پایین درش زنگ زده بود.
گوشهی اتاق هم یک کمد کوچک بود که درش قفل بود. دیوار رو به حیاط، سرتاسر پنجرههای کوتاه تقریبا نیم متری داشت که با پردهی مخملی رنگ و رو رفته ای پوشانده شده بود.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و چشمهایم را بستم.
نمیدانم چقدر گذشت که دستی را روی سرم احساس کردم.
هوا گرم بود. من هم شالم را طوری محکم روی سرم بسته بودم که باعث می شد بیشتر گرمم شود.
سرم را بلند کردم.
امیرزاده مقابلم روی صورتم خم شده بود. سرد گفت:
–اگه خوابت میاد پاشو برو رو اون کاناپه بخواب.
همان جا چهار زانو شدم و زیر لب گفتم:
–خوابم نمیاد.
نوچی کرد.
–پس پاشو برو اون جا رو کاناپه بشین.
آخه این جا رو زمین بشینی مشکلی حل میشه؟!
سرم را زیر انداختم و از جایم تکان نخوردم.
پوفی کرد و دوباره شروع به قدم زدن کرد.
از این سر اتاق به آن سر اتاق، مدام میرفت و برمیگشت.
چند بار که این کار را کرد وسط اتاق ایستاد و زمزمه کرد.
–چقدر هوا گرمه. این جا تهویه نداره؟
به طرف پنجره رفت و بازش کرد. جلوی پنجرهها میله های ضخیمی بود که از یکدیگر فاصلهی کمی داشتند.
مایوسانه نگاهی به آنها انداخت و عقب رفت.
دوباره روی کاناپه نشست و خم شد و دست هایش را در هم گره زد.
چند دقیقه به همان حال ماند بعد سرش را خم کرد و نگاهم کرد.
من فوری نگاهم را از او دزدیدم و به زمین خیره شدم.
لحنش کمی مهربان شد.
–تو این گرما اون قدر شالت رو محکم بستی من جای تو احساس خفگی میکنم.
لب زدم.
–خوبه، راحتم.
دوباره بلند شد و مقابلم ایستاد.
–الان که به جز من این جا کسی نیست، بازش کن! نپختی از گرما؟
آخ که چقدر دلم میخواست از شر این شال راحت شوم، دیگر از گرما کلافه شده بودم. حرف دلم را می زد. ولی بیتفاوت گفتم:
–شما نگران من نباشید.
مکثی کرد و او هم رو به رویم چهار زانو نشست.
–تا کی می خوای این جا قنبرک بزنی؟ باید دنبال راه چاره باشیم.
نگاهش کردم و با بغض گفتم:
–اون قدر غصه تو دلمه که کار دیگهای نمیتونم بکنم.
نوچی کردم.
–استغفار کنی آروم میشی، بعدشم دعا کن از این مخمصه نجات...
حرفش را بریدم.
–من فقط خواستم به ساره کمک کنم. خبر نداشتم که این جا چه خبره. اگه شما میگفتی که قراره این جا بیاید، من اصلا پام رو این جا نمی ذاشتم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´