فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
نگاهی کن به چشم بی قـرارم
کــه بارانــی تـر از ابـر بـهـارم🌧
فقـط یک آرزو در سینـه مانـده
هـوایِ دیـدنِ شش گوشـه دارم💔
#امام_حسین
#کربلا
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم❤️
اگر چه پاییز،
برگ و بار دلهایمان را
خزان کرده است...
اگر چه باغ آرزوهایمان،
دیری است گل و شکوفه و پروانه،
به خود ندیده است...
اما بهار ظهورتان در راه است
و ما دوباره سبز خواهیم شد..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔶🔶🔶🔶#سؤال🔶🔶🔶🔶
برادر ٢٩سالم قصد ازدواج نداره. من هم ٢۴ سال دارم و میخوام ازدواج کنم. ولی مادرم میگه: «تا برادرت ازدواج نکنه، تو حق نداری حرفی از ازدواج بزنی». حالا من چه کنم؟
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
🔵 قسمت آخر:
🔰نکاتی خطاب به این دختر و پسرا
1⃣ از خدا که مقلب القلوبه بخواید دل پدر و مادرتون رو تو این مسئله نرم کنه. توسل به اهلبیت علیهالسلام رو هم فراموش نکنید.👌
2⃣ گفتگوی دوستانه و منطقی داشته باشید. تلاش کنید تا با زبان نرم و توی محیطی دوستانه، با پدر و مادرتون صحبت کنید و با استدلالهای منطقی اونا رو قانع کنید. برخوردای متکبرانه، فضای گفتگو رو غبار آلود میکنه، برا نتیجه دادن صبر داشته باشید.
3⃣ از یه بزرگتر کمک بگیرید. اگه این با گفتگو مشکل حل نشد، پای یکی از بزرگترای فامیل رو به این مسئله باز کنید، البته کسی که این ویژگیا رو داشته باشه:👇
🔹پختگی لازم برا برخورد صحیح توی این موارد
🔹هم نظر بودن با شما
🔹داشتن مقبولیت لازم پیش پدر و مادرتون
🔹داشتن صبر، حوصله و وقت کافی برا وارد شدن به این مسئله.
#انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
36.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_هشتم
۸_۳
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانماییکه اصلا ذهنشون نمیکشه واسه #تزیین غذا و سالاد و مخلفات سفره بیان😍 آموزش گذاشتم👇
۵۰ مدل تزیین #برنج قالبی و کشیدنی😍
۳۰ مدل تزیین #ماست_وخیار😋
تزیین و چیدمانِ مجلسیه #سبزی_خوردن😜
قول میدیم ازین ببعد سفره هات #مثل_تابلو نقاشی دلبر میشه بیا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2007236622C5be7be73d3
آموزش انواع #ترشی_شوری گذاشتم اینجا👇
https://eitaa.com/joinchat/2007236622C5be7be73d3
مخصوص این فصل سال😊👆🏻
یکی از دلایل اصلی فشارهای عصبی
استرس، اضطراب وافسردگی های
ما این است که وجود خودمان را نادیده
میگیرین وبرای راضی کردن دیگران
زندگی میکنیم...
@mojaradan
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ_تصویری
⁉️چرا تا بحث خوش اخلاقی وسط میاد، میگن کو پول؟!
✅ میتونیم با محبت بیشتر به هم نقائص زندگی رو بپوشونیم.
#تا_ساحل_آرامش #خانواده
#محسن_عباسی_ولدی
@mojaradan
🥀🌻🥀
#زن_امروزی
#هردو بخوانــــــــیــم
#برای_احیای_روابط_خود_تلاش_کنید
👈 عشق مثل خیلی چیزهای دیگه میزان و اندازه داره، با تکرار اشتباهات از درجات عشق کم نکنیم..
👈 بیتوجهی و بیاهمیت بودن به خواستههای همدممان، موجب ایجاد فرصت سواستفاده برای دیگران است
👈 احترام به شوهر و حفظ غرور او، تعریف از تواناییهای او و تامین نیازهای جنسی او امتیازات عشقی شما را افزون میکند
👈همچنین توجه به ظاهر و احساسات زن، تاکید بر دوست داشتن او، ایجاد امنیت همه جانبه بعنوان تکیهگاه مطمئن، بر امتیازات عشقی مرد میافزاید
👈دعواها و مشاجرات کوچک را با لجبازی و بحث بیخودی بزرگ نکنید. خنده و شوخی را ابزاری برای از بین بردن دعواهای کوچک استفاده کنیم
👈 زخمهای کوچکی که در دل همدم خود با اشتباهاتمان ایجاد کردیم را ببینیم و برای ترمیم آنها تلاش کنیم
👈 منتظر همدممان نباشیم ، شاید او هم مثل شما منتظر قدم اول از طرف شماست. یادمان باشد همدم ما برای ما و مال ماست، هر کاری برای او میکنیم برای خود و زندگی خودمان میکنیم
👈 یک شاخه گل، یک چای خوشرنگ، به آغوش کشیدن، یک بوسه، یک جملهی جدید و زیبا، یک دوست دارم گفتن، میتواند به امتیازات عاشقانه و امنیت زندگیمان بیفزاید..
👈 اگر روابط خود را تا حد روزهای اول آشنایی احیا کنیم، به بالاترین احساسات عشق دوباره دست پیدا میکنیم
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_آموزشی
#آشتی
Ⓜ️توی ایران وقتی زن و مرد قهر میکنن
تعدادی از آقایون حتی اگه مقصر هم مرد باشه پیشقدم نمیشن😭بخاطر تربیتشون اینکه گفتن :
❎تو مردی گریه نکن
❎تو مردی زن ذلیل نباش
❎تو مردی معذرت نخواه و خیلی باید و نبایدهای دیگه
مدل معذرت خواهی مردان سرسخت اینجوریه👇👇👇👇👇
🍃 میگه چیزی نمیخوای بخرم
🍃میگه شام چی داریم
🍃دست توی موهات میکشه
🍃صورتتو نوازش میکنه و توی دلش میگه ببخش 😉
#پوزش_به_خاطر_حجاب_نداشتن_خانم
ولی نکته به درد بخوری گفته بود
@mojaradan
#اطلاع_رسانی
#بسم_رب_مهدی
با عرض سلام خدمت دوستان خوبم
چند روز پیش این چنین پیامی دریافت کردم . بعد من کنجکاو هستم خواستم ببینم تا کجا پیش میره و قرار چه اتفاقی بیفته وشماره را دادم بعد از ارسال شماره دیدم پیامش پاک شد و منم سریع شماره را پاک کردم دوباره پیامش ارسال کرد و شماره و خواست و تهدید کرد و بعد کد خواست از من
بعد من بهش شک کردم چون سریع پیامهاش پاک میکرد و هی تند تند اخطار میداد . پیامش برای پشتیبانی ایتا فرستادم
بعد پشتیبان ایتا چنین پاسخم دادن
#پاسخ_پشتیبان_ایتا
سلام
⚠️ هشدار
⭕️ اکانتهای رسمی ایتا با #نشان_تایید (تیک آبی) متمایز شدهاند
❌ لطفا از پاسخ به اکانتهای جعلی با اسامی مشابه پشتیبانی ایتا یا سایر حسابهای رسمی خودداری کنید و پیام آنها را با فوروارد عادی به @report گزارش کنید
🔰راهنمای جامع کاربران ایتا: @Eitaa_FAQ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
منظور از تیک آبی همان که کنار پشتیبانی ایتا هست .
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #هدیه بگرد نگاه کن پارت284 هینی کشیدم. –طوری که نشدی؟! لبخندی زورکی زد. –نه، فقط دست و پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت285
من و ساره و علی وارد آسانسور شدیم.
علی گفت:
–فردا باید برای یه سری کارا به کلانتری بری.
در حالی که زیربغل ساره را گرفته بودم گفتم:
–خودم که نمیتونم، بیا دنبالم باهم بریم.
نگاهش را از من گرفت.
–پدرت گفت که خودش می بردت.
با تعجب نگاهش کردم.
دستش را داخل جیبش برد و گوشیام را مقابلم گرفت.
با خوشحالی گفتم:
–گوشیم!
نگاهش را به دستش داد و گفت:
–این رو اون جا، تو خونه، قاطی وسایل پیدا کردن.
خاموشه، میخواستن با خودشون ببرن، که ما بعدا بریم از کلانتری بگیریم. من با خواهش ازشون گرفتم، یعنی همون دوستم کمک کرد که همون جا تحویل بدن.
خونه که رسیدی اولین کاری که میکنی به شارژ بزنش. منم فعلا این خط میثاق دستمه، آخه دوتا خط داره.
غمی که در صورتش بود قلبم را فشار داد و باعث شد خوشحالیام بیدوام باشد.
نگاهم را به چشمهایش دوختم.
–علی آقا!
فقط نگاهم کرد.
پرسیدم:
–طوری شده؟ اتفاقی افتاده که من...
در آسانسور باز شد و او فوری بیرون رفت تا در مجتمع را باز کند.
ساره را با خودم تا جلوی در کشیدم، انگار پایی که ساره کمی میتوانست رویش بایستد توانایی اش کمتر شده بود و لنگ می زد. برای همین کمک کردنش سختتر بود.
به جلوی در که رسیدم رو به علی گفتم:
–من ساره رو می ذارم تو ماشین بابا و میام.
همین که وارد خیابان شدیم مادر قربان صدقه گویان به کمکم آمد. ولی بادیدن اوضاع ساره خشکش زد و سوالی نگاهم کرد.
لب زدم.
–چیزی نیست مامان، حالش خوب می شه. میتونید بذاریدش تو ماشین؟
مادر مات زده فقط سرش را تکان داد.
آن قدر از دیدن ساره شوکه شده بود که حتی مرا هم در آغوش نگرفت.
تا خواستم به طرف علی بروم که با پدر در حال حرف زدن بود، نادیا بغلم کرد و زیر گریه زد.
آن قدر بلند بلند گریه میکرد که گریهی مرا نیز درآورد.
مادر بعد از گذاشتن ساره داخل ماشین سراغ ما آمد و شروع به دلداری دادنمان کرد.
بعد دست نادیا را کشید و از من جدایش کرد.
–باید خدا رو شکر کنیم که به خیر گذشته، فقط تلما این دوستت چرا این طوری شده؟ مگه قبلا سالم نبود؟
من مختصر، داستان ساره را تعریف کردم، در حین صحبتم نادیا مدام برایم چشم و ابرو میانداخت.
آخر صورتم را مچاله کردم.
–اِ...، چی می گی هی ادا در میاری؟
مادر در چشمان نادیا براق شد و زمزمه کرد:
–می خوای خواهرتم مثل این دختره بشه؟
منظور مادر را نفهمیدم. با ملحق شدن پدر به جمعمان موضوع را پیگیری نکردم.
پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:
–پیرم کردی دختر، نصف عمر شدم.
بعد با خودش زمزمه کرد:
–خدایا صد هزار مرتبه شکرت.
دست پدر روی کمرم قرار گرفت و من رو به طرف ماشین هدایت کرد.
به جلوی ماشین که رسیدیم پدر نگاهی به ساره انداخت و از مادر آرام چیزی پرسید. مادر با صدای بلند جواب داد:
–اینم یکی دیگه از دسته گلاشونه دیگه، این جوری آدما رو بدبخت می کنن، می بینی دختر بیچاره رو. تا همین چند وقت پیش صحیح و سالم بودا...
پدر پیشانیاش را گرفت، انگار باور نداشت.
رو به مادر پچ پچ کردم:
–مامان، من با علی میام.
مادر نگاهی به پشت سرمان انداخت.
–اون رفت.
برگشتم دیدم علی نیست.
–کجا رفت؟ قرار بود با هم بریم که!
رو به نادیا گفتم:
–گوشیت رو بده یه زنگ بهش بزنم. نادیا در دادن گوشی تردید کرد.
پدر با تحکم گفت:
–تلما بشین تو ماشین، گفت کار داره باید بره.
نادیا دستم را گرفت و زمزمه کرد:
–بیا بریم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت286
بین ساره و نادیا نشستم. غرق فکر بودم و دلخور از دست علی، لشکر فکر و خیال آن چنان رژهای در پادگان ذهنم میرفتند که صدای پایشان اجازه نمیداد صدای دیگری بشنوم.
نادیا با ضربهای که به پهلویم زد متوقفشان کرد.
صورتم را به طرفش چرخاندم.
سعی کرد لبخند بزند.
به ساره اشاره کرد و پچ پچ کرد:
–این تو اتاق ما می خواد بمونه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
لبش را گاز گرفت.
–این جوری که من مجبورم برم بالا پیش مامان بزرگ بخوابم. نمی شه یه امشب رو بره بالا؟ دلم می خواد امشب پیش تو باشم.
من هم زیر گوشش آهسته گفتم:
–خب تو هم بمون، سه تایی راحت تو اتاق جا می شیم.
دستم را فشار داد.
–ازش میترسم.
نوچی کردم و لبم را به دندان گرفتم.
–آخه قیافش...
صدای زنگ گوشی پدر ساکتش کرد.
پدر با لبخند رو به مادر گفت:
–رستا پشت خطه.
مادر زود گوشی را از دست پدر گرفت.
–اِ...، به هوش اومد؟ از بس بیچاره نگرانه.
بعد از احوالپرسیهای مادر و رستا، مادر با خنده گفت:
–خدا رو شکر، چند بار به رضا زنگ زدم گفت هنوز نیاوردنت تو بخش، نگرانت بودم.
نادیا گفت:
–ما دوباره خاله شدیم.
پرسیدم:
–راستی، مریم و مهدی کجا هستن؟
–تو خونه، پیش محمد امین. الان حسابی کچلش کردن.
مادر به عقب برگشت و گوشی را به طرفم گرفت.
–بیا تلما، رستا می خواد با خودت حرف بزنه.
همین که گوشی را گرفتم و سلام کردم رستا شروع به گریه کرد.
–خدا رو شکر که صدات رو می شنوم. موقعی که دردم گرفت خیلی گریه میکردم ولی نه از درد، به خاطر تو. باور می کنی از استرس تو، اصلا درد رو نفهمیدم.
من هم گریهام گرفت. با همان حال گفتم:
–پس این ماجرای من یه خاصیتی هم داشته.
خنده و گریهاش در هم آمیخت.
پرسیدم:
–حالا این دختر ما شکل کیه؟ زشته یا خوشگل؟
–باور میکنی ندیدمش؟ تا به هوش اومدم از رضا فقط حال تو رو پرسیدم. وقتی گفت مامان اینا اومدن دنبالت، گفتم اول با تلما حرف بزنم بعد بچه م رو ببینم.
–ببخش رستا، همه تون رو اذیت کردم.
–واسه جبرانش تا مدت ها باید پوشک بچه م رو عوض کنی.
خندهام گرفت.
–وای نه، من فقط میتونم لباسش رو عوض کنم.
رستا هم خندید.
–هنر میکنی، حالا واسه تو دارم صبر کن از این جا بیام خونه.
داخل کوچه که پیچیدیم مادر رو به پدر گفت:
–جلوی مسجد وایسا، حاج خانم رو هم برداریم. راهی نیست بچهها پیاده میرن خونه.
پدر نگاهی به مسجد که چند متر بیشتر با ما فاصله نداشت انداخت.
–الان که دیگه مسجد باز نیست. حتما رفته خونه.
–دیروزم همین وقت شب بود اومد خونه، خانم صدفی بهش گفته تا هر وقت خواستی می تونی بمونی.
پرسیدم:
–مامان بزرگ تو مسجده؟
پدر پایش را روی ترمز گذاشت.
–از وقتی شنید چی شده رفته تو مسجد بست نشسته.
مادر هم بغض کرد.
–تو رو از دعای حاج خانم داریم. امروزم از نماز صبح تا حالا اون جاست. من که نتونستم، ولی عمههات براش غذا بردن.
پدر گفت:
–اون تو سنی نیست که بخواد این همه فشار رو تحمل کنه، به اونم خیلی سخت گذشت.
مادر با نفرت گفت:
–خدا باعث و بانیش رو...
روبه نادیا گفتم:
–برو پایین من برم صداش کنم.
نادیا نگاهش را بیرون داد.
–در مسجد که بسته س.
همان موقع در مسجد باز شد و مادربزرگ با آن چادر گل گلیاش جلوی در مسجد ظاهر شد.
پدر گفت:
–بیچاره پیره زن، دو روزه خواب و خوراک نداره.
از ماشین پیاده شدم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت287
مادر بزرگ با دیدن من دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و چیزی را زمزمه کرد.
به طرفش دویدم و خودم را در آغوشش
رها کردم.
گریهام گرفت، شاید دلتنگی از دست علی را این طور میخواستم جبران کنم. مادر بزرگ هم گریه کرد و قربان صدقهام رفت.
مادر بزرگ کنار ساره نشست و من و نادیا چون تا خانه راهی نبود، پیاده رفتیم.
به کمک نادیا ساره را روی مبل تک نفره نشاندیم.
همهی خانوادهام دلشان برای ساره میسوخت و ترحم آمیز نگاهش میکردند به جز مادربزرگ.
به آشپزخانه رفتم و کمی فرنی برای ساره درست کردم و خواستم خودم در دهانش بگذارم که قاشق را از دستم گرفت و خودش غذایش را خورد.
خدا را شکر کردم که حداقل این کارها را میتوانست انجام دهد. البته چندان تمیز هم نمی خورد.
مدام با دستمال کاغذی دور دهانش را پاک میکرد.
ما هم سر سفره نشستیم. با دیدن سفره و غذای حاضری که مادر برایمان در عرض چند دقیقه آماده کرده بود، اشک به چشمهایم آمد. از گرسنگی رو به مرگ بودم ولی دلم میخواست به خاطر این که در خانه هستم سجدهی شکر بگذارم.
مادر برایم لقمهای گرفت.
–ببخش دخترم وقت نشد شام بذارم حتما خیلی گشنهای؟ ان شاءالله فردا پلو درست میکنم.
محمد امین با لبخند نگاهم کرد.
–نگاه کن مامان به خاطر خبری که بهش دادی اشک تو چشماش جمع شده، معلومه خیلی گرسنگی کشیدهها...
مادر همان طور که لقمه را دستم می داد، گفت:
–الهی بمیرم، بخور جون بگیری دخترم.
نادیا خندید.
– آخه با نون و خیار کی جون گرفته که این دومیش باشه، بعد رو به محمد امین ادامه داد:
– بعد از این همه مدت اومده دیده همه چی عوض شده، شوکه شده.
مادر بزرگ با تعجب گفت:
–بسمالله! چی میگی تو دختر؟ کدوم همه مدت؟ دو روزم نشده. چیزی عوض نشده!
همه خندیدند.
مادر گفت:
–بچهها شوخی می کنن حاج خانم.
نگاهی به ساره انداختم. دلم نمیخواست جلوی او کسی با من مهربانی کند. میدانستم حالا چقدر دلتنگ خانوادهاش است.
همه مسیر نگاهم را دنبال کردند و نفسشان را بیرون دادند و در سکوت به خوردن شام مشغول شدند.
بعد از شام مادربزرگ سرش را کنار گوشم آورد و گفت:
–می گم، مادر، این دختره از بقیه خیلی خجالت می کشه، اگه بتونی بیاریش بالا پیش من، راحت ترهها.
با خوشحالی نگاهش کردم.
–آخه این جوری اذیت نمی شید؟
مادربزرگ لب هایش را بیرون داد.
–مگه می خواد رو دوش من بشینه، امشب باید برام قشنگ تعریف کنی ببینم چرا این بنده ی خدا یهو خود به خود این جوری شده؟
وقتی ساره را به طبقهی بالا بردم و برگشتم نادیا با خوشحالی بغلم کرد و گونهام را بوسید و آهسته گفت:
–حالا دیگه می تونم تو اتاق خودمون همهی حرفام رو بهت بزنم.
محمد امین با لحن شوخی گفت:
–نادیا ولش کن، هی ماچ و بوسه راه انداختی، که چی؟ اون الان باید تو قرنطینه باشه، ممکنه کرونا گرفته باشه.
نادیا لب هایش را بیرون داد.
–مگه مسافرت بوده؟
–گروگان که بوده. خلافش خیلی سنگینتر از مسافرت رفتنه.
نادیا خندید و دستم را گرفت و به طرف اتاق کشید.
–پیه کرونا رو هم به تنم می مالم. فقط من حرفام رو بهش بزنم.
محمد امین هم خندید.
–دو روزه حرف نزدی داری منفجر می شی، نه؟ خدا به دادت برسه تلما، الان یه کاری می کنه که می ری تو حیاط می گی بیاید من رو گروگان ببرید تا از دست نادیا خلاص شم.
حتی لبخند هم نتوانستم بزنم. تمام فکرم پیش علی بود، هنوز هم کارش برایم عجیب بود.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت288
وارد اتاق که شدیم اول گوشیام را از شارژ در آوردم. روشنش کردم و آرام زمزمه کردم:
– صبرکن اول یه پیام بدم به علی ببینم چرا...
نادیا وسط حرفم پرید.
–ولش کن، بیا خودم دلیلش رو بهت می گم.
گوشیام را روی زمین گذاشتم.
–مگه تو میدونی؟!
با ناراحتی سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–پس چرا هیچی نمی گی؟!
پتویی که دستش بود را روی زمین پهن کرد.
–مامان و بابا ازش خواستن.
ابروهایم بالا رفت.
–یعنی امشب اونا بهش گفتن تنها بره خونه؟
روی پتو نشست و زانوهایش را در بغلش جمع کرد.
–اونا بهش گفتن کُلّا بره و...
چهار دست و پا به طرفش رفتم و رو به رویش نشستم.
–کلا بره؟ یعنی چی؟ کجا بره؟
نگاهش را به زانوهایش داد و با مِن و مِن گفت:
–یعنی...یعنی.. دیگه نباشه، یعنی مامان اینا دیگه نمی خوان تو رو بهش بدن.
اخمهایم در هم شد.
–چی؟! مگه چی شده؟!
شانهای بالا انداخت.
–دیگه میخواستی چی بشه؟ گروگان که بردنت، آبرومون که رفت، از استرس و نگرانی مردیم و زنده شدیم. تو رو بهش بدن که فردا یه بلایی سرت بیاد؟ اینا اصلا معلوم نیس...
با بغض حرفش را بریدم.
–این حرفا چیه؟! چرا آبرومون رفته؟! کسی چیزی گفته؟
بغض کرد.
–آره، نمونه ش عمه کوچیکه. وقتی شنید چی شده به مامان گفت:
–دختر بیچاره رو دادی به یه خانواده ی مشکل دار؟
هینی کشیدم.
–چه ربطی داره؟
–خب هر کی باشه این جوری فکر می کنه دیگه؛ مخصوصا وقتی فهمیدن علی آقا با هلما قبلا زن و شوهر بودن، بیشتر آبرو ریزی شد. می دونی که قرار نبود کسی بفهمه علی آقا قبلا زن داشته.
عمه چقدر از داماد عمو جلال تعریف کرد. می گفت دخترشون رو به چه آدم خوبی شوهرش دادن. خلاصه کلی خون به جیگر مامان شد.
با دست هایم صورتم را پوشاندم.
–ای وای، علی همهی اینا رو فهمید؟
–اهوم. وقتی علی آقا اومد این جا عمه هم بود. بابا از علی پرسید چرا گذاشتی اون زنه دخترم رو ببره. اون گفت یه مرد قوی هیکل همراهش بود که زورش بهش نرسیده. بابا وقتی این رو شنید غیرتی شد و حرفایی به علیآقا زد که نباید می زد. علی آقا، بیچاره هی به بابا می گفت آروم تر حرف بزنید مهمون تو خونه س ولی بابا...
حرفش را بریدم.
–خب حالا چرا جلوی عمه حرف زدن؟
–جلوی عمه نبود، تو حیاط بودن ولی اون قدر صداشون بلند بود که همه می شنیدن.
–ولی علی که مقصر نیست. اون بیچاره کلی هم کتک خورد.
دوباره گوشی را برداشتم.
–بهش زنگ بزنم ببینم...
نادیا گوشی را از دستم قاپید.
–آبجیِ من، ساعت رو دیدی؟ نزدیکه دو نصفه شبه، بذار واسه فردا.
دوباره گوشی را از نادیا گرفتم.
–نمیتونم تا فردا صبر کنم.
دستم را روی سرم گذاشتم.
–راستی من که شمارهی داداشش رو ندارم.
از نادیا پرسیدم.
–تو داری درسته؟ من خودم با اون گوشی بهت زنگ زدم.
نادیا لب هایش را گاز گرفت.
پوفی کردم.
–اصلا یه پیام به مادرش می دم، از اون میگیرم.
نتم را که روشن کردم.
چند پیام داشتم.
یکی از پیام ها از طرف علی بود.
زود بازش کردم.
–خانم خانوما رسیدید خونه؟ پیام را دو ساعت پیش فرستاده بود. با خودم گفتم شاید خواب باشد، با این حال برایش نوشتم.
–چرا بهم نگفتی چی شده؟ چرا امشب تنها رفتی؟
فوری جواب پیامم را داد.
–چرا نخوابیدی خانم خانوما؟
نوشتم.
–با شنیدن اون حرفا خواب از سرم پرید.
شکلک لبخند گذاشت و نوشت.
–پدر و مادرت فعلا عصبانی هستن، باید بهشون فرصت بدیم.
بهت نگفتم چون نخواستم بعد از اون همه ناراحتی که کشیده بودی، دوباره اذیت بشی.
تایپ کردم:
–اصلا فکر نمیکردم کاری که هلما از من میخواست انجام بدم رو پدر و مادر خودم مجبورم کنن که انجامش بدم.
–هلما مگه ازت چی خواست؟
حرف های هلما و حوادثی که بعد از جداشدن از او برایم اتفاق افتاده بود را برایش نوشتم، البته با کمی سانسور.
دیگر از خستگی چشمهایم باز نمی شد.
آخرین پیامش این بود:
–گوشیت رو روی اذان صبح بذار تا برای نماز خواب نمونی!
من هم همین کار را کردم و دیگر همه جا تاریک شد.
با شنیدن صدای جیغ وحشتناکی چشمهایم را باز کردم و از جا پریدم
و با دیدن شبهه سیاه رنگی، در آن تاریکی ماتم برد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باید به فلسطین و
لبنان و سوریه و عراق و
یمن و ... کمک کنیم⁉️
#شبهه❕
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#طرح
هرچه تبر زدی مرا
زخم نشد، جوانه شد...
#غزه
#قلسطین
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
آقا سلام
خداقوت
چه جای وحشتناکی رمان رو نگهداشتیدـ
میدونید آثار روحی روانی بدی داره🤔🤔🤔
من نمیدونم چطوری با ادمین ارتباط بگیرم
همین جا امکانش هست؟؟
شما تا 24ساعت همه رو تو استرس میذارید
واین حق الناس هست
لطفا تو مواقع عادی تموم کنید
❤️
ادمین خواهش میکنم
یک یا دو پارت دیگه بزار😭🙏🙏🙏🙏
❤️
سلام
میبینم تنها من نیستم صدام درومده که جای حساس رمان تموم شد
رفقا دیگه هم هستن
من اولین باریه ادامه این رمان پیدا نمیکنم همیشه پیدا میکردم
❤️
سلام خداقوت
خواهش می کنم یک پارت دیگه بزارین ذهن مون درگیر نکنین
باتشکر🙏
❤️
خییییییییییلی بدیییییییی آدمین جون خو بفرست یه پارت دیگه رووووووو😡😡😡😡😡
یعنی هست خصلت بدی که در شما جمع نشده باشه؟؟؟😡😡😡 لجبازی و حرص دراور و یه دنده ،خدا رحم کنه به همراهتون🙈🙈
❤️
سلام بزرگوار
لطفا یک پارت بذارید
همه رمان خونها نگرانند😔
❤️
به فکر روحیه ما باشید اخه یه قسمت دیگه رمانو بذازید یهو قسمت ترسناک تمومش میکنید
❤️
سلام تو این همه درد و غم وغصه که برای فلسطین وغزه داریم حالا باید غصه تلما رو هم بخوریم لطفا قسمت اضافه بگذارید ببینیم سرگذشت این دو نفر چی میشه
❤️
آخییییییییی دل رحم و دل نازک؟؟؟😏😏😏
تا فردا باید صبر کنیم خییییییییلی دل نازکی آدمین جون خییییییلییییی😡😡😡
❤️
یعنی امشب خدا بهتون صبر جلیل عطا کنه🙌 از این همه بد و بیراه که بهتون گفتیم🙈 دریغ از یک کلمه از شما😳😳
چطوری اینقدر صبوری میکنید به منم یاد بدین البته اگه خودخوری نکنید چون من این یه راهو خوب بلدم🙃🙃🙃
#ادمین_نوشت
سلامممممم
شرمنده از همه فردا حتما جبران میکنم و هدیه میدم
بچه ها طبق پیامهای فراوان ادمین جان هم دل رحم هست و دل نازک طاقت نداره. فردا صبح میزارم دو قسمت و دو قسمت و هدیه هم شب میزارم .
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_مهدی_رسولی🖤
🇵🇸کربلا فقط برای سال ۶۱ هجری نیست، امروز هم غزه کربلاست
تا دیروز قصه شیرخوارهی سر جدا فقط در روضههای سیدالشهداء بود، نعش پرخون و اربا اربای پسر در آغوش پدر ، مادری که شیر دارد اما دیگر شیرخوارهای ندارد.
اینجا پسران از همان کودکی مشق جنگ میکنند و دختران مشق صبر...
اینجا غزه است. کربلای آخرالزمان...
منتقم خونهای بهناحق ریخته!
تو را به این روضههای مجسّم قسم بگرد..
#پایان_فعالیت .
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
لطف حسین ما را تنها نمی گذارد
گر خلق وا گذارد ، او وا نمی گذارد
او کشتی نجات و کشتی شکسته ماییم
مولا به کام غرقاب ما را نمی گذارد
#سید_رضا_مؤید
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّٰهِ الْحُسَیْن✋
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جان
کمکمدارد
حقیقتِدنیارومیشود؛
وهمهمیفهمیم
آنچهراکهبایدپیشترهامیفهمیدیم!...
وحشتِدنیایِبیتــو
بیشازوحشتِدنیایِفتنهزدهیامروزاست!.
#اللّٰھُمَعَجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج 🤲🏼♥️
#السلامعلیڪایهاالامامالمهدۍ🖐🏼🌱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
❤️واسطهگری برا ازدواج رو بلدید؟❤️
توی واسطه گری برا ازدواج، نکاتی رو باید در نظر گرفت که باعث اثرگذاری و جلوگیری از آسیبهای این کار میشه. ما در ادامه به چهار نکتۀ مهمّ اون اشاره میکنیم:
1⃣ اخلاص
🔷🔹وساطت برا ازدواج رو باید به عنوان یه عبادت و تنها برای خدا انجام بدیم. اخلاص تو این عبادت، باعث میشه که انسان از کسی توقّع تشکّر نداشته باشه و قدر نشناسیِ دیگران، انگیزۀ اون رو تو مسیر واسطهگری برا ازدواج کم نکنه.✌️
🔹 وقتی نیّت انسان، خدایی باشه سختیهایی که تو این مسیر اون رو آزار میده، باعث بیانگیزگی اون نمیشه.💪
2⃣ معرّفی بر اساس شناخت معیارها
🔶🔸برا معرّفی دو نفر به هم، حداقل باید از معیارای درجه یک اونا مطّلع بود. بعضیا فکر میکنن که دختر بودنِ یکی و پسر بودن اون یکی، برا معرّفی کافیه.❗️
🔸 وقتی بدون در نظر گرفتن معیارها، افراد رو به هم معرّفی میکنیم، خیلی از معرّفیها به ازدواج ختم نمیشه. این مسئله، هم انگیزۀ شما رو برا ادامۀ راه کم میکنه و هم تو روحیّۀ دختر و پسر اثر منفی میذاره.☝️
#نیمه_دیگرم #انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´