فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
شیعه کم و محب گنهکارتان زیاد
درهم محب و شیعه بخر دستمان بگیر
ما ای حسین، مسلم و هانی نمی شویم
ما و همین دو دیده ی تر دستمان بگیر...
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#سلاممولایمن
#مهدی_جانم
حتی اگر تمام جهان
غرق تاریکی شود
باز دلم روشن است!!🌱
امید دیدنتان، چراغ دلم را
تا همیشه روشن نگه خواهد داشت✨️
تانیاییگرهازکارجهانوانشود🕊
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
⁉️کسی میدونه انتخاب باید چطوری باشه تا منجر به طلاق نشه؟🤔
🔵 قسمت دوم:
✅ گفتیم که تو انتخاب همسر دو تا مسألۀ جدّی وجود داره که باید درمان بشه:
اولیش «انتخاب احساسی» بود و دومیش👇
2⃣ تفسیر غیر دینی کفویت
♨️ امروزه معیارها و ملاکهایی وارد میدان انتخابها شده که واقعاً ربطی به کفویت نداره، ولی جزو ملاکهای اصلی مردم شده:
🔴 کفویت توی قیافه!
✖️این ملاک تا حدی برا بعضیا اهمّیت داره که به تنهایی، بقیهی ملاکها رو تحتالشّعاع خودش قرار میده.😕
🔴 تناسب اقتصادی بین خونوادهها!
❓به نظر شما واقعاً تناسب اقتصادی خونوادهها، میتونه دلیل خوبی برا نزدیکیِ فکری و روحیِ دو طرف باشه؟ و بر عکس، عدم تناسب اقتصادی، میتونه دلیل قابل قبولی برا عدم کفویت دختر و پسر باشه؟🤔
🔴حسّاسیت بیش از اندازه روی شغل پدر!
❓به نظر شما کدوم مهمه؛ شغل پدر یا فهم پدر؟ جایگاه اجتماعی بالا یا شعور بالا؟
اصلاً بین این دو تا تلازمی وجود داره؟ یعنی میشه جایگاه اجتماعیِ بالا رو دلیل بر فهم و درک بالای پدر دونست؟😐
🔴 شغل ثابت داشتن پسر!
🌀برا بعضی از خونوادهها داشتنِ شغل ثابت، به قدری اهمّیت داره که تا پسری با شغل ثابت به خواستگاری دخترشون میاد، چشمشون به روی خیلی از ملاکهای مهم، بسته میشه. ❌
#از_نو_با_تو
#نقطه_نه_علامت_سؤال
#راهکارهای_پیشگیری_از_طلاق
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
39.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_نهم_دهم
9_10_4
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💞 #مهارت_زندگـى
وقتی زنی ناراحت است میخواهد درباره ناراحتی اش حرف بزند و بعد تصمیم بگیرد که میخواهد چگونه عمل کند .
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰پدر و مادر ها عامل جدایی فرزندان از خانواده؟! چرا آمار ازدواج کاهشی شده؟
🔻سختگیری والدین بر جوانان چه تاثیری در ازدواج آنها گذاشته است؟
استاد #حبشی
#قبل_از_ازدواج
@mojaradan
#زنان_بخوانند
✅برای علاقه مند کردن مرد به خانه و زندگی، بهتر است او را در خانه راحت بگذارید.
⛔️مردان از زنان سخت گیر و حساس و زودرنج گریزانند.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو نرو هلند؛
همون آلمان بمون!
#نیشخند 🤭
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازم جمعه شد و روزی که شوهرهای گرامی در امر خانه داری همسرشون رو یاری می کنند 😂😂😂
#همسرداری #طنز
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إنّ الله يخَبئكَ لِمّن يشبَهُكَ، يستَحقك.
خدا تو را برای کسی که شبیه تو
و لایق داشتن توست، کنار گذاشته💕
☂•••|↫ #عــاشـقآنـہ
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه بگرد نگاه کن پارت305 تازه یادم آمد که من اصلا در مورد فروشندگی در مترو چیزی به خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت306
بعد از شام، کنار سینک، ماتم زده ایستاده بودم و به ظرف شستن نادیا نگاه میکردم.
دلم حرف زدن با رستا را میخواست. از مادر پرسیدم:
–مامان فردا میتونم برم خونهی رستا؟
مادر باقیماندهی غذا را داخل یخچال گذاشت.
–اتفاقا میخواستم یه کم کاچی درست کنم براش ببرم،اگه میای تا با هم بریم.
تیرم به سنگ خورده بود ولی با این حال حرفی نزدم.
دلم میخواست با رستا تنها حرف بزنم.
وارد اتاقم که شدم تلفن را برداشتم و شمارهی رستا را گرفتم. شرط و شروط های مادر را برایش تعریف کردم و پرسیدم:
–رستا تو بگو چی کار کنم؟ نه میتونم قبول کنم نه می تونم قبول نکنم.
رستا فکر کرد و با هیجان گفت:
–قبول کن.
کلافه شدم.
–ولی من نمیتونم بهش زنگ نزنم. از ظهر تا حالا باهاش حرف نزدم دلم براش تنگ شده. از اون ورم نمیتونم کار نکنم تا حالا از سه جا حقوق میگرفتم، یهو همه ش قطع شده. این همه وامی که برداشتم واسه خریدن ماشین بابا رو چطوری پرداخت کنم؟
رستا با لحن متعجبی پرسید:
–سه جا؟! تا اون جایی که من میدونم تو دوجا کار میکردی!
با مِن و مِن گفتم:
–خود علی هم بهم حقوق جدا میداد به خاطر این که جنسای مغازه ش رو براش میفروختم.
–آهان، پس بگو چرا این قدر لارج شده بودی و هی واسه بچهها خرید میکردی.
نوچی کردم و نگرانیام را با سکوت نشان دادم.
رستا گفت:
–به نظر منم باید بری سرکار یعنی مجبوری، پس شرط مامان رو قبول کن. بعد پچ پچ کنان ادامه داد:
–منتهی میتونی زیر آبی بری.
–یعنی چی؟
–یعنی تحریما رو دور بزنی. ببین مامان گفته تو بهش زنگ نزن، نگفته که اون به تو زنگ نزنه، نگفته که بهش پیام نده. فقط می مونه دیدنش که گفته تو نرو ببینش، نگفته که اون نیاد تو رو ببینه.
خندیدم.
–وای رستا تو محشری، چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
رستا با خنده گفت:
–عشق علی آقا برات فکری نذاشته که،
صبح قبل از این که از خانه خارج شوم برای خداحافظی از ساره به طبقهی بالا رفتم.
ساره گوشهی تشکش کز کرده بود و آرام آرام گریه میکرد.
مقابلش نشستم و اشک هایش را پاک کردم.
–بازم دلت واسه بچههات تنگ شده؟
سرش را به طرف پایین حرکت داد.
بغلش کردم.
–الهی بمیرم، خوب میفهمم چته. منم مثل تو از دلتنگی دارم دیوونه می شم.
با تعجب نگاهم کرد و دستش را به علامت چی شده پیچاند.
من هم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. همین طور ماجرای بیکار شدنم را...
–راستش مجبورم دوباره برم تو مترو کار کنم.
روی تخته، اسم یکی از دوستانش را که در خط دیگری از مترو کار میکرد، برایم نوشت.
–لعیا خانم.
پرسیدم:
–یعنی برم بگم از طرف تو اومدم، هوام رو داره؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و بعد نوشت.
–کاش میتونستم منم برم بیرون.
پرسیدم:
–بیرون چی کار داری؟
نوشت.
–می رفتم خونهی مادرشوهرم و التماسش میکردم تا آدرس شوهر و بچههام رو بهم بده.
آهی کشیدم.
–می خوای شمارهی شوهرت رو بده، بهش زنگ بزنم، شاید جواب من رو بده.
آن قدر ذوق کرد که اشک در چشمهایش جمع شد.
دستش را گرفتم.
–ساره فقط برام دعا کن.
مادر بزرگ با کاسهی کاچی از راه رسید.
–دخترم این رو بده ساره بخوره.
کاسه را گرفتم.
–مامان بزرگ شما هم می رید خونهی رستا اینا؟
–نه مادر، ساره رو نمیتونم تنها بذارم.
مادرت با نادیا و بچههای رستا می رن، میگفت توام می خواستی بری ولی پشیمون شدی.
–بله، آخه دیگه تصمیم گرفتم برم سرکار.
مادربزرگ دستمالی دست ساره داد.
–تلما جان، قبل اذان مغرب خونه باشا، میخوایم واسه نماز بریم مسجد. توام پیش ساره باشی بهتره.
–چشم، حتما!
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت307
همین که وارد ایستگاه مترو شدم.
به علی پیام دادم و از دلتنگیام برایش گفتم. دلم میخواست ببینمش ولی قولی که به مادر داده بودم باعث می شد مدام به خودم نهیب بزنم که اگر سر به هوایی کنم باید گوشهی خانه بنشینم.
دنبال کسی که ساره گفته بود گشتم، همهی فروشندهها میشناختنش، پیدا کردنش کار سختی نبود.
با باز شدنِ در مترو، قدم به بیرون گذاشتم.
خانم چادری را روی سکو دیدم که روی وسایلش خم شده بود و مرتبشان میکرد.
جلو رفتم و سلام کردم.
سرش را بلند کرد و سر سری جواب سلامم را داد و دوباره به کارش مشغول شد.
–ببخشید شما لعیا خانم هستید؟
صاف ایستاد و نگاه متعجبش را در چشمهایم دوخت. خانم محجبهی زیبایی که با وجود این که ماسک زده بود و روسریاش را تا روی ابرویش کشیده بود زیباییاش به چشم میآمد.
–بله، بفرمایید؟
–من رو ساره فرستاده. از این حرف خودم لبخند به لبم آمد از این که حتی برای فروشندگی در مترو هم باید آشنا داشته باشم.
لعیا خانم ابروهایش بالا پرید.
–تو ازش خبر داری؟!
–بله، چطور؟
–آخه، خبری ازش نیست، چند بارم بهش زنگ زدم جواب نداده. خیلی نگرانش بودم، یکی می گه دیوونه شده، یکی می گه قطع نخاع شده، اون یکی می گه بیمارستانه، خلاصه هر کس یه چیزی می گه. حالش خوبه؟
انگشت هایم را در هم گره زدم.
خوب که نیست، ولی اون قدرا هم که می گن بد نیست. تلفنش رو نمیتونه جواب بده. همیشه گوشیش رو سکوته.
–چرا؟
–از همون موقع که مریض شده زبونشم بند اومده.
هینی کشید.
–الهی بمیرم. آخه چرا؟ چش شده؟! الان کجاست؟
–خونهی ماست. روی صندلی نشستم و کمی برایش از ساره گفتم.
ماسکش را پایین کشید.
–اصلا باور کردنی نیست، بیچاره خیلی برای زندگیش تلاش میکرد. چرا آخه یهو رفت دنبال این چیزا؟!
نگاهم روی لب هایش خیره مانده بود. لبهای قلوهای صورتی رنگی که زیباییاش را بیشتر نشان میداد.
پرسیدم:
–شما با ساره دوست صمیمی بودید؟
سرش را کج کرد.
–صمیمی که نه، تو همین مترو با هم دوست شدیم. گاهی که من کار داشتم جنسام رو برام میفروخت یا اگر اون جنس میخواست من براش میاوردم، آخه قبلا شوهرم تولیدی جوراب داشت برای همین من با چند تا از تولیدیا آشنا هستم. ارزون تر بهم جنس می دن.
با تعجب پرسیدم:
–قبلا؟! جدا شدید؟!
نگاهش را به دور دست داد.
–جدا که شدیم، ولی با خواست خدا.
–فوت شدن؟
–بله، چند سالی می شه. از وقتی اجاره خونهها گرون شده مجبورم بیرونم کار کنم. وگرنه با همون حقوق مستمری زندگی میکردم. با سه تا بچه اموراتمون نمیگذره.
آن روز با لعیا خانم کمی درد و دل کردیم. بعد هم باهم کارمان را شروع کردیم.
ظهر که شد از گوشیاش صدای اذان را شنیدم به طرفم برگشت.
–من ایستگاه بعد پیاده می شم. اون جا نمازخونه داره.
با تعجب پرسیدم:
–میخواید نماز بخونید؟!
–آره، می خوای تو برو تا ته خط، دوباره برگرد.
لبخند زدم.
–چرا؟ منم می خوام بیام نماز بخونم.
–اِ...، باشه پس بیا با هم بریم.
حق داشت تعجب کند چون من هم قبلا کم دیده بودم موقع نماز، کسی از مترو برای نماز خواندن بیرون برود. همه می گفتند بعد که رفتیم خونه میخونیم.
موقع وضو نگاهی به گوشیام انداختم. علی یک ساعت پیش پیامم را دیده بود. پس چرا چیزی ننوشته بود؟!
نگران شدم. ولی چه کار میتوانستم. بکنم.
گوشی را دوباره داخل کولهام پرت کردم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت308
به خانه که رسیدم نزدیک غروب بود. آن قدر خسته بودم که نای مسجد رفتن نداشتم. ولی وقتی به طبقهی بالا رفتم و با دیدن ساره که با خوشحالی برایم دست تکان می داد سرحال شدم. انگار شاداب تر شده بود.
ساره فوری روی تخته نوشت.
–زنگ زدی؟
آه از نهادم بلند شد تازه یادم آمد قرار بود به شوهرش زنگ بزنم.
مادر بزرگ ساره را آماده کرده بود.
–زود باشید دخترا الان اذانهها.
همان طور که چادر نماز ساره را تا می زدم برایش توضیح دادم که به خاطر پیام ندادن علی چقدر اعصابم خرد شده، برای همین زنگ زدن به شوهرش را فراموش کردهام.
ساره روی تخته نوشت که دوباره به علی پیام بدهم.
گفتم:
–چی بنویسم ساره؟ از صبح ازش دلخورم.
برایم نوشت:
–هر روز درد و دلات رو براش بنویس، هر جا می ری بهش بگو، یعنی پیام بده.
–یعنی الان براش بنویسم که دارم می رم مسجد؟
سرش را تند تند تکان داد.
گوشیام را از کیفم درآوردم و با خودم گفتم:
–پس دلخوری صبحمم براش مینویسم.
آن شب مثل دیوانهها شده بودم مدام گوشیام را چک میکردم. شاید علی چیزی برایم ارسال کرده باشد.
ولی پیامی نداشتم.
برایم سوال بزرگی بود که چرا میخوانَد و جواب نمی دهد.
شب تا صبح به خاطر فکر و خیال نتوانستم درست بخوابم.
صبح با چشمهایی که از بی خوابی باز نمی شد به سرکار رفتم.
دوباره میخواستم برای علی پیام بفرستم ولی آن قدر از دستش دلخور بودم که نتوانستم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت309
فردای آن روز برای آماده کردن ساره به طبقهی بالا رفتم.
کمک کردن به ساره خودش پروسهای بود که یک نفره انجام دادنش حوصلهی زیادی میخواست.
چون در برابر هر کاری اول مقاومت میکرد و کلی انرژی از من میگرفت. برای مرتب کردن روسریاش هر چه تلاش میکردم فایده نداشت چون گیرهی روسریاش را مدام با دستش میکشید و پرت میکرد.
رو به مادر بزرگ گفتم:
–مامان بزرگ، نمی شه همین جوری براش گره بزنم، انگار از گیره خوشش نمیاد. حالا کی این رو نگاه می کنه؟ حجاب می خواد چی کار؟
مادربزرگ چادرش را سرش کرد.
–به نگاه کردن نیست مادر. حجاب آیین ماست قبل از اسلام هم بوده، مثل همون مراسم هفت سین عید نوروز که سال ها آیین ما ایرانیاست.
با تهدید به ساره نگاه کردم.
–ببین، هی اعصابم رو خرد می کنی منم به شوهرت زنگ نمی زنما، دختر خوبی باش دیگه.
ساره آرام شد و خودش گیره را برایم آورد. گیره را به دستش دادم.
–اصلا خودت ببند، بلدی که.
آن قدر قشنگ روسریاش را مرتب کرد که با تعجب نگاهش کردم.
–ما رو گذاشتی سر کار؟! وقتی به این خوبی خودت می تونی ببندی؟!
–مامان بزرگ فکر کنم ساره خودش آماده بشه بهتره تا این که ما کمکش کنیم. فوقش یه ساعت قبل از اذان شروع می کنه و کمکم آماده می شه، ممکنه یه کم طول بکشه ولی عوضش راه میوفته.
مادر بزرگ نگاهش را به ساره داد.
–فکر کنم خودم باید آماده ش کنم تو حوصله نداری، مسواک زدنش رو هم از سرت وا کردیا، فکر نکن نفهمیدم.
خندیدم.
–آخه از نمک بدش اومد منم گفتم با آب خالی مسواک بزنه، کلا سخته با نمک مسواک زدن مامان بزرگ.
–آره خودش می تونه، ولی از روی عمد کاراش رو درست انجام نمی ده. بهش می گم برو مسواک بزن، اومده می گه مسواک زدم. رفتم دیدم اصلا مسواکش خیس نیست.
–نادیا به دو از پلهها بالا آمد و ذوق زده گفت:
–مامان بزرگ عمه جوجهها رو آورد، یه دونه هم مامان تپل و خوشگل دارن. نادیا دیگر از ساره نمیترسید گاهی بعضی کارهایش را نیز انجام می داد.
با تعجب از نادیا پرسیدم.
–جوجهی چی؟
مادربزرگ کیف چادر نمازش را برداشت.
–من به عمه ت گفته بودم چندتا جوجه و مرغ بخره بیاره واسه نادیا، به شرطی که با ساره دوتایی هر روز بهشون غذا بدن.
–چرا؟
–خیلی نامحسوس به ساره اشاره کرد.
–آخه بچههای رستا فعلا این جان. سرشون گرم بشه بهتره.
من می رم تو حیاط، شمام زودتر بیاید که بریم مسجد، الان نماز شروع می شه. از اشارهاش چیزی نفهمیدم و نگاهم را بین ساره و نادیا چرخاندم.
–نادیا! توی این همه کار و طراحی و نقاشی، گفتی برات جوجه و مرغ بخرن؟
–من نگفتم، مامان بزرگ خودش خرید. راستی عمه گفت مرغه هر روز تخم می ذاره. از فردا خودت رو واسه خوردن نیمرو آماده کن. یه روز مال تو، یه روز مال من.
لبخند زدم.
–وای من می میرم واسه نیمرو.
چشمهای ساره خندید و به خودش اشاره کرد.
–اِ...، توام دوست داری؟
ولی یه دونه تخم مرغ به کجامون می رسه؟ از فردا سرش دعواس.
نادیا خوشحال از عکسالعمل ساره دستش را گرفت.
–من می برمش پایین. سهم تخم مرغمم می دم به ساره.
ابروهایم بالا رفت.
–ساره الان نادیا حسابی خوشحاله ها، تا میتونی ازش کار بکش.
ساره که همراه نادیا به طرف پلهها می رفت ایستاد. نادیا را نگاه کرد با پشت دستش آب کمی که از لبش آویزان بود را پاک کرد. بعد با تلاش چند باره لب هایش را روی هم گذاشت و دست نادیا را به لب هایش نزدیک کرد و بوسید.
خودم را به ساره رساندم و بغلش کردم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت310
–ساره تو تونستی، تونستی لبات رو ببندی، پس اگه تلاش کنی بازم میتونی.
نادیاخندید و فریاد زد.
–معجزهی تخم مرغه، معجزهی تخم مرغ. بعد خودش را در آغوش من انداخت.
ساره بعد از چند روز برای اولین بار خندید.
ولی من بغض کردم و نادیا را بوسیدم.
–معجزهی محبت توئه خواهر کوچولوی من. نادیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، انگشت سبابهاش را بالا گرفت و با ذوق گفت:
–من یه چیزی فهمیدم؛ وقتی ساره خوشحال می شه حالشم بهتره.
لب هایم را به داخل جمع کردم.
–آره، یا وقتی بهش محبت یا توجه می شه.
نادیا بالا پرید و دنبالهی حرفم را گرفت:
–یا وقتی مامان بزرگ بغلش می کنه و قربون صدقه ش می ره، فکر کنم مامان بزرگم این چیزا رو کشف کرده.
–واقعا؟!
–آره، من می رم تو حیاط پیش جوجهها، شمام بیاید.
عمه و نادیا داخل حیاط با جوجهها مشغول بودند. نادیا سر یکی از جوجه ها را به عمه نشان داد و پرسید:
–عمه، بعضی از جوجه ها چرا یه قسمت از سرشون رنگیه؟
–با این کار اونا رو نشونه گذاری کردن، که از بین جوجههای دیگه تشخیصش بدن.
نادیا خندید.
–یاد اون پسرایی افتادم که جلوی موهاشون رو رنگ می کنن.
عمه هم خندید و گفت:
–والله پسرا رو نمیدونم، ولی میدونم تو روستا جلوی سر گوسفندا رو رنگ میکنن که بتونن از بقیهی گوسفندا تشخیص بدن و راحت پیدا کنن.
با خنده سلام کردم.
ساره هم با اشارهی سرش سلام داد.
عمه بعد از این که با من احوالپرسی کرد در مقابل چشمهای از تعجب گرد شدهی من با خوش رویی ساره را بغل کرد و بوسید و قربان صدقهاش رفت.
رفتاری که تا به حال از عمه در مورد خودمان ندیده بودم.
نادیا یکی از جوجهها را مقابل ساره گرفت و پرسید.
–عمه، بدمش دست ساره عیبی نداره؟
عمه جوجه را از دست نادیا گرفت.
–نه، چه عیبی داره، از جایی که اینا رو خریدم پرسیدم گفت واکسن زدن، احتمال بیمار شدنشون خیلی کمه.
نادیا پرسید:
–اِ...؟ اینام مثل آدما واکسن کرونا می زنن.
عمه لبخند زد.
–نه بابا، گفت واکسن نیوکاسل زدن. البته این بیماری همون شبیه کروناست. ضعیف و قوی داره، گاهی این بدبختا رو هم می کشه.
ساره جوجه را ناز کرد. جوجه مدام در خودش جمع می شد و جیک جیک میکرد و تقلا میکرد که خودش را از دست های ساره نجات دهد، آخر هم موفق شد.
صدای اذان همهی ما را به طرف مسجد کشاند.
نزدیک مسجد که شدیم دیدم، ماشینی با فاصله از مسجد پارک شده که خیلی شبیه ماشین علی است.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودک فلسطینی
وقتی بزرگ شدی میخواهی چه کاره بشی؟؟؟
😢💔💔💔💔
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سید حسن نصرالله امروز چه خواهد گفت؟/ دیپلمات ها و کارشناسان داخلی و خارجی پاسخ می دهند
🔴«عدنان منصور» وزیر امور خارجه سابق لبنان: نمی توانیم وارد ذهن سید حسن نصرالله شویم و پیش بینی کنیم.
🔴دکتر «یحیی ابوزکریا»، نویسنده، محقق و فعال رسانهای الجزایری: سخنان دبیر کل حزب الله شاید دقیقترین و خطرناکترین سخنرانی باشد.
🔴«سید رضا صدرالحسینی» کارشناس غرب آسیا: وظایف کشورهای مسلمان گوشزد خواهد شد.
🔴«الله کرم مشتاقی» دبیر دوم سفارت ایران در لبنان: سیاست حزب الله ورود مرحلهای، متوازن و متناسب است.
🔴«محمد خواجویی» کارشناس مسائل غرب آسیا: سید مقاومت در سخنانش یک گام به جلو بر میدارد.
🔴«سید رضی عمادی»: کارشناس مسائل غرب آسیا: فرمان حمله به اسرائیل صادر نخواهد شد.
🔴«حسین آجرلو» کارشناس مسائل لبنان: سطح عملیات های حزب الله گسترش خواهد یافت.
ـــــــــــــــــــــــ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
🕊همه جا بروم به بهانهی تو...
#امام_زمان ♥️
🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
ادمین خواهش میکنم ی پارت هدیه بده🙏😢😢😢😢😢😢
توروخدا...
الهی به عشق امام رضا؛گرفتاربشید💌
❤️
سلام از حرم ارباب دعاگوی همه کانال هستم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
هدایت شده از تبادل و تبلیغات جامع تبیان
.
📊 افزایش#حقوق کارکنان و بازنشستگان #نیروهای_مسلح
♨️#اطلاع رسانی در حوزه #حکمت_کارت ، #حقوق ، #دستمزد
#مزایا ، #استخدام و #وام
♨️خبرهای حقوق و مزایای نیروهای مسلح را فقط از#منبع_موثق بخوانید👇
https://eitaa.com/joinchat/464192024C382e14ff94
هدایت شده از تبادل و تبلیغات جامع تبیان
🔴 #فوووری
📛🔞 حمله بی سابقه ی #موشکهای_بالستیک انصارالله یمن به سمت مراکز نظامی و نظامیان اسرائیلی را ببینید👇
https://eitaa.com/joinchat/887488747C567bff4186
⁉️ آیا موافق #حمایت_نظامي_ایران از مردم مظلوم #فلسطین هستید؟👇
۱-بله ██████80%
۲-خیر██20%
📊نظر سنجی#ناشناس و#مهم 👆
🔺حتما نظرتون رو اعلام بفرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم
🖇 #امام_حسین🌱
تو در درون منی...
به اندازهای که دستم را
بر سینهام میگذارم
و تو را میان قفسه سینهام
حس میکنم..!(:
#أنتقلبيیاحسین💛
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مولا_جانم️
#مهدی_جانم
أَیْنَ الْمُعَدُّ لِقَطْعِ دَابِرِ الظَّلَمَةِ
کجاست آن مهیا گشته برای ریشه کن کردن ستمکاران؟!
أَیْنَ صَاحِبُ یَوْمِ الْفَتْحِ وَ نَاشِرُ رَایَةِ الْهُدَى
کجاست صاحب روز پیروزی، و گسترندهِ پرچم هدایت؟!
خون مظلوم، تو را میطلبد
اللهم عجل لولیک الفرج...
جهان منتظر ظهور توست....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´