❤️💍❤️
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💢اسرار زندگی مجردی مان را به نامزدمان بگوییم یا نه؟
گفتن تمام جزئیات لازم نیست.
( عصبانیت ها بی نظمی های موردی، ضعف در مهارتهای زندگی و... )
زیرا مفسده داشته و باعث نگرانی و ایجاد تردید می شود و زمینه وسوسه های شیطانی را فراهم می آورد و ممکن است فرد مقابل اینگونه برداشت کند که مشکل بسیار بزرگ بوده و فقط قسمتی از آن گفته شده است.
به همین ترتیب گفتن جزئیات و مسائلی که به زندگی مشترک مربوط نمی شود لازم نیست، پرسیدن از آنها نیز لزومی ندارد بنابراین پرسش درباره اینکه :
چه گناهی مرتکب شدهای؟
آیا دوست پسر یا دختر داشتهای؟،
چند تا خواستگار برایت آمده است؟،
به خواستگاری چند نفر رفتهاید؟ و...
لازم نیست و گاهی توهین و بیحرمتی به شمار می رود و پیامدهای منفی بسیاری دارد.
┄┅═‹‹✼.🌸.✼››═┅┄
[💍📄] #قبل_از_ازدواج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
23.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چ8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_یازدهم
۱۱_۳
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌱 سختی های توی مسیرت
فقط یه امتحانن!
امتحان این که،
واقعا چقدر مقصدت رو میخوای؟
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰نقش خانواده در ازدواج چیست؟
🔹خانواده سهمی در شناخت قطعی و تکمیلی ندارد.
🔹وظیفهاش این است که نیت فرد را مشخص کند.
🔹با اطلاع خانوادهها، انتظارات و توقع هرطرف مشخص میشود.
استاد #حبشی
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ_تصویری
@mojaradan
#خانواده #همسرانه
راهکارهای کلیدی برای رابطه بهتر با خانواده همسر👇
🔸اصل اول بی برو برگرد، «احترام» است
🔸از تنش، بگو مگو و ثابت کردن خود دوری کنید
🔸در حضور آن ها به همسرتان خیلی احترام بگذارید که خیالشان از بابت رابطه شما دو نفر راحت باشد
🔹از بازی های بیهوده عروس و مادرشوهر و داماد و مادرزن دست بردارید
🔹حدومرزها را مشخص کنید
🔹حس شوخطبعیتان را حفظ کنید
♦️اگر حرفی دارید خودتان مستقیما گفتگو کنید؛ بیواسطه!
♦️یاد بگیرید که همیشه خونسردی و آرامشتان را حفظ کنید
♦️عاقل و بالغ باشید
❣️سخت نگیرید و مهربان باشید
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌹✨
🌸🍃غیرت این نیست کـه بگـی رو سریتو بکش جلـو
دونه دونه فالوور هاش رو چک کنی
این نیست که گوشیشو بگردی که مـبـادا با نـامـحـرم حَـرف بزنه ....
غـیـرت ایـنه که جـوری بـراش مـرد باشـی که دلش نخواد جـواب هیچ مـرد غـریبـه ای رو بـده!!!
#غیرت
@mojaradan
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⦙
.
⦙⦙↵هر کجا که می نگرم تویی ؛
⦙⦙↵لطفِ جان همه تو...
⦙⦙↵محرمِ دل
⦙⦙↵مقصد جان ،
⦙⦙↵هر آنچه می اندیشم تویی❤️🩹!"
🧨⃟ ⃟❤️🔥•> #عاشقانه 🥰🫣
@mojaradan
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
📝 راز زندگی بهتر
🎤استاد فرهنگ
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت336 همان طور که با غصه به نادیا نگاه میکردم گفتم: –مامان بزرگ میگفت سالای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت337
شب وقتی صدای زنگ در را شنیدم، قلبم از جا کنده شد. خودم را به حیاط رساندم و در را برایشان باز کردم.
مادر علی به همراه عروس و پسرش آقا میثاق وارد شدند.
چشم من فقط دنبال علی میگشت ولی نبود.
نگاه پرسشگرم را به جاریام دادم.
سرش را جلو آورد و در حالی که لبخند میزد، آرام گفت:
–رفت ماشین رو پارک کنه الان میاد.
لبخند بر لبم آمد و نفس راحتی کشیدم.
پدر جلوی در ساختمان برای استقبال شان آمده بود.
من همان جا کنار در منتظر ایستادم. طولی نکشید که علی با یک دسته گل زیبا و لبخند پهنی که روی لب هایش بود، آمد.
وارد حیاط شد و در را پشت سرش بست و دسته گل را به طرفم گرفت.
–ببخشید دیر کردم. جا پارک نبود.
دسته گل را از دستش گرفتم و بوییدم.
–ممنونم، خیلی قشنگه.
–نه به قشنگی نامزد من.
لپ هایم گل انداخت.
–شوخی می کنی؟!
قیافهی جدی به خودش گرفت.
–مگه غیر از اینه؟ من از تو زیباتر کسی رو تا حالا ندیدم.
ابروهایم بالا رفت و خندهام گرفت.
–اغراق در این حد دیگه افراطهها.
همان طور جدی گفت:
–اغراق چیه، واقعیت رو گفتم. بعد سرم را به طرف خودش کشید و بوسید.
–اوضاع چطوره؟ هنوزم پدر و مادرت شمشیر رو از رو بستن؟
نفسم را بیرون دادم.
–نه به اندازهی قبل، ولی انگار این دفعه می خوان شرط و شروط بذارن. حالا چه شرایطی من نمیدونم!
به طرف داخل ساختمان هم قدم شدیم.
علی دستش را به صورتش کشید.
–خدا به خیر بگذرونه.
بعد از حرف های تکراری که بین بزرگترها رد و بدل شد، برای مهمان ها یک سینی چای ریختم و به سالن بردم و تعارفشان کردم، بعد سینی را روی میز گذاشتم و کمی با فاصله از مهمان ها روی زمین نشستم. مبلمان هفت نفره بود و دیگر جایی برای من نبود که بنشینم.
علی نگاهی به من انداخت و چاییاش را برداشت و کنارم نشست.
سر به زیر زمزمه کردم:
–زشت نباشه پیش بزرگترا.
او هم زمزمه کرد:
–زشت اینه که عروس رو زمین بشینه داماد رو مبل.
همان طور که سعی میکردم لبخندم را کنترل کنم گفتم:
–حالا صبر کن ببینیم به اون مرحلهی عروس و دومادی میرسیم یا نه.
علی اخم تصنعی کرد و نگاهش را در چشمهایم چرخاند.
–مهم خود ما هستیم. تو برای من تا ابد عروس خانم هستی. دیگهام نشنوم از این حرفا بزنیا!
لبخند زدم.
–چشم آقا.
مادر علی نگاهی به ما انداخت و بلند گفت:
–اگر پچ پچای عروس و دوماد تموم شده می خوایم در مورد مراسم عروسی و تاریخش صحبت کنیم.
سکوتی خانه را فرا گرفت.
پدر سینهاش را صاف کرد و بعد از کمی مقدمه چینی رو به مادر علی گفت:
–ما برای بزرگ کردن بچههامون زحمت زیادی کشیدیم و...
علی سرش را نزدیک گوشم آورد و پچ پچ کرد.
–خب مگه بقیه، بچههاشون رو از کارخونه ایران خودرو تحویل گرفتن؟
لبم را گاز گرفتم و اشاره کردم که گوشش به حرف های بزرگترها باشد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت338
بعد از حرف و سخن های فراوان وقتی پدر حرف شرط را پیش کشید مادر علی فوری گفت:
–حاج آقا هر شرطی باشه ما قبول میکنیم، شما زودتر بفرمایید.
پدر نگاهی به مادر انداخت و اشاره کرد که او حرف بزند ولی مادر مثل همیشه که در جمع ریش و قیچی را دست پدر میداد، گفت که خودش بگوید.
همهی چشمها به دهان پدر خیره مانده بود.
پدر کمی جابه جا شد و گفت:
–راستش از اون جایی که ما هنوزم نگران دخترمون هستیم، نمیتونیم اجازه بدیم دخترمون از پیشمون بره. مادرش میخواد فعلا تا وقتی که تکلیف همسر سابق علی آقا روشن نشده تلما پیش ما بمونه.
خانواده علی متحیر به یکدیگر نگاه کردند.
آقا میثاق با من و من گفت:
–ولی حاج آقا ما امشب اومدیم این جا که برای جشن عروسی، تاریخ تعیین کنیم.
پدر نوچی کرد.
–آخه تو این کرونا مگه می شه جشن گرفت؟
آقا میثاق دست هایش را باز کرد.
–منظورم یه جشن خونوادگیه، می تونن بعد از یه سفر زیارتی برن سر خونه و زندگی شون، همه چیزم که آماده س. ما مستاجر طبقهی سوم رو جواب کردیم که علی آقا و خانمش ان شاءالله برن اون جا زندگی کنن.
پدر سرش را کج کرد.
–حالا همون جشن رو هم همین جا تو خونهی ما بگیرین. من اجازه نمی دم دخترم پاش رو از خونه مون بیرون بذاره.
مادر علی خنده تلخی کرد.
–اِ...حاج آقا مگه می شه؟! دختر وقتی می خواد بره خونهی بخت مجبوره از خونهی باباش بیرون بره دیگه.
پدر نفسش را سنگین بیرون داد.
–نه دیگه، موضوع همین جاست که بعد از جشن عروسی هم باید تو همین خونه بمونه و با شوهرش همین جا زندگی کنن.
آقا میثاق با چشمهای گرد شده گفت:
–این جا زندگی کنن؟!
بعد نگاه تحقیر آمیزش را به اطراف داد.
–ببخشید دقیقا کجا؟
ببخشیدا این جا شما برای خودتونم جا ندارید.
علی نگاه چپ چپی به برادرش انداخت و اشاره کرد که ساکت باشد.
پدر زیر چشمی نگاهی به مادر انداخت.
–بله ما این جا، جا نداریم، ولی یه زیرزمین داریم که می تونن مرتبش کنن و برن اون جا زندگی کنن.
همه به یکدیگر نگاه کردند و شروع به پچ پچ کردند.
علی هم سرش را کنار گوشم آورد.
–بابات داره ما رو امتحان میکنه نه؟! فکر کنم شوخیش گرفته!
شوک زده نگاهش کردم بعد نگاهم را به صورت پدر و مادرم دادم. با شناختی که من از آن ها داشتم اهل شوخی و این حرف ها نبودند. با توجه به صحبت های مادر در مورد شرط و شروط، فهمیدم که حرف های پدر جدیست.
علی دوباره پرسید:
–تلما، اینا چی می گن؟!
–چی بگم، ما قرار بود اون پایین جنسامون رو بفروشیم. امروز با بچهها تمیزش کردیم برای کار. اون جا اصلا جای زندگی کردن نیست. من نمیدونم چرا بابا و مامانم این شرط رو گذاشتن؟!
سکوتی که در محیط ایجاد شده بود ما را هم وادار به سکوت کرد.
مادر علی سکوت را شکست.
–حاج آقا! نه در شأن دختر شماست که همچین جایی زندگی کنه نه درشأن عروس من. ما توی فامیل آبرو داریم. چطور بگیم عروسمون رفته توی یه زیرزمین زندگی می کنه و پسرمونم شده دوماد سرخونه؟!
خوبیت نداره.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´