29.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_دوازدهم
۱۲_۳
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
≼ اينو هميشه يادت باشه
هر چه با هر ك کني ، بر تو همان ميگذرد🌿🌸 ≽
@mojaradan
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما کدوم انتخاب میکنید؟
#کلیپ_تصویری
روش درست یا غلط ؟
#کلیپ_مذهبی #ازدواج #زندگی #تهدید #سیاست_زنانه #خشم
دکتر مسلم داودی نژاد
@mojaradan
🌹#همسرانه
"سه توصیه برای آشتی اصولی زوجین!"
3⃣ به دنبال مقصر نباشید:
🍃 هر فردی باید مسئولیتهای خود را بپذیرد. زوج موفق زوجی هستند که در مواقع بروز مشکلات، هر کدام به صراحت اعلام میکند که «من هم در وقوع این اتفاق مسئول هستم».
👈 بعد از این که افراد تکلیف خود را در بروز بحران مشخص کردند، هر کدام از همسران که شجاعت بیشتری داشته باشد، قدم اول را در جهت حل مشکلات برمیدارد و زندگی مشترک را از بحران خارج میکند.
@mojaradan
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
🎤دکترابراهیم میثاق
✍عشق های بیمار امروزی
فوق العاده جالب پیشنهاد میکنم از دستش ندین👌
@mojaradan
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهار "نون" نحس بشریت
که زندگی مشترک را نابود می کنند ...!
#دکتر_انوشه
@mojaradan
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#_دوسـٺٺدارم
“شبیـــــــھ ”
“جـانــــــۍ ِ”
#_ڪــــــــــھ ِ
ز ِتــن دارم ….
#زنــــدگـــیـــمـــی..
“هرچقدرم بد بشے ،
بازم با تمام وجود عاشقتم...
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت348 –چی بگم والله، این دختر ما عجله کرد تو ازدواج، واسه همین... هلما ابروها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت349
البته مجبورت نمیکنم. تو صاحب اختیاری ولی...
حرفش را بریدم.
–ببین اگه در مورد رضایت دادن و این چیزاست، دست من نیست بابام باید راضی باشه من رو حرفش حرف نمی زنم.
اشک هایش را پاک کرد.
–مادرم هر روز می رفت محل کارش، گفته بود نرمتر شده و گفته حالا ببینم چی می شه.
با تعجب نگاهش کردم.
–مامانت هر روز با اون وضعش می رفته محل کار بابای من گریه و زاری میکرده؟!
–پدرت چیزی نگفته؟
سکوت کردم و بعد سرم را بلند کردم و سوالی نگاهش کردم.
–پس تو برای چی اومدی این جا؟!
دوباره چشمهایش ابری شدند.
–اول این که اومدم یه چیزی بهت بگم؛ فقط ازت میخوام که باور کنی، جون هر کسی که دوست داری باور کن. دوم این که بگم مامانم کرونا گرفته دو روزه بیمارستانه، دیگه نمیتونه رضایت پدرت رو بگیره.
با تاسف نگاهش کردم و کمی آرام تر شدم. در عین حال یک قدم کوچک عقب تر رفتم.
–ان شاءالله خوب می شه، نگران نباش.
بغض آلود بینیاش را بالا کشید.
– من دیگه اون هلمای سابق نیستم. به خدا پشیمونم، من اشتباه کردم خیلی زیاد، ولی حالا دیگه فهمیدم و دور اون آدما و کارا رو خط کشیدم. از وقتی دستگیر شدم خیلی اطلاعات در مورد اون آدما دستم اومد. من میدونم بد کردم.
شانهای بالا انداختم.
–خب، خدارو شکر، هر کس خودش می دونه و خدای خودش، به من چه مربوطه که این رو باید باور کنم؟
سرش را پایین انداخت و مکثی کرد.
–مادرم گفته از شما بخوام حلالش کنید. گفت به پدرت بگم به عنوان آخرین درخواستش رضایت بده و شماها هم من و اون رو حلال کنید.
–آخرین در خواستش؟!
هق هق گریهاش بالا رفت.
–آخه حالش خیلی بد شده، اکسیژن خونش اون قدر امده پایین که امروز رفت آی سی یو.
لبم را به دندان گرفتم.
–بنده خدا مادرت که کاری نکرده.
–اون فکر می کنه گناهکاره چون تربیتش اشتباه بوده. البته همهی اون اتفاقات تقصیر خودم بود.
دلم برایش سوخت، احساس کردم از هم پاشیده. اگر بلایی سر مادرش بیاید هلما همهی پشتیبانیاش را از دست میدهد.
سرش را بلند کرد و صاف به چشمهایم نگاه کرد.
–تلما.
سوالی نگاهش کرد.
–اون چیزی که بهت گفتم باید باور کنی اینه که...
کمی این پا و آن پا کرد.
نگاهی به داخل خانه انداختم.
–زود بگو من باید برم. الان وایسادن من این جا و با تو حرف زدن تو خونواده ی ما جرم حساب می شه.
با شتاب گفت:
–تو رو خدا باور کن که من بد شماها رو دیگه نمیخوام.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت350
از تعجب خشکم زد و خیره به چشمهایش ماندم. با خودم فکر کردم چه شده که این قدر مهربان شده؟!
ماسکش را پایین کشید و با دستمال کاغذی بینیاش را گرفت و اشک هایش را که حالا به همدیگر مجال نمیدادند پاک کرد.
–من دلم نمیخواست به علی آسیبی برسه، اون کارام همه ش یه لجبازی بچهگانه بود، یه ندونم کاری، یه اشتباه،
کاش هیچ وقت اون اتفاقا نمیفتاد و اون این قدر از من متنفر نمی شد.
خب خود شماها هم ممکنه اشتباه کنید، نه؟ منم آدمم، مثل همهی آدما، حالا می خوام جبران کنم.
من حرفی نمیتوانستم بگویم. نمیدانستم منظورش از گفتن این حرف ها چیست.
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–اون مرد خوبیه، با این که دکتر بهش گفته بود که شاید من نتونم هیچ وقت بچهدار بشم ولی اون به هیچ کس نگفت و بهم گفت دکترا که خدا نیستن. اگر خدا بخواد خودش بهمون بچه می ده.
خیلی کارا برام کرد ولی من نمیدونم چرا پر توقع شده بودم. هر چیزی رو بهانه میکردم که جدایی بینمون بشه تا اون بیاد نازم رو بکشه. خسته ش کردم. وگرنه اون من رو رها نمیکرد.
مثل ابر بهار گریه میکرد.
نفسی گرفت تا عکسالعمل مرا ببیند. منتظر ماند تا حرفی بزنم. ولی من هنوز همان طور بهت زده نگاهش میکردم و به این فکر میکردم این هلما، آن هلمایی که من میشناختم نیست.
انگار آدم دیگری، فقط با چهرهای شبیه چهرهی او مقابلم ایستاده بود.
جلوتر آمد و دستم را گرفت.
–حرفام رو باور کن. دیدی عکساش رو زده بودم به کمد اتاقم. نگاه کن، ببین،
جعبهای را از کیفش بیرون آورد و باز کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–اینا همه ش سکههای مهریهم هستش، هیچ کدوم رو خرج نکردم. الکی بهش میگفتم لازم دارم که وقتی تو پرداختش تاخیر داشت برم در خونه ش یا مغازه ش ببینمش. اون موقعها تو اصلا نبودی.
اولش برای جلب توجه بود ولی بعد دیگه افتادم روی دندهی لج.
با لکنت پرسیدم:
–تو...تو... میخوای زندگی من رو خراب کنی؟
سرش را تند تند تکان داد.
–نه به خدا، نه به جون مادرم که به جز اون تو این دنیا کسی رو ندارم.
تلما من تو رو دوست دارم. راضی نیستم ناراحت بشی.
بغض کردم.
–پس منظورت از این حرفا چیه؟ اصلا من باور کنم یا نکنم تو نمیخواستی اذیتش کنی چه فرقی داره؟
تو می خوای من شوهرم رو دو دستی تقدیمت کنم؟
با لحن مهربانی گفت:
–نه، بعد سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
–من فقط ازت میخوام...سرش را بالا آورد نگاهم کرد دوباره سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
–ازت می خوام که دیدن من اذیتت نکنه. می خوام باور کنی من هر دوتاتون رو دوست دارم و اصلا نمی خوام ناراحتتون کنم. نمی خوام از من متنفر باشی.
گنگ نگاهش کردم.
چرا نمیفهمیدم چه میگوید؟!
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت351
–چه لزومی داره تو یه مرد نامحرم رو که زن داره دوست داشته باشی؟!
فوری جواب داد.
–خب اون الان به تو هم نامحرمه، مگه تو از عشقت نسبت بهش کم شده؟ اگه بخوای اون جوری فکر کنی، الان علی مجرده و زن نداره.
ابروهایم بالا رفت و با تعجب براندازش کردم.
–تو از کجا میدونی ما محرمیتمون تموم شده؟!
جوابی نداد و من ادامه دادم:
–ما سه روز دیگه عروسیمونه، الان تو این وسط چی از جون من می خوای؟ چرا نمی ری دنبال زندگی خودت؟ اصلا مگه خودت نامزد نداشتی. من نمیتونم تو رو تحمل کنم. علی هم...
حرفم را برید و بغض آلود گفت:
–من که حرفی ندارم. باشه عروسی کنید مبارک باشه، ان شاءالله با هم خوشبخت بشید. من یه اشتباهی کردم حالام باید تاوان بدم دیگه...
اون نامزدم نبود، می شه در مورد گذشتم حرف نزنی؟ نمی خوام دیگه اشتباهام رو تکرار کنم. اگه تو بهم کمک کنی مطمئنم می تونم. من نمیخوام جلوی ازدواج شما رو بگیرم. یعنی دیگه اون قدر خودخواه نیستم که نذارم تو به کسی که دوسش داری برسی. من از زندگیم گذشتم.
ابروهایم را به هم چسباندم.
–تو چی می خوای هلما؟ همهی ما رو بدبخت کردی ول کن نیستی؟ چادرش را کشیدم و به داخل حیاط کشیدمش و به زیرزمین اشاره کردم.
–نگاه کن، به خاطر تو من باید تو این دخمه زندگی کنم. من از خیلی چیزها گذشتم به خاطر پا گرفتن زندگیم.
تو که زندگیت پا گرفته بود، چی کار کردی واسه پاشیده نشدنش جز این که بعد از طلاق از خوشحالی رفتی و جشن گرفتی، حالام که از همه جا رونده و مونده شدی و مادرت بیمارستانه و بیکس و کار شدی یاد علی افتادی؟ احتمالا اگه نمیگرفتنت و ممنوعالخروج نمی شدی بازم به کارات ادامه میدادی. من نمیدونم چرا هر بی کس و کاری آدرس خونهی ما رو فقط بلده.
هلما گریهاش گرفت و از حیاط بیرون رفت و سرجای اولش ایستاد.
–آره تو راست می گی، همهی حرفات درسته، من همچین آدم پستی بودم ولی دیگه نمیخوام باشم. مگه خدا نگفته هر چقدر گناه کردی توبه کنی میبخشم. از این به بعد می خوام خوب باشم، می خوام اون جوری باشم که همیشه علی بهم می گفت و من گوش نمیکردم.
می خوام شماها کمکم کنید، آره من بیکس و کار شدم و فقط آدرس خونهی شما رو بلدم. چرا به این فکر نمی کنی ممکنه خدا این آدرس رو جلوی پای من گذاشته باشه.
با شنیدن جملهی آخرش از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم.
–ببخشید من نباید اون جوری میگفتم.
–تو من رو ببخش، تو من رو حلال...
با شنیدن صدای پای مادر، هلما ادامهی حرفش را خورد و فوری جعبهی سکهها را داخل کیفش انداخت و اشک هایش را پاک کرد.
مادر با لیوان شربتی به طرف هلما رفت و تعارف کرد ولی با دیدن چشمهای خیس از اشک هلما دستش را عقب کشید و نگاهش را به من داد.
–چی شده؟
من نمیدانستم باید چه توضیحی بدهم.
هلما هم احتمالا در ذهنش دنبال جواب میگشت.
مادر رو به هلما کرد.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´