eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥خیییییییییلی خوب بود 🤣🤣🤣🤣 طنز منوتو .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
| برکت شروع زندگی 🔹روز عقدتون رو آنلاین مشخص کنید 🔺 اپلیکیشن رضوان؛ به شما این امکان را می دهد تا با ثبت نام در سرویس (عقد در حرم) زمان عقد ازدواج دائم خودتون رو خیلی راحت تعیین کنید. 📲 دریافت اپلیکیشن از طریق مراجعه به درگاه اینترنتی: 🌐 app.razavi.ir @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه بگرد نگاه کن پارت389 –خب چون من دیگه از همه چیزشون خبر داشتم، نمی‌خواستن بر علی
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت390 لبم را گاز گرفتم. –بیچاره ها، خدا خیرشون بده، البته توام می ری بیرون کسی رو مبتلا نکنی، حواست باشه. دست هایش را از هم باز کرد. –کی رو مبتلا کنم؟ به جز خودم دیگه کسی تو خونه نیست. ماشینم دارم و نمی خوام با وسیله عمومی برم که. جایی هم واسه خریدی چیزی بخوام برم دوتا ماسک می زنم. بعد نگاهی به خانمی که تختش درست روبروی تخت من بود انداخت . –اون حالش خیلی بده، آی،سی،یو جا نیست وگرنه الان باید اون جا می بردیمش. موبایلش را از جیبش بیرون آورد رو به من گفت: –من گوشیم رو می ذارم زیر سرش که صوت قرآن براش پخش کنه، اگه کسی پرسید بگو که من گذاشتم البته به پرستارا می‌سپرم که دست نزنن. نگاه سوالی‌ام را به چشم‌هایش دادم. –برای چی؟ گوشیت لازمت می شه، اگه خاموش شد چی؟ –شارژش پره، می زنم رو تکرار که اگه تموم شد دوباره از اول بخونه. صداشم کم می کنم که بقیه اعتراض نکنن. موبایل را که زیر سر بیمار گذاشت به طرفم برگشت تا خداحافظی کند. با تردید پرسیدم: –اون می خواد بمیره؟ ماسکش را پایین کشید و لبخند زد. –دعا کن حالش خوب بشه، صدای قرآن باعث می شه اذیتش نکنن. –کیا؟! دستش را برای خداحافظی بالا آورد. –کلی گفتم. فکرم درگیر حرف های هلما بود. تقریبا در عرض دو سه سال همه چیزش را از دست داده بود. خستگی و ضعفی که داشتم باعث شد پلک‌هایم روی هم بیفتد. چند ساعتی از ظهر گذشته بود و چشمم به در بود. علی گفته بود که می خواهد برای دیدنم بیاید ولی خبری نبود. بر خلاف انتظارم به جای علی هلما وارد اتاق شد و به همه سلام کرد. نایلونی که در دستش بود را روی میز کناری‌ام گذاشت و حالم را پرسید و به همه‌ی بیماران سرکشی کرد. بعد کنار تختم ایستاد و دستش را داخل نایلون برد. –پاشو، پاشو بشین، باید یه کاری کنی؟ با تعجب نگاهش کردم. –چی کار؟! محبت آمیز نگاهم کرد. –این قرآن رو آوردم که بخونی. قرآن را از داخل نایلون بیرون آورد و روی میز گذاشت. –وضو بگیر و موقع خوندن انگشتت رو روی آیه‌ها بکش، اگرم سختته، بازش کن و به آیه‌هاش فقط نگاه کن. نگاهی به قرآن انداختم. –تو گوشیم برنامه ش رو دارم. –اون مجازیه، واقعیش تاثیرش بیشتره. روزی نیم ساعتم بخونی خوبه، می تونی بین ساعتای صبح تا شب تقسیم کنی که خسته هم نشی. بقیه‌ی روز رو هم ادعیه بخون یا گوش کن، به خصوص حدیث کسا. شنیدن این حرف ها از دهان هلما برایم باور کردنی نبود. هلما برایم ظرفی آورد تا همان جا روی تخت وضو بگیرم. بعد هم رو به مریض ها کرد و همان حرف ها را برای آنها هم تکرار کرد و ادامه داد: –با آه و ناله چیزی درست نمی شه، اگه آه و ناله هم دارید ببرید پیش خدا. اگه کسی می خواد بگه تا کمکش کنم وضو بگیره، دیگه همه تون توی گوشی‌هاتون قرآن و دعا دارید دیگه، اگرم ندارید برنامه ش رو نصب کنید. همه مبهوت نگاهش می‌کردند. هلما به طرف بیماری که گوشی‌اش را زیر سرش گذاشته بود رفت و با رضایت نگاهش کرد و موبایلش را برداشت و زمزمه کرد: –حالا برات حدیث کسا می ذارم. دوباره گوشی را سرجایش گذاشت و رو به من گفت: –چیزایی که گفتم رو به نیت شفای این مریض بخونی بهتره. بعد از رفتنش بیماری که تختش نزدیک تخت من بود گفت: –این اومده این جا به پرستارا کمک کنه یا مریضا رو به راه راست هدایت کنه؟ این جام ولمون نمی کنن. لبخند زدم و قرآن را باز کردم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت391 تقریبا بعد از یک ساعتی هلما با یک بطری آب سیب به سراغم آمد. چهره‌اش درهم بود. پرسیدم: –چی شده؟ بطری را روی میز گذاشت. –این رو علی آقا آورده. نذاشتن وارد بخش بشه، من رفتم صحبت کردم که اجازه بدن بیاد پیشت، تا فهمید اونا به خاطر من اجازه دادن بیاد داخل این بطری رو گذاشت روی میز پرستاری و رفت. با بهت نگاهش ‌کردم. دستم را دراز کردم و گوشی‌ام را برداشتم. –الان بهش زنگ می زنم. با اولین زنگ گوشی‌اش را جواب داد. –الو، سلام. با صدای گرفته‌ای جواب داد. –سلام عزیزم. ببخش نشد بیام ببینمت. این جا پرسیدم گفتن اگر صبحا بیام شیفتا عوض می شه، مکثی کرد و با خنده ادامه داد: –اون شیفتیا مهربون‌ترن. فردا صبح میام پیشت. نالیدم. –نه، صبر کن. من میام تو حیاط. باید ببینمت. دلم برات تنگ شده. چند سرفه‌ی خلط دار کرد. –می تونی بیای؟ حالت بد نشه؟ –سعی می‌کنم. قبل از این که من حرفی بزنم هلما فوری ویلچر برایم آورد. –می خوای من ببرمت؟ –ممنون می شم. فقط تا جلوی در بخش، نمی خوام تو رو ببینه. با ویلچر وارد حیاط بیمارستان شدم، چشم چرخاندم تا ببینمش. شنیدن صدایی از پشت سرم، قلبم را به تکاپو انداخت. سرچرخاندم. –سلام بر بانوی عزیزتر از جانم. لبخند عمیقی زدم. –سلام آقا، حالا دیگه من رو ندیده می خوای بری؟ جلوی ویلچر روی پا نشست و نگاهش را به چشم‌هایم دوخت. نگاهی عمیق، مهربان و عاشقانه. از نگاهش لپ هایم داغ شدند و گل انداختند. لب زدم. –خوبی؟ از جایش بلند شد و پشت ویلچر قرار گرفت و شروع به هل دادن کرد. –چطوری خوب باشم وقتی ملکه‌ی خونه م این جاست، پر پروازم پیشم نیست چطور می تونم خوب باشم؟ کدوم پرنده رو دیدی پرش زخمی باشه و نتونه پرواز کنه و خوشحال باشه. دستم را روی دستش که دستگیره‌ی ویلچر را هل می داد گذاشتم. این جام خیلی سخته، ‏اصلا اینجا دنیاش با بیرون فرق داره، چندتا اتاق اون طرف‌تر یکی رو میارن که چند بار خودکشی کرده، یه نفر دیگه واسه چند روز بیشتر زنده موندن داره می جنگه... بعضیاشون می خوان بیشتر اینجا بمونن و تنها باشن، چون از دنیای بیرون خسته‌ن، بعضیا از تنهایی می ترسن و می خوان زودتر برن خونه. نفسش را بیرون داد. –فکر نمی‌کنم کسی از تنهایی خوشش بیاد، ‏کسی که می گه تنهایی رو دوست دارم حتما داره با یه آدم تو دلش زندگی می کنه، من که تنهایی خیلی داره بهم سخت می گذره. انگار زمان وایساده تلما. زود خوب شو و برگرد خونه. نزدیک یک درخت بید خیلی بزرگ رسیدیم. –همین جا وایسا، بیا جلو می خوام ببینمت. جلو آمد و روی نیمکتی که همان جا زیر درخت بود پشت به در ورودی نشست. خیلی خسته به نظر می رسید. زیر چشم‌هایش گود شده بود. مدام سرفه‌های ریز پشت هم می‌کرد. ویلچر را به طرف خودش کشید. درست روبرویش قرار گرفتم. خم شد و با پچ پچ پرسید: –اون این جا چی کار می کنه؟ حالا دوتا کار واسه تو انجام داده فکر کرده... نوچی کردم. –اون فقط خواسته کمک کنه، تو چرا ول کردی رفتی؟ نگاهش را به دور دست داد. –شیطونه می گه بیمارستانت رو عوض کنما، حیف که حالا حالا جا پیدا نمی شه وگرنه از این جا می بردمت. دستش را گرفتم: –اون که کاری با تو نداره، خدا بخشیدتش، اون وقت تو...چند سرفه‌ی پشت سر همم باعث شد علی با نگرانی نگاهم کند. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت392 بطری که دستش بود را به طرفم گرفت. –بگیر یه کم بخور، شربت عسله، اینم آورده بودم بهت بدم این قدر اعصابم خرد شد که موند تو دستم. بعد از این که سرفه‌ام بند آمد موضوع صحبت را عوض کردم. –کی تو خونه بهت می رسه؟ اصلا چیزی خوردی؟ به نظرم خیلی ضعیف شدی. ماسکش را پایین کشید و سعی کرد لبخند بزند. –آره بابا، نگران من نباش. اکثرا می رم بالا. قبل از این که بیام اینجا عمه ت یه قابلمه سوپ و غذا آورده بود منم دلی از عزا درآوردم. –چه عجب! –آخه بعد از این که من از این جا رفتم خونه، بابات به عمه ت زنگ زد و گله کرد که دست تنهام و مامان بزرگم مریض شده دیگه نمی تونه کمک کنه، اونم غذا درست کرد آورد. دستم را روی دست زدم. –وای! مامان بزرگم مریض شد؟! –آره، ولی خفیفه. خودش کاراش رو می تونه انجام بده. نفس عمیقی کشیدم و این باعث شد سینه‌ام درد بگیرد و صورتم مچاله شود. دست هایم را گرفت. –چی شد؟ سرم را تکان دادم. –چیزی نیست، خوبم. صاف نشستم و ادامه دادم: –اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم یه روزی نفس کشیدن برام این قدر سخت و با درد باشه. با دلسوزی نگاهم کرد و خم شد و دست هایم را در دست هایش گرفت و بوسید. –آخ، دردت به جونم، این جوری می گی نفسم بند میاد. خونه‌هم که برم تمام فکرم این جاست. کاش می‌دونستم چی کار باید بکنم که زودتر حالت خوب بشه. لبخند زورکی زدم. –هیچی، تو فقط زودتر خوب شو که خیالم از طرف تو راحت بشه. صدای پایی که دوان دوان به طرفمان می‌آمد باعث شد نگاهم را از علی بگیرم. هلما گوشی به دست، با عجله به طرف ما می‌آمد، صدای زنگ گوشی‌ام را می‌شنیدم. علی پشت به هلما بود. سوالی هلما را نگاه کردم وقتی نزدیک شد و چشمش به دست های در هم گره خورده‌ی من و علی افتاد ایستاد. برای لحظه‌ای نگاهش یخ زد. صدای زنگ گوشی قطع شد و من دست هایم را عقب کشیدم. هلما زود ماسکش را پایین کشید و همان طور که نفس نفس می زد گفت: –تلما جان، گوشیت چند بار زنگ خورد مریضا صداشون در اومد. نگاه کردم دیدم مادرته، گفتم یه وقت نگران می شه، برای همین گوشیت رو آوردم. لبخند زدم. –خیلی ممنون، آره طفلی مامانم زود نگران می شه. کار خوبی کردی. همان لحظه دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. علی سرش را به طرف مخالف هلما چرخاند. هلما گوشی را به طرفم گرفت. – دوباره زنگ زد، بیا جواب بده. هلما تقریبا نزدیک علی بود ولی با من فاصله داشت، انگار دلش نمی‌خواست جلوتر بیاید برای همین من خواستم بلند شوم و گوشی را بگیرم. علی اشاره کرد که بنشینم و خودش بدون این که سرش را به طرف هلما بچرخاند دستش را دراز کرد و گوشی را گرفت. من رو به هلما تشکر کردم و او به سرعت به طرف داخل ساختمان رفت. علی پوفی کرد. –حالا گوشی رو نمی اورد یا می داد یکی دیگه می اورد نمی شد؟ حتما باید بیاد این جا اوقات ما رو تلخ کنه. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت393 در مسیر راهرو وقتی به طرف اتاق می رفتم. یکی یکی اتاق ها را از نظر می‌گذراندم تا شاید هلما را ببینم. همه‌ی اتاق ها پر از بیمار بودند، بعضی از اتاق ها تخت ها خیلی به هم نزدیک بودند و بیش از حد معمول بیمار بود. صدای سرفه‌ی بیماران مدام به گوش می رسید. هر بیماری که سرفه‌اش قطع می شد دیگری شروع به سرفه می‌کرد و اجازه نمی دادند سکوت برقرار باشد. پرستارها حتی چند دقیقه وقت برای استراحت پیدا نمی‌کردند، دلم برایشان می‌سوخت و سعی می‌کردم کمتر وقتشان را بگیرم. نفس هایم دیگر به شماره افتاده بود و توان راه بردن ویلچرم را نداشتم. آن قدر ضعیف شده بودم که برای انجام کوچکترین کارها به کمک احتیاج داشتم. اتاق کوچکی نزدیک بخش پرستاری درش نیمه باز بود. جلویش ایستادم و سرکی به داخل کشیدم. هلما روی کاناپه‌ای، آن جا نشسته بود و غمگین به گوشی‌اش زل زده بود. نفس زنان گفتم: –هلما، این جایی؟ با شنیدن صدای من سرش را بلند کرد و سعی کرد لبخند بزند. –اومدی؟ کمک می خوای؟ سرم را تکان دادم. –خواستم بگم من اومدم. دیگه ویلچر رو لازم ندارم. یه وقت اگه واسه کسی خواستی بیا ببر. از جایش بلند شد و ماسکش را بالا کشید. –باشه، پس تو رو ببرم روی تختت. معلومه حسابی خسته شدی حتما الان اکسیژن لازمی. نفس گرفتم. –آره خیلی. زیر ماسک اکسیژن که قرار گرفتم نفسی تازه کردم به چشم‌های هلما زل زدم. چرا متوجه‌ی سرخی چشم‌هایش نشده بودم. وقتی این اکسیژن لعنتی کم می شود انسان هیچ چیز را نمی‌بیند. دستش را گرفتم. –تو گریه کردی؟ نمی‌توانست انکار کند. بینی‌اش را بالا کشید. –آره، یاد مادرم افتادم. اونم مثل مادر تو وقتی بیرون از خونه بودم تند تند بهم زنگ می زد، همه ش نگرانم بود ولی من مثل تو با مادرم مهربون نبودم. دستش را فشار دادم و سعی کردم از آن حال و هوا درش بیاورم. –آخه مامان من زیاد به بچه‌هاش رو نمی ده. اگه بخوایم بد باهاش حرف بزنیم همچین با پشت دست می خوابونه تو دهنمون که دفعه‌ی بعد حواسمون رو جمع کنیم. خندید. –یعنی می خوای بگی من از مهربونی مامانم سوء استفاده کردم؟ –اونو نمی دونم، ولی مامان من لی لی به لالای بچه نمی ذاره، می دونی چی می گم؟ بچه‌هاش اصلا جرات ندارن بهش احترام نذارن، چطوری بگم نه که ازش بترسیما، نه، ولی هر کس ناراحتش کنه بقیه یه جوری باهاش تا میکنن که از کارش پشیمون میشه.من که خودم یک لحظه ناراحتیش رو نمی‌تونم ببینم. چون اگه مامانم دمغ باشه بابامم از اون ور حسابی صداش درمیاد. کلا یه فضایی می شه که بیا و ببین. ملحفه را روی پاهایم انداخت. –اهوم. من جرات خیلی کارا رو داشتم، ولی کاش نداشتم. کاش مادر منم با پشت دست می زد تو دهنم، کاش باهام مخالفت می کرد و این قدر با دلم راه نمیومد. کاش... –ول کن حالا، مطمئن باش اگر این کارا رو هم می کرد می رفتی معتاد می شدی بعدشم می گفتی کاش مادرم باهام مهربون تر بود، کاش مادرم این قدر سخت گیر نبود و هزارتا ای کاش دیگه. حالا مامان منم اون جوری که گفتم نیست که، شوخی کردم، یه مامان معمولیه، شایدم چون چهارتا بچه داره در حد معمولی می تونه محبت و توجه کنه. بیش از حد نبوده. هلما نگاهی به درجه‌ی اکسیژن انداخت. –ولی به نظر من مادرت از معمولی بیشتر حواسش به بچه‌هاش هست، محبتشم خیلی به جا بوده، این رو از تربیت تو کاملا می شه تشخیص داد. با تعجب نگاهش کردم. –چطور؟! لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: «دیوار در قلبم» ساخته ی هنرمندان عرب 🔸 داستان درد و رنج یک خانواده فلسطینی است که در کمپ بالاتا در نزدیکی نابلس زندگی می‌کنند. در اثر ساخت دیوار حائل در سرزمین اشغالی، بخشی از زمین این خانواده نیز در معرض نابودی قرار می‌گیرد به همین دلیل آن‌ها تصمیم می‌گیرند با نیروهای اشغالگر که قصد ویران کردن خانه‌شان را دارند مقابله کرده و جلوی آن‌ها را بگیرند. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطور خیال خود را مدیریت کنیم⁉️راهکارهای طهارت .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار ما حرم توست یا امام رضا (ع) امید ما کرم توست یا امام رضا (ع) محتاجم! محتاج یک فنجان چای که پهلویش تو باشی... آقا جان اللهم الرزقنا حرم ‌‎  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
‌من کوچه بازاری صدا کردم شما را دورت بگردم! دور نندازی گدا را کاری ندارم با کسی غیر از خود تو از بس بد عادت کرده‌ای امثال ما را 😔💔 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌سلام امام زمانم 🔹‌پاییز است... روی سنگفرش دل‌هایمان پر از آرزوهای خزان شده است و سرمای فراق ،تا عمق استخوانمان رامی‌سوزاند... آسمان جان‌هایمان را ابرهای تیره‌ی دلتنگی، فراگرفته و صحن وجودمان از عبور مداوم بغض و اضطراب وچشم به راهی ، سرشار است... شما بگویید عزیز دل‌های ماشما بگویید جز مژده‌ی سبز و معطر ظهورتانچیزی هست که آراممان کند؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
✔️ هنر پرسشگری و تکنیک های سوال کردن در جلسه خواستگاری الف )پرسش تیری پرسش هایی که هدفی را دنبال می کنند و توسط آن طرف مقابل مجبور می شود با بله یا خیر پاسخ مثبت یا منفی دهد مثلاً از آدمهایی که رفیق باز هستن خوشتان نمی آید. به او نمی گوید رفیق باز یا نه بلکه می گوید من از این گونه افراد خوشم نمی آید شما چطور؟ ب) پرسش های قلابیfishing gues به پرسش هایی می‌گویند که مفهوم کلی آن گیر انداختن طرف مقابل است سوال طوری مطرح می‌شود که اون نتواند پاسخ درستی برای برای آن ارائه دهد نیت سوال‌کننده جواب گرفتن نیست بلکه به بن بست انداختن طرف مقابل است پرسش های کاربردی در حوزه انتخاب همسر ندارد چه بسا آسیب زا هم باشد چاپ 23کتاب نویسنده:مسلم داودی نژاد .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
47.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام 17_1 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
46.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام 17_2 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 مگر کسانی که با تجمل عروس و داماد می‌شوند خوشبخت ترند؟... 🌱 @mojaradan
🌱 👩‍❤️‍👨 آدم‌ها رو تحت فشار نذارید که بهتون عشق بورزن و یا مدام توجه نشون بدن، ملزم کردن انسان ها به ایجاد صمیمیت اون هارو از شما دورتر میکنه، پس اجازه بدید آزاد باشن و کنارتون احساس امنیت و رهایی کنن، اجازه بدید هرطور می‌خوان باشن و هرزمان که آمادگی شو داشتن احساساتشون رو بروز بدن. وادار کردن آدم‌ها و درخواست مرتب شما برای نزدیکیِ بیشتر، اون‌ها رو مضطرب و پریشون میکنه و همین مسئله اون‌ها رو از شما دورتر میکنه. هیچ کس جز خود شما مسئول احساساتتون نیست و آدم ها هیچ وظیفه ای در قبال ترس های شما پیرامون طرد شدن ندارن پس مسئولیت و بار عواطف خودتون رو به عهده بگیرید، آغوشتون رو برای روزهای خستگی همدیگه باز کنید، در آغوش یارتون جانی تازه کرده و دوباره حرکت کنید و مسیر رشد رو مجددا طی کنید. در فاصله ی معینی از هم بایستید و هرگز فراموش نکنید که عشق قرار بوده کمکی بشه تا راه شما، مسیر رشد و تکامل روح تون رو سرعت ببخشه نه این که خودش سدی بشه در برابر حرکت. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هر دستی بدی از همون دست پس ميگيری ﻣﮕـﺮ میﺷﻮﺩ قلبی ﺭﺍ بشکنی ﻭ قلبت شکسته ﻧﺸـﻮد ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ چشمی ﺭﺍ ﮔﺮﯾﺎﻥ کنی ﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﮔﺮﯾـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ ﺫهنی ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ کنی ﻭ ﺫهنت ﭘﺮﯾﺸـﺎﻥ ﻧﺸﻮﺩ ﻣﮕﺮ میﺷﻮﺩ اﺣﺴﺎسی ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍنی ﻭ ﺍﺣﺴﺎست ﺳﻮخته ﻧﺸﻮﺩ ﻣﮕر ﻣﯽ ﺷـــﻮﺩ؟ بیشتر مواظب باش این دنیا بی‌قانون نیست! از خیر و شر، هرچه که به این دنیا داده باشی، روزی به طرف خودت باز ‌میگردد @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با توجه به این نشانه ها روی صورت بیماری خودتان را تشخیص دهید ‼️ @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو فقط بگو که میآیی... به استقبالت تمام دقایق را.... ساعت ها که نه...سالها وادار به ثانیه شماری خواهم کرد.🕊🌹🌹🕊 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت393 در مسیر راهرو وقتی به طرف اتاق می رفتم. یکی یکی اتاق ها را از نظر می‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت394 –ماسک اکسیژن را روی صورتم جا به جا کرد. –چون این قدر پر از محبت هستی که حسادت تو وجودت نیست. خودخواه نیستی. این قدر مهربونی که فقط به این فکر می کنی که چطور می شه به دیگران کمک کرد نه این که چطور می شه دیگران رو حذف کرد. راحت با هر اتفاقی که میفته خودت رو وفق می دی و باهاش کنار میای. شاید چون همیشه دورت شلوغ بوده، با برادر و خواهرات اون قدر از بچگی کلنجار رفتی که خود به خود خیلی چیزا رو یاد گرفتی. ولی من همیشه تنها بودم. هر چی می خواستم مادر خدا بیامرزم از زیر سنگم شده بود برام مهیا می کرد و تمام هم و غمش این بود که من راحت زندگی کنم، جوری که گاهی فکر می‌کردم مادرم فقط اومده تو این دنیا که به من برسه. نفسش را آه مانند بیرون داد و زمزمه کرد: – خدا بیامرز اصلا بهم یاد نداد یه وقتایی باید نرسید یا به هر قیمتی نباید رسید. یه جاهایی باید رها کنی یا باید دو دستی بچسبی. مادرم نمی‌دونست نرسیدن و نداشتن آدما رو عقده ای نمی کنه. این فکرای پوچه که این کار رو با آدما می کنه. ماسکم را کنار زدم. –من اصلا این جورام که تو می گی نیستم، یعنی قبل از این که با علی آشنا بشم نبودم گاهی سر یه مسئله‌ی کوچیک با خواهرم یکی به دو می کردم. انگار از وقتی علی وارد زندگیم شد یهو بزرگ شدم. هر وقت یاد حرف خواهرم که همون روزای اول بهم گفت میفتم انرژی می گیرم و راحت‌تر با هر چیزی کنار میام. سوالی نگاهم کرد. –اون گفت "عاشق شدن آسونه ولی پاش وایسادن سخته و قدرت زیادی می خواد. عشق یه جزء کوچیکش رفتارای عاشقانه س؛ بقیه‌اش رنجه، مقاومته، گذشته، حرف شنیدنه. اگه بتونی همه‌ی اینا رو تحمل کنی اون ارتباط جزیی عاشقانه حالت رو خوب می کنه و عشقت برات بزرگ می شه و با ارزش. اما اگر نتونی تحمل کنی و بسازی عشقت به حسرت و جدایی تبدیل می شه. سرش را به علامت تایید تکان داد. –دقیقا مشکل همین جاست، چون به ما گفتن چیزی رو تحمل نکن، وقتی احساس کردی نمی تونی و داری اذیت می شی رها کن تا راحت زندگی کنی. پرسیدم: کیا؟ دستش را تکان داد. –همه، از همون اول که می ری مدرسه فقط بهمون میگن کاری نمی خواد بکنی فقط درس بخون. حتی معلم دینی ما، یک بار نپرسید بچه ها شما می دونید هدف از زندگی چیه و چرا آدما به این دنیا اومدن؟ همه می‌گفتن فقط بخون و نمره ی خوب بگیر. بعدشم که رفتیم دانشگاه، اوضاع بدتر شد. اون جا دیگه حتی کسی دنبال درس خوندنم نبود. استادا دنبال این نبودن که اندیشیدن رو به ما یاد بدن. هرکس چیزی که خودش صلاح می دونست رو وارد فکرای ما می‌کرد. همون جا بود که یاد گرفتم هیچ حرفی رو برای فهمیدن گوش نکنم فقط گوش بدم که بتونم جواب بدم. جواب تو آستین داشتن رو یه هنر می‌دونستم. حالا اگه یکی، مثل تو خواهر یا همسر یا کسی رو داشته باشه که اهل تفکر باشه روی اونم تاثیر می ذاره اما اگر نباشه اون به هر طرفی که دوستاش برن می ره که معمولا هم به طرفی می ره که لذت بیشتری ببره و راحت تر باشه. نگاهش را چرخاند و با بغض زمزمه کرد: –کاش قلب آدمم مثل مغزش دچار آلزایمر می شد. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت395 کمی این پا و آن پا کردم و با من و من گفتم: –گاهی... هم ...کسی رو داریم که راهنمایی مون کنه اما خودمون قبول نمی‌کنیم. متوجه‌ی حرفم شد و نگاهش را زیر انداخت. –آره، شاید دلیلش این باشه که گاهی آدما محبت سنج برمی‌دارن و میفتن به جون مقدار دوست داشتنشون و مدام اندازه ش می گیرن، مدام می سنجن و حساب و کتاب و مقایسه می کنن. خدا نـکـنـه این بالا و پایین کردن و مو رو از ماست کشیدن برسه به اون جا که آدم متوجه بشه طرف مقابل رو بیشتر دوستش داشته و زیـادتـر مایه گذاشته، حتی به قدر یه لحظه و یه ذره، اون وقته که این توقع لعنتی شروع می شه و به خودش حق می ده همه چیز رو زیر پا بذاره. همه چیز رو. با بغض ادامه داد: "خیلی درد داره که خودت، تنت رو پای چوبه‌ی دار بکشونی و قاضی و مجری مجازات خودت باشی." کاش می شد توقع رو به دار کشید. اون وقت دیگه می‌تونی سکوت ‌کنی تا حرفای دیگران رو بهتر بشنوی. در اون صورته که خیلی از اتفاقات بد دیگه برات نمیوفته. یکی از بیمارها صدا زد. –خانم، می شه این قدر فرق نذارید، شما همه ش بالای سر اون مریضید مگه ما آدم نیستیم. این جام پارتی بازیه؟ حداقل بلند حرف بزنید ما هم بفهمیم چی می گید، حوصله مون سر رفت. هلما به طرف بیمار رفت. –ببخشید، اگه کاری دارید بگید براتون انجام می دم. اون بیمار چون دوستمه وایمیستم باهاش حرف می زنم. حرف خاصی هم نمی زدیم فقط می‌گفتیم آدم نباید پرتوقع باشه. بعد رو کرد به بقیه و گفت: –خانما هر کدومتون کار داشتید حتما بهم بگید. نگاهش به خانمی افتاد که موبایلش هنوز زیر سرش بود وصوت قرآن دیگر پخش نمی شد. به طرفش رفت و نجوا کرد: گوشیم خاموش شده. شروع کرد به چک کردن بیمار و بعد دوید و پرستار را خبر کرد. پرستاری دوان دوان آمد و رو به هلما گفت: –من همین نیم ساعت پیش بهش سر زدم. بعد از آمدن دکتر و معاینه کردنش دکتر رو به پرستار گفت: –حتما باید بره آی سی یو، باید یه جا خالی بشه. موقعی که می‌خواستند بیمار را از اتاق بیرون ببرند هلما را صدا زدم و پرسیدم: –اون چش شده؟ با ناراحتی گفت: –درست نمی دونم، فکر کنم رفته تو کما. . بعد از رفتن آنها یکی از خانم ها گفت: –کما چیه؟ بدبخت رو کشتن می گن رفته تو کما. با تعجب نگاهش کردم. آن یکی خانم که تختش چسبیده به دیوار بود ناله کرد. –عاقبت همه مون همینه، کرونا که درمانی نداره، اینام هر چی دارو مارو دستشون میاد رو ما امتحان می کنن ببینن کدوم جواب می ده. بعد هم شروع به گریه کرد. آن اتفاق و این حرف ها آشوب به دلم انداخت. خواستم شماره‌ی هلما را بگیرم که یادم افتاد خاموش شده بود. نیم ساعتی سعی کردم بخوابم اما نتوانستم اضطرابی که در دلم بود مثل خوره به جانم افتاده بود. شماره‌ی هلما را گرفتم تا با او حرف بزنم. ولی جواب نداد. برای این که حواسم پرت شود عکس پروفایلش را چک کردم. شعری با خط سفید رنگ در یک صفحه‌ی مشکی نوشته بود که برایم عجیب بود. "دل من آرزوی وصل می کند چه کنم که آرزوی من این است و آرزوی تو نه" لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت396 راه افتادم و آرام آرام خودم را به اتاقی که پرسنل آنجا استراحت می‌کردند رساندم. کسی نبود. دوباره به هلما زنگ زدم. صدای گوشی‌اش از اتاق می‌آمد. دوباره وارد اتاق شدم گوشی‌اش به شارژ بود. چند دقیقه‌ای همان جا نشستم که هلما آمد و با تعجب نگاهم کرد. –چیزی شده؟ چرا اومدی اینجا؟! –چرا گوشیت همراهت نیست؟ کلا گوشیت رو همه جا رها می‌کنیا، نمی گی یکی زنگ می زنه کارت داره؟ نفسش را آه مانند بیرون داد. –وقتی چشمم بهش میفته تنهاییم محکم تر تو صورتم کوبیده می شه. وقتایی که یه مدت طولانی گوشیم پیشم نیست، انتظار دارم وقتی بازش می کنم مثل قبلنا حداقل یه نفر بهم زنگ زده باشه ولی دریغ از یه تماس. فردای آن روز علی به دیدنم آمد. هنوز تا ظهر چند ساعتی مانده بود. انگار با تغییر شیفت نگهبان جلوی در قوانین هم تغییر کرده بود. علی به داخل بخش آمد و بالای سرم ایستاد. با دیدنش لبخند بر لب هایم آمد و لب زدم. –بهتر شدی؟ سرش را تکان داد. –آره خیلی بهترم، فقط این سرفه‌ها ولم نمی کنن. یه کمم ضعف دارم. یک بطری آب سیب و مقداری غذای خانگی برایم آورده بود. همه را روی میز کنار تخت گذاشت و مشغول باز کردن بسته بندی ها شد. –مامانت گفته خودم بالای سرت وایسم و غذا رو به خوردت بدم. سعی کردم بنشینم. –حالش خوب شده که غذا پخته؟ قاشق را پر کرد. –نه هنوز، ولی با همون حالش پخته، خیلی نگرانته. سرم را تکان دادم. –آره، وقتی زنگ می زنه متوجه می شم. قاشق را جلوی دهانم گرفت. –چند تا قاشق و بشقاب یک بار مصرفم آوردم، می خوای به هم اتاقیاتم تعارف کنم؟ نگاهم را در اتاق چرخاندم. اکثرا خواب بودند. –چه کار خوبی کردی، آره حتما این کار رو بکن. علی به قاشق اشاره کرد. –از اون قیمه‌های بیسته‌ها، مامان سنگ تموم گذاشته. من خودم اول از همه تستش کردم. نجوا کردم: –مامان همیشه دست پختش خوبه. –آره، گفت موقع پختش همش دعا و حمد به نیت شفا خونده. همین که خواستم شروع به خوردن بکنم سرفه‌هایم شروع شد و امانم را برید طوری که نفس کشیدن برایم سخت شد. علی قاشق را برگرداند. دراز کشیدم و ماسک اکسیژن را بر روی دهانم گذاشتم. علی دستپاچه شد و مضطرب نگاهم کرد. چشم‌هایم را به نشانه‌ی این که خوبم باز و بسته کردم. جلوتر آمد با دو دستش دستم را گرفت و روی سینه‌اش گذاشت و نجوا کرد: –دردت به جونم، کاش من جای تو روی تخت بیمارستان بودم. چشم‌هایش نم زد و روی میز دنبال آب گشت. بطری آب را به طرفم گرفت. –می خوای یه کم بخوری؟ وقتی کمی آرام شدم گفتم: –می خوام زودتر برم خونه. غمگین گفت. –تو زودتر خوب شو، می ریم خونه. برای زندگی مون کلی برنامه دارم. می خوام ببرمت مسافرت، هر جا که تو بگی، فقط خوب شو خانمم. به چشم‌هایش خیره شدم. –من هیچی جز این که برم خونه نمی خوام. این جا این قدر آدما گرفتارن و حال روحی شون بده که همه ش به این فکر می کنم کاش علمش رو داشتم و می‌تونستم واکسنش رو بسازم، اون وقت شبانه روز کار می‌کردم تا مردم رو نجات بدم. غم از چشم‌های علی کنار رفت. همین الانم واکسنش تو کشورمون داره ساخته می شه. اگه تو هدفت از درس خوندن خدمت به مردمه، حالا تو هر زمینه‌ای، می تونی درست رو ادامه بدی و به هدفت برسی. با چشم‌های گرد نگاهش کردم. –واقعا؟!! تو که می گفتی نمی خوای ازم دور باشی! لبخند زد. –اولا که خودت گفتی طاقت دوری من رو نداری، دوما معلومه که منم طاقت دوریت رو ندارم، واسه همین گفتم با هم درس بخونیم. –این دیگه محشره، این که گفتی خودتم میای برام خیلی عجیبه. سرش را تکان داد. –توفیق اجباریه دیگه، نکنه انتظار داشتی تنها به یه کشور غریب بفرستمت؟ –البته من که دیگه هیچ جا تنها نمی رم. حالا جدا یهو چطور شد تصمیمت عوض شد؟ نفسش را بیرون داد. –چون خیلی حیفه که با این همه استعداد درست رو نخونی، به خصوص حالا که دغدغه‌های جدیدی پیدا کردی و هدفمند شدی، قبلا که ازت پرسیدم جوابی درستی برای ادامه دادن درست نداشتی. لبخند زدم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´