مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت413 همین که تماس را قطع کردم، این بار نگاهم به آن طرف تخت تک نفره افتاد که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت414
—شاید چون می ترسیدم. باورش نداشتم. از بس راهش سخت و طولانی بود. من دنبال یه راه کوتاه و راحت بودم. از ارتفاع می ترسیدم دلم می خواست رو زمین راه برم فکر می کردم بدون بال می تونم از خودم محافظت کنم. ولی حالا می بینم روی زمین پر از لاشخورایی هستن که می خوان حتی راه رفتن رو هم ازت بگیرن. حتی نفس کشیدن. اون وقته با خودت میگی کاش لااقل پریدن بلد بودم.
بلند شد و شیشه ی ترک خورده ی قاب عکس مادرش را با نوک انگشت هایش نوازش کرد.
—کاش به جای این که مثل نگهبان ازم نگهداری کنه بهم اوج گرفتن یاد می داد. حالا من تنها توی این جنگل چیکار کنم؟
—چرا شیشه ی قاب عکسش رو عوض نمی کنی؟
به طرفم برگشت.
—چند بار عوض کردم. دوباره میفته.
–شاید اون جا سُر می خوره و میفته، رو دیوار نصبش کن.
خواستم در مورد اوضاع آشفته ی اتاقش بپرسم که ساره وارد اتاق شد و رو به من گفت:
—تلما مامانت می گه...
همین که چشمش به پرده ی پاره پاره و اوضاع درهم اتاق افتاد حرفش را خورد.
—بسم الله، این جا چرا این جوری شده؟! صبح که مرتب بود!
با حرف ساره نگاه مبهوتم را به هلما دادم.
بی تفاوت سرش را تکان داد.
–چه می دونم؟
ساره جلو رفت و پرده ی اتاق را بالا و پایین کرد و بقیه ی اتاق را وارسی کرد. وقتی لباس ها را روی زمین دید دستش را مشت کرد و روی دهانش گذاشت.
—وا! اینا رو کی ریخته؟! بعد لباس ها را جمع کرد که داخل کمد بگذارد.
هلما زمزمه کرد:
—مثل این که خریدن کبوترها هم تاثیری نداشته.
ساره همین که در کمد را که باز کرد با صدای بلندی گفت:
—یا خدا! هلما!
من و هلما به طرف کمد رفتیم.
—چی شده؟!
ساره با رنگ پریده در کمد را تا آخر باز کرد.
تمام لباس های هلما که از چوب لباسی آویزان بود پاره شده بودند.
هر سه برای لحظه ای خشکمان زد.
هلما گفت:
—کم کم داره باورم می شه.
من و ساره هم زمان پرسیدیم.
—چی رو؟!
روی تخت نشست و به زمین خیره شد.
از وقتی مادرم فوت کرده، یه اتفاقاتی برام میفته که باعث شده حرفای اونا باورم بشه.
کنارش نشستم.
لعیا هم وارد اتاق شد و با دیدن ما در آن حال با حالت کاراگاه بازی پچ پچ کنان گفت:
—خبریه جلسه گرفتید؟ من تند تند ماجرا را برایش تعریف کردم.
ابروهایش بالا رفت و سری در اتاق چرخاند. و زمزمه کرد.
—یا امام حسین! بعد چیزی زیر لب خواند و در اتاق فوت کرد.
رو به هلما پرسیدم.
—منظورت از اونا همون استادت و...
سرش را تند تند تکان داد.
—آره، اونا می گن یک سری ارتباط مجاز و یک سری ارتباط برای روح جمعی و کل مردم جهان وجود داره؛ مثلا کالبد ذهنی مادر من بعد از فوتش وارد بدن من می شه و از این دنیا نمی ره. این کالبدای ذهنی یا همان ارواح سرگردان یک سری وابستگیایی به این دنیا دارن که نمی تونن رها بشن و به اون دنیا برن؛ اونا چیزی به عنوان فشار قبر رو قبول ندارن و می گن تلاش روح برای بازگشت به جسمه که فشار قبر ایجاد می کنه.
لعیا دست به کمرش زد.
—چه مزخرفاتی! تو چقدر ساده ای دختر، لابد الانم روح مامانت اومده این پرده رو پاره کرده؟ چون تو روحش رو تو بدنت راه ندادی، آره؟!
ببین تا وقتی توی اون صفحه ی مجازی ازشون بد می گی اوضاع همینه. خودشون اومدن این کارا رو کردن که تو رو بترسونن.
با استرس به اطراف نگاه کردم.
—یعنی سابقه داشته؟! می گم تو زیاد تعجب نکردی!
نکنه جنی چیزی باشه!
لعیا بی خیال گفت:
—خب اونم از خودشونه دیگه، می خوان هلما رو به زانو دربیارن.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت415
ساره که انگار چیزی یادش آمده باشد رو به هلما گفت:
—هلما یادته، می گفتن اصلا قبرستون نرید، اگرم رفتید فاتحه واسه کسی نخونید و براش گریه نکنید؟
لعیا دست روی دست زد.
— وا! برای چی؟
—می گفتن اون جا پر از اموات و ارواح و کالبد های ذهنیه و اگه بریم جذبشون می کنید، یا می گفتن اگه برای مرده گریه کنید همه این کالبد ها جذب شما می شن.
لعیا نگاه عاقل اندر سفیهی به ساره انداخت.
—پس چرا من الان هر پنج شنبه می رم قبرستون سر خاک شوهرم و کلی هم براش فاتحه می خونم و گریه میکنم. این چیزایی که میگی جذبم نشدن؟ اتفاقا خیلی هم احساس سبکی می کنم وقتی باهاش درد و دل می کنم.
هلما نوچی کرد.
—نه بابا، این حرفاشون که چند بار ثابت شد مبنایی نداره، چون هر دفعه بالاخره یکی پیدا می شه باهاشون سر این چیزا بحث میکنه و سند و مدرک مییاره که این حرفا کشکه، منتهی اینا چون نمی خواستن شاگرداشون رو از دست بدن قبول نمی کردن، کسایی هم مثل ما تو جهل مرکب گیر افتاده بودن. مثلا می گفتن کسایی که خیلی قرآن می خونن، بیشتر این مشکلات براشون پیش میاد در حالی که ساره به طور تجربی ثابت کرد که خوندن قرآن زندگیش رو نجات داد، حتی سلامتیش رو.
با هیجان گفتم:
—علی یه بار گفت اگر هر کاری اونا میگن برعکسش انجام بشه انسان به طرف نور میره...
هلما لبخند زد.
–آره، واقعا همینطوره، اونا ظلمت و تاریکی هستن ولی در ظاهر نشون نمیدن.
گفتم:
–خب اینا رو به گوش همه برسونید.
ساره اشاره ای به اتاق کرد.
—خب هلما همین کار رو کرده که همه جا پاره پاره شده دیگه. حتی هلما از خود من فیلم گرفت، منم تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود رو تعریف کردم. اونم گذاشت تو صفحهی مجازیش. دو روز بعد اون پسره اومد صورتش رو چاقو زد. میبینی که هنوزم جاش هست.
لعیا نوچ نوچی کرد.
–ساره توام باید خیلی مواظب باشیا. تو دو تا بچه داری خودت رو قاطی این چیزا نکن.
هلما با ناراحتی گفت:
–منم بهش گفتم، اون خودش خواست این کار رو بکنه. می گه منم چند نفر رو برای اومدن به این کلاسا تشویق کردم. باید...
ساره حرفش را برید.
–آره، کمترین کاریه که می تونم انجام بدم. بعد رو به هلما گفت:
–امشب بیا بریم خونهی ما تنها نمون.
هلما آهی کشید.
–نه ممنون، میرم خونهی خاله م. شایدم جای یکی از بچه ها شیفت شب موندم بیمارستان.
–میخوای بری اونجا، دوباره با دختر خالت یکی به دو کنید.
هلما نوچی کرد.
–اون شبا میره خونه خودش نیست.
دوباره نگاهم را در اتاق چرخاندم. اوضاع ترسناکی بود.
لعیا رو به من گفت:
–اِ، راستی تلما، مامانت من رو فرستاد صدات کنم، گفت ساره که رفت موند اون جا، تو برو صداش کن. اومدم این جا کلا یادم رفت.
سارا دستش را به صورتش کشید.
–وای راست می گه...
من از اتاق بیرون آمدم ولی ساره و لعیا شروع به مرتب کردن اتاق شدند.
رو به مادر که خودش هم بلند شده بود و آمادهی رفتن بود گفتم:
–مامان علی گفت زودتر برگردیم.
خالهی هلما با تعجب گفت:
–کجا؟! ناهار این جایید.
مادر که برای رفتن دنبال بهانه می گشت گفت:
–نه دیگه دامادم گفته بریم.
خالهی هلما بی مقدمه پرسید:
–از دامادت راضیی؟؟
مادر کمی جا خورد و بعد گفت:
–به نظر من که مردا اکثرا مثل هم هستن، این زنه که باید بلد باشه چطوری زندگیش رو حفظ کنه. اگه رفتار دختر من با شوهرش خوب باشه خب شوهرشم خوبه. اگه مشکلی بینشون باشه دختر منم بی تقصیر نیست. مردا رو کلا زنا اداره می کنن.
خاله سرش را تکان داد.
–آفرین به شما که ضعف بچه ت رو قبول داری. بعضی از مادرا اون قدر از بچه شون طرفداری می کنن که زندگی دخترشون رو خراب می کنن.
هلما از این که میخواستیم برگردیم خیلی ناراحت شد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت416
مادر هم دوباره حرف علی را پیش کشید و رو به هلما گفت:
–علی آقااخلاق خاصی داره، اگه زود برنگردیم خیلی بهش بر میخوره. بالاخره مردِ دیگه نباید حرفش رو زمین بمونه.
هلما تعجب زده از حرف مادر چادرش را از روی چوب لباسیِ کنار در ورودی برداشت.
–پس باید برسونمتون.
مادر ابروهایش بالا رفت.
–نه بابا، تو مهمون داری، ما یه ماشین می گیریم می ریم.
هلما در گوش خاله اش حرفی زد و بعد گفت:
–مهمونام که غریبه نیستن، من زود میام. اونا فعلا مشغول اتاق شدن و به اتاق اشاره کرد.
خالهی هلما رو به مادر گفت:
–حاج خانم شما که نموندید، حداقل اجازه بدید برسونه. این جوری خیلی زشته، ما شرمنده می شیم.
همین که هلما استارت ماشین را زد، صدای موسیقی بلند شد.
دوسِت دارم ولی با ترس و پنهانی که پنهان کردن یک عشق یعنی اوج ویرانی
دلم رنج عجیبی می برد از دوریت اما
نجابت می کند مانند بانوهای ایرانی
دوسِت دارم دوسِت دارم
دوست دارم ولی با ترس و پنهانی
🎶🎶🎶🎶
دوست دارم غم این جمله را دیدی
تفاوت دارد این سیلاب با شب های بارانی
🎶🎶🎶
شنیدن این آهنگ مرا به عقب برد؛ به روزگاری که دچار این حس و حال بودم.
حزنی که در آهنگ بود مرا گرفت و بغض کردم.
من که در صندلی عقب نشسته بودم، از آینه به هلما نگاه کردم.
به روبرو خیره شده بود ولی چشمهایش خیلی غمگین بودند.
نگاهش که به من افتاد، در چشمهایم مکث کرد و بعد فوری دستگاه پخش را خاموش کرد.
ولی من دچار غمی شده بودم که برایم ناشناخته بود. انگار حسهایم در هم آمیخته شده بودند. حس حسادت، حس دلسوزی و ترحم و حس غمی که عجیب روی دلم سنگینی میکرد.
وارد خانه که شدیم.
رستا و نادیا در حال دیدن یک فیلم آمریکایی بودند و مدام وسط فیلم رستا چیزهایی به نادیا می گفت.
مادر پرسید:
–چیکار میکنین؟ رستا تو زودتر اومدی خونه که بشینی پای فیلم؟!
رستا همان طور که نوزادش را شیر میداد گفت:
–مامان دارم واسه دخترت فیلم تحلیل می کنم. ارزشش از هزارتا مهمونی بالاتره. دلیل اتفاقات اطرافش رو ندونه که نمیتونه هرّ رو از برّ تشخیص بده.
گفتم:
_مگه ما مهمونی بودیم؟
مادر زل زد به تلویزیون.
—یعنی تو این فیلم خارجی این چیزا رو یاد می دن؟ مگه درس و مدرسه س؟
نادیا خندید.
–آره مامان، ولی درسش شیرینه، کلی تو ذهنم معما مونده بود که حالا کمکم داره حل می شه.
رستا گفت:
—به نظر من که این چیزا رو باید سیستم آموزشی توی مدرسه هامون به بچه ها آموزش بدن. خیلی از کشورا این کار رو کردن. چون تو بعضی کشور ها معبد و باشگاه شیطان پرستها رو تاسیس کردن و خیلی اندیشه ها و نظریات عجیب تو ذهن بچه هاشون میکنن اونوقت سیستم آموزش پرورش ما هر سال تا میتونه بیشتر از سال قبل کتاب کمک آموزشی اضافه میکنن به پروسهی درس بچه ها، بعضی معلم ها که اونقدر از قضیه پرت هستن که خودشونم دوباره یه کتاب دیگه معرفی میکنن که بچه ها بخرن و بیشتر کار کنن که یه وقت دیگران فکر نکنن اون معلم کم کاره.
مادر با تعجب گفت؛
–وا؟ چی بگم والا، حالا بچه هات کجان؟
–بالا پیش مرغ و جوجههای نادیا، رفتن بهشون غذا بدن. مامان بزرگ حواسش بهشون هست.
—مادر تعجب کرد.
—اونا دوباره اونجان؟! از وقتی این مرغ و جوجه ها اومدن دیگه ما بچه های تو رو درست نمی بینیم.
رستا خندید.
—اتفاقا منم می خوام دوتا جوجه واسه بچه ها بخرم. احساس می کنم نگهداری از اونا روی رفتار بچه ها تاثیر خوبی داشته.
نادیا گفت:
–میگم رستا کاش میرفتی معلم میشدی.
–اتفاقا تو فکرم هست یه کار تو همین سبک به صورت مجازی انجام بدم. من که نمیتونم بچه هام رو ول کن برم سرکار، الان اولویتم بچه هام هستن.
کنار رستا نشستم.
–من و علی هم گاهی با هم فیلم میبینیم. اونم خیلی قشنگ تحلیل میکنه. به یه نکتههایی توجه می کنه که من اصلا حواسم بهشون نیست. من فقط اگه فیلمش عاشقانه باشه می خوام بدونم پسره به دختره می رسه یا نه؟ اگرم موضوعش چیزای دیگه باشه فقط می خوام بدونم آخرش چی می شه؟
نادیا خندید.
—منم همین طور، ولی رستا میگه اگر بچه ها رو روشن نکنیم و براشون از اتفاقاتی که توی دنیا داره میفته نگیم، چند سال دیگه نسل ما خودشون رو به شکلهای وحشتناک در میارن و میان تو خیابون به نظرشونم خیلی قشنگه. ولی بقیه میترسن.
البته میگه الانم توی خیلی از کشورها این اتفاق افتاده، برای همین کم کم داره مهاجرت افراد فهیم به طرف کشورهای اسلامی اتفاق میوفته. یا تو همون کشورها مثل سوئد، برای پخش اذان تظاهرات میکنن
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت417
لب هایم را روی هم فشار دادم.
—آدم یه چیزایی می شنوه که باورش نمیشه!
رستا با گوشهی چشمش نگاهم کرد و آرام گفت:
–باورت می شد که پا نمی شدی بری خونهی زن قبلی شوهرت.
–چه ربطی داره؟
–ربطش اینه که نمیتونم باور کنم طرف یهو به طور ناگهانی این قدر متحول شده و کلا دنیا رو گذاشته کنار، بعد نمی ره دنبال زندگی خودش چسبیده به تو، عجیب نیست؟!
پوفی کردم.
–خب ما با هم دوستیم.
من بیشتر به فکر کاری هستم که هلما داره انجام می ده.
–چه کاری؟
– صفحهی مجازیش رو دیدی؟
نوچی کرد.
–خب برو ببین اون چطوری داره مبارزه می کنه. اون به خاطر روشن کردن آدما داره از جونش مایه می ذاره. هر روز کلی توهین و تهمت میشنوه. اون به خاطر این کاراش آسیب دیده و زخمی شده. خودش می گه بعضی وقتا از ترس شب تا صبح خوابم نمی بره. داره تو شرایط ناعادلانه می جنگه. اون وقت تو به فکر زندگی من هستی؟
رستا اخم کرد.
–همچین کار شاقی نکرده، شوهر خودتم همین کارا رو می کرد چاقوشم خورد بدبخت.
راست نشستم.
—کی؟!
—همون موقع که اون پسره میثم، چاقو زد تو شکمش، فکر کردی واسه چی بود؟
اخم کردم.
—خب واسه این که هلما...
دستش در هوا تکان داد و کنار گوشم، آرام گفت:
—نخیر، واسه این بود که علی پته هاشون رو می ریخت رو آب. مثل همین کاری که الان هلما داره انجام می ده. به مامان چیزی نگی ها.
ابروهایم بالا رفت.
—پس چرا به من چیزی نگفته؟!
رستا دست هایش را باز کرد.
—حتما نخواسته بترسی. حالا توام به روش نیار. چون کار خوبی کرده. البته به ما هم نگفته بود، من و رضا خودمون کشف کردیم.
نادیا اعتراض آمیز گفت:
—داریم فیلم می بینیما.
رستا دوباره پچ پچ کنان گفت:
—به اون هلما هم بگو دست از سر اونا برداره، همون طور که علی برداشت. آدمای خطرناکین. اصلا آدم نیستن.
به صفحه ی تلویزیون خیره شدم و به این فکر کردم که، پس علی چطور خودش را از دست آنها حفظ کرده.
با شنیدن صدای در حیاط از جایم بلند شدم.
—حتما علی اومده، من دیگه برم.
رستا رو به نادیا گفت:
—بچه ها رو صدا می کنی بیان. منم باید برم، شام درست نکردم.
دو ساعتی بود که کنار نادیا نشسته بودم و کمکش میکردم. علی گفته بود تا تمام شدن آشپزی اش پایین نروم.
–می گم نادیا از وقتی تابلوها رو دادی به علی تو مغازه بفروشه، فروشش چطوره؟
صورتش را مچاله کرد.
–افتضاح. اون موقع که خودت بودی عالی بود. اصلا سفارشا رو نمیرسوندیم. ولی الان وقتم اضافه میاریم.
–مامان که همه ش در حال دوخت و دوزه.
–خب عوضش تو و من دیگه چیزی نمیدوزیم. رستا هم که مشغوله بچههاشه، اصلا وقت نمیکنه. فقط مامان و مامان بزرگ کمک می کنن.
ولی باز خدا رو شکر! از هیچی بهتره.
با مداد طرح های نقاشی نادیا را برایش پر رنگ می کردم و از روی الگو رنگ آمیزی می کردم.
مداد را روی زمین گذاشتم.
—فکر کنم از این به بعد دیگه گاهی خودمم بتونم برم مغازه، چون دیگه زندانی نیستم.
—عالی میشه تلما!
علی با بشقاب غذایی که در دست داشت جلوی در ظاهر شد و رو به من گفت:
–حالا دیگه میتونی بیای، من این غذا رو بدم مامان با هم بریم پایین.
نادیا بلند شد و نگاهی به بشقاب غذا انداخت و با لحن شوخی گفت:
–علیآقا چی پختی؟ امشب کارمون به بیمارستان نکشه شانس آوردیم. می گم بهتره همه با هم نخوریم، یکی انتحاری بزنه بچشه اگر طوریش نشد بقیه هم بخورن.
علی لبخند زد.
–بعد از خوردن این غذا از حرفت پشیمون می شی. فقط موقع خوردن مواظب انگشتات باش.
–بوش که خیلی خوبه، ولی اصلا بهتون آشپزی نمیادا.
علی سرش را کج کرد.
–اون وقت چی بهم میاد؟
نادیا فکری کرد.
–اوم، زور گویی.
علی بلند خندید.
من چپ چپ به نادیا نگاه کردم.
–نادی!
علی همانطور که میخندید گفت:
–کاریش نداشته باش، ما با هم شوخی داریم. بیا بریم تا غذا یخ نکرده.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙فاطمه (سلام الله علیها) از نگاه دانشمندان غیرمسلمان
🎶📢حجتالاسلام #رفیعی
📎 #حضرت_زهرا سلام الله علیها
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره ی مرحوم حاج محسن عسکری از مرحوم آیت الله بهجت در مورد عظمت مقام حضرت زهرا سلام الله علیها
👤مرحوم حاج محسن عسکری :
این شعر را در مجلسی در خدمت مرحوم آیت الله بهجت خواندم که :
بوسه اش نی ز روی عادت بود
بلکه از امر حق اطاعت بود
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
43.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اماتورفتی و موندم تک و تنها:)
تقدیرمن این بود علی بی زهرا❤️🩹
#شبتون_فاطمی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
14.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
°•~🦋
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
تو عجیب ترین یادی، مطمئن ترین علاقه ای
تو زيباترين مطالبه ی دلی از تمامِ
داشته ها و نداشته هايم ...🩵
#حسینجان♥︎
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_تیها_الغریب
#سلاممولاےمن
#مهدی_جانم
ای داغدار اصلی این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم کرب و بلا بیا
تنها امید خلق جهان یابن فاطمه
ای منتهای آرزوی اولیاء بیا
آجرک_الله_یا_بقیة_الله🥀
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️ میدونید اگه ملاکهای ازدواج، ظاهری باشن و نه حقیقی، چه اتفاقی میافته؟🤷♂🤷♀
🔵 قسمت چهارم:
✅ گفتیم که وقتی ملاکهای غیر منطقی، مدیریت تصمیم گیری رو تو ازدواج به دست بگیرن، یکی از نتیجههای اون، سخت شدن ازدواجه. سه تا از ملاکهای اشتباه توی ازدواج رو بررسی کردیم و حالا ملاک اشتباه بعدی👇
❗️شغل ثابت داماد❗️
✅وقتی که ما از تسهیل ازدواج حرف میزنیم، به صورت طبیعی سخن از سنّ ازدواج هم به میون میاد. یعنی نتیجه تسهیل ازدواج، پایین اومدن سنّ ازدواجه.✌️
🔷🔹پایین بودن سنّ ازدواج، لوازمی داره که یکی از اونا بحث شغل آقا داماد هست. ما وقتی به یه پسر بیست ساله میگیم ازدواج کن، باید بدونیم که این جوون داره درس میخونه، پس شغل ثابتی نداره.🤷♂
❓حالا اگه داشتن یه شغل ثابت رو معیار ازدواج بدونیم، دیگه نمیتونیم سنّ ازدواج رو از ٢۵ یا ٢۶ سال پایین تر بیاریم، پس برا حلّ این مسئله باید چهکار کرد؟🤔
1⃣ کار خونوادهها
🔶🔸پدرا باید پشتیبان بچههاشون باشن. اگه بخوایم واقع بینانه این مسئله رو حل کنیم، نباید پای خودمون رو از میدون بیرون کنیم. خیلی از پدرا و مادرا میتونن تا مدّتی عهده دار هزینۀ زندگی بچههاشون باشن.🤝
❌ البته این کمک نباید طوری باشه که خیال فرزند رو آسوده کنه و انگیزشون رو برا کار کردن و به دست آوردن درآمد، از بین ببره.👌
✅ اگر فرزند ما تو دوران سربازی یا دانشجویی احساس نیاز به ازدواج کرد، میتونیم با پذیرش عقد طولانی مدت، زمینۀ ازدواج اون رو فراهم کنیم. این هم کار دیگهای که باید خونوادهها بپذیرن و سختگیری نکنن.♨️
🔵 ادامه دارد...
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
46.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_نوزدهم
19_2
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤
الهُمَّ صَلَّ علی فاطمة و اَبیها و بَعلها و بَینها و سِرَّالمُستَودَعِ فیها بِعَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ..🥺💔
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام
من اومدم 😍😍😍
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 برنامههایی که قبل ازدواج حتما باید به آن اصرار داشته باشیم.
🔹بحث فرزندآوری، مسکن، اشتغال خانم از مواردی است که حتما باید مطرح شود.
استاد #حبشی
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ_تصویری
@mojaradan
#پسا_مجردی
زنها گاهی اوقات چيزی نمیگويند
چون به نظرشان لازم نيست كه
چيزی گفته شود
با نگاهشان حرف میزنند
به اندازه يك دنيا حرف میزنند
هرگز نبايد از چشمان هيچ زنی
ساده گذشت. ↙️
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
🎥 #موشن_گرافیک | برخی از ویژگیهای بسیج در کلام مقام معظم رهبری #امام_خامنهای مدظلهالعالی
🍃🌹🍃
#هفته_بسیج | #بسیج_امید_ملت_ایران |
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وظایف مشترک بین زن و مرد با محوریت اصل تجمّل
🔰 #استاد_رفیعی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت417 لب هایم را روی هم فشار دادم. —آدم یه چیزایی می شنوه که باورش نمیشه! رست
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت418
یک پله مانده بود وارد شوم علی جلویم را گرفت.
–وایسا وایسا، اول چشمات رو ببند.
–علی می اُفتم.
دستم را گرفت.
–نمیُفتی، نترس! پس من این جا چیکارهام؟ بوی غذا تمام خانه را برداشته بود. دست های علی را محکم گرفتم.
–علی خیلی به زحمت افتادی، دو ساعته سرپایی. پای اجاق گازم هوا سرده، چرا نذاشتی منم بیام کمکت؟
–اون که دیگه نمیشه غافلگیری. تازه امروز فهمیدم آشپزی کردن روی این اجاق با نبود امکانات چقدر برات سخت بوده و تو توی این مدت صداتم در نمی اومده. دیگه پاییز شده و کم کم هوا هم سرد می شه. به نظرم بعضی وقتا برای یه روزم که شده، آقایون کارای خانما رو انجام بدن خیلی خوبه، متوجهی خیلی چیزا می شن.
خندیدم.
–چشمام رو باز کنم؟
صندلی را برایم عقب کشید.
–بفرما بشین بعد چشمات رو باز کن.
با دیدن چیدمان روی میز دهانم باز ماند. شمعهای وارمر قلبی شکل به رنگ طلایی همرا با گلهای خشک سرخ رنگ سطح میز را پر کرده بود. سالاد و دوغ و مخلفاتی که در کنار غذا بود بیشتر شگفت زدهام کرد.
با حیرت و شادی به علی نگاه کردم.
–وای علی! چقدر قشنگ چیدی! کی وقت کردی، سالاد درست کنی؟!
لبخند زد.
–به سختی.
از جایم بلند شدم و محکم در آغوشش گرفتم.
–ممنونم ازت که برای خوشحال کردن من این قدر زحمت کشیدی.
موهایم را بوسید و صورتم را با دست هایش قاب گرفت.
–من از تو ممنونم که این قدر با سختی توی این یه وجب جا هر روز غذا درست میکنی و صداتم در نمیاد. ولی تموم شد دیگه. از این جا می ریم.
از روی میز کیف هدیهای را که از قبل آن جا گذاشته بود، برداشت و مقابلم گرفت.
–این برای توئه، بازش کن ببین میپسندی؟
–کادو برای چی؟!
روی صندلی روبرویم نشست. من هم نشستم.
–زود باش دیگه، غذا یخ کرد. نگاه سوالیام هنوز روی صورتش مانده بود.
عاشقانه نگاهم کرد و نجوا کرد:
–برای این که برام آرامش آوردی، چیزی که سال هاست دنبالشم.
نفسش را بیرون داد و خم شد دستم را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد و بوسید.
–برای این که بهت بگم خیلی دوستت دارم.
حرف هایش بغض به گلویم آورد و با همان حال گفتم:
–ممنونم.
یک تکه قارچ در دهانم گذاشتم.
–خیلی خوشمزه شده، من باید بیام پیشت آشپزی یاد بگیرم. راستی علی دلم میخواد یه چیزی رو بهت بگم، ولی نمیدونم کار درستیه یا نه؟
نگران نگاهم کرد.
–غذا بد شده روت نمی شه بگی؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت419
یک تکه از سینهی مرغ مکعبی خرد شده را سر چنگال زدم و جلوی دهانش گرفتم.
–این که معرکه شده. من نمیدونم تو این غذا رو از کجا یاد گرفتی؟
دهانش را باز کرد و مرغ را بلعید.
–دوسال تنهایی، باعث شده خیلی چیزا یاد بگیرم، البته مامانم همیشه از غذاهام ایراد می گرفت ولی حالا می گه دلم واسه دست پختت تنگ شده.
ابروهایم بالا رفت.
–یعنی همیشه تو آشپزی می کردی؟!
خندید.
–نه بابا، چند ماه یه بار. ولی کلا آدما این جورین دیگه، تا وقتی چیزی رو دارن قدرش رو نمی دونن. بعد چشمکی زد و ادامه داد:
–قدر من رو بدونا شاید یه روزی نباشم.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–حالا یه بار آشپزی کردیا، کوفتمون نکن. با لبخندی که از لب هایش محو نمی شد کمی سالاد برایم کشید.
–خب خدارو شکر که واسه غذای من نتونستی حرف دربیاری. حالا راحت باش هر چه می خواهد دل تنگت بگو!
سرم را پایین انداختم. دو دل بودم برای حرف زدن.
دستش را زیر چانهام برد و صورتم را بالا آورد.
–داری نگرانم میکنیا، چی شده؟
نفسم را بیرون دادم.
–هیچی ولش کن. حالا شاید بعدا گفتم.
دستش را از زیر چانهام کنار کشید و به چشمهایم زل زد.
لبخند زدم.
صاف نشست و دست هایش را روی سینهاش جمع کرد و خیره نگاهم کرد.
لقمه ای برایش گرفتم.
–تا نگی من چیزی نمیخورم. با تعجب نگاهش کردم.
–تو که اینقدر ناز نازی نبودی! حالا این رو بخور می گم.
لقمه را از دستم گرفت و من هم چیزهایی که در اتاق هلما دیده بودم را برایش تعریف کردم. حتی ماجرای قاب عکس را هم گفتم.
فکری کرد و گفت:
–کلا کاراش غیر عادی نیست؟! مثلا تو عکس صمیمی ترین دوستت رو قاب می کنی بذاری تو اتاقت؟ تو می تونی باورش کنی؟
کلافه گفتم:
–اصلا نمیدونم چی رو باید باور کنم چی رو نباید. هر وقت خودم رو جای اون می ذارم بغضم میگیره. رستا می گه باهاش کات کن، کاراش رو باور نکن. ولی وقتی هلما این همه محبت در حقم کرده و می کنه من چطور باهاش کات کنم. وقتی که کرونا داشتم خواهر و مادر من بهم نزدیک نشدن ولی اون توی بدترین شرایط زندگیش کنارم بود.
درست شب عروسی من مادرش رو از دست داد ولی صداش درنیومد. حداقل میتونست به همه بگه چی شده و یه جورایی خودش رو تخلیه و منم ناراحت کنه. ولی نکرد.
اون کار بزرگی در حقم کرد. واقعا این کارا رو هیچ کس در حق کسی انجام نمی ده، حتی خود من در حق بهترین دوستم.
توی بیمارستان هر کاری از دستش برمیومد برام انجام میداد. طوری که گاهی مامان حال من رو از اون میپرسید. یه شب که حالم خیلی بد بود اصلا خونه نرفت و نخوابید. همه ش بالای سرم بود.
علی سرش را تکان داد.
—آره، منم وقتی دلیل حضور هلما را رو تو خونه ی مامانت برای مامانم توضیح دادم باور نکرد.
نفسم را بیرون دادم.
—دلم براش میسوزه، هیچ کس باورش نداره حتی خاله ش. هر وقت با هم حرف می زنیم به خاطر گذشته ش، خودش رو سرزنش می کنه. یه وقتایی فکر میکنم ما جای خدا نشستیم و نمیخوایم یه فرصت بهش بدیم. انگار ما کی هستیم؟ از کجا معلوم اون پیش خدا از همهی ماها عزیزتر نباشه؟ که من فکر می کنم عزیزتره، میدونی چرا؟
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت420
–فکر کن دو نفر یه آزاری به یه نفر برسونن حالا خواسته یا ناخواسته، یکی شون مدام قلدری کنه و بگه حالا که چیزی نشده، من که کاری نکردم. ولی اون یکی سرش رو بندازه پایین و مدام عذر خواهی کنه. تو جای اون فرد باشی کدومشون رو میبخشی؟
علی سرش را تکان داد:
–میفهمم چی می گی. خدا کسی رو که جلوش ادعایی نداره رو بیشتر دوست داره و زودتر میبخشه.
حتما خدا خیلی دوستش داشته که قلبش رو این طور زیر و رو کرده.
نگاهم را به شمع هایی که ریز ریز می سوختند دادم.
—فکر کن بعد از آخرین باری که تو خونه اومد ملاقاتم، کرونا گرفت. حالش اون قدر بد شده که رو به مرگ بوده ولی حتی یک کلمه هم از من کمک نخواست. منم خبر نداشتم که بخوام کمکش کنم. این قدر بیمعرفت بودم که تو اون مدت اصلا بهش زنگ نزدم حتی یه تشکر کنم.
ولی اون اصلا شکایتی نکرد.
اون حتی دیگه از علایقش حرف نمی زنه، می ترسه من ناراحت بشم و ولش کنم. من می دونم شاید کارم اشتباه باشه ولی نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم چون میترسم نکنه یه روز من جای اون باشم.
علی دست هایش را به هم گره زد و با لحن بی تفاوتی گفت:
—اگه تو فکر میکنی باید کمکش کنی و اون بهت احتیاج داره من حرفی ندارم ولی تا وقتی میتونی کمکش کنی که آسیبی به خودت نرسه. هر کدوم از آدمای اطرافمون ممکنه یه اخلاقایی داشته باشن که ما خوشمون نیاد ولی تحمل میکنیم که درستم هست
ولی گاهی این اخلاقای بد ضربه به سلامتی مون، به اعتقادات مون و به ارزش انسانی مون میزنه.
اون موقع دیگه لزومی نداره بازم اونا رو برای خودمون نگه داریم. حالا خانواده بحثش جداست، ولی یه دوست گاهی حتی می تونه روان آدم رو به هم بریزه و این خیلی خطرناکه. البته تو خودت همهی اینا رو تشخیص می دی.
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:
—راست می گن روزگار همیشه از جاهایی ازت امتحان می گیره که اصلا فکرش رو نمی کنی، مثل اون استاد دانشگاهی که سوالایی طرح میکنه که اصلا تو جزوه نبوده.
—یعنی تو فکر می کنی هلما یه امتحانه؟
صاف نشست و دوباره دست هایش را روی سینه اش جمع کرد و به روبرو خیره شد.
—صد در صد،
امتحانی که شاید من می خواستم ازش فرار کنم
ولی خدا می خواد بهم بگه هرجای دنیا بری باید این امتحان رو پس بدی. شده رابطهی کل خونواده ت رو با هلما حسنه می کنم و مهرش رو تو دل همه میندازم که فقط تو رو تسلیم کنم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت421
بعد نفسش را عمیق بیرون داد و
از جایش بلند شد. کمی به این طرف و آن طرف قدم برداشت. بعد ایستاد و به تابلویی که روی دیوار بود، خیره شد.
از حرف هایش ماتم برده بود. نگاهم را روی میز چرخاندم و با خودم فکر کردم کاش وقت دیگری را برای مطرح کردن این مسئله انتخاب کرده بودم.
وقتی برگشت لبخند به لب داشت.
روی صندلی اش نشست و به چشم هایم زل زد.
—زندگی بهم یاد داده که هیچ چی رو نمی شه به کسی تحمیل کرد.
فقط باید در مورد هر چیزی که من رو می ترسونه بهت اطلاعات بدم.
با تعجب پرسیدم:
—تو از هلما می ترسی؟!
—از اون نه، از تو می ترسم.
از این که مهربونی جزئی از وجودته می ترسم. این که هیچ وقت نمی تونی این دلسوزیت رو ترک کنی می ترسم.
حتی اگه هزار بارم به خاطرش، اذیت شده باشی، بازم ترجیح می دی مهربون باشی.
من می دونم اگه الان بهت بگم با هلما کات کن، هزارتا سوال برات پیش میاد که من شاید جواب خیلیاش رو ندونم اگرم بدونم و بهت بگم شاید قبول نکنی و آخرشم به دیکتاتوری محکوم بشم.
برای همین فقط بهت می گم هیچ وقت جایی نرو که جلوی پات تاریکه، اول صبر کن چراغ رو روشن کن، درست جلوی پات رو ببین بعد قدم بردار.
چند ماهی می شد که به خانه ی مادر شوهرم اسباب کشی کرده بودیم.
این جا در برابر زیر زمین خانه ی ما آن قدر بزرگ بود که برای پر کردنش
مجبور شدیم یک دست مبل و یک جفت فرش و کلی خرده ریز بخریم.
این جا دو اتاق داشت که به پیشنهاد علی یکی از اتاق ها را اتاق مطالعه کردیم و برایش کتابخانه خریدیم.
علی آن قدر کتاب داشت که اکثر طبقات کتابخانه پر شد.
قرار گذاشتیم هر شب حتی شده نیم ساعت به آن اتاق برویم و کتاب بخوانیم.
شب های بلند پاییزی باعث می شد که ما ساعت ها وقتمان را درآن اتاق بگذرانیم.
درس های دانشگاه من سنگین بودند و من ساعات مطالعه را اکثرا صرف درس خواندن می کردم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』••
♨️️ چرا حضرت فاطمه زهرا(س) با چنان مقام قدسی برای بازپسگیری فدک اقدام کردند؟ (از اندک فیلمهای باقیمانده از شهید مطهری)
خیلی زیبا 👌
🥥•••|↫ #کلیـــــپتآیم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´