فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_سلام
#من_امدم 😍
نکته اخلاقی:
گربه ها نیز ورزش میکنند برای کسب بیشتر موش ها !
اونوقت تو ورزش نمیکنی و همش میگیبی حوصله ام ، همین میشه دیگه....
بیایم از گربه ها بیاموزیم
#ورزش
@mojaradan
231_6370380525.mp3
5.25M
#مشاوره
#ازدواج
#جلسه_سوم
#دکتر_شاهین_فرهنگ
#استخاره_در_ازدواج
این مبحث در مورد استخاره کردن در امر ازدواج
@mojaradan
🔺چرا جذب یک فرد خاص میشیم
جذابیت
جذابیت ظاهری: یکی از دلایل جذب شدن افراد به هم هست خب بهتره برای ازدواج حد معقول و متعادل رو در نظر بگیریم.
جذابیت شخصیتی: افرادی که از نظر شخصیتی گرم، مهربان، مدیر و خوش تیپ، سخن ورز و... هستند.
جذابیت اجتماعی: طبقه اجتماعی، موقعیت اقتصادی، شان و منزلت اجتماعی، اصالت خانوادگی، شغل و... فرد مقابل.
شباهت
افراد بیشتر مایلند فردی رو به عنوان همسر انتخاب کنن که از همه نظر به اونا شبیه هست. شباهت در اعتقادات، شخصیت، فرهنگ،سیاست، ظاهرو...
تفاوت
بعضیا معتقدن اگر فردی متفاوت از خصوصیات خود ازدواج کنن باعث میشه که کامل کننده ضعیفها و قوتهای همدیگه باشن و زندگی کاملی رو تشکیل بدن.
عشق و علاقه
بعضیا هم با توجه به علاقهای که بین خودش وفرد دیگه به وجود اومده جذب هم میشن ولی این علاقه و عشق نباید جلو شناخت درست از همدیگه رو بگیره.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خدا دری را میبندد
اصرار به کوبیدنش نکنید ...!
بدانید که هر آنچه پست آن است،
به صلاح شما نیست ...!
🎙 #دڪتر_انوشه
@mojaradan
#پروفایل_ایام_فاطمیه🖤🕊🥀
@mojaradan
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 "کدام زنان همنشین
حضرت فاطمه (علیها السلام) میشوند؟"
🎙استاد #تراشیون
#پس_از_ازدواج
#کلیپ
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت441 پوزخندی زد و گفت: —مطمئنی؟ با این احساساتی که تو داری فکر نکنم قبول کنی
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت440
نفسم را بیرن دادم و بعد از کمی سکوت پرسیدم.
—علی یه سوال بکنم؟
قاشق پر از غذا را داخل دهانش گذاشت و با سرش اشاره کرد که بپرسم.
—اگه یکی رو به مرگ باشه و به کمک تو احتیاج داشته باشه تو کمکش می کنی؟ بعد تازه کمکتم خیلی آسون باشه در حد حرف زدن.
لقمه اش را قورت داد.
—حالا چرا رو به مرگ؟ رو به مرگم نباشه من کمکش می کنم.
قاشقی ماست در دهانم گذاشتم.
—خب اگه ازش متنفر باشی چی؟ جون آدما برات این قدر مهم هست که پا روی احساساتت بذاری؟
جویدنش را متوقف کرد و مبهوت نگاهم کرد. گیرایی اش قوی بود، تا ته حرفم را خواند.
برای چند ثانیه چشم در چشم شدیم. قاشقش را در بشقاب گذاشت و صاف نشست ولی هنوز خیره به چشم هایم مانده بود.
دیگر طاقت نداشتم. نگاهم را به میز غذا دادم.
—چرا نمی خوای کمکش کنی؟ کلیه ی هلما داره از کار میفته. از تو بعیده که با این همه ادعا نمی تونی گذشته ی یه نفر رو ببخشی و به دادش برسی!
اگه تو بری باهاش حرف بزنی حالش خوب می شه. به چشم یه انسان بهش نگاه کن. فقط چند روز تا وقتی که امیدش به زندگی زیاد بشه.
نگاهش را روی تک تک چیزهایی که روی میز بود چرخاند.
انگار می خواست به من بفهماند که دلیل چیدن این میز شام با آن همه خستگی و وقت کم را فهمیده. از جایش بلند شد و زمزمه کرد:
—دستت درد نکنه، دیگه سیر شدم.
غذایی که در بشقابش بود هنوز تمام نشده بود. بشقاب و قاشق چنگالش را برداشت و به آشپزخانه برد و بعد برگشت و به اتاق مطالعه رفت و در را بست.
چطور می توانست این قدر بی تفاوت باشد؟! من از مرگ یک انسان حرف می زنم اما او در گذشته ی خودش گیر کرده.
بلند شدم و با عصبانیت میز را جمع کردم و ظرف ها را شستم.
مدام در ذهنم به رفتار علی فکر می کردم و محکومش می کردم. ذهنم به صورت رگباری حرف می زد. آن قدر زیاد که دیگر جایی در ذهنم برای فهمیدن حرف هایم نبود.
کارم که تمام شد تصمیم گرفتم بروم و حرف هایی که مثل یک خوره ذهنم را می بلعید را با او در میان بگذارم تا راحت شوم.
در اتاق را که باز کردم دیدم با بی تفاوتی پشت میز تحریر نشسته و در حال خواندن کتاب است. حتی سرش را بلند نکرد که نگاهم کند.
در حالی که حرص می خوردم به دیوار تکیه دادم و دست هایم را پشتم جمع کردم.
—فکر نمی کردم این قدر خودخواه باشی! تو یه جنازه ی روی تخت رو هم نمی تونی ببخشی؟
این همه آدم هر روز دارن طلاق می گیرن، همه شون این جوری به خون هم تشنه ن؟ البته تو به خون اون تشنه ای، اون که اصلا این جوری نیست.
من نمی دونم اون انسانیتی که همیشه ازش حرف می زدی چی شد؟ فقط خوب بلدیم حرف بزنیم نوبت خودمون که می رسه حتی یه ذره به خودمون سختی نمی دیم.
سرش را از روی کتاب بلند کرد و آرام گفت:
—از خود گذشتگی هم راه خودش رو داره.
حق به جانب گفتم:
—خب راهش چیه؟ بی تفاوتی؟ اون قدر دست دست کنیم که طرف بمیره؟ فکر می کنی برای من آسونه که این درخواست رو ازت بکنم ولی خود تو یه روز بهم گفتی اولویتا مهمه! الان جون یه انسان باید برای همه مون اولویت باشه.
اخم کرد.
—جون اون دست من و تو نیست. من چی کاره ام؟ دکترم؟ روانشناسی بلدم؟ یا بلدم چطوری با یه آدم به قول تو دم مرگ حرف بزنم؟ من که هر چی بگم تو دوباره می خوای احساساتی جواب بدی.
باشه! حالا که این قدر احساس از خود گذشتگی داری، من قبول می کنم ولی باشرط.
به طرفش رفتم.
—باشه، هر چی باشه قبول می کنم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت445
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
بلند شدم تا آماده شوم. حرف ساره برایم مهم نبود باید خودم هم به آن جا می رفتم حداقل به بهانه ی آزمایش دادن.
در طول مسیر ترافیک زیاد بود به خصوص نزدیک بیمارستان. برای همین خیلی طول کشید تا به بیمارستان برسم.
بعد از معاینه ی دکتر به آزمایشگاه رفتم بعد هم به طبقه ای که هلما آن جا بستری بود.
ساره روی صندلی روبروی اتاق هلما نشسته بود. با دیدن من بلند شد و با تعجب گفت:
—إ...! اومدی؟ علی آقا خیلی وقته رفته.
همان جا ایستادم.
—کی اومده بود که...
—من اومدم نبود. هلما می گفت تازه رفته. کلا بیست دقیقه بیشتر نمونده.
نگاهی به در اتاق انداختم و آرام آرام جلو رفتم.
—باهاش حرف زده؟ بهش چی گفته؟
ساره هم جلو آمد و پچ پچ کرد.
—این پرستاره دوباره قاطی کرده نمی ذاره برم پیشش، الانم داخله. روسری را از کیفش بیرون آورد.
—اینم مثلا آورده بودم سرش کنم، نشد؛ یعنی دیر رسیدم.
همان لحظه پرستار از اتاق بیرون آمد و با دیدن من اخم کرد و با لحن عصبانی گفت:
—خانم این جا بیمارستانه ها نه کاروان سرا. الان وقت ملاقاته؟
ساره گفت:
—خانم! خود دکتر گفتن که نباید زیاد تنها باشه. نمی بینید حال روحیش تو چه وضعیه؟
پرستار اخمی کرد و با تشر گفت:
—وقتی مشاورش هست دیگه نیازی به شماها نیست. خیالتون راحت، از وقتی با مشاور جدیدش حرف زده هم حال جسمیش بهتره هم حال روحیش.
ساره با تعجب گفت:
—به این سرعت؟!
—آره، چون داره همکاری می کنه، اجازه ی شستشوی جای سوختگی هاش رو قبلا با دعوا و تنش می داد ولی الان خیلی بهتر شده. پرستار به من نگاه کرد و گفت:
—باید استراحت کنه، شما هم برید. اگه خواستید، فردا ساعت ملاقات بیاید.
زیر گوش ساره زمزمه کردم:
–منظورش از مشاور، علیه؟
ساره نجوا کرد:
–لابُد! به جز اون که کسی نبوده. بعد هم اشاره کرد که برگردم. ولی من مبهوت همان جا ایستاده بودم.
پرستار رفت و ساره کنارم ایستاد.
—تلما جان می خوای تو برو...
نگاهم را به چشم های ساره دادم.
—اونا به هم محرم شدن؟
ساره لب هایش را بیرون داد.
—حتما دیگه، حالا تو چرا هول کردی بابا؟ چند روز که بیشتر نیست. ان شاءالله تا هفته ی دیگه هلما مرخص می شه و همه چی تموم می شه. نگران نباش!
نمی دانستم ساره واقعا نمی تواند مرا درک کند یا خودش را به آن راه زده بود.
با بلند شدن صدای گوشی اش سرگرم صحبت شد و من هم بدون خداحافظی به طرف خانه راه افتادم.
علی دیر کرده و هنوز به خانه نیامده بود.
به گوشی اش که زنگ زدم فوری جواب داد و با خوشحالی گفت:
—تو راهم عزیزم، شامم گرفتم. اگه شام درست کردی بذارش برای فردا.
هنوز از حیرت حرف های پرستار بیرون نیامده بودم. حالا این خوشحالی بی دلیل علی را نمی توانستم هضم کنم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت446
با خوشحالی غذایی که خریده بود را روی میز گذاشت.
—از گشنگی دارم تلف می شم. ناهارم نخوردم.
به طرفش برگشتم.
—چرا؟
—اصلا وقت نکردم، بالاخره آدم وقتی مسئولیتش بیشتر می شه وقتش کمتر می شه دیگه.
خواستم بگویم من هم ناهار نخوردم ولی وقتی لباسی که تنش بود را دیدم حرف در دهانم ماسید.
صبح موقع رفتنش خواب بودم و ندیدم که چه لباسی پوشیده. علی همیشه برای رفتن به سرکار تیپ خیلی ساده ای می زد ولی حالا کت تک و شلوار کتانی که فقط برای مهمانی ها می پوشید تنش کرده بود.
از کارهایش سردر نمی آوردم.
پرسیدم:
—حالا چرا این قدر خوشحالی؟!
لبخند زد.
—تو راست می گفتی کمک به دیگران خیلی لذت بخشه. راستی هلما گفت ازت تشکر کنم.
با دهان باز نگاهش کردم.
ولی او نماند و در حالی که به طرف اتاق می رفت، زمزمه کرد:
—لباسام رو عوض کنم بیام شام بخوریم.
کسی در ذهنم می گفت «فقط یک هفته س، تحمل کن! زود تموم می شه.
سر میز شام نشسته بودیم ولی اصلا میلی به غذا نداشتم. علی سرش پایین بود و با اشتها غذا می خورد. غذایش که تمام شد، نگاهی به بشقاب من انداخت.
—چیزی نخوردی که؟!
بشقاب را عقب کشیدم.
—خوردم. سیر شدم. شام درست کرده بودم کاش غذا نمی گرفتی.
از جایش بلند شد.
—آخه نمی خواستم بی انصافی بشه. واسه هلما غذا گرفته بودم گفتم واسه خونه ام بگیرم.
حرفش که تمام شد به طرف اتاق مطالعه رفت.
جمله اش پتکی بر روی سرم بود. «روز اول دیدارش برایش غذا برده بود؟!!»
اگر چند روز قبل، این کار را می کرد و زنگ می زد می گفت شام خریده ام اوضاع خیلی فرق می کرد.
ولی حالا انگار یک مانع بزرگ جلوی شادی ام را می گرفت. بغضی که به گلویم فشار می آورد حتی اجازه ی حرف زدن نمی داد.
کمی به حرف هایی که قبلا در مورد هلما به علی زده بودم فکر کردم.
چرا حالا که علی به کمک هلما رفته و او خوشحال است من نمی توانم شاد باشم.
با صدای زنگ تلفن خانه از جایم بلند شدم.
علی از اتاق بیرون آمد.
—من جواب می دم.
میز شام را جمع کردم و مشغول شستن ظرف ها شدم.
علی از سالن گفت:
—نرگس خانم بود گفت واسه شب نشینی بریم پایین دور هم باشیم.
اصلا دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم ولی نمی خواستم جلوی علی نشان بدهم چون شک نداشتم که فوری می گفت تو خودت خواستی و هزار سرزنش دیگر.
سرم را تکان دادم.
—باشه الان حاضر می شم.
—تا تو حاضر بشی من برم یه جعبه شیرینی بگیرم و بیام.
به طرفش برگشتم.
—شیرینی واسه چی؟!
—إ...! مگه خبر نداری؟
—از چی؟
لب هایش را بیرون داد.
—یعنی نرگس خانم بهت نگفته؟! وقتی نگاه سوالی ام را دید ادامه داد:
—داداشم دوباره داره بابا می شه. البته من خودمم همین دو ساعت پیش فهمیدم. مامان زنگ زده بود سراغ تو رو گرفت که کجایی، این موضوع رو هم بهم گفت. منم گفتم حتما رفتی به مادرت اینا سر بزنی. آخه تو فقط اون جا می خوای بری خبر نمی دی.
به علی نگفته بودم که می خواهم به بیمارستان بروم.
مبهوت حرف های علی مانده بودم که چه بگویم.
در آپارتمان را باز کرد.
—می رم همین سر خیابون شیرینی می خرم زود میام.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´