#انچه_مجردان_باید_بدانند
💞درست ازدواج کردن، لازمۀ درست زندگی کردن💞
✅ درست ازدواج کردن، یکی از اصلیترین عوامل استحکام زندگی مشترکه. به عبارت دیگه ازدواج نادرست یکی از علتهای اصلی تزلزل زندگی مشترک و طلاقه. امروز شیوۀ ازدواج بعضی از جوونا، بیشتر از این که به یه واقعیت شبیه باشه، به یه لطیفۀ خندهدار و شاید هم گریهدار شبیهه.😱
💢ممکنه کسی برا پاسخگویی به نیاز غریزیِ خودش ازدواج کنه. ولی گاهی کسی به خاطر تحریک نیاز غریزیاش از طرف یه فرد مشخّص، تصمیم به ازدواج با اون میگیره. این دو تا، تفاوت زیادی با هم دارن. 🤌
👀 امروز کم نیستن ازدواجهایی که با تحریک میل غریزیِ شخص، انجام میشه. به نظر شما میشه به این ازدواجها اعتماد کرد؟ بحث بر سرِ شرعی بودن یا نبودن این ارتباطها نیست. بحث بر سرِ قابل اعتماد بودن ازدواجهاییه که با این ارتباطها سر میگیره.☝️
🌀اونایی هم که آشناییشون از کف خیابون و شبکههای اجتماعی و راهروی دانشکده شروع نمیشه و به صورت سنّتی ازدواج میکنن، چه تعدادیشون منطقی و درست تصمیم میگیرن؟🤔
#از_نو_با_تو
#نقطه_نه_علامت_سؤال
#راهکارهای_پیشگیری_از_طلاق
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
سلام تنها زائر قبر زهرا*
♥️ای آخرین نگار دل آرای فاطمه****
آقای من! برای رضای خدا بیا****
آقا به حق چادر خاکی مادرت*
آقا به حقّ داغ دل مرتضی، بیا**
♥️السلامعلیکیااباصالحالمهدی ♥️
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
ߊَܠܠّܣُــܩَّ ࡃَܥܼـِّـܠܙ ܠِࡐَܠࡅِّ࡙ــܭَ ߊܠܦَــــܝَܥܼܢ♥️🕊
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_بیست_چهارم
۲۴_۳
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صلوات_حضرت_زهرا
🖤السّلام علیکَ ایتها الصدیقه الشهیده🖤
🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
سنگ هم باشم! نگاهِ تو مرا دُر میکند
لطف تو هر طِیّبی را عاقبت حُر میکند
رزق چشمم کربلا را دیدن است، اما فراق
نان چشمان مرا هربار آجر میکند
یک سلام از پشتِ بام خانه دادم، فُطرست
جای خالی مرا در کربلا پُر میکند
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
💫💫فاطمه الزهرا سلام الله علیها:
جانم فداى جان تو و روح و جان من سپر بلاى جان تو! اى اباالحسن همواره با تو خواهم بود اگر تو در خیر و نیکى باشى با تو هستم و اگر در سختى باشى با تو خواهم بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』••
💥حـقالنـاس عــاطفی
💥تو فکر کردی هرجور بگردی سر خودت نمیاد؟
🥥•••|↫ #کلیـــــپتآیم
@mojaradan
💞 نامزدی، تنها دوره شناخت است نه بخشی از دوران متاهل شدن شما
❣اجازه ندهید تعهدی که در این دوره ایجاد میشود، بر تفاهم میان شما مقدم شود و حق تصمیم گیری درست و منطقی را از شما بگیرد.
❣چشم هایتان را باز کنید. چه تفاوتها و چه مشابهتهایی دارید؟ این تفاوتها تا چه اندازه میتوانند باعث زیر پا گذاشته شدن خطوط قرمز شما شوند؟ در برابر کدامشان میتوانید چشمهایتان را ببندید و کدامشان اگر یک عمر در زندگیتان تکرار شوند، میتوانند آرامش شما را بگیرند؟
❣نباید به خاطر ترس از حرف دیگران یا نگرانی در مورد احساسات فرد مقابل تان خود را موظف به نشستن پای سفره عقد بدانید. شاید اگر نامزد بودنتان را فریاد نزنید و آن را تنها به اطلاع آشنایان نزدیک برسانید، برهم زدن این قرارداد در صورت نبود تفاهم برایتان آسانتر باشد.
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتش از كجا آغاز شد و تا كجا پيش رفت؟ بانويى كه درِ خانه را محكم گرفته بود چرا رها كرد؟ درِ خانه چگونه به فاطمه عليهاالسلام اصابت نمود؟ مهاجمين از كجا وارد خانه شدند؟ گوشواره ى بانو كِى شكست؟ كجا گريه و فرياد بهم آميخت؟
اميرالمؤمنين عليه السلام عبايش را كجا روى فاطمه عليهاالسلام انداخت؟ درب شكسته ى نيم سوخته چه شد؟ محسن عليه السلام اين همه مصيبت را نزد كِه به شكايت برد؟ اين همه پرسش را خدمت امام صادق عليه السلام مى بريم.
امام صادق عليه السلام فرمود: آتش به چوب در خانه گرفت. قنفذ با دست فشار مى داد و مى خواست در را باز كند. عمر با تازيانه بر بازوى فاطمه عليهاالسلام چنان زد كه مانند بازوبندِ سياه شد. و نيز چنان با لگد به در زد كه به شكم فاطمه عليهاالسلام اصابت كرد در حاليكه به محسن عليه السلام ششماهه باردار بود، و اين فرزند در معرض سقط قرار گرفت. عمر و قنفذ و خالد به خانه هجوم آوردند.
عمر چنان سيلى بر روى فاطمه عليهاالسلام زد كه چادرش كنار رفت وگوشواره شکست در حاليكه آن حضرت با صداى بلند گريه مى كرد و مى فرمود: «اى پدر، اى رسول خدا! سخن دخترت فاطمه را دروغ پنداشتند و او را زدند و جنين او را كشتند».
اميرالمؤمنين عليه السلام در اين حال از داخل خانه با چشمان سرخ شده و آستين بالا زده برخاست، و عباى خود را روى فاطمه عليهاالسلام انداخت و آنحضرت را به سينه چسبانيد... و فرياد زد: «فضه! بانوى خود را درياب كه فرزند او از ضرب لگد در حال سقط است»!
#شهادت_حضرت_زهرا
@mojaradan
مجردان انقلابی
آتش از كجا آغاز شد و تا كجا پيش رفت؟ بانويى كه درِ خانه را محكم گرفته بود چرا رها كرد؟ درِ خانه چگون
اميرالمؤمنين عليه السلام درِ شكسته را به جاى خود باز گردانيد، و در
همان حال محسن عليه السلام سقط شد. حضرت فرمود: محسن عليه السلام به جدش ملحق مى شود و نزد آنحضرت شكايت مى نمايد.
زهرا عليهاالسلام كجا، سيلى كجا؟! آن دست بى شرم كه بريده باد با
كدامين جرأت چنين جسارتى نسبت به مادرِ اسلام روا داشت كه گوشواره شكست؟... و لابد از جاى آن خون جارى شد؟!
آنكه براى آتش زدن مهبط وحى آستين بالا زده بود، فكر لوازم آن را هم كرده بود. دستور داده بود هيزم بياورند، و براى زود بر پا شدن آتش خار مغيلان هم آورده بود.پشتوانه ى جمعيت مهاجم، اسب سواران و نيزه دارانى بودند كه گوش بفرمان سقيفه آماده ى خراب كردن خانه بر سر اهلش بودند.
جاى خالى فاطمه و محسن عليهماالسلام داغى بر دل اهل اين خانه گذاشت كه با نگاههاى پر معنى بر در و ديوار خانه تازه مى شد. اينجا ديگر خانه نيست! مقتل مادر و پسر است كه هر روز برابر ديدگان على عليه السلام و فرزندان اوست. بلكه حرم زهرا و محسن عليهماالسلام است و قبر هر دو در اين خانه است.
اميرالمؤمنين عليه السلام هر روز و هر ساعت با ديدن درِ سوخته و آثار جراحات فاطمه اش آرزوى مرگ مى كرد. هفتاد و اندى از روز حادثه گذشته، هنگام غسل هنوز خون از پهلوى فاطمه عليهاالسلام جارى بود و هنوز بازويش كبود بود! اينجا بود كه على عليه السلام سر بر ديوار گذاشت و اشك ريخت! دختر چهار ساله اش نيز با تعجب پرسيد: چرا پهلوى مادر كبود است؟
@mojaradan
519_28335342953428.mp3
624.8K
قبول باشه ازهمگی روضه حضرت زهرا التماس دعادارم ازهمگی 🤲
@mojaeadan
#چالش_یلدای
#شرکت_کننده_نهم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۲۷ و ۲۸ صدرا: _شوخی نکردم؛ تو کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرف
حاج علی: _تو اتاقشه.
قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر سیاهش هنوز روی سرش بود.
رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت.
آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد.
حاج علی رو چرخاند.
اشک روی صورتش باریدن گرفت... صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه معصومه بود!
آیه اشک میریخت و میگفت... رها اشک میریخت و گوش می داد.
_دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مرَدم رفت رها... عشقم رفت... رها من
بدون اون میمیرم! رها، زندگیم بود؛ جونم بود... رها بچهم به دنیا نیومده یتیم شد...آیه مُرد رها! آیه هیچ شد رها! دلم صداشو میخواد!خندههاشو میخواد! بانو گفتناشو میخواد!دلم براش تنگه... دلم برای قهر کردنای دو دقیقهایش تنگه... دلم اخماشو میخواد.. غیرتی شدناشو میخواد... دلم تنگه! دلم داره میترکه! دلم داره میمیره رها!
هقهق میکرد،....
رها محکم در آغوشش داشت. خواهرانه میبوسیدش؛ مادرانه نوازشش میکرد.
صدرا فکر کرد...
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۲۹ و ۳۰
صدرا فکر کرد :
"معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟
اگر خودش بمیرد، رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟
رها چه؟
رها برایش اشک میریزد؟
یا از آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟"
نگاهش روی تابلوی «وَ إِن یَکاد» خانه ماند، خانهای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیدهاند...
صدرا قصد رفتن کرده بود.
با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند.
رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینهاش فرو ریخت؛
حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما...
شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و آیهی شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهاییهای آیهاش میسوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
آیه در پیچ و تاب مردش بود....
کجایی مرد روزهای تنهاییام؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری.
سخت بود سختی روزگار او.
سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود #مادر و #پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد؟
💭به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو!
🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینهی آیه بیقراری میکرد.
دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای #دین_خدا میجنگید.
مردش گفته بود اگر در #کربلا بودی چه میکردی؟ جزو #زنان_کوفی بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت #انتخاب است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست.
حال #مادرت چه میگوید مرد من؟
من #مانعت شوم؟ من #زنجیر پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان #بال_پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟
زیر لب زمزمه کرد:
" یا زینب کبری (سلاماللهعلیها)..."
مردش زمزمهاش را شنید.
لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت.
دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مردش #حمایت خواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره!
لبخند مردش عمیقتر شد
"راضی شدی مرد من..!؟ "
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم.
چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید.
میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت :
"طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد.
نگاهش را به پدر دوخت:
+جانم؟
_تو از پسش بر میای!
+برمیام؛ باید بربیام!
_به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیهگاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
+شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
+بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۳۱ و ۳۲
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که همسن و سال خودش بود اما مادری میکرد برایش، حالا میخواهد پشت باشد، محکم باشد، تکیهگاه شود؛ شاید بهخاطر احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم.
آیه شوکه پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد...
حلقه ای نبود! صورتش هنوز دخترانه و دست نخورده بود. قلب داغ دیدهاش ترسید... از این نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
+اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
این آیهی دقایقی قبل نبود. تکیهگاه بیپناهیهای رها بود، دختر دلبند حاج علی بود، دکتر آیه معتمد بود.
+خب اون آقایی که باهاش اومدم، صدرا زند..برادر شریک رامینه....
رها تعریف کرد و آیه گوش داد.حاج علی قصهی این مادر و دختر را میدانست، چه دردناک است این افکار غلط...
_خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_به خدا خانوادهی خوبیان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونهی لعنتی نزدی بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی خودت رو ندیدی؟
آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک ریخت... برای خودش، برای بیکسیهایش، برای رهای بیکس شدهاش:
_مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
+بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم...
آیه آغوش گشود برای دختر خستهای که مقابلش بود. رها خود را در آغوش خواهرانهاش رها کرد. رها مادرانه خرج میکرد، خواهرانه خرج میکرد.
**********
ارمیا نگاه دوبارهای به خانه انداخت.
دو روز گذشته بود. گوشهای از ذهنش درگیر و دار این خانواده بود. آخر این گوشهی کوچک ذهن، کار خودش را کرد. ارمیا را به آن کوچه کشاند.
میخواست حال و روزشان بداند. از زنی که همسر از دست داده و صبور است بداند، از بیقراریهای پنهانش بداند، از پدری که دخترش را سیاهپوش به خانه آورده بود بداند،
میخواست از آیه و نمازهایش بداند،
از قدرت دعاهایش بداند، از آه مظلومانهای که گاه به گاه از سینهاش خارج و رنج بود و درد بداند،
میخواست خدای حاج علی را بشناسد... خدای آیه را بشناسد؛ میخواست بداند آنچه را که هیچگاه نتوانسته بود بداند.
در کوچه قدم میزد.
موتور در کنارش بود.مقابل در ورودی ساختمان. نه نام خانوادگی حاج علی را میدانست، نه خبری از آنها میشد که
ببیندشان!
توجهش به خودرویی که مقابل موتورسیکلتش پارک کرد جلب شد. سر
چرخاند به سمت مرِد جوانی که از سمت راننده پیاده شده بود. این مرد را دیروز هم دیده بود که از ساختمان خارج شد.
_ببخشید آقا.
+با منید؟
_بله. ازتون یه سوال داشتم؛ شما تو این ساختمون کسی رو میشناسید که شهید شده باشه؟ یعنی میدونید کدوم واحده؟
مرد که دهان باز کرده بود بگوید اهل این خانه نیست، لب فرو بست و سری به نشان تایید تکان داد.
_کدوم واحدن؟
+منم همونجا میرم، با من بیاید.
ارمیا با او همراه شد. وقتی زنگ واحد را زد، حاج علی را دید. مرد جوان سلام و احوالپرسی کرد و بعد ارمیا را نشان داد:
_ایشون دنبال واحد شما میگشتن.
حاج علی لبخند آشنایی زد:
_سلام آقا ارمیا! شما اینجا چیکار می کنید؟
ارمیا دست دراز شده حاج علی را در دست گرفت:
_خواستم خبری از دامادتون بگیرم.
حاج علی هر دو را به داخل دعوت کرد:
_لطف کردید؛ فعلا که خبری نیست، اما همین روزا دیگه میارنش. شماها با هم آشنا نشدید؟
و بعد خودش معرفی کرد:
_آقا صدرا همسر یکی از دوستان دخترم آیه هستن، چند روزه که همسرشون پیش دخترمن و ما رو مدیون لطفشون کردن.
صدرا محجوبانه گفت:
_اختیار دارید حاج آقا، انجام وظیفه است.
+لطفته پسرم؛ آیه وقتی رها خانم کنارشه آرومتره رها خانم هم همینطوره؛ اما این آقا که دنبال ما میگشت، داستان داره، تو جاده چالوس با هم آشنا شدیم. در جریان برف و بسته شدن راهها که بودید؟
صدرا تایید کرد و حاج علی ادامه داد:
_ما هم تو جاده گیر کرده بودیم که به کمک هم و به لطف خدا راه باز شد.
ارمیا و صدرا اظهار خوشوقتی کردند.
صورت سه تیغ شده این دو مرد اصلا به این خانه و این شهید نمی آمد، انگار وصلهای ناجور بودند؛ یعنی حاج علی هم آنان را وصلهی ناجور میدانست؟
ارمیا: _اگه.....
نویسنده؛ سَنیه منصوی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
26.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟩 معجزه ای از قرائت حدیث شریف کساء که رخ داده است!
🎙استادفرحزاد
🟨 خیلی قشنگه
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پادکست_موشن | بخشش حضرت زهرا سلاماللهعلیها
در طول تاریخ کسی هست که از سرشب تا صبح برای دیگران دعا کند و برای خودش دعا نکند؟!
🎙 حجتالاسلام والمسلمین قرائتی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#چالش_یلدای
#شرکت_کننده_دهم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
15.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازحسیناینهمهاصرار،حسنحرفبزن
ازحسنبغضپیِبغض:برادرسختاست!💔
میگفت؛بیمهابازدنامرد..
مادرداشتحرفمیزد...
سیلیوزد(((((:
منوتومیشنویم..آتیشمیگیریم((:
ولی...ولیآقاجانمونحسنچی؟((:
دیدا...
بچهبوددیگه...هفتهشتسالشبودفقط..
تازهداشتبزرگمیشد...
اینابهکنار...
ولیاینکهجلوچشاتعزیزتوبزنن
نتونیکاریکنی...آخ...آخ...ایندردداره((:
اینشبااگهحاجتیدارینحضرتمادررو
قسمبدینبهعباسبنعلی ..
چراکهبهگفتهیمولا ؛
عباس؛مُهَجِقلبِفاطمهیزهراست((:
تسلیـتمیگـمایام
شهـآدتمادرمفاطمهزهرا«سلاماللهعلیها»رو
التماسدعآیزیـاد💔
#ادمین
اجـرتونباخودحضـرتمآدر🖤'
#شبتون_فاطمی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
بـغضهایـےهستکہ
نفـسرابــندمےآورد💔:))
و گشــودنشان
کـاریـڪنـفـراست:
امـــٰام حسین
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
جان جانان زهرا ...
کجایی مهدی موعود...!؟ :)
کجایی ای آخرین گل دلبند زهرای اطهر و علی مرتضی...!؟
این روزها؛ از کجا نشسته ای و به تماشای اهل عالم مشغولی...؟؟
شاید ایرانی...
شاید یمن...
شاید کربلا...
شاید هم غزه...🇵🇸
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💞 یک شریک زندگی خوب باید چه شکلی باشه؟
۱. با مشکلات به سادگی برخورد خواهد کرد و آنرا پیچیده نمیکند.
۲. اشتباهات گذشته شما را فراموش میکند.
۳. رگ خواب شما و یا زبان عشق شما را میشناسد.
۴. به تنهایی شما احترام میگذارد.
۵. گفتگو با شما در اولویت اوست.
۶. همیشه برای بهبود رابطه تلاش میکند.
۷. به رابطه دوطرفه اعتقاد دارد.
۸. شوخ طبع است.
۹. منطقی است.
۱۰. به خودشناسی رسیده است.
۱۱. خوشبین است.
۱۲. مسئولیت پذیر است.
۱۳. احساسات خود را کنترل میکند.
۱۴. زمانش را با شما تقسیم میکند.
۱۵. مستقل است.
۱۶. از شما حمایت میکند.
۱۷. معتقد است.
۱۸. قادر به گفتن «ببخشید» است.
۱۹. بهترین دوست شماست.
۲۰. صادق و قابل اعتماد است.
۲۱. مقایسه نمیکند.
استاد #دهنوی
#قبل_از_ازدواج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´