#چالش_یلدای
#شرکت_کننده_پانزدهم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چالش_یلدای
#شرکت_کننده_شانزدهم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#چالش_یلدای
#شرکت_کننده_هفده هم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#چالش_یلدای
#شرکت_کننده_هجدهم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
27.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چالش_یلدای
#شرکت_کننده_ببستم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چالش_یلدای
#شرکت_کننده_ببست_یکم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
26.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چالش_یلدای
#شرکت_کننده_یاز_دهم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چالش_یلدای
#شرکت_کننده_بیست_سوم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چالش_یلدای
#شرکت_کننده_بیست_چهارم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تقدبم_به_تمام_کسانی_که_در_چالش_یلدایی_شرکت_کردن
#وان_تو_تری_فور
#تشکر_تشکر_تشکر❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞#کلیپ_تصویری| عوامل مؤثر در انتخاب همسر
✅ گفتگوی خواستگاری باید به گونه ای باشد که ما به شناخت برسیم ...😌
⁉️گفتگوی خواستگاری در فضای مجازی آری یا نه ؟!🤔
🎙حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی
#قبل_از_ازدواج
#کلیپ
@mojaradan
💞 "راهـبردهایـی بـرای ابـراز احساسـات" در دوران نامزدی و عقد:
با استفاده از سه راهبرد زیر میتوانید به بهترین شکل احساسهای خود را به روشنی بیان کنید و مطمئن شوید، نامزد یا همسرتان به آنها گوش خواهد داد.
💓 از جملههای دارای ضمیر من استفاده کنید. در جملات سرزنشگری مانند "تو مرا عصبانی میکنی!" به جای ضمیر تو از من استفاده کنید؛ مانند "من عصبانی هستم...."
💓 صادق باشید. مثلا هنگامی که میخواهید تنها باشید؛ نگویید در اداره کار مهمی دارم که حتما باید انجام دهم.
💓 همخوان باشید. موقعی که لحن صدا و زبان بدنتان با گفتههای شما هماهنگ نیستند، خیلی گیج کننده است. مثلا میگویید من غمگینم اما تبسم دارید.
#پس_از_ازدواج
@mojaradan
16.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر این ویدئو جالب 👌👌👌
برای همه مردان بفرستید ....
@mojaradan
#تست_روان_شناسی
در تصویر پایین چه چیزی توجه شما را در نگاه اول به سمت خود جلب کرده است؟
🔴در نگاه اول چه چیزی مشاهده میکنید
الف_تصویر یک غار
ب_تصویر_بشقاب_پرنده
ج_تصویر_ادم_فضایی
⭕️جواب را به آیدی زیر ارسال کنید
@mojaradan_bott
@mojaradan
مجردان انقلابی
#تست_روان_شناسی در تصویر پایین چه چیزی توجه شما را در نگاه اول به سمت خود جلب کرده است؟ 🔴در نگاه
سلام چطورین دوستای گلم خوب براتون جواب تست رو اوردم بعدشم بریم به ادامه رمان جذابمون در کانال بارگذاری کنیم 😊
@mojaradan
مجردان انقلابی
#تست_روان_شناسی در تصویر پایین چه چیزی توجه شما را در نگاه اول به سمت خود جلب کرده است؟ 🔴در نگاه
#جواب_تست_روان_شناسی
تصویر یک غار نگاه من را در ابتدا به خود جلب کرد. شما فردی مثبت اندیش و دارای تمرکز بالا می باشید. بنابراین اطرافیان تان به راحتی نمی توانند تمرکز شما را بر هم بزنند. از سوی دیگر نگاه مثبت شما به زندگی سبب شده که در مسائل و مشکلات روزمره غرق نشوید و به جای آن روحیه شادی و شادمانی را در خود تقویت کنید. در نهایت با توجه به روحیاتی که دارید اغلب اوقات فردی شاد و شکرگذار هستید که همواره به سوی پیشرفت در حال حرکت می باشید.
تصویر یک بشقاب پرنده نگاه من را در ابتدا به خود جلب کرد. در زندگی همواره فردی هستید که با استرس های زیادی زندگی می کنید. این استرس و تنش ها به حدی است که نمی توانید آن ها را کنترل و مدیریت کنید. بنابراین لازم است که برای کنترل این تنش ها در اسرع وقت برنامه ریزی لازم را داشته باشید و سطح توقع را از خودتان پایین بیاورید. گرچه تلاش برای پیشرفت در زندگی امری طبیعی می باشد اما باید به یاد داشته باشید که استرس زیاد مانع رسیدن به اهداف تعریف شده تان می شود. در نهایت سعی کنید که در زندگی برای خودتان و کسب آرامش خود وقت بگذارید، تا از سلامتی روانی و جسمانی خوبی برخودار شوید.
تصویر چهره یک آدم فضایی نگاه من را در ابتدا به خود جلب کرد. شما فردی هستید که در زندگی برای خودتان مشکل تراشی می کنید. در حقیقت در موقعیت هایی که حتی هیچ مشکلی وجود ندارد و همه چیز در آرامش هست خودتان را درگیر می کنید. از سوی دیگر شما فردی هستید که در "نه" گفتن مشکل دارید در حقیقت این ویژگی سبب می شود که در اکثر مواقع کارهایی را انجام دهید که به میل شما نمی باشد و همیشه خواسته های اطرافیان تان را به خودتان ترجیح دهید.
❣ @mojaradan❣
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۳۹ و ۴۰ تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطرمردش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۴۱ و ۴۲
_برادرم تازه ها مرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن، و سالها برای رسیدن به هم صبر کردن. روزی که جنازهی برادرمو آوردن اونقدر ضجه زد، اونقدر خودشو بچهی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته! هنوز پاشو تو خونه نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛
اما به نظر من این زن #عاشقتره! خودشو #نمیزنه! داد و فریاد #نمیکنه؛ انگار دوست #نداره دیده بشه، نگاهها رو به سمت خودش #نمیکشه! هربار دیدمش چشماش کاسهی خون بود اما هنوز صدای گریههاشو #نشنیدم. این زن با زن داداش من خیلی فرق داره، شاید چون #نوع_مردن همسراشون فرق داره!
سکوت بینشان برقرار شد.
سکوت بود و اندیشهی این زن!
مسیح و یوسف چشم در خانه میچرخاندند، خانهی حسرتهای ارمیا...خانهی آرزوهای ارمیا...
حاج علی با همکاران مردِ آیه زد.
حواس آیه در پی مردش بود.
بدون شنیدن حرفها هم میدانست مردش نزدیک است، مردش دارد میآید.اگر یعقوب باشی، بوی پیراهن یوسف را استشمام میکنی...دستهایش یخ کرد... پاهایش میلرزید. قلبش یک در میان میزد..
"آرام باش قلب من! آرام باش که یار میآید! آرام باش و بگذار بار دیگر نگاه در چشمانش بدوزم و عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار تازه کنم آنگاه دیگر نزن! دیگر کاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب من! بوی لالهی سرخم میآید. "
صدای لاالهالاالله میآید. بوی اسپند میآید.آیه دست به چهارچوب در گرفت. شهید را تمام شهر به خانه آورده بودند.
"چگونه رفتهای که شهر را سیاهپوش کردهای مرد؟
چگونه دنیا را زیر و رو کردی؟
این شهر به بدرقهی تو آمدهاند؟
این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن...
شهری سیاه پوشیدهاند!
بیانصاف! دلت به حال من نسوخت؟ دلت به حال قلب بیپناهم نسوخت! بیانصاف!این شهر که تو را نمیشناسد اینگونه سیاهپوشند، من که دلم بند دل توست، چگونه تاب بیاورم وداع را؟مگر اینجا کربلاست که اینگونه مرا میآزمایی؟ من آیهام... من که زینب نیستم! من که ایوب نیستم مرد!"
در آسانسور باز شد... قامت مردش نمایان شد..
"بلندشو مرد! بلند شو که مهمان داری! تو که رسم مهماننوازی بلد بودی! تو که مهماننواز بودی! تو که با پای خود رفتی، با پای خود باید برگردی! بلندشو مرد سرو قامت من! بلندشو که تاب ندارم اینگونه دیدنت را! بلندشو که تو را با آن لباسهایت دوست دارم! بلندشو تا من قربان صدقهات روم! بلندشو مرد من!
قرار نبود بی من سفر روی! قرار نبود مرا راهی این جهنم کنی و خودت عازم بهشت شوی!"
ارمیا به مردان کلاه سبز مقابلش نگاه میکرد.
"خدای من! اصلا فکرش را نمیکرد که به خانهی همکارش آمده است!"
آیه قامت مردش را وجب میکرد. آخرین دیدار است:
_بابا! میخوام صورتشو ببینم!
+الان نه بابا جان! الان وقتش نیست!
آیه التماسگونه گفت:
_خواهش میکنم، اگه نبینمش میمیرم بابا!
کنار تابوت نشست. حاج علی صورتش را باز کرد.
آیه دست بر صورت سفید شدهی مردش گذاشت:
_سلام! اومدی؟ ایندفعه زود اومدی!همهش دو سه ماه میرفتی! حالا هم که زود اومدی، اینجوری؟ حتی نموندی دخترکت رو ببینی؟ مگه عاشق دختر نبودی؟ مگه چند سال انتظار اومدنشو نکشیدی؟ حالا که داره میاد تو کجا رفتی؟ کجا رفتی آخه؟ من تنها نمیتونم از پس زندگی بربیام! مهدی دخترت چند روزه تکون نخورده ها!
دست روی قلب مردش گذاشت... تپش نداشت، سرد بود و خاموش!
سرش را خم کرد و گوشش را به قلب مردش چسباند. به دنبال صدای قلب مردش میگشت.
آه کشید... مردش رفته بود! هیچ امیدی نبود. یک نگاه دیگر مرا مهمان کن.. یک نگاه دیگر!
"کجا رفتی مرد من؟ دخترت هواتو کرده آقای پدر! دخترت دلتنگ نوازشه... دخترت دلتنگ دخترِ بابا گفتناته... پاشو مهدی! پاشو آقا! قلبم جون زدن
نداره آقا! دستام جون نداره! بدون تو نفس کشیدن سخته! زندگی بدون تو درد داره! آیه رو تنها گذاشتی؟ بهشت و تنها تنها برداشتی؟ من چی؟ چطور به تو برسم؟
قرار ما پرواز نبود! قرار ما پا به پای هم بود! نه بال پرواز و پریدن تنها! شهادتت مبارک..."
رها هق میزد!
حاج علی میشنید، اشک میریخت. صدرا نگاه به صورت مهدی دوخته بود.
ارمیا نگاه به مردی داشت ،
که خوب میشناخت. که روزهای زیادی را کنارش گذرانده بود. مردی که حالا میدانست اصلا
هیچ شناختی از او نداشته.
"شهادتت مبارک همرزم!"
آیه که بلند شد، همه بلند شدند.
خانه را سکوت فرا گرفته بود. گویی همه
مسخ وداع آیه بودند...حاج علی که خم شد و صورت سیدمهدی را بست، مردان کلاه سبز بار دیگر شهید را روی دوش بلند کردند. مسیح و یوسف با چند همکار خود مشغول صحبت بودند.
چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی!.....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۴۳ و ۴۴
چقدر سخت است که رفیق از دست بدهی و ندانی! ندانی همرکاب که بودی و وقتی رفت، بدانی چه کسی را از دست دادهای؛ حتی فکرش را هم نمیکردند ؛
سر از تشییع همکاری درآورند که روز قبل بحث آن بود...
صدای لاالهالاالله که بلند شد،
بوی اسپند دوباره پیچید، بوی گلاب و حلوا، صدای عبدالباسط که «اذاالشمسُ کُوِّرت» را تکرار میکرد.
" این بوی
الرحمن است؟ "
آمبولانس را تا قم موتورسواران اسکورت میکردند. آیه در کنار مردش
نشست.
حاج علی توان رانندگی نداشت. ارمیا را کنارش دید:
_میتونی تا قم منو ببری؟ نمیتونم رانندگی کنم!
ارمیا دلش سوخت، انگار همین چند ساعت سالها پیرش کرده است:
_من در خدمتم! تا هر وقت بخواید هستم!
+شرمنده، مزاحمت شدم!
_دشمنتون شرمنده، منم میخواستم بیام؛ فقط موتورمو بذارم تو پارکینگتون؟
کمی آنسوتر رها مقابل صدرا ایستاد:
_میشه منم باهاشون برم قم؟
صدرا: _آره، منم دارم میام.
نگاه رها رنگ تعجب گرفت.
نگاه به چهرهی مردی دوخت که تا امروز
دانسته نگاه به چهرهاش ندوخته بود. لحظهای از گوشهی ذهنش گذشت
َ "یعنی میشه تو هم مثل سیدمهدی مرد باشی؟تو هم مرد هستی صدرا
زند؟"
صدرا وسط افکار رها آمد:
_چرا تعجب کردی؟ حاج علی مرد خوبیه! آیه خانم هم تنهاست و بهت نیاز داره. من میدونم چقدر از دست دادن تکیهگاه سخته؛ اول پدرم، حالا
هم سینا! خوبه کسی باشه که مواظبت باشه، من برای مراسم میام اما تو تا هفتم بمون پیشش!
رها لبخند زد به صدرایی که سعی میکرد مرد باشد برای همسرش... کنار آیه جای گرفت. ارمیا پشت ماشین حاج علی میراند. فردا جمعه بود،
یوسف و مسیح هم راهی قم شدند... ساعت سه بعدازظهر بود که به قم
رسیدند.
صدا گلزار شهدا را پر کرده بود:
از شام بلا، شهید آوردند / با شور و نوا، شهید آوردند...
جمعیت زیادی آمدند...
ارتش شهید آورده بود. مارش که نواخته میشد قلبها میلرزید. شهید روی دوش همرزمانش به سمت جایگاه شهدا میرفت.
صدای ضجههای زنی میآمد...
فخرالسادات طاقت از کف داده بود، فقط چند سنگ قبر آنطرف مردش را به خاک سپرده بودند. حالا پسرش را، پارهی تنش را کنار پدر میگذاشت! چه کسی توان دارد با فاصلهی چندسال، همسر و مادر شهید شود؟
َآیه سخت راه میرفت.
تمام طول راه با مردش بود. دلش سبک شده
بود، اما پاهایش سنگین بود. تمام بار زندگی را روی دوشش احساس میکرد؛
" میشد همینطور سرد هم شده، کنارم بمانی! توان در خاک گذاشتنت را ندارم!"
رها سمت راستش بود و دست در بازوی آیه داشت. دستی نزدیک شد و زیر بازوی دیگرش را گرفت. آیه نگاه گرداند. سایه بود:
_توئم اومدی؟
+تسلیت میگم! به محض اینکه فهمیدیم اومدیم، با دکتر صدر و دکتر مشفق اومدیم.
آیه لبخند غمگینی روی لبانش نشست.
"نگاه کن مرد من! هنوز مردم خوبی کردن را بلدند!
ببین هنوز مردم دل به دل هم میدهند و دل میسوزانند!"
به قبر که رسیدند، پایین قبر بر زمین افتاد. به درون قبر سیاه و تاریک نگاه کرد. قبری که سرد بود... قبری که تنگ بود... قبری که همه از سرازیریاش میگفتند و وحشت مُرده..
آیه به وحشت افتاد!
"خدایا...
مَردم را کجای این زمین بگذارم؟! خدایا... امان! خدایا... امانم بده! امانم بده! خدایا درد دارد این دانستهها از قبر..."
نماز میت خواندند. جمعیت زیادی آمدند.
و زیادتر میشدند. هرکس میشنید شهید آوردهاند، سراسیمه خود را میرساند.میآمد تا #ادای_دین کند! میآمد که بگوید قدر میدانم این از جان گذشتنت را!
وقتی سیدمهدی را درون قبر میگذاشتند، فخرالسادات از حال رفت، آیه رنگ باخت و نزدیک بود که درون قبر بیفتد. رها و سایه او را گرفتند.
زمزمه میکرد :
"یا حسین... یا حسین! به فریادش برس... تنهاش نذار! یا حسین!"
سرازیری قبر بود و رنگ پریدهی آیه، سرازیری قبر بود و نگاه وحشتزدهی ارمیا، سرازیری قبر بود و صدرایی که معصومه را میدید که از حال رفت بود و آیهای که زیر لب تلقین میخواند برای مردش... عشقش فرق داشت یا مرگش؟!
حاج علی خودش نماز خواند بر جنازهی دامادش. خودش درون قبر رفت و همنفس دخترش را در قبر خواباند... خودش تلقین خواند، لحَد گذاشت و خاک ریخت... ترمه را که کشیدند، عکس روی قبر گذاشتند.
آیه نگاه به عکس خیره ماند و به یاد آورد:
🕊_این عکسو امروز گرفتم، قشنگه؟
آیه نگاهی به عکس انداخت:
_این عکس وقتی شهید شدی به درد میخوره! خوب افتادی توش، اصلا
تو لباس نظامی میپوشی خیلی خوشتیپتر میشی!
سید مهدی خندید:
🕊_یعنی اجازه دادی شهید بشم؟
آیه اخم کرد:
_نخیرم! بعد از صد و بیست سال من خواستی شهید شو
و پشت چشمی نازک کرد.
آیه:
"کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۴۵ و ۴۶
"کاش زبانم لال میشد و نمیگفتم! کاش زبانم لال میشد..."
ارمیا چشم میچرخاند.
یوسف: _دنبال کی میگردی؟
+دنبال حاج علی!
مسیح: _همین شیخ روبهروته دیگه!نشناختیش؟
ِارمیا متعجب به شیخ مقابلش نگاه کرد. حاج علی در لباس
روحانیت؟
_یعنی آخونده؟!
یوسف: _منم تعجب کردم. وقتی رسیدیم اون پسره این لباسا رو بهش داد، اونم پوشید.
به پسری اشاره کرد، که برادر "سید مهدی" بود.
زنی به آیه نزدیک شد و اندکی از خاک قبر را برداشت و بر پیشانی آیه مالید:
_خاک مرده سرده، داغ رو سرد میکنه.
آیه به سرد شدن داغش اندیشید. بدون مهدی مگر گرما و سرما معنا داشت؟
رها میخواست بلندش کند. آیه ممانعت کرد.
سایه زیر گوش آیه گفت:
_پاشو بریم، همه رفتن!
+من میمونم، همه برید! میخوام تلقین بخونم براش!
_تو برو من میمونم میخونم، با این وضعت تو این سرما نشین!
َ +نه! خودم باید بخونم! من حالم خوبه، وقتی پیش مهدیام خوبم.
نگاهی میان رها و سایه رد و بدل شد، نگران بودند برای این مادر و کودک. حاج علی نزدیک شد:
_آیه جان بریم؟ مهمون داریم باید شام بدیم.
+من میمونم، شما برید!
حاج علی کنارش نشست:
_پاشو بابا جان... تو باید باشی! میخوان بهت تسلیت بگن، تو صاحب عزایی.
آیه نگاه به چشمان قرمز پدر کرد:
_صاحب عزا محمده، حاج خانومه، شمایید! بسه اینهمه صاحب عزا! بذارید من با شوهرم باشم!
رها که بلند شد، صدرا خود را به او رساند:
_چی شده؟ چرا نمیاید بریم؟
رها نگاه غمبارش را به همسرش دوخت:
_آیه نمیاد!
_آخه چرا؟
معصومه اولین کسی بود که از سر خاک برادرش رفته بود... چرا آیه نمیرفت؟
_میخواد پیش شوهرش باشه. میگن که وقتی همه رفتن از سر خاک، نکیر و منکر میان؛ اگه کسی باشه که برگرده و دوباره تلقین رو بخونه، مرده میتونه جواب بده و راحت از این مرحلهی سخت، رد میشه! تازه میگن شب اول تا صبح یکی بمونه قرآن بخونه!
صدرا به برادرش فکر کرد،
کاش کسی برای او این کار را میکرد!معصومه که رفته بود و دیگر پا به آنجا نگذاشته بود. بهانه گرفته بود که برایش
دردناک است و به بچه آسیب وارد میشود از اینهمه غم!
حرفی که مدتی بود ذهنش را درگیر کرده بود پرسید:
_تو هم مثل آیه خانمی؟
رها که متوجه حرف او نشده بود نگاه در نگاه صدرا انداخت و با تعجب پرسید:
_متوجه نشدم!
_من بمیرم، تو هم مثل آیه خانم سر خاکم میمونی؟ برام تلقین میخونی؟ سر خاکم میای؟ اصلا برام گریه میکنی؟ ناراحت میشی؟ یا خوشحال میشی؟
رها اندیشید به نگرانی آشکار چشمان صدرا:
_مرگ هر آدم تلنگری به اطرافیانشه. مرگ تولد دوبارهست، اینا رو آیه گفته! غم آیه از تنهایی خودشه، نگران شب اول قبر شوهرشه، اونا عاشق هم بودن. هر آدمی که میمیره اشک ریختن یه امر عادیه!
صدرا به میان حرفش دوید:
_نه از اون گریههایی مثل یه رهگذر! از اون چشمای به خون نشستهی آیه خانم! از اونا رو میگم!
رها نگاهش را دزدید:
_شما که رویا خانم رو دارید!
_رویا قبرستون نمیاد، میگه برای روحیهش بده؛ حتی برای سینا هم نیومد!
نگاه رها رنگ غم گرفت:
_به نظر من از اعمال خودش فراریه که میترسه پا به قبرستون نمیذاره! اینجا بوی مرگ میده! آدمایی که از مردن میترسن و میدونن چیز خوبی اون دنیا منتظرشون نیست، قبرستون نمیان چون مرگ
وحشتزدهشون میکنه؛ وجدانشون فعال میشه.
+اگه مُردم، نه! وقتی مُردم برام گریه کن! تنها کسی که میتونه صادقانه برام دعا و طلب بخشش کنه تویی!
_چرا فکر میکنی این کارو میکنم؟
+چون قلب مهربونی داری، با وجود بدیهای خانوادهی من، تو به احسان محبت میکنی؛ نمیتونی بد باشی...
سایه به آنها نزدیک شد:
_سلام.
صدرا جواب سلامش را داد. رها نگاه کرد به همکار و دوستِ خواهر
شدهاش:
_جانم سایه جان؟
+اذانو گفتن، آیه داره کنار قبر نمازشو میخونه! منم میخوام برم این امامزاده نماز بخونم، گفتم بهت بگم که یهو منو جا نذارین!
رها نگاه به آیه انداخت که نشسته نماز میخواند.
"چه بر سرت آمده جان خواهر؟ چه بر سرت آمده که این گونه نمازت را نشسته میخوانی؟"
_منم باهات میام...
رو به صدرا آرام گفت:
_با اجازه!
_صبر کن، باهاتون میام که تنها نباشید!
دخترها که وارد امامزاده شدند. صدرا همانجا ماند.نگاهش به ارمیا افتاد:
_تو هنوز نرفتی؟
+حاج علی با سیدمحمد رفت. گفت بمونم دخترا رو برسونم.
_اون گفت یا تو گفتی؟
_میخواستم بدونم میخواد چیکار کنه؛ این روزا چیزای عجیبی میبینم. از مردن خیلی میترسم، نمیدونم این زن چطور میتونه تو قبرستون بمونه! خیلی ترس داره قبر و قبرستون!
ارمیا خیرهی نماز خواندن آیه بود...آیهای که دیگر جان در بدن نداشت...
آخر شب بود که....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دستور_امام_صادق_برای_ابطال_سحر
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
433_9553890390.mp3
13.8M
بررسی آسیب های ارتباط دختر و پسر
#بخش_اول
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴شاهکار جدید حاج مهدی رسولی
🎞 نماهنگ «بیمردم»
🔹رهبر انقلاب بعد از مراسم دیشب، به حاج مهدی گفتند:
این مرثیهی شما (اشاره به مداحی بی مردم) کار یک منبر نه بلکه کار چند منبر رو با هم کرد.
#شبتون_فاطمی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
خوابدیدم
کهشدمزائربینالحرمین
صبحگفتمبهخودم
هرچهصلاحاستحسین!
آرزویحرمتکردهمرادیوانه
أنتَمَولاوأنَا .....
هرچهصلاحاستحسین(:🥲💛
#صلی_الله_علیک_یا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🌱
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
ڪلامم
طعم دلتنگۍ
سڪوتم رنگ غم دارد ...
بہ هر در میزنم اما
تو را این قصہ ڪم دارد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
📎ملاک های تشخیصی DSM در اختلال مرزی:
یک الگوی نافذ از بی ثباتی در روابط بین فردی، خودانگاره، عواطف و تکانش گری بارز که از اوایل بزرگسالی آغاز شده و در زمینه های مختلف بروز کرده و با حداقل ۵ مورد از موارد زیر مشخص می شود:
✅تلاشی سراسیمه برای اجتناب از رهاشدگی واقعی یا خیالی (رفتار خودکشی یا خودزنی مطرح شده ملاک ۵ را شامل نمی شود)
✅الگویی از روابط بین فردی بی ثبات، پرشور و هیجانی که مشخصه اش تفاوت بین دو قطب افراطی آرمانی سازی و بی ارزش نمایی است.
✅آشفتگی هویت؛بی ثبات بودن دائم وبارز خودانگاره و احساس فردی در مورد خودش
✅تکانش گری دسته کم در دو حوزه بالقوه آسیب زا مانند ولخرجی، رابطه جنسی، سوءمصرف مواد، رانندگی بی احتیاط، پرخوری و...
✅اقدام، ژست یا تهدید به خودکشی و خونریزی مکرر
✅بی ثباتی عاطفی ناشی از واکنش پذیری شدید خلقی مانند احساس ملال و دلتنگی شدید دوره ای، تحریک پذیری یا اضطراب که معمولا چندین ساعت طول می کشد و به ندرت بیش از چند روز ادامه پیدا می کند و ...
✅احساس مزمن پوچی
✅خشم شدید و متناسب یا دشواری در کنترل خشم مانند بروز مکرر تندخویی، خشم مستمر، نزاع های متعدد و...
✅افکار پارانوئید یا علائم شدید تجزیه ای گذرا در مواقع استرس
#قبل_از_ازدواج
#انچه_مجردها_بابد_بدانند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´