eitaa logo
مجردان انقلابی
13.7هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🟢 قسمت اول: اقتضای زمان یا انحراف زمان؟ ✅ ما هم معتقدیم که با اقتضائات زمونه باید کنار اومد، ولی واقعاً این سختگیری‌ها تو مسأله ازدواج اقتضای زمونه است یا انحراف اون؟ چرا هر اتفاقی که می‌افته، سر زمان خرابش می‌کنیم؟🤔 ❗️پس چرا نمی‌گید آلودگی هوا هم اقتضای زمونه است؟! بذارید آسمون و زمین رو دود بگیره و نفس همهٔ ما بند بیاد و راضی هم باشیم که در دود اقضای زمان جان دادیم!😶 ♨️اگه کسی بگه:«غریزه یه واقعیته و نمی‌شه اون رو سرکوب کرد. باید از راهی که خدا گفته، به این غریزه پاسخ داد»، تو آسمون سیر می‌کنه؟ البته تنها فلسفه ازدواج، پاسخ‌گویی به نیازهای غریزی نیست. انسان وقتی از سن بلوغ می‌گذره، برا احساس آرامش، به فردی از جنس مخالف نیاز داره. این شرارت نیست که تو جوونا وجود داره؛ یه نیازه.👌 🤏به نظر ما، کسایی تو آسمون سیر می‌کنن که به جوونا می‌گن:«تحصیلاتتون رو تموم کنید، سربازی برید و برگردید،کار ثابت هم پیدا کنید و بعدم کمی دست و پاتون رو جمع کنید و... بعد از اون ازدواج کنید!».😵‍💫 ❌ اینا فکر کردن جوونا هم مثل فرشته‌ها هستن که هیچ حس غریزی ندارن؛ ولی طبق آموزه‌های دینی جوونا باید تو سنین مناسب ازدواج کنن.💯 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
32.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال ایرانی « مانکن » 🎬فصل اول|قسمت اول ¹ 🎭 ژانر: اکشن ، اجتماعی_کمدی .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آگاهی یک انسان شکســت خورده خیلی بیشتر از کسیه که هرگز شکســت نخورده... @mojaradan
"عـادی شـدن زن و شـوهر بـرای هـمدیگر❗️" یکی از غیر محترمانه‌ترین رفتارهائی که می‌توانیم با همسر خود داشته باشیم، عادی و پیش پا افتاده تلقی کردن اوست... نمی‌کنیم که زندگی بدون همسر چقدر برای ما نگران کننده و دشوار است. گاهی بجای همسر حرف می‌زنیم. گاهی درباره‌ی او در حضور دیگران غیر محترمانه صحبت می‌کنیم. برای همسر تصمیم می‌گیریم که چه بکند. به همسر خود گوش فرا دهید. در احساسات و هیجانات او شریک شوید. از همسر تقدیر به عمل آورید. برای همسرتان ارزش و اعتبار قائل شوید. از هر فرصتی برای بیان تشکر خود بهره بگیرید. به همسر خود ابراز علاقه کنید. از با هم بودن به عنوان دوست یا شریک زندگی احساس خوشوقتی کنید. باتجربه کردن روش‌های بالا از قدرت آنها مبهوت خواهید شد. فراموش کنید که چه می‌گیرید، صرفا بر این تمرکز کنید که چه می‌دهید. اگر شریک زندگی خود را بی‌بها تلقی نکنید، او نیز متقابلا همین کار را خواهد کرد. سپاسگزاری حس خوبی به همسر خواهد داد. روش‌ها را امتحان کنید و مطمئن باشید که به این‌ کار علاقمند خواهید شد و اثرات معجزه‌آمیز آنها را خواهید دید. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیما یوشیج یه نصیحت فوق العاده داره که میگه :  به دستی دست بده که دستت را نگه بدارد، به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد، که واقعا خودش یه اصل زندگیه ...... @mojaradan
12.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه‌های آیت‌الله حاج آقا مجتبی تهرانی (ره) برای @mojaradan
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همینکه در تنش زهر شب افتاد امام از تاب و تب افتاد چو وارد کردنش در بزم شادی بیاد عمه جانش افتاد (ع)◼ ‌.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه 😊 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۴۵ و ‌۴۶ حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۴۷ و ۴۸ حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت: _خوب شد بیدار شدی؛ بیا بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده! مریم: _اما بی‌بی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟ حاج یوسفی: _نترس، گفت همونجا میمونه. سید هم حواسش بهشون هست؛ بیا بشین بابا جان! مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلام کرد. همه با خوشرویی جوابش را میدادند انگار همه او را میشناختند. محمدصادق هم بود، در میان مردها نشسته بود. دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند: _من سایه‌ام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه با هم دوست بودیما، یکهو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه خوشتیپ‌تره محمد همسر منه، بغلیشم آقاارمیا برادرشوهرم. آقایوسف و آقامسیح دوستای آقاارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛ این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این از ما... حاال غریبی نکن عزیزم! مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفته‌اش اظهار خوشوقتی کرد. که محمد رو به سایه گفت: ُ _سایه جان، عزیزم! نمی‌خوای سرم رو از دست مریم خانم دربیاری؟ سرمشون تموم شده ها! سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دست مریم را گرفت و بلند کرد و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر. گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد! مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دختر جذاب شده بود. نگاهش را به دنبال خود می‌کشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!" نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش هم‌نفس میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد... به دختری که پدر بود، مادر بود، همه‌کس بود برای خواهر و برادر کوچکش. نگاهش را به محمدصادق دوخت... دوست داشت بیشتر بشناسد این خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟ بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگی‌اش کند، این دختر عجیب به دلش نشسته بود. ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت... برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده بودند، خط نگاه برادر را میشناخت... رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست... چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترس‌های مسیح را خوب میشناخت. خیلی به خودش شباهت داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛ انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چراغ روشن خانه و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانه‌ای پر از صدا و لبخند میخواست؛ انگار دلش خانواده میخواست؛ مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟! حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش گفت: _نگفته بودی بچه داره! ارمیا با تعجب گفت: _مگه فرقی داره؟ حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود: _فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟ ارمیا: _اگه من بچه داشتم چی؟! اونموقع اشکال نداشت؟ حاج یوسفی: _اینا رو با هم مقایسه نکن! ارمیا: _چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظار نداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگی‌ان! حاج یوسفی: _خیلی زود پشیمون میشی! ارمیا: _پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کلاه رفته، مگه من چی دارم؟ به‌ جز یک قلب عاشق؟ چی براش دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به کن حاجی... یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با اون دختر ازدواج کنم، اما خدا به جای قهر بهم هدیه‌ی باارزش‌تری داد، خدا بهم آیه‌ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه‌ای که نمازش تماشا داره، آیه‌ای که لبخندش محجوبانه‌ست و صدای قهقهه‌هاش گوش فلک رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن! حاج یوسفی: _دوست داشتن و بیتابی‌هاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای.... نویسنده؛ سَنیه منصوری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۴۹ و ‌۵۰ حاج یوسفی: _دوست داشتن و بیتابی‌هاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟ ارمیا کلافه شد: _بچه داره، جذام که نداره حاجی! حاج یوسفی: _یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه! ارمیا: _همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق این مادر و دخترم! زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند ، و توجه ارمیا را خود جلب کرد. زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد. ارمیا سرش را بلند کرد ، و دید همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند. تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛ انگار بدون توجه صدایش بالا رفته بود ، و همه متوجه شده بودند.ارمیا لب به دندان گرفت و با درد چشمهایش را بست و دقایقی بعد گفت: _آیه! آیه تکان نخورد... زینب هق‌هق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هق‌هق زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تا دخترش بالا آورد. دستانش را برای دخترش باز کرد ، و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد. حاج خانم گفت: _حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید! ارمیا بلند شد و سفره را دور زد. رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد. ارمیا آرام گفت: _تو و زینب آرزوی من بودید و هستید، اینجوری بغض نکن، منو شرمنده‌ی سیدمهدی نکن! دستش را روی موهای زینب کشید و گفت: _گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن دردونه؛ بیا بغل بابا! زینب بیشتر به آیه چسبید. صدای ارمیا را بغض گرفت: _آیه ببخش؛ آیه بغض نکن... زینب دخترمه! از روزی که به دنیا اومد همه‌ی دنیام شده... آیه... بانو! این گریه‌های زینب منو میکشه؛ من بغض یتیمی رو خوب میشناسم! من هق‌هق‌های بی‌پناهی رو خوب میشناسم؛ آیه... تقصیر من چیه که اینجوری نگاه ازم میگیری و لب میگزی؟ نگاه آیه که بالا آمد... اشک چشمانش که جوشید، دستهای ارمیا مشت شد. درد دارد مرد باشی و بغض و اشک بی‌پناهی را در چشمان بانویت ببینی و دلت مرگ نخواهد... آیه غریب مانده بود! آیه هوای سیدمهدی را کرده بود؛ گاه آیه بودن سخت است و گاه آیه ماندن سخت‌تر. بغضش را فروخورد... آیه بود دیگر؛ دوست داشت که باشد برای دخترکش! حاج علی بودن را یادش داده بود. سیدمهدی بودن را یادش داده بود. آیه بلد بود که پشت دخترکش باشد. لبخند زد و گفت: _غذا سرد شد، چرا همه منو نگاه میکنید!حاج آقا یه حرف حقی زده؛ هرکس دیگه هم بفهمه همینو میگه، چرا تعجب کردید؟ و دست برد و قاشقش را برداشت و کمی غذا در دهان زینبش گذاشت و صورتش را بوسید و گفت: _تو چرا گریه میکنی مامان جان؟ با تو نبودن که! زینب چشمان آیه‌وارش را به ارمیا دوخت و معصومانه با بغض سوال کرد: _بابا؟! ارمیا با بغضش لبخند زد: _آره عزیزم... آره قربون چشمات بشم، گریه نکن نفس بابا! زینب به آغوشش رفت و خود را به آغوش پدر انداخت. حاج یوسفی گفت: _شرمنده دخترم، نمیخواستم ناراحتت کنم؛ فقط برام عجیب بود و ناگهانی! آیه با سری پایین گفت: _شما حرف بدی نزدید، چرا شرمنده باشید؟ سکوت بدی بود. آیه غذایش را با بغض میخورد. نگاه از همه گرفته بود... ارمیا به زینب غذا میداد و راه گلوی خودش بسته بود. محمد کلافه بود، صدرا عصبانی بود، مسیح چیزی ته دلش میسوخت، یوسف از درد ارمیا، درد داشت، رها با بغض آیه بغض کرده بود، سایه اشک چشمانش را پس میزد، مریم معذب شده بود... مهدی از آغوش پدرش بیرون آمد و به سمت زینب رفت و آبنبات چوبی‌اش را به سمت زینب گرفت، همان آبنباتی که صبح خریده بودند و زینب سهم خودش را خورده بود و با زور میخواست مال مهدی را بگیرد؛ همان که از صبح چندبار سرش با هم دعوا کرده بودند. به سمت زینب گرفت و گفت: _گریه نکن؛ مال تو... من نمیخوام! زینب دستش را دراز کرد که آن را بگیرد، مهدی آن را عقب کشید و گفت: _دیگه گریه نمیکنی؟ زینب گفت: _نه! و اشک‌هایش را پاک کرد؛ مهدی آبنبات چوبی را به دست زینب داد و دوید و خود را در آغوش رها انداخت. رها صورت پسرک مهربانش را بوسید... پسری که طاقت گریه‌های همبازیاش را نداشت؛ شاید مهدی هم درد زینب را حس کرده بود. غذا در سکوت سردی به پایان رسید. سفره را جمع کرده، ظرفها را شسته و جابه‌جایی‌ها انجام شد. «محترم خانم»، زن حاج یوسفی، در تدارک میوه و چای بود. که آیه‌ای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت: _به محمد میگی..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´