🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۶۹ و ۷۰
سید محمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود با لبخند، زیرچشمی نگاهی به سایهاش کرد:
_جانم؟!
سایه: _با آیه حرف بزن، داره به آقا ارمیا سخت میگیره؛ نمیدونم چرا آیه اینقدر عوض شده!
سیدمحمد پوفی کرد و سری از کلافگی تکان داد:
_برای منم عجیبه، این آیهی اون روزا نیست؛ حتی آیهی بعد از رفتن مهدی هم نیست... داداش که بود آیه فرق داشت، داداش که رفت آیه فرق کرد؛ اما الان، این آیه... انگار اصلا نمیشناسمش!
سایه: _فقط تویی که میتونی یک کاری بکنی.
سید محمد: _این طوفان شاید در رحمتی برای زندگی اونا باشه!
سایه: _فقط امیدوارم طوفان زندگیشون نشه؛ آقا ارمیا خیلی سختی کشیده، این حقش نیست.
سید محمد: _میدونم...
********
مریم دستی روی صورت بانداژ شدهاش کشید.
قرار بود فردا به تهران اعزام شود. این درد به کدام گناه بر جانش نشسته بود؟ به کدام گناه مستحق این درد و ترس بود؟
میترسید از آیندهای که چشماندازی جز درد و بیماری از آن نداشت.
چه
کسی باید خرج مادر و خواهر و برادرش را بدهد؟ چطور باید زندگی در شهری به پر اشوبی تهران، را برای کودکیهای زهرا و محمدصادقش راحت کند؟ وقتی توان نگاه کردن به صورت خود را هم ندارد؟ با درد شدید
شدهی قلب مادر چه کند؟
هجوم این افکار برای او که هنوز نمیدانست، آن زنهای سنگدل همسایه چه بر سر صورتش آوردهاند، زیادی سنگین بود. آنقدر که ضربان قلبش بالا برود و پرستار با آرامبخش او را به خواب عمیقی بفرستد که دردها در آن جایی نداشته باشند.
**
رها هنوز در حال بحث با صدرا بود. نمیدانست چرا اصلا کارشان به بحث کشید؟ حرف بدی نزده بود. صدرا نمیتوانست با آنها بیاید!
یکنفر باید بود که به کارهای آمدن مریم و خانوادهاش رسیدگی کند. چه کسی بهتر از صدرا میتوانست بر این کارها نظارت کند؟ میتوانست لوازم شخصی خودشان را جمع کرده و به طبقهی پایین ببرد، مادر و زهرا و محمدصادق را در این خانه مستقر کند، ترتیب مدرسه محمدصادق را بدهد، مریم را بستری کند و بعد به آنها ملحق شود.
صدرا همانطور که قدم میزد غرغر کرد:
ِ_من بمونم و خانوم بره؟ چشمم روشن؛ از کی رفیق نیمه راه شدی؟ منو باش فکر میکردم زنم یاره! نگو این سالها اشتباه میکردم. میخواد تنها بره... نامرد رو ببینا!
رها کلافه از غر زدنهای صدرا گفت:
_بسه دیگه؛ بچه شدی؟! خب تو هم چند روز دیگه میای دیگه، مگه دارم میرم سیزده بهدر؟ شرایط بحرانیه دیگه!
صدرا اخم کرده به رهایش نگاه کرد؛
انگار اصلا نمیفهمید طاقت دوری از این خاتون سیه چشم چقدر برایش سخت است:
_تو هم بمون با هم بریم.
رها از این بحث خسته شده گفت:
_اونجا نیاز به کمک دارن، من اینجا چیکار میتونم بکنم؟
صدرا: _هر کاری تا دیروز میکردی، برو مرکز.
رها: _آخه چرا؟
چرا گفتن دلتنگ شدنها اینقدر سخت است؟
چرا میخواهد زور بگوید و نگوید این دل نمیخواهد از دلدارش دور باشد؟ گاهی خودخواهیها زیاد میشود و بیموقع لبها بسته میشود و دل عزیزت را ترک که نه، میشکند.
صدرا کلافه دستی در موهایش کشید:
_اصلا مسیح خودش بمونه و کارهاشو انجام بده، به من چه؟
رها خندهاش گرفت:
_اون اصلا مرخصی نداره که بیاد!
صدرا:_پس چرا ارمیا داره میاد؟
رها: _مرخصی آقا ارمیا هنوز تموم نشده.
صدرا: _پس خودش بره انجام بده و بذاره من به زن و زندگیم برسم!
*******
آیه سوار ماشینش شد.
تنها کسی که کارهایش را انجام داده بود و حالا
بیکار بود تا برای خرید دارو برود او بود، تمام شب از فکر و خیال خوابش نبرده بود و کارهایش را برای فرار از آنهمه فکر، تمام کرد و آفتاب طلوع کرد.
نگاهی به لیست خریدهایی که سیدمحمد داده بود کرد. به جز دارو مقداری غذای کنسروی و آب هم باید میخرید.
دنده را جا زد و حرکت کرد.
تازه وارد خیابان اصلی شده بود و داشت سرعت میگرفت که
ماشینی از پشت با حداکثر سرعت به ماشین او زد و کنترل از دست آیه خارج شد.
خیابان آن وقت صبح حسابی شلوغ بود،
و برخورد ماشین آیه با خودروهای دیگر صحنهی دلخراشی ایجاد کرد.
چشمان آیه داشت بسته میشد که صدای زنگ تلفن همراهش آمد و دیگر چیزی
نفهمید.
****
ارمیا کلافه راه میرفت.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
تلفن همراه آیه زنگ میخورد و جوابی نبود.
خواست بگوید از فروشگاه وسایل سفریِ سر خیابان، یک کیسه خواب دیگر بخرد، چون مال خودش خراب شده بود...
حالا آیه جواب نمیداد و دلشوره گرفته بود.
بالاخره تماس وصل شد:
_چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟
_سلام.شما این خانوم رو میشناسید؟
صدای یک زن بود اما آیهاش نبود....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۷۱ و ۷۲
_سلام. شما این خانوم رو میشناسید؟
صدای یک زن بود اما آیهاش نبود.
ارمیا: همسرم... همسرم کجاست؟
+ایشون تصادف کردن.
ارمیا گوشی به دست سمت در دوید و به صدا زدنهای سیدمحمد و
صدرا جوابی نداد.
ارمیا: _خانم کجایید؟ الان زنم کجاست؟
زن آدرس را گفت و ارمیا سریعتر دوید. صدرا ماشین را روشن کرد و همراه سیدمحمد به دنبال ارمیا رفتند.
خیابان ترافیک بود.
ارمیا از لابهلای ماشینها جلو میرفت.
صدرا ماشین را همانجا سر کوچه گذاشت و با سیدمحمد دویدند. صدای آمبولانس و چراغ َگردان ماشین پلیس میآمد.
ارمیا زانو زد:
_آیه!
+از دستش راحت شدیم؛ بیا بریم عزیزم.
ارمیا به سمت صدا برگشت:
_تو؟! چرا... آخه چرا اینکارو کردی؟! تو دیوونهای!
+اون نمیذاشت ما با هم ازدواج کنیم؛ حالا که منو پیدا کردی، این زن نمیذاشت به هم برسیم.
مأمورین اورژانس ارمیا را عقب زدند تا به وضعیت آیه رسیدگی کنند. ارمیا چشم چرخاند تا ماموری پیدا کند. مأموران راهنمایی و رانندگی مشغول باز کردن ترافیک به وجود آمده بودند؛ به سمتشان رفت:
_جناب سروان...
مرد به سمتش چرخید.
_بله؟
ارمیا: _اون خانوم که اونجا ایستاده، کنار اون ماشین، اون خانوم از قصد زده به خودروی همسر من.
سروان: _شما از کجا میدونید؟
ارمیا: _لطفا بازداشتش کنید، ممکنه فرار کنه. این خانوم مشکل روانی داره و بستری بوده، حتما فرار کرده.
سروان: _باید به بچههای انتظامی خبر بدیم. شما مطمئنید که سوءقصد بود؟
ارمیا: _بله، این خانوم فکر میکنه من میخوام باهاش ازدواج کنم، میخواست زنم رو بکشه.
صدای جیغ آمد و نگاه ارمیا پی آیهاش رفت. زنی را دید که به آیهای که روی برانکارد میگذاشتند حمله کرده و سعی در خفه کردنش دارد.
ارمیا به
سمت آیهاش دوید ،
و همزمان چند نفر سعی در عقب کشیدن زن داشتند. آنها را میشناخت، سیدمحمد و صدرا بودند که سعی داشتند مهاجم
دیوانه را از آیهی شکستهی این روزها جدا کنند. زنی که جنون قدرتش را چند برابر کرده بود. ارمیا رسید و با یک حرکت دست زن را به عقب و بالای سرش بود و با ضربهای به پشت پایش، او را روی زمین مهار کرد.
سیدمحمد روی شانهی او زد و گفت:
_خداروشکر رسیدی، نمیشد مهارش کرد، جناب سرگردی دیگه! یه جا به درد آیه خوردیا!
ماموران به ارمیا رسیدند:
_شما سرگرد هستید؟
ارمیا سری تکان داد:
_ارتش.
سروان: _با مرکز تماس گرفتم، الان مامورای کلانتری میان و این خانوم رو منتقل میکنن.
ارمیا تشکری کرد و به سیدمحمد گفت:
_با آیه برو بیمارستان؛ زور برو تا آمبولانس نرفته!
سیدمحمد دوید و در لحظهی آخر وارد آمبولانس شد.
صدرا گفت:
_کارای شکایت رو خودم پیگیری میکنم، تو برو سراغ آیه، بهت نیاز داره.
ارمیا: _اول این خانوم رو تحویل بدم بعد میرم. کنترل کردنش سخته؛ انگار اندازهی سه تا مرد زور داره. دستش رو ول کنم معلوم نیست چی بشه. به رها خانوم زنگ بزن ببین پیگیری کنه چطور از اونجا فرار کرده.
تا ماموران انتظامی به محل حادثه برسند، صدرا به رها خبر داده بود و رها به اتفاق حاج علی و زهرا خانوم به بیمارستان و بعد از اطلاع از وضع آیه، رها به کلانتری رفت.
دکتر مشفق و دکتر صدر در کنار صدرا بودند ،
و صحبت میکردند. صدرا مشغول تعریف کردن حادثه بود که رها سلام
کرد.
جواب سلامش را که گرفت صدرا گفت:
_آیه خانم چطور بود؟
رها: _هنوز بیهوشه اما چون هم کمربند بسته بود و هم کیسهی هوا باز شده بود، زیاد آسیب ندیده؛ شاید یکی دوتا از دندههاش آسیب جزئی دیده باشه، هنوز که مشخص نشده بود. داشتن میبردنش برای رادیولوژی که من اومدم. چه خبر از خانوم کریمی؟ چطور شد که از مرکز فرار کرد دکتر؟
دکتر مشفق دستی به صورتش کشید:
_نمیدونم، شب فرار کرده؛ باید با مسئول شب صحبت کنم.
رها: _روند درمانیش چطور بود؟ آخرین باری که باهاش صحبت کردم وضعیتش بهتر بود!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
دکتر صدر: _اشتباه از من بود.
همه با تعجب به دکتر صدر نگاه کردند و ادامه داد:
_باید به یک بیمارستان دیگه منتقلش میکردیم.؛احتمال میدم اون ما رو همدست آیه میدونست. اون برای ما نقش بازی کرده. آیه گفته بود که آدم فوقالعاده باهوشیه و ما یادمون رفت که اون رتبهی ۷ کنکور هنر رو داشته و بازیگری خونده! اصلا توجه نکردیم به اینکه اون هم میتونه ما رو دور بزنه؛ فقط به فکر #تامین_امنیت آیه بودیم.
رها: _مگه چنین چیزی ممکنه؟
دکتر مشفق : _حق با شماست دکتر، الان که فکر میکنم، همیشه چشمهاش زیادی هوشیار بود.
رها: _و زیادی با دقت صحبت میکرد.
دکتر صدر: _این اشتباه از.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹حرم
🌹حرم
حالم به جز نگاه تو بهتر نمیشود
یک شب بدون ذکر حسین سَر نمیشود
میگریم از برای حرم رفتنم حسین (ع)
نابرده رنج گنج مُیسر نمیشود
🌙 #ماه_رمضان
🌴 #شب_جمعه_یادت_نکنم_میمیرم
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کانال
سلام وقت شما بخیر
من ازطرفدارای کانال شما هستم ومطالب تون رو خیلی دوست دارم
مخصوصا رمان😍
هروقت که نیستید واقعا ما رو نگران میکنید
لطفا دوباره کانال رو فعال کنید🙏
خداخیر دنیا وآخرت به شما بده انشاالله
سلام وقتتون بخیر
اعیاد رجب مبارک
ضمن خداقوت برای محتوای عالیتون، میخواستم بدونم چرا کانال دیگه فعالیتی ندارد و رمان بارگذاری نمیشه؟؟
تشکر
❤️
سلام دعا کنید برامون یه همسرخوب وباتقوا پیدابشه
#ادمین_نوشت
سلام.
وقتتون بخیر، سال نوتون مبارک
و طاعات و عباداتتون قبول.
عذرمیخوام مدتی نبودم و اطلاع هم ندادم. مشکلاتی پیش اومد که نمیتونستم آنلاین باشم. حلال کنید.
کم کم فعال خواهم شد و ان شاء الله بزودی بتونم جبران کنم.
ممنونم از همه شما صبورانه کنارمان موندید و ترکمان نکردید .
دعامون کنید ولی همیشه به یادتون بودم اوضاع روحی مناسبی نداشتم دوست نداشتم با اون روحیه خراب و داغون کنارتان باشم .
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_ادمین_جان_جانا
با سلام و عرض تبریک سال نو و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما دوستان عزیزم در کانال مجردان انقلابی😍🌹
بعداز یه مدت غیبت طولانی با کلی مطلب خوب و ارزشمند دوباره برگشتم
از همه ی شما عزیزان که از کانال خارج نشدید صمیمانه تشکر میکنم و آرزو میکنم به حق امیرالمومنین به ارزوتون برسید و به زودی زود خبر ازدواج تون رو بشنوم ☺️
از مدیر محترم و دیگر ادمین هایی که برای کانال خودشون زحمت کشیدند هم کمال تشکر را دارم
در شب های قدر و سر سفره های افطار من و همه خادمان خودتون در کانال مجردان انقلابی رو از دعای خیرتون محروم نفرمایید
دوستدار همه شما ادمین جانتون ☺️☺️💐
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم
منِ ناقابل اگر تشنهے دیدار توام
از طفولیتم ارباب، گرفتار توام
تو به پیشانے من مهر قبولی زده اے
تا بدانند همه، نوکر دربار توام
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
اینجھـٰانرا
بۍبھـٰار؎تـٰابهڪۍ؛
شیعیـٰانرابۍقـَرار؎تـٰابهڪی
ڪۍمیـٰایۍبـٰاڪد...
آمیـنقـٰافلـِه؛مـَھدیـٰا...
چـَشمانتظـٰار؎تـٰابهڪۍ؟!
[أللّهُمَّعَجّللِوَلیِّڪَالفَرَج]🔐🌿
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#مجردها_بدانند
🔹 وقتی یکی از طرفین ازدواج پر انرژی باشد و در مقابل همسر او کم انرژی، با مشکلات عمیق و جدی برخورد میکنند.
🔸 اختلاف در میزان انرژی در زمینههای مختلف به چشم میآید: میزان معاشرتهای اجتماعی، فعالیتهای فردی فوق برنامه، انگیزه تحرک و فعالیت، سرعت عمل و...
✅ وقتی سطح انرژی زن و مرد یکسان نباشد، همراهی و همپایی در آنها به چشم نمیآید، تفریحات و فعالیتهای مشترک مختل میشود و حتی در تعامل دو نفرهشان هم فاصله به وجود میآید و زن و مرد مرتب از هم دورتر میشوند.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´