984_12861860057064.mp3
5.5M
🎙️سمینار ازدواج موفق💫
▫️قسمت: 20
▫️زمان: 36 دقیقه
▫️دکتر: شاهین فرهنگ
قسمت قبلی | قسمت بعدی
#پادکست
#شاهین_فرهنگ
#ازدواج
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بعد چهار سال دوستی بعد از خواستگاری فهمید هرچی درباره خانواده اش شنیده بوده دروغ بود
دروغ بخاطر ترس از دست دادن
الانم جفتشون داغون و گیج
اینطوری با زندگی و روح و روان طرفتون بازی نکنید
صداقت از دوست داشتن و عشق و علاقه و هرچیز دیگه ای مهمتره
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
💗رمان سجاده صبر💗قسمت چهل سوم با قطع شدن تلفن فاطمه چراغ هم سبز شد، سهیل با خودش فکر کرد، فاطمه کجا
💗رمان سجاده صبر💗قسمت چهل چهار
صدای مردونه ای از جلوی در بلند شد
- مطمئنا از پسش بر میان
فاطمه و سها هر دو به سمت صدا برگشتند، محسن بود که با بلوز و شلوار مردونه ای جلوی در ایستاده بود و لبخند میزد.
سها به احترامش بلند شد که محسن خواهش کرد بشینه، فاطمه گفت:
+ممنونم که بهم اعتماد کردید
-چون قابل اعتماد بودید.
بعد هم بدون هیچ حرفی رفت، سها و فاطمه که هردو از این کار محسن تعجب کردند نگاه مشکوکی بهم انداختند، سها گفت:
- این چشه؟ چرا این طوری در میره؟ چه اعتمادی به تو کرده؟ نکنه این طرح رو داده به تو؟...
+بله، ایشون از خاله سیما خواست که طرح رو به من بدن، تازه سها میدونستی من فعلا تا هفته بعد که کلاسها شروع بشه تو خونه کار میکنم و تو اینجا تنهایی؟
سها که دیگه تحمل این یکی رو نداشت بلند شد و گفت:
-تو غلط میکنی، یعنی چی؟ میای همینجا میشینی کار میکنی، فکر کردی من میذارم بری
آقای اصغری که با سها توی یک اتاق کار میکردند همون زمان وارد شد و با چشمهای متعجب به سها نگاه کرد که سها فورا خودش رو جمع کرد و گفت:
- خوب عزیزم، فدای تو بشم، نمیگی من اینجا تنهام
+برو... ما رو سیاه نکن، ما خودمون ذغال فروشیم، من که میدونم تو واسه این که یک روز در میون ماشین نداری منو میخوای
سها که حرصش گرفته بود دندون غروچه ای کرد و زیر لب گفت:
- ذغال فروشی هم بهت میاد
فاطمه که داشت به زور خندش رو کنترل میکرد گفت:
-به هر حال خانم نادی، من الان باید برم خونه، شما باید با تاکسی برگردید.
بعد هم بدون این که منتظر جواب سها بشه از آقای اصغری خداحافظی کرد و رفت.
خاله سیما که وارد اتاق محسن شد با حالت اعتراض آمیزی گفت:
+ آقای خانی شما چرا اصرار داشتید این طرح رو خانم شاه حسینی انجام بدن، شما که خیلی روی این طرح حساسیت داشتید، من باورم نمیشد وقتی از پشت تلفن به من همچین دستوری دادید
-چرا نگرانی خاله سیما، از پسش بر میاد
+اگر نیومد چی؟ شما مگه عاشق این طرح نبودید؟
-هنوزم هستم
+متوجه نمیشم آقای خانی
-مهم نیست خاله سیما، فقط من به هیچ وجه نمیخوام کسی بفهمه اون طرح رو خودم سفارش داده بودم، فهمیدی؟
خاله سیما که عصبانی بود، بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد، محسن هم سرش رو تکون داد و لبخندی زد و مشغول بررسی کارهای کارگاه شد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت چهل پنجم
فاطمه مشغول بررسی طرح تابلو فرش بود که در اتاق باز شد و سهیل وارد شد و گفت:
-چیه چهار ساعت چپیدی تو این اتاق؟
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+خوب وسایل کارم رو آوردم اینجا که خونه بهم نریزه، اینجا میشه اتاق کار من و تو
-جا خواستیم، جانشین نخواستیم، ما نخوایم اتاقمون رو با کسی قسمت کنیم باید کی رو ببینیم؟
+میتونی منو ببینی، اما از همین الان باید بهت بگم فایده ای نداره، چون من تصمیم ندارم از این اتاق برم بیرون، خودت میتونی بری تو یه اتاق دیگه کار کنی، مثلا تو اتاق بچه ها
بعدم شروع کرد به خندیدن و گفت:
+ فکر کن، با اون همه سر و صدای اونا
-ا؟ میخندی؟ وقتی رفتم اتاق خواب رو تصرف کردم و شوتت کردم شبا بری تو اتاق بچه ها بخوابی می بینم می خندی یا نه؟
+تو که بدون من خوابت نمیبره
-آره خب، پس بهتره بچه ها رو شوت کنیم تو هال
+فکر خوبیه
هر دو با هم خندیدند و فاطمه مشغول بررسی دار قالیش شد، تصمیم داشت از فردا شروع کنه، سهیل هم پشت میز کارش نشست و مشغول تماشای فاطمه شد.
+سهیل؟
-هوم؟
+چرا چند روزه تو خودتی، اتفاقی افتاده؟
سهیل که از سوال فاطمه جا خورده بود گفت:
- نه، خوبم.
فاطمه روشو از دار قالی برگردوند و به سهیل نگاه کرد و گفت:
+چرا فکر میکنی من نمی فهمم؟
سهیل نگاهی به لبخند شیرین فاطمه انداخت و با مهربونی گفت:
- درست میشه
+هروقت میگی درست میشه میترسم سهیل
-چرا؟ بهم اعتماد نداری؟
فاطمه سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت.
سهیل که از بی اعتمادی فاطمه دلگیر شده بود گفت:
-فاطمه یک سوالی ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
+چه سوالی؟
-اول قول بده
+بعضی سوالها رو نباید جواب داد
-اما من می خوام جواب این یکی رو بدونم، خیلی برام مهمه
+بپرس
-قول میدی؟
فاطمه صداش رو کلفت کرد و با مسخره بازی گفت:
+ میگی ضعیفه یا نه؟
-میبینم که تو این خونه ما ضعیفه شدیم و شما آقای خونه
+شما همیشه آقای خونه من هستی
سهیل سکوت کرد، دلش یک جوری شد، احساس آرامش بود یا دوست داشتن؟ نمیدونست
-تو هنوزم منو دوست داری؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلـم مرحون الطاف رحيـم است
مـرادم سيدے هست و كريـم است
اگـر من از غلامـان حسينـم
زلطف حضـرت عبدالعظيـم است
#شهادت_حضرت_حمزه
#وفات_حضرت_عبدالعظیم_حسنی
#تسلیت_باد 🏴
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
19.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
سلام حجت خدا ، مهدی جان❤️
من اسیر دانه های حقیرم . هر چه بال می زنم و اوج می گیرم بازهم غم آب و دانه ، به زیر می کشاندم ...
... شما اما ای مولای غریبم ...
... یگانه حلقه ی اتصال آسمان و زمینید ...
دعاهایم را به عرش می رسانید و نسیم های اجابت را به زمین ...
من بی شما در هزارتوی دام های دنیا جان می دهم و با شما تا اوج پرمی کشم ...
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💓💒|••
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
کاشپیراهنیکهمرگِمراتنشمیکند
خیسِاشكهاییباشد[.🥀]
کهپایِغمت جاریشدند و..
بویعطرِروضههای تورا بدهد [❤️🩹]
#صلی_الله_علیک_یا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´