مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 58 منتظر نشسته بودم رو صندلی و نمیدونستم تکلیفم چیه. یه افسر پلیس اوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 59
--واسه پرواز کردن باید چشماتو به روی چیزای بی ارزشی مثل اینا ببندی و اصلاً تو دیدت نباشن.
یادش بخیر میثم همیشه این جمله رو میگفت.
دلم واسه میثم تنگ شد باورم نمیشد سه ماهه شهید شده.
با صدای مهراب اشکمو گرفتم
--بچه رو بده به من خودشو کشت.
آمینو بغل کردم دادم دست مهراب و سرمو به صندلی تکیه دادم تا خوابم برد......
از فرودگاه سوار تاکسی شدیم و آدرس
خونه ی میثمو دادم.
همین که رسیدیم پشت در تازه یادم افتاد کلید خونه رو ندارم.
با دیدن کلید دست مهراب متعجب گفتم
--این دست تو چیکار میکنه؟
خندید
--خودش داد بهم.
زیر لب گفتم ماشاالله میثم به زنش اعتماد نداشت.
مهراب خندید
--کمتر غیبت کن مائده خانم.
در رو باز کرد و کلیدو گرفت سمتم
--نمیای تو؟
سرشو انداخت پایین
--فکر نمیکنم موندن دوتا نامحرم تو یه خونه خوب باشه.
تو عراقم مجبور بودیم وگرنه....
مکث کرد و ادامه داد
--کار داشتی بهم زنگ بزن.
آمینو بوسید و همین که خواست بره گفتم
--میری مشهد؟
نیم رخ برگشت سمتم
--مهم نیس مراقب خودت و بچت باش.
همین که دکمه ی آسانسورو فشار داد دوباره صداش زدم.
--ممنون بابت این چند ماه.
لبخند زد
--وظیفه بود.
انگار یه چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم و یه کارت بانکی گرفت سمتم
با دیدن اسمم روی کارت متعجب گفتم
--مال منه؟
--به اسم خودت حساب باز کردم که راحت باشی.
یه نمه اخم کرد
--نمیخوام واسه پول دست به دامن دوستات بشی.
خواستم قبول نکنم مانعم شد و خداحافظی کرد و رفت.
رفتم تو خونه و آمینو خوابوندم رو مبل.
با دیدن گرد و خاک روی وسایل آهی کشیدم و اول از همه آمینو بردم حموم و مونده بودم چی بهش بپوشونم.
رفتم میون لباسام یه دامن پیدا کردم و پیچوندمش تو دامن.
بعد از اون همه جارو جارو کردم و حسابی گردگیری کردم.
رفتم تو آشپزخونه و بعد از اینکه تموم وسایلو شستم مواد غذایی که لازم داشتمو لیست کردم.
رفتم حموم و لباسای خودمو آمینو ریختم تو لباسشویی و لباسامو عوض کردم.
به بچم شیر دادم تا خوابش برد و بی سرو صدا از خونه زدم بیرون.
اول از همه رفتم فروشگاه و خریدامو انجام دادم بعد از اون رفتم واسه آمین پوشک و چنددست لباس و تشک و پتو و... خریدم.
همین که رسیدم خونه صدای گریه ی آمین کل خونه رو برداشته بود.
سریع رفتم تو اتاق بغلش کردم تا آروم شد.
لباسشو مرتب بهش پوشوندم و رفتم تو آشپزخونه و خریدامو مرتب کردم.
بعد از اون قورمه سبزی درست کردم و رفتم اتاق آمینو آماده کنم.
اول از همه با کاغذ رنگی اتاقشو تزئین کردم و لباسای میثمو گذاشتم تو کمد خودم و کمد میثمو بردم تو اتاق آمین.
چند دست لباسی که واسش خریده بودم و گذاشتم تو کمدش و تصمیم گرفتم واسش اسباب بازی بخرم.
بعد از ناهار رو تخت دراز کشیدم و همین که چشمام داشت گرم میشد آمین از خواب بیدار شد.
بغلش کردم و فهمیدم جاشو خیس کردم.
داشتم پوشکشو عوض میکردم که مهراب زنگ زد.
جواب دادم و در همون حال داشتم با آمین حرف میزدم تا آروم شه.
مهراب خندید
--دوباره غربتی شده؟
--آره دیگه بچس.
--بله خب.
--کاری داشتی زنگ زدی؟
--نه فقط میخواستم حالتو بپرسم.
راستی فلش من دست تو نیست؟
یادم افتاد سرهنگ تو بیمارستان فلشو داد بهم.
--چرا دست منه.
--باشه پس الان میام ازت میگیرم.
--مگه هنوز تهرانی؟
خندید
--پس کجا باشم؟
خدا یه عقلیم به این بنده خدا بده.
هر دقیقه ای یه چی میگه.
تماسو قطع کردم و رفتم یه شومیز کرم قهوه ای با شال و شلوار همرنگش پوشیدم.
رفتم میوه و چایی آماده کردم و همون موقع آیفون زنگ خورد.
در رو باز کردم و چادرمو سر کردم و در رو باز کردم.
مهراب لباساشو با یه تیشرت طوسی و شلوار جین مشکی عوض کرده بود و مدل موهاشم عوض کرده بود.
ماشاالله این کی وقت کرد به خودش برسه.
--سلام میشه فلش منو بیاری؟
--سلام آره حتما.
رفتم از تو اتاق فلشو بردارم که تازه یادم افتاد فلش تو جیب مانتوم بوده و مانتومو انداختم تو لباسشویی.
همون موقع آمین شروع کرد گریه کردن و بغلش کردم رفتم دم در همینجور که آمینو تکون میدادم تا آروم شه گفتم
--خدا مرگم بده فلش تو جیب مانتوم بوده انداختم تو لباسشویی.
ناامید گفت
--یعنی اطلاعات یه ایران به آب رفت؟
گوشه لبمو گازگرفتم.
--ببخشید حواسم نبود.
متأسف سرشو تکون داد.
--میشه همون داغون شدشو واسم بیارید؟
--بفرما تو دم در بده.
ناچار اومد تو خونه و نشست رو مبل.
آمینو دادم به مهراب و رفتم فلشو از جیب مانتوم برداشتم و دادم به مهراب.
مهراب فلشو چک کرد و گفت چون در داشته آب نرفته توش.
کنجکاو گفت
--قرمه سبزی درست کردی؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 60
--اوهوم واست بیارم؟
خندید
--نه بابا همینجوری پرسیدم.
آمین تو بغل مهراب خوابش برده بود.
گرفتش سمت من و خداحافظی کرد و رفت.
چادرمو گذاشتم سر جاش و کنار آمین دراز کشیدم رو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و دیدم آمین از خواب بیدار شده داره دست و پا میزنه.
لبخند زدم و بغلش کردم بهش شیر دادم و خوابوندمش رو تخت.
رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم.
واسه شام میلی به غذا نداشتم و با کیک و شیر خودمو سیر کردم.
با صدای زنگ موبایلم جواب دادم مهراب بود.
--سلام خوبی؟
--سلام ممنون.
--شام خوردی؟
--نه چطور؟
--میخواستم برم گلستان شهدا گفتم تورم به خودم ببرم.
--آره اتفاقاً خیلی دلم میخواد برم.
--پس آماده شید میام دنبالتون.
رفتم قشنگ ترین لباس آمینو بهش پوشوندم.
خودمم لباس پوشیدم و چادرمو سر کردم. آمینو بغل کردم و با صدای آیفون رفتم بیرون.
با دیدن مهراب تو پیکان سفید متعجب سوار شدم.
--سلام.
--سلام مگه تو پیکان داری؟
خندید
--نبابا از یکی از دوستام گرفتم چون خیلی ازش خوشم میاد.
آمینو ازم گرفت و کلی بوسش کرد و باهاش حرف زد.
تازه شروع کرده بود خندیدن و با دیدن مهراب خنده از صورتش نمیرفت.
رفتیم گلستان شهدا و تا رسیدم سر قبر میلاد خودمو انداختم رو قبرو شروع کردم گریه کردن.
حس میکردم سال هاست میلادو از دست دادم.
نمیدونم چقدر گذشت که مهراب آمینو گرفت سمتم
--داره گریه میکنه هرکاری میکنم آروم نمیشه.
بچمو بغل کردم تا آروم شد.
چند دقیقه گذشت و مهراب با خجالت گفت
--راستش میخوام یه چیزی بهت بگم.
--چی؟
--قبلاً بهت گفتم ولی خب....
خندید
--تو جدیم نگرفتی.
سرشو بلند کرد و به چشمام زُل زد.
--با من ازدواج میکنی؟
نمیدونستم چی باید بگم.
--چقدر یهویی آخه...
مهراب معترض گفت
--دیگه باید تا الان منو شناخته باشی.
ظاهر و باطنمم که میشناسی.
آروم تر گفت
--گذاشتم بیایم اینجا بهت بگم تا از میلاد اجازتو بگیرم.
--آخه من یه بار ازدواج کردم حتی بچه دارم....
حرفمو قطع کرد
--من که کور نبودم خودم دیدم.
لبخند زد
--این تویی که واسم مهمی مائده نه هیچ چیز دیگه.
--ولی بچم....
--مثه جونم برام عزیزه این چه حرفیه میزنی؟
نمیدونستم اصلاً به مهراب علاقه ای دارم یا نه
--میشه بهم فرصت بدی فکر کنم؟
--تا کی؟
--نمیدونم.
--تا جمعه. باشه؟
پوفی کشیدم.
--باشه.
--بلند شو میخوام ببرمت رستوران.
--من گشنم نیس.
--بریم گشنت میشه.
آمینو از من گرفت و جلوتر از من راه افتاد.
سوار ماشین شدیم و رفتیم رستوران.
آمین از اول تا آخر نق میزد و مهراب بغلش کرد تا من غذامو خوردم و غذای خودشو بسته بندی کرد ببره خونه.
تو راه برگشت نه من حرفی زدم و نه مهراب.
منو رسوند خونه و رفت....
به آمین شیر دادم و خوابوندمش رو تخت.
دراز کشیدم کنارش ولی هرکاری میکردم خوابم نمیبرد.
بلند شدم عکس میثمو برداشتم و گرفتم تو بغلم و از ته دلم گریه کردم.
حس میکردم هیچوقت نمیتونم از میثم دل بکنم.
با صدای گریم آمین از خواب بیدار شد و بغلش کردم تا دوباره بخوابه.
تا صبح تو بغلم نق میزد و خوابش نبرد.
ساعت پنج صبح تازه خوابش برد.
نمازمو خوندم و دراز کشیدم و تخت ولی خوابم نبرد.
بلند شدم نشستم روبه روی آینه و به صورتم نگاه کردم.
صورتم خیلی بی روح شده بود.
کشوی میزو باز کردم و نخو برداشتم صورتمو بند انداختم و ابروهامو تمیز کردم.
از نظر خودم یکم بهتر شد.
موهامو شونه زدم و دم اسبی بستم.
لباسمو با یه تیشرت و شلوارک زرد و مشکی عوض کردم و رفتم صبححونه خوردم.....
پنجشنبه شب بود و قرار بود مهراب بیاد خونمون.
لباسمو با یه شومیز طوسی و شلوار مشکی و روسری طوسی عوض کردم و یه نمه آرایش کردم.
لباس آمینو عوض کردم و بهش شیر دادم.
رفتم وسایل پذیراییو چک کردم و چادرمو سرم کردم.
همون موقع آیفون زنگ خورد و مهراب اومد.
درو باز کردم و با دیدن دسته گل رزی که مقابل صورتم گرفته شد خجالت زده گلارو گرفتم و تشکر کردم.
جعبه ی شیرینیو گذاشت رو میز و نشست رو مبل.
با صدای آمین رفتم بغلش کردم بردمش تو هال.
با دیدن مهراب دستاشو باز کرد بره بغلش
مهراب خندید
--میبینی چقدر دوسم داره؟
بغلش کرد، بوسش کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن.
تو همون حالت گفت
--خب مائده خانم بگو ببینم ما شیرم یا روباه؟
خندیدم
--روباه.
وارفته برگشت سمتم
--جدی میگی؟
خندیدم.
--باشه حالا بعداً واسط جبران میکنم.
حالا جدی شیرم؟
تأییدوار سرمو تکون دادم
با ذوق جعبه ی شیرینو باز کردم و گرفت سمت من.
یکیشو خودش برداشت و با انگشتش یکم خامشو مالید رو زبون آمین.
متعجب گفتم
--چرا بهش دادی؟
--نترس بابا طوری نمیشه که.
ای خدا من از دست این چیکار کنم؟
تا آخر شب مهراب خونمون بود و آخرشب وقتی میخواست بره تأکید کرد فردا بیاد دنبالم باهم بریم واسه آزمایش خون.
از نظر من خیلی زود بود ولی مهراب قبول نکرد......
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 61
لباس آمینو عوض کردم و خوابوندمش رو تخت.
هرچقدر براش لالایی خوندم خوابش نمیبرد.
بغلش کردم و شروع کردم باهاش حرف زدن.
--آمین مامان قربونت بره، شما قبول میکنی مهراب بیاد پیشمون؟
نکنه یه وقت فکر کنی مهراب جای بابارو میگیره ها!
تو پسر من و میثمی همیشه.
با بغض ادامه دادم
--ولی مامان اگه مهراب بیاد پیشمون میتونه بهمون کمک کنه، باهات بازی کنه...
گریم نذاشت ادامه بدم و شروع کردم هق هق گریه کردن.
دلم واسه میثم تنگ شده بود.
پسری که اولش میخواستم سر به تنش نباشه و میلادو بخاطر کارش سرزنش میکردم.
ولی زمان باعث شد عاشقش بشم اما همون زمان اونقدر بیرحم بود که نذاشت کنارم بمونه و خیلی زود ازم گرفتش.
با صدای گریه ی آمین به خودم اومدم و بغلش کردم شروع کردم دور خونه راه رفتن تا خوابید.....
با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم و جواب دادم.
با صدای عصبانی مهراب که سعی در کنترل کردنش داشت نگاهم رفت سمت ساعت
خدا مرگم بده ساعت ۱۰ونیمه.
بدون اینکه منتظر بمونم مهراب چی داره میگه گوشیو قطع کردم و لباسامو عوض کردم.
رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان برداشتم آب بخورم لیوان از دستم ول شد رو زمین.
خم شدم خرده شیشه هارو جمع کنم که صدای گریه ی آمین بلند شد.
هول شده دویدم و حواسم نبود شیشه پامو برید.
همون موقع صدای آیفون اومد.
مطمئن بودم مهرابه.
رفتم سمت آیفون درو باز کردم.
مهراب تا اومد تو خونه با دیدن من اولش عصبانی بود بعد که فهمیدچی شده رفت سمت اتاق و آمینو بغل کرد.
از تو اتاق داد زد
--ظهرت بخیر مائده خانم.
فهمیدم داره کنایه میزنه جوابشو ندادم.
--شیشه رو دربیار تا بیام.
چند دقیقه بعد همینجور که آمینو رو دستش خوابونده بود و با دست دیگش شیشه شیرشو نگه داشته بود اومد تو آشپزخونه.
با راهنمایی من جعبه ی کمک های اولیه رو پیدا کرد و آمینو داد دست من پامو پانسمان کرد.
کارش تموم شد و آمینو از دستم گرفت.
--بلند شو آماده شو باید بریم.
بلند شدم رفتم تو اتاق چادرمو برداشتم و رفتم بیرون.......
سکوت مطلق بود و مهراب تموم حواسش به رانندگی بود.
صدامو صاف کردم
--ببخشید من امروز خوابم برد.
خندید
--شاید یه حکمتی توش بوده بش فکر نکن.
نفس عمیقی کشیدم و سرمو چسبوندم به شیشه......
رسیدیم اونجا و حدوداً یکساعت بعد نوبتمون شد و بعد از اینکه کارمون تموم شد رفتیم رستوران.
آمین همش نق میزد و بهتره بگم غذا کوفتمون شد......
همین که رسیدم خونه لباسای آمینو عوض کردم و بهش شیر دادم.
رفتم حموم دوش گرفتم و وقتی برگشتم
آمین خونه رو گذاشته بود رو سرش.
بغلش کردم تا آروم شد و بعد لباسامو پوشیدم......
دو روز از روزی که رفتیم آزمایشگاه گذشته بود.
ساعت۹صبح مهراب زنگ و زد و گفت داره میاد خونمون.
بلند شدم لباسامو عوض کردم و چادرمو سرم کردم......
مهراب اومد خونه و اول رفت سراغ آمین بغلش کرد و کلی باهاش حرف زد.
کلاً بچم با تنها کسی که مشکل داشت من بودم پیش من فقط گریه میکرد و نق میزد.
با صدای مهراب برگشتم سمتش.
خندید
--چیه تو فکری؟
--هیچی.
از تو جیبش یه کاغذ درآورد و لبخند زد
--بخونش.
برداشتم بخونم ولی همش انگلیسی بود.
--من زبانم خوب نیست آخه
خندید
--همه چی اوکی شد.
--یعنی چی؟
--یعنی فردا باید بریم محضر.
متعجب گفتم
--به همین زودی؟ من که لباس ندارم.
مشمئز گفت
--همین؟ فقط بخاطر لباس؟
سرمو انداختم پایین.
--همین الان بلند شو بریم خرید.
--آخه الان؟
چشماشو بست
--همین که گفتم.
یعنی به قدری از این کلمه من متنفرم که حد نداره.
بلند شدم و با لجبازی آماده شدم.
داشتم چادرمو سر میکردم که مهراب در زد اومد تو اتاق.
--این بچه ام هستا!
آمینو ازش گرفتم و لباساشو عوض کردم......
بین لباسا مونده بودم کدومو انتخاب کنم و ترجیح دادم مهراب انتخاب کنه.
خدایی از حق نگذریم سلیقش خوبه.
بعد از خریدای من رفتیم واسه آمین لباس خریدیم و مهراب کلی اسباب بازی واسش خرید.
به انتخاب خودم واسه مهراب یه کت و شلوار نوک مدادی انتخاب کردم......
شب بود و داشتم آمینو حموم میکردم که مهراب زنگ زد.
--سلام خوبی؟
--سلام مرسی.
--فندق چطوره؟
--اونم خوبه.
-- فردا صبح ساعت ۷میام دنبالت ببرمت آرایشگاه آمینم آماده کن با خودم میبرمش.
--اذیت میکنه ها!
خندید
--نترس این بچه هیچکسو اندازه من دوس نداره.
تماسو قطع کردم و لباسای آمینو بهش پوشوندم......
صبح زود از خواب بیدار شدم و ساک آمینو برداشتم توش هرچی که لازم داشت رو با لباسای جدیدش گذاشتم و خودمم آماده شدم.
آمینو بغل کردم و رفتم پایین......
بعد از کلی سفارش به مهراب آمینو سپردم دستش و رفتم تو آرایشگاه.
اول از اصلاح صورتم شروع کرد و بعد صورتمو با یه آرایش خیلی ملیح انجام داد.
مدل موهامو به انتخاب خودم خیلی ساده واسم درست کرد.
کارم تموم شد زنگ زدم به مهراب تا بیاد دنبالم......
حلما
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویژه_ایام_سالگرد_ارتحال_امام_خمینی
📹 شما رهبر بشوید
🗓 ایام سالگرد ارتحال امام خمینی(ره)
#سالگرد_رحلت_امام_خمینی🖤
#بنیان_گذار_جمهوری_اسلامی🖤
#قیام_پانزده_خرداد🖤
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 #کلیپ | مکتب امام خمینی علیه الرحمه
🍃🌹🍃
✅ ای مستضعفین جهان برخیزید و در مقابل ابرقدرت ها بایستید!
🗓 ایام سالگرد ارتحال امام خمینی(ره)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری💫
#روز_دحوالارض✋
روایتی از روز دحوالارض خدمت شما عزیزان همراه مجردان انقلابی جان 🌤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
اعمال فردا ۱۴ خرداد مصادف با
۲۵ذی القعده، روز دحوالارض🤲✨
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اطلاع_رسانی
📢صبح امروز ؛ سخنرانی رهبر معظم انقلاب اسلامی در سالگرد رحلت حضرت امام خمینی
🗓 مراسم سیوپنجمین سالگرد رحلت حضرت امام خمینی (رحمةاللهعلیه) با حضور و سخنرانی رهبر انقلاب برگزار خواهد شد.
⏰ این برنامه صبح روز دوشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۳ در حرم مطهر امام خمینی(ره) ساعت ۸ صبح آغاز میشود.
🔹️ سخنرانی در مراسم ۱۴ خرداد از مهمترین دیدارهای سالیانه رهبر انقلاب با عموم مردم ایران اسلامی و علاقمندان انقلاب اسلامی و امام خمینی در جهان است که بصورت معمول در این بیانات، مبانی و اصول مکتب امام خمینی (رحمةاللهعلیه) و مسائل مهم داخلی و بینالمللی تبیین میشود.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
حسین گفتم و دل باز در کمند شماست
که بند بندِ وجودم به بند بندِ شماست
پدر به تربت تو باز کرده کامِ مرا
دلم زِ بدوِ تولد، علاقهمند شماست
همیشه معتقدم وقت مرگ میآیی
مبر زِ یاد، کسی را که مستمند شماست
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
ᘜ⋆⃟݊🌿•✿❅⊰•"•"•━━━•─
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
18.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم💔
دلمان تنگ است و جانمان بیقرار ...
دلخوشیم به اینکه شما
از حجم تنهایی ما آگاهید ...
روزگار فراق به درازا کشیده ...
به اندازه ی یک عمر ...
یک عمر چشم براهی ،
ای کاش می آمدید،
ای کاش خدا فرج شما را هر چه زودتر برساند ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
❣رهایی از افسانه های ازدواج
💞باورهایی نادرست اما رایج درباره ازدواج در بین ایرانی ها وجود دارد که باید سعی کرد از انها دوری کرد. از جمله:
ازدواج میکنم تا حالم خوب شود، ازدواج میکنم تا از مشکلات خانوادگی فرار کنم، اگر با فلانی ازدواج کنم خوشبخت میشوم ولاغیر!، ازدواج یعنی اسارت و...
✅👌 اما چند توصیه کوتاه برای رهایی از افسانه های ازدواج
✔️- ازدواج را به عنوان درمان مشکلات روانی و رفتاری خود نپندارید و حتما سعی کنید قبل از ازدواج آن ها را برطرف کنید.
✔️- ازدواج را راهی برای فرار از مشکلات در نظر نگیرید چون جریانی است برای تکامل و هر نوع تکاملی سختی ها و مشکلات خاص خود را دارد.
✔️- آگاه باشید که در هر خانواده ای مشکلاتی وجود دارد و شما مسئول همه ی اشتباهات نیستید ولی بی شک شما مسئول انتخاب خود هستید و خواهید بود. پس با چشم باز انتخاب کنید.
✔️- حرف آخر را خودتان بزنید. اگرچه دیگران ممکن است برای انتخاب به شما توصیه هایی کنند یا تحت فشارتان بگذارند اما انتخاب با شماست. بی تردید در صورت عدم موفقیت شما در ازدواجتان آن ها خود را مسئول ازدواج نافرجام شما نمی دانند.
✔️- بهتر است دوستی قبل از ازدواج، به صورت آشنایی قبل_از_ازدواج و تحت نظر خانواده ها و به صورت خواستگاری رسمی صورت بگیرد تا به جای تبادل احساسی و درگیری های عاطفی به مسائل منطقی فرآیند شناخت منجر شود.
✔️- خوشبختی به خودی خود رخ نمی دهد، بلکه ساخته می شود. به اندازه انتخاب_همسر خوب، تلاش در حفظ آن نیز مهم است.
@mojaradan
41.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مستند «عاشق خمینی(ره)»
☝مستندی دربارهی ارتباط قلبی و مستمر آیتالله خامنهای با حضرت امام خمینی(ره) از شروع مبارزات انقلاب اسلامی تا زمان ارتحال بنیانگذار جمهوری اسلامی
🗓 ایام سالگرد ارتحال امام خمینی(ره)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🖼 #اطلاعنگاشت | در رثای امام(ره)
🔍 مروری بر محورهای اصلی بیانات رهبر انقلاب در مراسم سالگرد رحلت امام خمینی(ره) در ۳۴ سال اخیر
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
752_42825838342002.mp3
581.8K
خیلی #حققققققققققققققققققققققق😁👍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
598_43145992899117.mp3
1.45M
🎙 #کلیپ_صوتی | انقلاب امام
✏️ رهبر انقلاب: انقلاب را مردم انجام دادند امّا امام به وجود آورد. این انقلاب، یک ساخت سیاسی سلطنتی را در هم شکست و مردمسالاری را جایگزین آن کرد؛ این انقلاب، یک نظام دستنشانده و ذلیل در مقابل قدرتها را از میدان خارج کرد و یک نظام مستقل و متّکی به عزّت ملّی را جایگزین آن کرد. ۱۴۰۲/۳/۱۴
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
⚜️نگاه دختران به ازدواج از مسیر دوستی
زیاد میشنویم دخترها با هدف ازدواج وارد رابطه دوستی میشن. ولی این مسیر برای دخترها پر از اضطراب و ریسکه . از ۱۰۵۰ دختر دانشگاه دولتی و آزاد شهر تهران که در رابطه دوستی بودن در خصوص هدفشون برای ازدواج پرسیدن ...
۷۶ درصد اون ها گفتن با هدف ازدواج وارد رابطه شدن . نکته جالب این جاست که ۶۰ درصد از این دخترها مطمئن نبودن که رابطه اون ها در ۵ سال آینده منجر به ازدواج بشه ! لینک
✍ حامین مدیا
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
📢 از برکات روز دحوالارض استفاده کنید
✏️رهبر انقلاب: روز بیستوپنجم این ماه روز #دحوالارض است که روز با برکتی است... ایّام در ماه ذیقعده که اوّل ماههای حرام است، ایّام و لیالی مبارک و متبرّکی است، پر از برکات است؛ باید از اینها استفاده کرد. ۱۳۹۴/۶/۱۸
🗓 ۲۵ ذیالقعده، روز دحوالارض
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام کاظم علیهالسلام:
مردی از قم قیام می کند ..
و مردم را به سوی حق فرا میخواند،
بر گرد او قومی همچون پاره های آهن
اجتماع میکنند ؛ تند باد حوادث آنان
را متزلزل نمیسازد ، از جنگ خسته
نمیشوند و نمیترسند بر خداست
که توکل میکنند و عاقبت از آنِ
متقین است ...✌️🏻🇮🇷
بحار الانوار، ج 60، ص216»
- رحلت بنیان گذار
کبیر انقلاب تسلیت🖤
#خمینی_کبیر 🌿'
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 61 لباس آمینو عوض کردم و خوابوندمش رو تخت. هرچقدر براش لال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 62
رفتم پایین و چشمم افتاد به کفشای مردونه ی مشکی.
سرمو بلند کردم و مهراب با لبخند شیفونمو کنار زد.
--به به چه خانم خوشگلی.
لبخند زدم و سرمو انداختم پایین.
سوار ماشین شدیم و با دیدن آمین که تو صندلی مخصوص کودک خواب بود لبخند زدم
--بمیرم بچم خوابش برده.
مهراب خندید
--بله گریه هاشو کرده الان که مامانش اومده خوابیده.....
رسیدیم محضر و مهراب آمینو بغل کرد رفتیم تو محضر.
نشستیم رو صندلی و دوتا خانم یه پارچه گرفتن رو سرمونو شروع کردن قند ساییدن.
عاقد شروع کرد خطبه رو خوندن و منم قرانو باز کردم و داشتم میخوندم که با صدای عاقد که میخواست ازم بله رو بگیره با صدای لرزونی جواب دادم و دوتا خانم بالاسرمون کل کشیدن.
یادروزی افتادم که با میثم عقد کردیم و بغضم شکست شروع کردم گریه کردن.
با احساس گرمی روی دستم سرمو بلند کردم و مهراب با لبخند اشکامو پاک کرد.
یه جعبه باز کرد و حلقمو دستم کرد.
منم حلقشو دستش کردم و همون موقع آمین از خواب بیدار شد.
خواستم بغلش کنم ولی مهراب بغلش کرد تا آروم شد......
از محضر رفتیم بیرون و توی راه مهراب همش باهام شوخی میکرد و کلی خندیدیم.
رسیدیم خونه و مهراب به اصرار خودش کباب تابه ای درست کرد.
آمینو بردم خوابوندم تو اتاق و برگشتم تو هال.
رفتم تو آشپزخونه داشتم دستامو میشستم
بعد امین شروع کرد گریه کردن
رفتم بغلش کردم و فهمیدم جاشو خیس کرده.
پوشکشو عوض کردم و بهش شیر دادم.
مهراب اومد تو اتاقو ولو شد رو تخت.
--چقدر خسته شدم.
خندیدم
--حالا ببین ما زنا چی میکشیم.
آمینو از دستم گرفت و شروع کرد باهاش حرف زد.
هی رو دستاش میبردش بالا و پایین.
یدفعه آمین بالاآرو تو صورتش.
مهراب از طرفی عصبانی شده بود و از طرفی
معلوم بود حالش بد شده.
آمینو گرفت سمت من ودوید سمت سرویس بهداشتی.
برگشت و با حالت مشمئزی گفت
--بهت بگم بالا آوردم باور میکنی؟
خندیدم
--طوری نیست واست عادت میشه......
سر میز مهراب زل زده بود به من و معطل بود من غذامو بخورم.
اولین قاشقو خوردم. واقعاً خوشمزه بود.
تا فهمید غذاش خوشمزه شده با ذوق شروع کرد غذا خوردن.
بعد از نهار مهراب نشست فوتبال ببینه و منم میزو جمع کردم وظرفارو شستم.
چای بردم نشستم کنارش
برگشت سمتم و لبخند زد
--خوبی؟
خندیدم
--خداروشکر.
دستمو گرفت بوسید
--وای مائده نمیدونی چقدر واسه این روز استرس داشتم.
لبخند زدم و سرمو انداختم پایین.
--یه چیزی بهت بگم موافقت میکنی؟
--تا چی باشه.
--راستش میخوام بریم مشهد.
با ذوق گفتم
--وااای خیلی خوبه که.
خندید
--یعنی موافقی؟
--چرا نباشم خیلی خوبه که.
--باشه. خیلیم عالی.
پس بلند شو لباساتو جمع کن بریم.
بلند شدم رفتم لباسامو برداشتم گذاشتم تو چمدون و لباساییم که واسه مهراب خریده بودیم رو برداشتم گذاشتم تو چمدون.
لباسای آمینو با پوشک و شیشه شیرو بقیه چیزایی که لازم داشت رو گذاشتم تو ساکش و لباسامو عوض کردم.
مهراب اومد تو اتاق لباساشو عوض کنه.
داشت دکمه های پیرهنشو باز میکرد که
خجالت کشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
یکم خوراکی واسه تو راه برداشتم.
مهراب از اتاق اومد بیرون خندید
--چیشد فرار کردی؟
خندیدم
--نبابا اومدم خوراکی بردارم.......
اول رفتیم مزار شهدا سر قبر میلاد و بعد از اون راه افتادیم واسه مشهد.
توی راه آمین همش بیدار بود و تا میخوابید سریع بیدار میشد......
شب بود و آمین خوابیده بود.
منم کم کم داشتم خوابم می برد و به زور بیدار مونده بودم.
خوابالو گفتم
--مهراب.
--جانم
--یه گوشه بزن کنار بخوابیم من خیلی خوابم میاد
--خب تو بخواب.
---منظورم اینه من خوابم ببره توام میخوابی یه موقع.
حق به جانب گفت
--یعنی بدون من خوابت میبره؟
خندیدم
--لوس نشو مهراب.
خندید
--واسه تو لوس نشم پس واسه کی لوس شم؟
خجالت زده خندیدم.
دستمو بوسید
--چشم این نزدیکا یه امامزاده هست اونجا میریم چادر میزنیم میخوابیم......
رسیدیم به امامزاده و توی صحن امامزاده چادر مسافرتیو نصب کردیم.
آمینو خوابوندم کنار خودم و خودمم دراز کشیدم کنارش.
مهراب اومد تو چادر و زیپشو کشید.
ساندویچارو داد دست من و پیرهنشو درآورد......
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 63
با اینکه رکابی تنش بود و بدنش کامل لخت نبود خجالت زده رومو ازش برگردوندم.
خندید
--تو چقدر خجالتی مائده!
ساندیچمو برداشتم
--چیکار کنم دست خودم نیست.
ساندیچشو برداشت شروع کرد خوردن و در همون حال گفت
--عادت میکنی.
بعد شام آمینو شیر دادم تا خوابید.
نمیدونم چقدر گذشت که چشمام گرم شد و خوابم برد.
صبح با صدای آمین از خواب بیدار شدم ولی مهراب هنوز خواب بود.
بلند شدم پوشکشو عوض کردم و بهش شیر دادم.
مهرابو از خواب بیدار کردم.
به زور از خواب بلند شد و با دیدن آمین بغلش کرد
--قربوونت برم از دیشب تا حالا دلم واست تنگ شده بود.
آمینم که خوش خنده شروع کرد خندیدن.....
صبححونه خوردیم و بعد از زیارت امامزاده سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
دوساعت بعد رسیدیم مشهد و با دیدن خیابون آشنایی برگشتم سمت مهراب
--داریم میریم خونه تو؟
--خونه ی من نه خونمون.آره عزیزم.
حرفی نزدم تا رسیدیم خونه و مهراب ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و وقتی رسیدیم دم در مهراب پشت سرم وایساد و با دستاش چشمامو گرفت.
معترض گفتم
--عه مهراب.
خندید
--برو تو هواتو دارم.
دستاشو از رو چشمام برداشت و با دیدن تغییر دکوراسیون خونه ذوق زده گفتم
--چقدر اینجا خوشگله.
خندید
--قابل شمارو نداره.
آمینو ازم گرفت و رفت سمت یه اتاق
--بریم اتاق آمینو بهش نشون بدم.
دنبالش رفتم وبا دیدن اتاقی که همه چیش طوسی زرد بود لبخند زدم
--وااای خدا چقدر اینجا گوگولیه.
--چون نی نی مونم گوگولیه.
آمینو گذاشت تو تختش و آمین ذوق زده به آویزای بالاسر تختش نگاه میکرد.
دستمو گرفت برد دنبال خودش و رفتیم تو یه اتاق دیگه.
با دیدن سرویس خواب طوسی سفید ذوق زده گفتم
--چقدر اینجا خوشگله.
از پشت دستاشو دور کمرم حلقه کرد
--قربوونت برم لیاقت تو بیشتر از اینه.
--ولی چرا همه چیو تغییر دادی؟
--چون زندگیموتغییر دادم.
منو برگردوند سمت خودش
--چون قراره از این به بعد اینجا زندگی کنیم.
خندیدم
--خیلی غیر منتظره بود.
--بهش میگن قرار دادن طرف تو عمل انجام شده عزیزم.
خندیدم
--الان من تو عمل انجام شدم؟
خندید و رفت سمت آشپزخونه
--غذا بگیرم یا درست میکنی؟
--نه درست میکنم.
رفتم تو آشپزخونه و تصمیم گرفتم سبزی پلو با ماهی درست کنم.
دست به کار شدم و مهراب رفت تو اتاق پیش آمین.
از اینکه از میلاد و پدر و مادرم دور بودم واسم سخت بود ولی مهراب شوهرم بود.
با صدای مهراب برگشتم سمتش
--چیه تو فکری؟
خندیدم
--هیچی.
آمینو ازش گرفتم و بهش شیر دادم.
مهراب رفت آمینو ببره حموم....
داشتم سبزیارو سرخ میکردم که مهراب صدام زد برم آمینو ازش بگیرم.
تا اومدم برم دیر شد و وقتی رفتم دم حموم مهراب شاکی گفت
--گلوم پاره شد از بس صدات زدم.
--خیلی خب چیشده حال؟
آمینو گرفت سمتم
--بگیر بچتـو.
بدون هیچ حرفی آمینو ازش گرفتم و در حموم و محکم کوبید بهم.
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
لباسای آمینو بهش پوشوندم و خوابوندمش روزمین.
به قدری از حرفش ناراحت شده بودم که یه لحظه ام گریم قطع نمیشد.
انگار من واسش نامه ی فدایت شوم فرستادم بیاد منو بگیره.
یادم به غذام افتاد و رفتم تو آشپزخونه و بعد از اینکه برنجمو دم کردم نشستم رو مبل و سرمو گرفتم بین دستام.
تو دلم شروع کردم با میثم حرف زدن و اشکام شروع کرد باریدن.
مهراب با حوله اومد نشست کنارم.
بلند شدم رفتم تو اتاق و خودمو به لباسام سرگرم کردم.
اومد دم در اتاق
--چرا بچه رو رو زمین خوابوندی؟
--مگه بچه ی من نیست؟
--منظورت چیه؟
--هیچی نگو مهراب.
حق به جانب گفت
--چه ربطی داره؟
--ربطشو از خودت بپرس
اومد خواست دستمو بگیره منو برگردونه سمت خودش که عصبانی داد زدم
--به من دست نمیزنی مهراب.
با صدای گریه ی آمین اشکمو پاک کردم و رفتم بغلش کردم.
--قربوونت برم مامانی که نیومده دارن سرمون منت میزارن.
مهراب پوزخند زد
--الان مثلاً داری به در میگی دیوار بشنوه؟
جوابشو ندادم و خودمو به آمین سرگرم کردم.
اومد سمتم سرمو گرفت بالا
--وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن بعدشم فکر نکن تو زندگیت فقط همین بچه رو داری. از این به بعد همه چی فرق میکنه مائده من شوهرتم و تو نسبت به من مسئولی.
با بغض گفتم
--چرا وقتی دیدی من بچه دارم باهام ازدواج کردی؟
--این چه حرفیه میزنه؟
--بیخودی خودتو به اون راه نزن.
فریاد زد
--من غلط بکنم...
با صدای فریادش آمین شروع کرد گریه کردن......
حلما
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|😎👳🏻♂|••
بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب ❤️
♨️آقا جان دل شما برای رئیسی عزیز سوخت
دل ما نیز همچنان میسوزد...😭🖤💔
#شهید_جمهور
#شهید_رئیسی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج🤲🏻
🇮🇷•••|↫ #رهـبرآنہ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری✨
#سپهبدجان🖐🏻
#رحلت_امام_خمینی💔
▫️شهید حاج قاسم سلیمانی:
چه کسی میتواند محاسبه بکند خدمات امام را...
ولی آن قدری که ما فهم میکنیم با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست.
•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🏴 سالروزرحلتامامخمینی(ره)
تسلیت✨
ـــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍••
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´