فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌آدما رو برچسب نزن!...🖐/دکتر عزیزی
🎥#دکتر_عزیزی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بسمه تعالی
قسمت اول #سوالات_خواستگاری
آینده ی زندگی
1. به نظر شما مهم ترین عامل موفقیت در زندگی چیست؟
2. چه صفاتی را برای همسر آینده ی خود الزم می بینید؟
3. در زندگی به کجا می خواهید برسید؟
4. چه توقعات مهمی از همسر آینده ی خود دارید؟
5. بزرگ ترین آرزوی زندگی تان چیست؟
6. نظر شما درباره ی مراسم عقد و عروسی چیست؟
7. نظر شما درباره ی مهریه چیست؟
8. زندگی در شهرهای دیگر را چگونه می بینید ؟
خانواده همسر
1. از نظر اجتماعی ، خانواده ی شما چه دیدگاه ها و دغدغه هایی دارند؟ (مثلا درباره ی جامعه، مردم، مشکلات اجتماعی، حکومت و...)
2. سطح فرهنگی و طرز تفکر خانواده ی خود را چگونه ارزیابی می کنید؟
3.خانواده ی شما تا چه اندازه به امور مذهبی پای بند هستند؟
4. اعضای خانواده ی شما قدیمی، متجدد یا معمولی هستند؟
5. اعضای خانواده شما تا چه اندازه به شادی و نشاط اهمیت می دهند و اصولا انسان های شادی هستند یا گرفته؟ برای شادی کردن، چه راهی را انتخاب می کنند؟
6. افراد خانواده ی شما، برای درد دل کردن، چه کسی را انتخاب می کنند؟
7. شما چه را برای درد دل کردن و مشورت انتخاب می کنید؟ چرا؟ تا جه اندازه این شخص را قبول دارید؟
8. میزان دلبستگی شما به پدر و مادرتان چه اندازه است ؟
9. به کدام یک از اعضای خانواده تان علاقه ی بیشتری دارید؟
10. نگاه خانواده و فامیل به شما چگونه است؟
11. واکنش پدر و مادرتان در مقابل شکست های شما در زندگی چیست؟
12. آیا با اعضای خانواده، دعوا هم می کنید؟ بیشتر با چه کسی و بر سر چه مسائلی؟
13. در خانواده یا فامیل، چه کسی را الگوی خودتان می دانید؟
14. در خانواده یا فامیل، کدام زن و شوهر به آرمان های شما نزدیک ترند؟
15. در مسائل مختلف خانواده؛ به ویژه ازدواج، تا چه اندازه خانواده به شما استقلال می دهند؟
16. تا به حال در چه تصمیماتی ، دچار اختلاف با خانواده شده اید؟ در هنگام اختلاف ، چه اتفاقی رخ داده است؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
3M
نکاتی راجع به قسمت اول #سوالات_خواستگاری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سیدحسن نصرالله خطاب به صهیونیستها: گریه خواهید کرد
▪️نمیدانید که از چه خطوط قرمزی تجاوز کردید
دبیرکل حزبالله لبنان:
🔹آیا (رژیم صهیونیستی و حامیانش) گمان میکنند که اسماعیل هنیه را در تهران ترور کنند و تهران سکوت میکند؟
🔹ایران معتقد است که ترور هنیه، خدشه به امنیت ملی و حاکمیت آن است و مهمترین از همه اینکه، ترور را خدشه به شرافت میداند.
🔹(خطاب به صهیونیستها): بسیار گریه خواهید کرد، چون شما نمیدانید که از چه خطوط قرمزی تجاوز کردید.
🔹ما در تمام جبهه های پشتیبانی وارد مرحله جدید شدهایم و تشدید آن به واکنشهای دشمن بستگی دارد.
🔹دشمن باید منتظر خشم شرافتمندان این امت و انتقامجویی آنها از خود باشد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗محافظ عاشق من💗
قسمت7
کیوی دیگری برداشت که پشت در لاک دفاعی گرفتم . باصدای آخ مردانه ای سرم را از غلاف خارج کردم ، که دیدم ای دل غافل ، شوهرش ، تاج سرش ، آقا سیدش پشت دره .
لبخند خجولی زدم و گفتم : سلام آقا سید ، احوال شما چه خبر از خانم بچه ها ؟
لبخند برادرانه ای نثارم کرد و گفت : والا خانوم بچه ها رو سپرده بودیم به شما که میدون جنگ راه انداختین و به کیوی در دستش اشاره کرد .
تا خواستم از خودم دفاع کنم فاطمه گفت :
ــ نه عزیزم حرف اضافه زد تنبیه اش کردم .
چشم غره ای به فاطمه رفتم و برای سید چشم نازک کردمو گفتم :
ــ اصلا در انتخابتون دقت نکردین سید ولی جای برگشت هست کافیه ...
فاطمه : حرف های زیادی میشنوم ...
سید قهقهه ی بلندی زد که مثالش را در ۵ سال گذشته ندیده بودم ، به فاطمه نگاه کردم ؛ با عشق و رضایت به همسرش خیره بود .
سید با لحن شوخی گفت:
حالا واقعا موردی سراغ دارین ؟!
خندیدم که فاطمه با صدای جیغ مانند گفت : چی گفتی ؟ حرفتو پس بگیر !! زود ...
سید با لبخند به سمتش رفت چادرش را سرش کرد ، کیف و وسایلش را برداشت و گفت :
ــ من غلط بکنم
ــ دور از جون ...
میتوانستم با آخرین توان اشک بریزم اما به جایش گفتم :
ــ این جا بچه نشسته خجالتم نمی کشن !!
گیج به هم نگاه کردن و وقتی متوجه منظورم شدند خندیدند ، سید گفت : امان از دست شما
با غمی کهنه که سعی داشت در لحن و چهره اش مشخص نشود گفت :
کتابمون هم که چاپ شد چشممون روشن !
ــ طعنه نزنین آقا سید به فاطی ، چیزه فاطمه گفتم به محض اینکه بخونم برای شما و خانواده میارم و تقدیم میکنم .
با بغضی خاک خورده گفت : یادتون باشه به مهدا خانوم هم بدین .
ــ اون که حتما شک نکنید .
لبخندی پر از حسرت زد و تشکر کرد . که با صدای پر انرژی مشکات ، غصه هایش پر کشید
ــ سلام بابایی ؟ تو کی اومدی؟
جلویش زانو زد تا هم قد شود و گفت :
ــ سلام بر بانوی جوان من ، خوبی دختر بابا ؟
ــ آره بابا جون ، داستم میرفتم پیس مس رحیم بازی کنیم
ــ می خوای بریم خونه چهارتایی بازی کنیم ؟ فوتبال چطوره ؟ مامان هم بشه داور؟
ــ عالیه !! بابا ؟
ــ جونم .
ــ مسکات خانم نیاز به خُدن بستنی داره
ــ چشم ، میعاد چی ؟
ــ نه اون نمی خواد
سید لبخندی زد دختر وروجکش را بغل کرد و گفت :
پدر صلواتی ! که اون نمیخواد ...
تحمل این فضا برایم سخت شده بود برای همین سریع خداحافظی کردم و بعد از رد تعرفات معمول برای رساندنم ، به بهانه پیاده روی ، راهی خانه شدم .
🍁به قلم : ف میم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗محافظ عاشق من💗
قسمت8
تمامی این عکس العمل ها فقط نشانگر دلتنگی من بود ، تصمیم گرفتم به اولین نفری که کتاب را میدهم *مهدا* باشد ، هر چه مرا یاد او می انداخت بی تاب ترم میکرد ، او هم که بی معرفت خیلی وقت است سراغی از من نگرفته
باز بودن در خانه نشان می داد بابا از شرکت برگشته ، سریع به حیاط خانه پریدم که آقا یوسف راننده بابا با این حرکتم خندید و گفت :
ــ سلام ، هانا خانم . چقدر سخته واسه شما زنگ زدن
ــ سلام آقا یوسف ، سرور راننده های جاده و خیابون ، آره سخته شما فکر کن من تا دستمو بیارم بالا زنگ رو فشار بدم ، طرف صدای زنگو بشنوه بیاد پای اف اف در رو بخواد باز کنه ....
ــ تسلیم خانوم ، حق با شماست
خندیدم ، کتابمو بالا گرفتم و گفتم :
ــ آقا یوسف ، کتابم حاضر شد
لبخندی زد و گفت :
ــ خوشحالم که حالت خوبه و سر حالی دخترم
هر وقت لبریز از عاطفه یا نگرانم میشد ، این گونه خطابم میکرد . با لبخند ازش خداحافظی کردم و راه عمارت را پیش گرفتم و مثل همیشه اجدادم را مورد عنایت ویژه قرار دادم که چرا اینقدر عمارت از درب اصلی دور است ، همان طور که نق میزدم وارد شدم ؛ وقتی سالن را خالی دیدم ، به سمت اتاقم راه افتادم . بابا ، با یاد آوری اینکه هر کس از بیرون وارد منزل می شود باید سلام کند ، به استقبالم آمد
ــ سلام بر بزرگ مرد خاندان جاوید ، چه خبر ابوی ؟
ــ سلام به حواس پرت خاندان جاوید ، شما چه خبر ؟ چیه کبکت خروس میخونه ؟
خواستم جواب بدهم که هیربد مثل قاشق نشسته با بی اهمیتی تمام گفت :
ــ حتما کتابش چاپ شده ، حیف اون دختر بیچاره که سرگذشت خودشو سپرده به تو
بابا : من نمی دونم شما ها چرا سلام رو از دایره ی لغاتتون پاک کردین
هیربد : پدر جان ، شما کی تشریف آوردین ؟ من چشمام ضعیف شده بس درس خوندم ، متوجه شما نشدم ، میگفتین گاوی گوسفندی چیزی قربانی میکردم لطف کردین قدوم مبارک بر چشم ما گذاشتین .
و بعد به حالت تعظیم سر خم کرد ، بابا که دست در جیب نگاهش میکرد گفت :
ــ چشات نمبینه ، گوشات که میشنوه ؟! پس ظاهرا فقط طول موج ها رو تشخیص نمیده که نفهمیدی باباته ، نکنه این روزا به چت کردن میگن درس خوندن؟! تو بچه ی منی ، میخوای برا من شاخ بشی ؟!
هیربد با تسلیم دست هایش را بالا برد و گفت : حق با شماست بابا جان ، من چاکر شما هم هستم . اصلا بیاین جفت دستاتونو با گلاب بشورم .
ــ هانا ؟ این دیشب تو اتاق خودش خوابیده ؟ انگار خوابیده تو آب نمک !
هر سه مون با صدای بلند خندیدیم که مامان با رضایت گفت :
ــ همیشه به خنده ! چیشده ؟ سلام
بابا : هیچی این پسر شاخ شمشادت فکر میکنه خیلی زرنگه !
هیربد با حالتی پر از استرس گفت :
ــ وای بابا
ــ چت شد ؟
ــ یادتون رفت سلام کنید به مامان
و بعد شروع کرد به دویدن بسمت راه پله تا دمپایی بابا صورتش را تزئین نکند .
بابا : آقای زرنگ ! یکم اون شرکت پتو و جهانگردی رو بسپار به بقیه ، بیا سر کار تا من سر پیری مجبور نباشم اینقدر کار کنم ، هیراد که گفت من به پزشکی علاقه دارم تو هم که رشتت به کار ما میخوره کلا هپروت سیر میکنی
ــ حرص نخور بابا جون شما اول جوونیته، بیا این هانا رو ببر بیکاره ، چیکار میکنه مگه چار خط مینویسه بعد میگه ، با مسخره کردن من ادامه داد ، وای ذهنم خسته ست زمان لازم دارم .
خواستم جوابش را بدهم که بابا گفت :
ــ مهندس ! شما یه انشا با موضوع علم بهتر است یا ثروت بنویس که بشه با انشای یه بچه ۷ ساله در یه تراز گذاشت بعد حرف بزن
من : نه بابا اون موقع براش انجمن حمایت از معلولین ذهنی بزن
همه جز هیربد خندیدیم که مامان گفت :
ــ ته تغاری منو کسی اذیت نکنه
بابا گفت :
ــ هانا ته تغاری رو ولش کن ، به سالن اشاره کرد و ادامه داد ؛ بیا دختر بابا تعریف کن ببینم.
🍁به قلم : ف میم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
May 11
49.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پناهم بده، کسی رو به جز تو ندارم
پناهم بده،برا دیدنت بی قرارم
پناهم بده ...
یا امام رضا ع❤️😍
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´