مجردان انقلابی
#آنجایی_که_گریستم 🍂 🍁 قسمت سی و چهارم ماهرخ دویده بود روي سقف بام و از داخل دریچه، تمام وجودش را گ
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت سی و پنجم
خان بابا آن روز برزخی به تمام معنا بود. کارد میزدند از استخوانش خون نمی آمد. از وقتی کدخدا دوباره به دیدنش آمده بود و یک ساعتی توی اتاقش پچ پچ میکرد، زمین و آسمان را بهم ریخته بود. نمیدانست بین آنها چه گذشته است اما هر چه بود خان بابا را حسابی طوفانی کرده بود. تا اینکه حوالی غروب خان بابا تکیده و غمگین آمده توی ايوان و لطفعلی را صدا زد. لطفعلی باغبان و دربان عمارت بود. از بچگی توی عمارت کار میکرد و امین خانواده محسوب میشد. خان بابا زیر پر و بالش را گرفته بود و انتهای عمارت خانه ایی به او و تک پسرش، روح الله داده بود. بعد از مرگ همسرش شهرزاد قصد رفتن از عمارت را کرده بود اما خان بابا راضی نشد و بالاجبار لطفعلی آنجا ماند. میگفت بعد از شهرزاد دست و دلش به کار نمیرود. لطفعلی دوان دوان خودش را به خان بابا رساند. روح الله پسرش که بیست سال سن داشت از پشت ایوان خان و پدرش را تماشا میکرد. خان لطفعلی را به داخل اتاقش برد و نیم ساعتی بیرون نیامد. وقتی که بالاخره در باز شد، لطفعلی غرق در فکر از عمارت خارج شد و به ته باغ رفت. ماهرخ در تشویش عجیبی به سر میبرد. میخواست بفهمد که چه شده اما کسی پاسخش را نمیداد. تا اینکه آخر شب، بعد از اینکه کل عمارت به خواب رفت، خان او و مادرش را فراخواند. مادرش که لاغر و ضعیف شده بود کنار تخت نشست و ماهرخ در درگاه در منتظر ماند. خان چرخی زد و روبه روی او نشست. یک لحظه ماهرخ چهره ی فرتوت و شکسته پدرش را ديد. چقدر به خاطر سیاوش پیرتر شده بود. سرگرم تماشای چهره پدرش بود که خان شروع به حرف زدن کرد :کدخدا اینجا بود. از پیش تقی خان برمیگشت. اون مردک بی خانواده به کدخدا گفته که رضا نمیده مگر به یک شرط.
مادرش با هول و بلا گفت :چه شرطی خان؟
خان سکوت عمیقی کرد و در نهایت گفت :اون پست فطرت گفته حالا که یک نفر از خانواده اش رو گرفتیم، اونم یک نفر از ما رو میخواد.
نفس ها در سینه حبس شده بود. مادرش مستاصل دوباره پرسید تقی خان چه گفته. خان آب دهانش را قورت داد و خیره شد به ماهرخ
(گفته ماهرخ رو میخواد... میخواد اونو به عقد پسرش امان الله دربیاره، فقط در این صورت رضا میده)
ماهرخ تا این را شنید در درگاه زانو زد. تمام جهان به دور سرش میچرخید و از آن چیزی که میشنید غرق در اندوه بود
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
.
مجردان انقلابی
#آنجایی_که_گریستم 🍂 🍁 قسمت سی و پنجم خان بابا آن روز برزخی به تمام معنا بود. کارد میزدند از استخو
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت سی و ششم
🖌️ حاء_رستگار
مجید در راه برگشت تکیه داده بود به صندلی اتوبوس و غرق در فکر بود. از شوق دیدن محبوبه وجودش لبریز بود. یک آن که خیال محبوبه زده بود به سرش تصمیم گرفته بود کار را رها کند و برگردد اما وقتی یاد دستمزد و آن لباس محلی ترمه دوزی توی بازار سرپوش می افتاد از تصمیمش برمیگشت و ادامه میداد. حالا درست است که یک هفته محبوبش را ندیده اما در عوض آن لباس صورتی در کوله اش بود و خرسند بود برای تاب آوردنش
سر راه قبل اینکه به خانه برسد کمی شیرینی محلی خرید و جلوی آینه شکسته مغازه اکبر دستی به موهایش کشید و خاک لباس هایش را گرفت. بعد با سرعتی تند به سمت خانه پرواز کرد. احساس میکرد قلبش در حال تپش سریعی بود. چقدر دلش برای محبوبه تنگ شده بود. نمیتوانست تصور کند که اینچنین به او وابسته شده باشد.
به خانه که رسید پشت در مکثی کرد و آرام در را باز کرد. لبخندش کش آمده بود که متوجه شد کسی در خانه نیست. تمام خانه را گشت. گمان برد محبوبه حتما رفته سراغ زنی از محلیان. توی ذوقش خورده بود. اما بیرون زد و توی جنگل دنبال محبوبه گشت. نیم ساعتی همه جا را گشت و دست آخر رفت خانه ملاهادی. زری خانم که گفت تمام این یک هفته رفته بوده رشت تا به دخترش سر بزند دل مجید ترکید. تمام راه را دوید. رسید در خانه گیلان خاتون و در را محکم کوبید. گیلان خاتون معترض دم در آمد و گفت :چی شده؟ چه خبرته مجید آقا؟
مجید به صورت گنگ و با صدای گرفته ایی که از ته حلقش می آمد محبوبه محبوبه کرد. گیلان خاتون گفت ندیده اش و خبری ندارد. گفت لابد رفته توی جنگل سبزی تازه جمع کند. مجید مکث نکرد. دوید توی جنگل. همه جا را گشت. محبوبه را گنگ صدا میزد و فریاد میکشید. داشت از ترس میمرد. اما خبری نبود. نزدیک چشمهٔ که رسید زانو زد و سرش را یکباره کرد توی آب. نمیدانست باید چه کند. زنش را کجا جستجو کند. اشک از چشم هایش روانه شده بود. برخواست به سمت خانه حرکت کرد که کنار بوته ی گل های قرمز گردنبند صدفی محبوبه را یافت. بند گردنبند پاره شده بود و صدف میان خاک ها افتاده بود. بند دل مجید پاره شد. حدس زد که اتفاق بدی افتاده. گردنبند را چنگ زد و دوید طرف خانه. میخواست برود شهر تا بلکه بتواند به امنیه ایی، کسی خبر گم شدن زنش را بدهد.
از خانه که بیرون زد ایلما را در خانه دید. ایلما با چشمانی گریان شروع کرد به حرف زدن
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت سی و هفتم
ایلما :سه نفر بودن آقا مجید. من آمده بودم دنبال محبوبه که به اش بگویم آن روسری قرمزش را شب به من بدهد. آخر خواستگاری داشتیم. اما تا رسیدم نزدیک چشمه دیدم محبوبه افتاده روی زمین و سه مرد داشتند به زور میکشیدنش روی زمین و میبردندش. راستش ترسیدم. هول کرده بودم. انگار تمام بدنم یخ زده بود. نمیتوانستم تکان بخورم. فقط شنیدم یکی از آن مرد ها که پیر بود داد میزد که بی آبرویش کرده است و او را هم مثل مادرش بدبخت میکند. به گمانم پدر محبوبه بود. تا آمدم به کسی بگویم محبوبه را توی ماشین کردند و بردند. راستش از دیروز تا الان نتوانستم لب باز کنم. میترسم مادرم مرا بکشد. که چیزی نگفتم.
مجید که اینها را شنید زانو زد روی زمین
نمیدانست با این بلایی که سرش آمده چه باید بکند.
ایلما کنار مجید روی زمین نشست و گفت تو رو خدا به مادرم چیزی نگید. منو بیچاره میکنه
مجید چشم هایش را روی هم گذاشت و ایلما رفت.
اشک از چشم هایش باریدن گرفت. حالا باید کجا او راپیدا میکرد.
ذهنش رفت سمت ملاهادی. او حتما میدانست خانواده محبوبه کجا هستند. برای همین بدون معطلی تمام راه را دوید. گردنبند صدفی محبوبه را در مشتش گرفته بود و تمام راه را گریه میکرد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت سی و هشتم
به قلم حاء_رستگار
خان بابا به ماهرخ نگاه نمیکرد. میتوانست شدت غصه او را درک کند. مادرش از وقتی فهمیده بود تقی خان چه فکری دارد غصه اش شده بود دو تا و مثل مرغ پر کنده اینور و انور میزد. ماهرخ در تمام مدت که پدرش حرف میزد سکوت کرده بود و به این می اندیشید چه باید بکند تا اینکه خان بابا گفت :تو باید زودتر ازدواج کنی. من نمیخوام یک غم دیگه به غم هام اضافه بشه. خیال برادرت رو هم نکن. ما ناموس برامون مقدسه. من باج به شغال نمیدم. اگر هم میگم که ازدواج کنی برای این هست که اسممون سر زبون لق این مردم نیوفته. که نکن رمضان خان دخترش رو تاک زد برای حفظ جون پسرش. حتم دارم سیاوش هم راضی نیست. من نمیخوام تو سیاه بخت شی برای جون برادرت. تقی خان اگر تو رو عروس خودش کنه، به ابرو میرسه. چون میدونه گوشت ما زیر زبونشع. پس ما رو مجبور میکنه به مدارا با خودش. اونوقت آبروی ما میره زیر دست های اون پست فطرت. میدونم در هر صورت تو قربانی میشی دخترم اما اگه دست يه شیر پاک خورده رو بزارم توی دستت خیالم راحت تره. برای همین من روح الله رو برات در نظر گرفتم.
ماهرخ در تردید غوطه ور شد. چه تقدیر سختی در انتظارش بود. وجودش آکنده از درد شده بود. گمان نمیبرد روزی اینگونه به خانه بخت برود. اما میدانست پدرش خیر خواه اوست. در این شرایط جز این کار چیزی به صلاح نبود. روح الله را میشناخت. جوان سالم و چشم پاکی بود. اما نتوانست بدون عشق زندگی کند. میدانست این ازدواج جز یک اجبار برای رهاشدگی نیست. باید با تقدیر همراهی میکرد. حتم داشت خدا به او توجه میکند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#آنجایی_که_گریستم 🍂 🍁 قسمت سی و هشتم به قلم حاء_رستگار خان بابا به ماهرخ نگاه نمیکرد. میتوانست
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت سی و نهم
امان الله در انبار را باز کرد و ماهرخ را بیرون کشید. ماهرخ بدون کوچکترین حرفی همراه او راه رفت تا بالاخره رسیدند به خانه. امان الله او را پرت کرد توی خانه و ماهرخ چشمش افتاد به یحیی و یاسر و زن اولش امان الله مریم. بعد از اینکه مادرش ماهرخ با امان الله ازدواج کرده بود حسادت های مریم شعله ور تر شده بود و نگاه زهر آگینش دل محبوبه را که کودکی شش ساله بود میلرزاند. مادرش هیچ وقت به روی امان الله نگاه نمیکرد. میگفت از او کینه دارد. بعد ها که بزرگتر شد فهمید چرا مادرش از ناپدری اش بیزار است. امان الله نشست روی تشک که ماهرخ لب باز کرد : از وقتی اومدم مادرم رو ندیدم. نرگس ندیمه اش هم نبوده. بگو مادرم کجاست؟ بیارش. میخوام ببینمش
امان الله :از کی تا حالا مادر شناس شدی؟ روزی که شوهرت مرد و آوردیمت اینجا تا نگهدار مادرت باشی ولی تو نموندی و فرار کردی چرا فکر مادرت نبودی؟ حالا که رفتی پی اون مردک لال یاد مادر کردی؟
دختریه بی آبرو. زندگی تو و اون شوهرت و حتی مادرت برای من ذره ایی اهمیت نداره. مادرت برای من حکم یک سربار رو داشت. روزی که اومد توی خونه ی من رنگ سیاهی رو آورد. من از اون زنانگی ندیدم. یکسال بعدش هم از روی بام افتاد و فلج شد و شد قوز بالاقوز.اگر فشار های تقی خان نبود که لحظه ایی تحملش نمیکردم. زندگی تو هم برام اهمیت نداره. نه خودت نه اون شوهر لالت. فقط به یک علت اینجایی. که اگر خوب حرف گوش کنی به مادرت میرسی
محبوبه درحالیکه از خشم لبریز بود فریاد زد :مادرم کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی؟
یحیی محکم به بازوی محبوبه زد و او را ساکت کرد. محبوبه غرق در درد نالید که امان الله ادامه داد :در یک صورت میتونی مادرت رو ببینی... مادرت زن زرنگی بود. بعد مرگ پدرت وقتی زن من شد صاحب یک قبیله و آبادی بود. رمضان خان یک آبادی روبه نام تنها دخترش زده بود. حتی توی ذهنت هم نمیتونه بگذره که چطور مال و منالی نصیبش شده بود. تو حتما از گذشته خبر داری. توام زرنگی رو از مادرت بو بردی.
محبوبه ضجه کرد :من فقط میدونم شما مادرم رو مجبور کردید که به زنی شما در بیاد. اون ذره ایی از محبت پدرم رو با شما معامله نمیکرد.
مریم که تا آن موقع ساکت بود لب گشود و گفت :خیلی ساده ایی دختر... مادرت نگفت که چرا زن امان الله شده بود؟
محبوبه در سکوت خیره شد به مریم. مریم لب باز کرد و گذشته را حلاجی کرد :
پدر بزرگت برای اینکه زیر علم تقی خان نره و مادرت رو به عقد امان الله در نیاره، اون رو به عقد پدرت، روح الله درآورد. جوان یالغوزی که از مال دنیا هیچ نداشت و خدمتکار عمارت تون بود. از گوش این و اون شنیده بودم که روح الله از همون بچگی خاطر مادرت رو میخواسته اما رعیت زادگی مانع ابراز عشق میشده. خبر ازدواج مادرت و روح الله به گوش تقی خان میرسه و میفهمه تیرش به خطا رفته. برای همین دست از رضا برنمیداره. نه حکم قصاص میده و نه راضی میشه به دیه. میخواسته خانواده مادرت رو خون به جگر کنه. اون زمان قانون مملکت پول بوده و زور. کسی نمیتونسته خلاف نظر تقی خان کاری کنه.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#آنجایی _که_گریستم 🍂 🍁 قسمت چهل تقی خان سیاوش، دایی ت رو به حبس میکشه و صبر میکنه برای زدن ضربه. ه
#آنجایی_که_گریستم
🍁 🍂 قسمت چهل و یکم
ملاهادی چای اش را محکم هورت میکشد و رو به مجید میگوید :محبوبه رو یکسال پیش که شوهرش مرد توی محفل قرآن زری شناختم. زری میگفت محبوبه تعریف میکرده که به زور خانواده اش شوهر میکنه و میاد اینجا. حالا هم که بیوه شده قصد داره همینجا بمونه. نمیخواد برگرده پیش خانواده اش. ظاهرا با هم اختلاف داشتن. زری یه جورایی فهمیده بود که خانواده پدرش توی رشت به نام هستن. من هم قبل از اینکه به عقد تو در بیارمش از خودش پرسیده بودم و اون فقط گفته بود پدرش اسمش روح الله دادعلی بوده. همین. حالا بگو چرا اینا رو میپرسی؟ چیشده؟
مجید چای اش را نخورده بلند شد و بدون توجه ایی به ملاهادی دوید طرف جاده. میخواست برود رشت
هر طور که شده میخواست زنش را پیدا کند. حتم داشت اتفاقی برای محبوبه افتاده.
تمام راه را خیره شده بود به پنجره و گردنبند صدفی محبوبه را میفشرد. نمیدانست چه در انتظارش است. این اولین مواجه اش با دنیای واقعی بود. خیال نمیکرد روزی دنیا را بگردد برای یافتن کسی که قلبش را ربوده. گویی عشق ترس را در وجودش کشته بود. مجید داشت بزرگ میشد و این خاصیت عاشقی کردنش بود
#آنجایی_که_گریستم
🍁 🍂 قسمت چهل و دوم
محبوبه عرق در اندوه شده بود. گذشته ی تلخ خانواده اش تمام وجودش را به درد آورده بود.
قبل از اینکه دوباره برگردد به انباری امان الله گفته بود در ازای دیدار مادرش، میخواهد بیاید پای چند برگه را امضا کند. آن پیرمرد طمع کار دنبال ارث پدری اش بود. امام الله میگفت مادرش ماهرخ زن زرنگی بوده و تمام اموالش را بی خبر به نام محبوبه زده. حالا در ازای دیدار مادرش آن اموال را میخواست. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید.میترسید بلایی سر مادرش آمده باشد.
خیال مجید رهایش نمیکرد و ضعف بدن، بی حالش کرده بود.
گوشه ی انبار به خواب رفته بود که ناگهان تکه سنگی به شیشه انبار خورد. سراسیمه برخواست به لب پنجره رفت. در آن تاریکی چیزی نمیدید. ترس ورش داشته بود. ناگهان شبح تاریکی دید. وقتی خوب دقت کرد سیمای زنی را داشت. آرام پنجره ی آهنی کوچک را باز کرد و گفت :کی هستی؟
که با صدای ضعیف نرگس، ندیمه مادرش روبه رو شد. از شوق شروع به اشک ریختن کرد و از پشت میله های فلزی دستان نرگس را گرفت و پرسید:تو اینجا چکار میکنی نرگس؟ کجا بودی؟ مادرم کجاست
از مادرم خبر داری؟
نرگس غرق در اندوه با صدایی لرزان پاسخ داد :فرار کرده بودم خانم جان. امان الله بیست روزی هست دنبالمه.میخواستن خبرش به شما نرسه. توی این بیست روز خیلی دنبال تون گشتم اما هیچ جا نبودید. منم یه دختر تنها و بی کس و کارم. کل این بیست روز رو در به در بودم. اگر مادرتون سینه ریز شون رو بهم هدیه نمیدادن و اونو مجبور نمیشدم که بفروشم تا حالا از گرسنگی مرده بودم.
اومدم خبر مهمی رو بهتون بدم.
بعد اشک هایش ریختند و ساکت شد.
محبوبه لب های خشکش را تر کرد و گفت :چیزی شده؟ از مادرم خبری داری نرگس.؟
نرگس در سکوت خیره شد به چشمان کم نور محبوبه که رنجور و غمدیده بودند. بعد آرام لب زد و گفت :ماهرخ خانم... مادرتون... مادرتون...
مجردان انقلابی
#آنجایی_که_گریستم 🍁 🍂 قسمت چهل و دوم محبوبه عرق در اندوه شده بود. گذشته ی تلخ خانواده اش تمام وجود
#آنجایی_که_گریستم
🍁 🍂 قسمت چهل و سوم
محبوبه چسبیده به میله ها فریاد زد :مادرم چی؟
نرگس سعی کرد محبوبه را آرام کند. برای همین از پشت میله ها دست هایش را گرفت و گفت:آروم تر خانم جان... آروم تر... امان الله بفهمه بدبخت میشیم. بهتون همه چیو میگم
و اشک از چشم هایش باریدن گرفت.
محبوبه اشک هایش روانه شد. دلش حدس و گمان های بدی زده بود. زیر لب نالید :مادرم چیزیش شده؟
نرگس سکوت کرد. محبوبه بی قرار خیره شد به چشم های نرگس. فهمید یتیم شده. قلبش ایستاد. کنار دیوار سر خورد و آرام روی زمین نشست.احساس میکرد نفسش گرفته است. باورش نمیشد دیگر مادرش نیست. در حق مادرش بد کرده بود. نباید رهایش میکرد. نباید به اصرار هایش برای رفتن گوش میکرد. باید میماند و پای به پای او درد میکشید. مادرش خودش را فدا کرد برای او. حالا در غربت از دنیا رفته بود. اشک ها راه پیدا کرده بودند. هق هقش بلند شده بود و راه نفسش بسته بود. نرگس مدام صدایش میزد اما نایی برای پاسخ دادن نداشت.
یک آن تشنج کرد و روی زمین افتاد. شدت این غم او را از پا درآورده بود. روی زمین افتاده بود و بدنش تکان نمیخورد. نرگس محکم به سرش زد و دوید به طرف انبار. با سنگ محکمی روی قفل کوبید و آن را شکست. اما تا خواست برود داخل یاسر سر رسید و از موهایش گرفت. محکم پرتش کرد توی انبار و شروع کرد به فحش دادن
از صدای داد و بیداد هایش همه اهالی جمع شدند.
امان الله تا رسید به انبار و محبوبه را کف زمین دید فوری دستور داد او را به خانه ببرند
بعد از گوشه لباس نرگس گرفت و داد زد :چی بهش گفتی ور وره جادو؟
نرگس با اشک نالید که هیچی به خدا ارباب
اما وقتی اولین سیلی را خورد با درد گفت که محبوبه میداند مادرش مرده است.
حالا امان الله مانده بود و این مسئله که چطور محبوبه برگه های سند را امضا کند؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#آنجایی_که_گریستم 🍁 🍂 قسمت چهل و سوم محبوبه چسبیده به میله ها فریاد زد :مادرم چی؟ نرگس سعی کرد م
#آنجایی_که_گریستم
🍁 🍂 قسمت چهل و چهارم
مجید رسیده بود به شهر. از چند محلی با هزار مصیبت درباره پدر محبوبه پرسیده بود و همه گفته بودند او فوت شده. دیگر داشت امیدش را از دست میداد. تمام روز را در این شهر غریب دنبال محبوبه گشته بود اما اثری از او نیافته بود که درست در زمان بزنگاه یک نفر از ریش سفید ها گفته بود که مادرش زن امان الله شده و خانه او را نشانش داد. مجید حدس زد امان الله همان مردی بوده که محبوبه را به زور با خودش برده بود. برای همین رفت پی آدرس خانه او.
خانه اش از دور دیده شد. دلباز و بزرگ. وسط تلی از سبزه و چمن و جنگل. با سرعت به سمت خانه رفت و دلش مثل سیر و سرکه میجوشید.
در که زد پیرمردی آمد و با اخم پرسید چه کاری دارد.؟
مجید هول کرده بود.
با دست و پا زدن نام محبوبه را ادا کرد. پیرمرد که چيزي متوجه نشده بود در را محکم بست. مجید دوباه در زد و این بار پیرمرد با اخم بیشتری در را باز کرد و داد زد که مجید برود پی کارش.
تا خداست در را ببندد. مجید او را هول داد و وارد خانه شد. پیرمرد با داد و هوار دنبال مجیدی که غرق در خشم بود کرد و خواست او را متوقف کند اما فایده ایی نداشت.
مجید تا وارد عمارت شد چهره ی برافروخته یاسر را دید. یاسر فریاد زد :اصغر این یابو اینجا چه غلطی میکنه؟
اصغر با ترس گفت :نمیدونم آقا. هر چی بهش میگم با کی کار داری جواب نمیده. گمونم لاله. به خودم اومدم دیدم اومد تو خونه و کاری نشد بکنم
یاسر با اخم به مجید گفت :با کی کار داری؟ توی خونه ما چی میخوای؟
مجید تا خواست چیزی بگوید صدای شکستن ظرف و فریاد بلند شد و بعد از آن بانگ بلند محبوبه که مادرش را با اشک و ماتم صدا میزد. مجید تا صدای محبوبه را شنید دلش لرزيد. بدون شک محبوبه اینجا بود. خیال کرد دارند بلایی سرش می اورند. پس دوید به طرف صدا. یاسر هم به دنبالش شروع کرد به دویدن.
همین که در عمارت را گشود با چهره ی برافروخته محبوبه که در بالین نشسته بود و گیسوانش را چنگ میزد و دور و برش شلوغ بود روبه رو شد.
محبوبه یک لحظه با مجید چشم در چشم شد. خیال میکرد اشتباه دیده است. آیا درست میدید؟ او مجید بود؟
مجردان انقلابی
#آنجایی_که_گریستم 🍁 🍂 قسمت چهل و چهارم مجید رسیده بود به شهر. از چند محلی با هزار مصیبت درباره پدر
#آنجایی_که_گریستم
🍁 🍂 قسمت چهل وپنجم
محبوبه از جا برخواست و چند قدمی به سمت مجید رفت. امان الله شروع کرد به داد زدن که مجید کیست و در خانه اش چه میکند. مجید گیج بود. خیره به محبوبه دست هایش را گرفت و پرسشگر نگاهش کرد. محبوبه شروع به گریستن کرد و سرش را روی شانه ی مجید گذاشت. امان الله که تازه فهمیده بود مجید همسر محبوبه است شروع به خندیدن کرد و گفت :که این شازده شوهر جدیدته؟ تا الان کجا بوده این آقا؟
محبوبه با غیض برگشت و به امان الله گفت :مادرمو به کشتن دادی. حداقل بگو قبرش کجاست؟ میخوام مادرم رو ببینم
امان الله شروع کرد به دور زدن در خانه و گفت :تا زیر این برگه ها رو امضا نکنی نمیتونید از اینجا بیرون برید. میدونید که اگه خون تون رو بریزم کسی نمیفهمه. محبوبه که حرف های او را شنید به مجید نگاه کرد. مجید دست های محبوبه را کشید و به طرف در رفت.یاسر تا رفتن آنها را دید دوید طرف در و مجید را هول داد. مجید تعادلش بهم خورد و به زمین خورد. محبوبه جیغ کشید و سعی کرد مجید را بلند کند. مجید برخواست و به طرف یاسر حمله کرد. یاسر یحیی را صدا زد و امان الله به طرف آنها دوید. محبوبه خون گریه میکرد و با مشت به سر و صورت یاسر میزد
یاسر مشتی از مجید خورد و به زمین افتاد. مجید تا خواست دوباره به طرفش برود یحیی با دسته بیل محکم به سرش کوبید.
مجید چند ثانیه ایی سرش گیج رفت و روی زمین افتاد.
محبوبه با ترس روی زمین زانو زد و به سرش شکافته مجید که خون از آن بیرون میجهید نگریست. قلبش نمیکوبید. نفسش به شماره افتاده بود. امان الله تا رد خون را دید به یحیی و یاسر گفت که بروند. بعد محبوبه را کشید توی حیاط و بیرون اندا ختش. مجید را هم با آن سر خونی و حالت بیهوش بیرون کشید و با تهدید گفت :کافیه بری و کسی رو خبر دار کنی. اونوقت میبینی که چطور خودت رو هم به کشتن میدم. محبوبه مات صحنه بود. نمیدانست چه کند. تنها مانده بود و مجید تکانی نمیخورد. خون به سرعت بیرون میجهید. محبوبه شروع کرد به داد زدن. چند تن از همسایه ها بیرون آمدند و دور آنها جمع شدند.
دل محبوبه داشت میترکید.روی سر مجید نشست و سرش را به زانو گرفت. اشک هایش باریدن گرفتند و آسمان شروع به تیره شدن کرد
مجردان انقلابی
#آنجایی_که_گریستم 🍁 🍂 قسمت چهل وپنجم محبوبه از جا برخواست و چند قدمی به سمت مجید رفت. امان الله شر
#آنجایی_که_گریستم
🍁 🍂 قسمت چهل و ششم
بیست روزی میشد مجید روی تخت بیمارستان بود. هنوز به هوش نیامده بود و علائم هوشیاری نداشت. محبوبه تمام زندگی اش را از دست رفته میدید. تمام وجودش آکنده از درد بود. درد از دست دادن مادر و حالا نبود مجید. امید و نا امیدی به یک اندازه بر قلبش حکومت میکردند. نزدیک های اذان صبح وقتی درست کنار تخت مجید به خواب رفته بود با صدای سرفه ضعیفی چشم باز کرد. مجید چشم های بی رمقش را باز کرده بود و به اطراف مینگریست. محبوبه باورش نمیشد. او برگشته بود. تمام کسی که برایش مانده بود به این دنیا برگشته بود. مجید تا با چشم های محبوبه روبه رو شد خیره شد به صورت محبوبش. دلش از تمام مصیبت هایی که به این دختر رفته بود مالامال درد شد. محبوبه میان اشک و خنده دست های مجید را گرفت و لب زد :خیال نمیکردم بیای... خیال نمیکردم برگردی.
مجید با لبخند غمگینی پاسخ داد :ولی او... اوم...اومدم
محبوبه به گوش هایش اطمینان نداشت. باورش نمیشد این کلمات دست و پا شکسته از زبان مجید خارج شده است. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. بدتر از همه خود مجید بود. شگفتی در کل وجودش زبانه میکشید. بالاخره نطق و کلامش باز شده بود. محبوبه دست های او را محکم تر گرفت و با تردید پرسید :تو تونستی حرف بزنی؟ تو بودی که حرف زدی؟ مجید اشک هایش روانه شده بودند. به آرامی پاسخ داد :خودم بو... بودم.. محبوب.. محبوبه جان
دل محبوبه شکست و زد زیر گریه. دکتر ها جمع شدند و مجید را معاینه کردند. تشخیص دکتر این بود که به علت برخورد جسم سنگینی به سرش مغزش دچار شوک شده و توانسته به حرف بیاید.فقط زمان بیشتری لازم بود تا با تمرین بتواند روان تر صحبت کند. محبوبه در پوست خود نمیگنجید.
مجید از دست های او رها نمیشد.
نمیخواست ذره ایی از او دور بماند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍁 🍂 قسمت آخر
سنگ روی مزار را شست و دسته گل های ارکیده را روی آن گذاشت.
چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود. بعد از آن همه فراز و نشیب بالاخره توانست مادرش را دیدار کند. با یک سنگ سرد که حالا تمام دارایی اش از مادرش بود. مجید با عصا بالای سرش ایستاده بود و فاتحه میخواند. چند قطره اشک لجوج روی صورت محبوبه نشسته بودند و دل مجید را کباب میکرد. محبوبه آرام زمزمه کرد :مادرم توی زندگیش خیلی سختی کشید. تمام خودش رو فدا کرد برای بقیه... حقش نبود اینقدر غریبانه بمیره... و بعد ناله هایش بلند شد.
مجید کنار محبوبه نشست و دست هایش را گرفت و گفت :عوضش الان خیال مون راحته که جاش خوبه... من مطمئنم از اینکه تو تونستی زندگی خودت رو بسازی خیلی خوشحاله
محبوبه میان اشک لبخند آرامی زد و خطاب به مجید گفت :خیلی خوشحالم که بین این همه سختی تو رو دارم. اگه تو نبودی میمردم مجید.
مجید دست هایش را محکم تر فشرد و گفت :دیگه نمیزارم هیچ وقت احساس تنهایی کنی
محبوبه با خجالت پاسخ داد :مجید؟
مجید :جانم محبوب
محبوبه :میدونستی صدات خیلی قشنگه؟
مجید زد زیر خنده و گفت :ای شیطون... توام میدونستی که با حرفات شیطون رو درس میدی؟
محبوبه با لبخند سکوت کرد و به سنگ قبر مادرش خیره شد.
حالا دیگر همه چیز درست شده بود. ته آن زندگی غم انگیز رسیدن به آرامش بود. آرامش در کنار مردی که وجودش برای محبوبه عشق و محبت و غیرت بود.
محبوبه با خود فکر کرد هیچ چیز در زندگی به غیر از ساده زیستن و فداکاری و تلاش اهمیت ندارد.
چیزی که از مادرش آموخته بود.
حالا در کنار مجید میخواست یک زندگی تازه را تجربه کند.
او همانجایی که برای زندگی گریستن را آموخت، از همانجا هم تلاش برای ساختنش را نیز یاد گرفت...
پایان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´