eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° گویند که در زمان زند مرد چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی می‌کرد که در میان مردم به سیاه خان شهرت داشت وقتی که کریم‌خان می‌خواست بازار شیراز را بسازد، او جزء یکی از بهترین کارگران آن دوران بود در آن زمان نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به فوقانی وجود نداشت بنابرین استادان معماری به کارگران و قوی و با استقامت نیاز داشتند تا مصالح را به دوش بکشند و بالا ببرند وقتی کار بازار وکیل شروع شد و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید سیاه خان کسی بود که می‌توانست آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند و استاد معمار و آجرها را در هوا می‌قاپیدند و سقف را تکمیل می‌کردند روزی کریم‌خان برای بازدید از کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر آجری که سیاه خان به بالا پرت می‌کند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی‌رسد و می‌افتد و می‌شکند! کریم‌خان از سیاه پرسید چه شده نون نخوردی؟؟!! قبلاً حتی یک آجر هم به هدر نمی‌رفت و همه به بالا می‌رسید! سیاه خان ماند و چیزی نگفت اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی گوش کریم‌خان گفت قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و او زنش بود چند روز است که سیاه خان قهر کرده و به خانه پدرش رفته سیاه خان دست و دل کار کردن ندارد اگر ای نیاندیشید کار ساخت بازار یک سال عقب می‌افتد او تنها کسی است که می‌تواند را تا ارتفاع ده متری پرت کند کریم‌خان فوراً به پدر زن او رفت و زنش را به خانه آورد بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه‌ها شروع به گریه کرد کریم‌خان پول به آنها داد و گفت امروز که گذشت اما فردا می‌خواهم همان سیاه خان همیشگی باشی این را گفت و و شوهر را تنها گذاشت فردا کریم‌خان به بازار رفت و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا پرت می‌کند که از معمار هم رد می‌شود بعد رو به همراهان کرد و گفت: ببینید عشق چه قدرتی دارد آنکه آجرها را پرت می‌کرد بود نه سیاه خان آدم برای هر چیزی باید داشته باشد. @mojaradan ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
*﷽* داستان ‼️ 🌷🌷 لطفا تا اخر بخوانید *⛳حاج اقای نقل میکند:* *روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه دارد ، برایتان تعریف کنم:* *روزی شخص یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود ، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و میگویدلطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگوربخوریم.* *همسرش باخنده میگوید:* *من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و بود...* *🍀مرد با میگوید:* *تمامش را خوردید...‼️* *زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را...* *مرد شده میگوید:* *یک من(سه کیلو #)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید‼️الان هم داری میخندی است‼️خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...* *ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...* *🍀همسرش که از رفتارش شده بوداو را صدا میزند...ولی هیچ جوابی نمی شنود.* *مرد ناراحت ولی میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته...* *به او میگوید:یک قطعه میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآنرا نقدا خریداری میکند ، سپس نزد ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید:بی زحمت همراه من بیایید...او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم و را شروع کنید....* *🍀معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...تمام وسایل و را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...،* *مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.* *همسرش به او میگوید:* *کجا رفتی مرد...‼️* *چرا بی چرا بی خبر؟؟؟؟* *مرد در جواب همسرش میگوید..:* *هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور دارم.* *🍀همسرش میگوید چطور...مگه چه شده؟اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما کردیم معذرت میخواهم....* *مرد با ناراحتی میگوید:* *شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،چگونه داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم دهید؟؟؟وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند....* *🍀امام تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده،* *۴۰۰سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و گرفت...* *ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد،* *محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند...* *⏳از الان بفکر فردایمان باشیم.* 💠 @mojaradan