📔#داستان_شب
✍چرا نگفتی سرکه شیره است؟
#امیر کبیرزمانی #قدغن کرده بود که کس #شراب نفروشد. روزی غلام سیاهی به خانه ی یک نفر #ارمنی درآمد و شراب خواست. وی امتناع کرد. غلام سیاه بیشتر #اصرار کرد و بنا به اذیت گذاشت
ارمنی از ترس نمی توانست شراب بفروشد. ناچار ظرفی برداشت و به سر کوچه آمده و صد دینار #سرکه شیره خرید و در آن آب ریخت و نزد غلام آورد. غلام یک دفعه آن سرکه شیره را سر کشید و #بیرون دوید و چنان پنداشت که حالا باید مست شود و #عربده کند. بنا به فطرت خود صدا بلند کرد و تیغ برکشید و به دنبال این و آن دوید.
#مستحفظین شهر او را گرفتند و نزد امیرش بردند. امیر ارمنی را احضار کرد که از شراب فروختن او پرسش کند. ارمنی حاضر شد و قصّه باز گفت: من #سرکه شیره به این سیاه دادهام که چنین بدمستی نکند.
چون غلام این سخن بشنید روی خود را به ارمنی کرده گفت: پدر سوخته! چرا نگفتی که سرکه شیره است که من بدمستی نکنم و از حالت #طبیعی بیرون نشوم؟
امیر بخندید، غلام را گوشمالی داد و ارمنی را مرخص فرمود.
📕برگرفته از داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه از کتاب صدرالتواریخ نوشته محمدحسن خان
اعتمادالسلطنه
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan