#ریحانه
#چادر یعنی:↯
↫ نه فقط یک#پارچه_مشکے...
بلکه چـادر یعنے: ↯
↫تمرین #صبورے... ✅
↫تمرین #وقــار ...✅
↫تمرین #حجـاب...✅
#حجاب یعنی↯
↫نه فقط پوشاندن سر
↫بلکه #گوش موقع شنیدن،
↫#چـشم موقع دیدن و....
چـادر یعنی:↯
↫تمرین #دقت
↫دقت به #حرفها و #کارهایت
↫چون نمایندۀ یک #اعتقادے✌
چادر یعنے:↯
↫ تمرین #کریم بودن
↫وقتے کسی نگاهی توهین برانگیز به ↫خودت و چادرت میکند
↫وقتے میرنجے و درکنارش #میبخشے✔
پس سرت را بالا بگیر و با یقین بگو :
#سرمایه_محبت_زهـرا_ست_حـجابم
و من حـجـاب خویش را به دنیا نمےدهم
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#ریحانه ❤️
#چادر یعنی:↯
↫ نه فقط یک#پارچه_مشکے...
بلکه چـادر یعنے: ↯
↫تمرین #صبورے... ✅
↫تمرین #وقــار ...✅
↫تمرین #حجـاب...✅
#حجاب یعنی↯
↫نه فقط پوشاندن سر
↫بلکه #گوش موقع شنیدن،
↫#چـشم موقع دیدن و....
چـادر یعنی:↯
↫تمرین #دقت
↫دقت به #حرفها و #کارهایت
↫چون نمایندۀ یک #اعتقادے✌
چادر یعنے:↯
↫ تمرین #کریم بودن
↫وقتے کسی نگاهی توهین برانگیز به ↫خودت و چادرت میکند
↫وقتے میرنجے و درکنارش #میبخشے✔
پس سرت را بالا بگیر و با یقین بگو :
#سرمایه_محبت_زهـرا_ست_حـجابم
و من حـجـاب خویش را به دنیا نمےدهم✋
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔
@mojaradan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
#داستان_شب
🌸
✨نسل جدید ✨
💎معلم ادبیاتي میگفت:
این روزها #بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام.
سالها ی پیش وقتی به #درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو# دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد
یا به #مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در #چهره ی دانش آموزانم میدیدم .
همیشه قبل از عید اگر برای #فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم....
و امسال وقتی #عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی #جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد...
وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه #احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این #اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و #حماقت هم نسبت داده شدند.....
وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از #جنون مجنون از فراق لیلی گفتم
یکی پرسید لیلی خیلی #قشنگ بود؟
گفتم از #دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت.
این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از #اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک #دختر زشت شده،
تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته.....
خلاصه #گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این #نسل جدید چه درسی داد که به #تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند....
ماندم که این نسل کجا می خواهند #صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند....
نسلی که از #جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم،
کمک به #همنوع برایشان بی اهمیت،
مرگ پسر به دست پدر از نوع #حماقت است....
امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در #خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند.
این نسل تنها #آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود و بس.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
ازدواج به امید تغییر‼️
⁉️⁉️ «#بسیار یکدنده و لجباز است، اما با #مهربانی مطابق میلم میشود»، «من میتوانم او را بروفق مرادم سازم»، «الان به #هوای مجردی چنین رفتار میکند، دنیای تاهلی حال و هوایش را تغییر میدهد» و... .
با فردی #مواجه شدهاید که به نظر آدم جالبی است، بخشی از نیازها و خواستههای شما از همسر را برآورده میکند، اما در #عین حال شخصیت او بسیار متفاوت از شخصیت شماست. با وجود این تصمیم دارید دل به دریا بزنید و با او ازدواج کنید؛ با خود #میاندیشید بعدترها ممکن است همین تفاوتها به #جذابیتهای زندگی شما تبدیل شود یا به این امید که بعد از شروع زندگی، بتوانید با #صبوری و محبت نواقص شخصیتی او را برطرف کرده و تغییرش دهید، بر تصمیم ازدواجتان #راسختر میشوید و پیش میروید.
✍ راهحل :
میخواهید #زیر پر و بالش را بگیرید، مرهمی بر مشکلاتش شوید، به او #اعتماد به نفس دهید و ترغیبش کنید تا تغییر کند و به راه درست بیاید و... هدف خوب و #پسندیدهای است، اما باید یادتان باشد تا زمانی که فردی نخواهد و خود انگیزه به تغییر نداشته باشد شما نمیتوانید او را مجبور به تغییر کنید. چهبسا بسیاری به #امید معجزه تغییر همسر بعد از ازدواج، مشکلات موجود را #نادیده گرفتهاند، اما به فاصله بسیار اندک، پس از ورود به زندگی #متوجه این امر شدهاند که حقیقت زندگی مشترک توفیر دوصدچندان با #خیالپردازی پیش از ازدواج دارد. اگر در چنین شرایطی هستید، توصیه میکنیم #خیال باطل تغییر همسر را از سرتان بیرون کنید. یقین داشته باشید اوضاع عوض نخواهد شد، #شرایط همسرتان را #همانگونه که هست بپذیرید و دوست داشته باشید.
#ازدواج_به_امید_تغییر
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از_روزی_که_رفتی
قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
من خودمو در حد شما نمیدونم، شما کجا و من جامونده
کجا؟ خواستن شما لقمهی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به
درخواست من فکر نکنید.
روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری عاشقم باشه! برام عجیب بود که از #شما گذشته و رفته برای #اعتقاداتش کشته شده! عجیب بود که #بچهی تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با اینهمه #عشقی که دارید، اینقدر #صبوری کنید! شما همهی آرزوهای منو
داشتید. شما همهی خواستهی من بودید... شما دنیای جدیدی برام ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید.
رفتم دنبال #راه_سید!
#خودش کمکم کرد... راه رو #نشونم داد... راه رو برام #باز کرد... روزی که این کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همهی آرزوم این بود که پدر این دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه!
حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما به خاطر #زیبایی یا #پولتون خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز چهرهی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان
خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سیدمهدی بذارم.
از شما خواستگاری کردم به خاطر #ایمانتون، #اعتقاداتتون، به خاطر #نجابتتون! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون نمیاومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما کجا و من کجا... من لایق پدر
شدن نیستم، لایق همسر شدن شما نیستم! خودم اینو میدونم! اما اجازهشو سیدمهدی بهم داد! جراتشو سیدمهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجدهی شکر کنم به خاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفتهی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت شما.
ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترک کوچک دلنشین
را...
وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت:
_زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت...
آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش
بود... رها کنارش نشست.
صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود.
رها: _چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: _هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟
رها: _بهش فکر میکنی؟
آیه: _شاید یه روزی؛ شاید...
صدرا به دنبال ارمیا میدوید:
_ارمیا... ارمیا صبرکن!
ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
صدرا: _من و رها پشت سر آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟
ارمیا: _نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت!
صدرا: _باهات کار دارم!
ارمیا: _اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: _چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سیدمهدی شدی؟
ارمیا: _کار سختی نیست، دلتو #صاف کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش راهو نشونت میده!
صدرا: _میخوام از جنس رها بشم، اما آیهای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: _سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده!
صدرا: _چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارمیا: _ازش بخواه، تو بخواه اون میاد!
ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند.
"از سید بخواهم؟ چگونه؟"
****
زینب از روی تاب به زمین افتاد...
گریهاش گرفت... از تاب دور شد و زد زیر گریه!
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد.
بستنی نمیخواست! دلش تاب میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود...
گریهاش شدیدتر شد! او هم از این پدرها
میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور نگوید!
مردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشکهایش را پاک کرد.
-چی شده عزیزم؟
زینب سادات: _اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من کوچولوئم، بابا ندارم!
زینب سادات هقهق میکرد و حرفهایش بریده بریده بود. دلش شکسته بود.
دخترک پدر میخواست...
تاب میخواست! شاید دلش مردی به نام پدر میخواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید...دخترک را در آغوش کشید و بوسید.
زینب گریهاش بند آمد:
_تاب بازی؟
ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´